LogCat connected to: 192.168.1.101:5555 --------- beginning of /dev/log/main--------- beginning of /dev/log/system ** Service (starter) Create ** ** Service (starter) Start ** ** Activity (main) Create, isFirst = true ** ** Activity (main) Resume ** ** Service (httputils2service) Create ** ** Service (httputils2service) Start ** (Intent) Intent { cmp=db.offTOon.Rahrovan/.httputils2service } ** Activity (main) Pause, UserClosed = false ** ** Activity (main) Resume ** Table khtr7 created successfully offrowcount=26 code=7&id=1&titr=وظیفه شناسی&matn=روزهای قبل از پیروزی انقلاب، فضای مدرسه ما هم به خاطر فعالیت‌ها و تبلیغات ناصر و همفکرانش ناآرام بود. یک روز که داخل راهرو مدرسه بودم، دیدم آقای مدیر چشم‌هایش را گرد کرده و با عصبانیت فریاد می‌زند: «بروید سر کلاس؛ شما باید درس بخوانید. این کارها باعث می‌شود از لحاظ علمـی مشکل پیـدا کنید». خـوب به یاد دارم که ناصر با شـجاعت و معرفتـی که خیـلی فراتـر از یک بچه مقطع راهنمایـی بود جواب داد: «آقـای مدیـر، در شرایط فعلی وظیفه‌ی ما حمایت از انقلاب و امام خمینی است». آخر سر هم علیرغم مخالفت‌های مدیر و ناظم، ناصر و دوستانش هر طور بود از روی دیوار مدرسه زدند بیرون و خودشان را به تظاهر‌کنندگان رساندند.&mozoo=null code=7&id=2&titr=هوای مادر&matn=اتاق جارو می‌زد؛ قالی می‌بافت؛ در نظافت و پخت و پز و هر کاری که روی زمین بود پیش قدم می‌شد. خلاصه در کارخانه خیلی هوای مادرش را داشت. همین موجب می‌شد رابطه‌ی مادر با ناصر به شدت عاطفی شود.&mozoo=null code=7&id=3&titr=روزهای تشکیل بسیج&matn=اوایل انقلاب که هنوز پایگاه‌های بسیج شکل نگرفته بود، برادرم ناصر و محمـد یک اتاقک نگهبـانی سر کوچه‌ درست کرده بودند و با چوب‌دستی نگهبانی می‌دادند. بعد از شکل گرفتن پایگاه‌های بسیج، آن‌ها اولین افرادی بودند که وارد این تشکیلات شدند و آموزش‌های ابتدایی را دیدند. خاطرم هست که حتی آموزش سلاح، بیشتر گفتاری بود تا آنجا که جز به افراد خاص مثل ناصر، سلاح تحویل داده نمی‌شد. آن‌ها آموزش‌های رسمی و کاربردی‌تر را بعد از اعزام به جبهه و داخل منطقه فراگرفتند و بعدها در شهرستان به آموزش نیروها پرداختند.&mozoo=null code=7&id=4&titr=دو راهی&matn=هـوش و ذکـاوت برادرم مثـال‌زدنی بـود. آن ‌‌زمـان شاخـه‌های فنـی دبیرستان سهمیه‌بندی بود. به‌طوری‌که مدرسه‌ی ما فقط دو نفر سهمیه داشت که یکی از آن دو به ناصر تعلق گرفت. برای ادامه تحصیل در این رشته باید به تهـران می‌رفت. دو راهی سختی بود. در صورت قبولی در سهمیه می‌توانست با گذراندن تحصیلات عالی، در آینده برای خودش موقعیت ویژه‌ای دست و پا کند. از طرفی این انتخاب موجب دور ماندن از مجموعه دوستان انقلابـی و محـرومیت از خدمـت به نهضـت حضـرت امـام (ره) می‌شد. او کسی نبود که بتواند دل از مکتب امام بکند؛ از این امتیاز چشم پوشید و شاخه‌ی نظری (رشته‌ی اقتصاد) را انتخاب کرد.&mozoo=null code=7&id=5&titr=مدیریت زمان&matn= یک پایش جبهه بود و پای دیگرش دانشسرا، البته زمانی که عملیات برگزار نمی‌شد ترجیح می‌داد در شهرستان باشد و مسائل درسی و امور خانواده را پیگیری کند. با برنامه‌ریزی و پشتکاری که داشت، کمک به والدین، کسب علم و حضور در جبهه را همزمان پیگیری می‌کرد. این برای او یک هنر بود که از لحظه‌لحظه‌ها حداکثر استفاده را ببرد.&mozoo=null code=7&id=6&titr=درس و جبهه&matn=در حین تحصیل و تدریس، زمانی که عملیاتی رخ می‌داد، درس و بحثش را رها می‌کرد و می‌رفت جبهه. جالب این بود که با وجود این وقفه‌هایی که میان تحصیلش ایجاد می‌شد باز هم می‌توانست با خواندن کتاب‌های آن مقطع، امتحانات را با موفقیت پشت‌سر بگذارد.&mozoo=null code=7&id=7&titr=سبقت مجاز&matn=با ادب،‌ زرنگ، دین‌دار و در عین‌حال شوخ‌طبـع بود. مقید بود نماز شبش ترک نشود. اکثرا نیمه‌شب‌ها می‌دیدم در گوشه‌ای از نمـازخـانه دانشسرا در حـال قیـام یا رکـوع است. به حـال او غبـطه می‌خوردم. ما ساعت زنگ‌دار نداشتیم که سحرها برای نماز شب بیدارمان کند. آیه‌ی آخر سوره‌ی مبارکه‌ی کهف را می‌خواندیم و نیت می‌کردیم فلان ساعت، ملائکه ما را بیدار کنند. هر شبی که قصد می‌کردم زودتر از او بیدار شوم، او زودتر بیدار شده بود و نمی‌توانستم بر او سبقت بگیرم. همیشه تصویری که از او در ذهنم تداعی می‌شود تصویری است با شلوار بسیجی در حال نماز شب. بیدار شدن در سحر برای کسی که از اول صبح تا آخر شب مشغول درس و فعالیت بوده، واقعاً کار مشکلی بود.&mozoo=null code=7&id=8&titr=ایثار در سالن غذاخوری&matn=از صبح تا ظهر سر کلاس‌های مختلف دانشکده‌ی تربیت معلم می‌نشستیم، ظهر که می‌شد بدجوری گرسنگی به ما فشار می‌آورد. وقتی می‌رفتیم به طرف سالن غذاخوری،‌ ناصر جلوتر از ما می‌دوید و زودتر از همه وارد صف غذا می‌شد، ولی‌ بعد از اینکه می‌رسیدیم، نوبتش را به آن‌هایی که گرسنه‌تر بودند می‌داد. ظاهراً‌ از همه عجول‌تر نشان می‌داد، ولی در واقع همه این‌ها نشأت گرفته از اخلاق خوب و ایثارش بود.&mozoo=null code=7&id=9&titr=فقط به خاطر خدا ...&matn=آن وقـت‌ها داوطلبین اعـزام به جبـهه معمولا جایی تجمـع می‌کردند و با سلام و صلوات از میان دودهای متراکم اسفنـد بدرقه می‌شدند، اما ناصر روحیـه‌اش فرق می‌کرد؛ دوست نداشت کسی از اعزامش بویی ببرد، سعی می‌کرد کارش مخفی باشد. در یکی از اولین اعزام‌هایش به من گفت: «مادر از رفتنم بی‌خبر است. می‌روم؛ شما زمینه‌سازی کن تا خودم تلفنی خبرش کنم». مادر می‌گفت: «یکبار هم نشد که ناصر مثل بقیه از مراسم بدرقه اعزام شود». عقیده داشت کار باید به خاطر خدا انجام بشود. &mozoo=null code=7&id=10&titr=حضور در میدان&matn=به‌خاطر کارآمدی، اخلاص و پشتکار، مسئولیت‌های مهمی به او واگذار شد و مورد توجه فرماندهان رده بالای لشگر قرار گرفت. خیلی با اعضای گروهان و گردان صمیمی بود و حال و هوای پر نشاطی را بین بچه‌ها ایجاد کرد. به همان اندازه‌ی تأثیرگذاری پشت جبهه، در مناطق عملیاتی به ویژه لشکر 8 نجف هم فعال بود. یک‌بار او را در منطقه‌ی غرب دیدم، از علت انتقالش پرسیدم، گفت: «نتوانستم تحمل کنم واحدهای اصلی اینجا نبرد کنند و من در جنوب بمانم».&mozoo=null code=7&id=11&titr=گروهان غریب&matn=در عملیات قادر فرمانده گروهـان بود. وقت تقسیم گروهان‌ها، گروهانی را انتخاب کرد که نفرات آن، غیر از سه-چهار نفر، هیچ‌کدام از همشهری‌هایش نبودند. علتش را که پرسیدم، نگاه معناداری کرد و گفت: «هرچه نا آشناتر باشند می‌توانم با اخلاص‌تر انجام وظیفه کنم». همه‌ی اعضای گروهان دوستش داشتند.&mozoo=null code=7&id=12&titr=پل متحرک&matn=در منطقه‌ی عملیاتی هورالهویزه، برای عبور نیروها و جا به جایی امکانات، روی رودخانه پل‌های متحرکی از کائوچو زده بودند که با طناب به هم وصل می‌شد. یک روز در اثر باد شدید قطعات پل از هم پاشید و هر قسمت به طرفی رفت. از آنجا که نقش مهمی برای ما داشت و بچه‌ها هم روی حفظ بیت المال حساس بودند باید راهی برای این مشکل پیدا می‌کردیم. وسط زمستان بود و آب رودخانه بسیار سرد بود. مردّد بودیم که آیا می‌توانیم وارد آب شویم یا نه؟ هاج و واج بودیم که ناصر پرید داخل آب؛ با این کار او نیروها هم جرأت پیدا کرد و به پیروی از فرمانده، وارد آب شدند. خلاصه به هر زحمتی بود تکه‌های پل را جمع و دوباره به هم وصل کردیم. وقتی ناصر از آب بیرون آمد از شدت سرما پوست بدنش قرمز شده بود ... &mozoo=null code=7&id=13&titr=دلسوزتر از مادر&matn=گذر ما به نجف آباد افتاده بود. وقتی مطلع شد یکی از هم رزم‌های من مجروح شده است، آدرس منزل دوست مجروحم را پرسید. گفتم فلان روستاست. از اهالی آنجا پرسیدیم وسیله‌ای برای رفتن به روستا هست؟ گفتند: «باید صبر کنید! اینجا در روز فقط یک سرویس مینی بوس دارد که می‌آید و بعد از ظهر شما را می‌برد آنجا!» گفتم: «چه کار کنیم ناصر؟» جواب داد: «به هر شکلی هست باید برویم!» برای من کمی سخت بود به همین خاطر کمی این دست و آن دست کردم. وقتی بی‌رغبتی مرا دید گفت: «انگار نیروی شماست‌ها، ظاهراً شده‌ام دایه‌ی دلسوزتر از مادر!» خلاصه این حرف ناصر مجبورم کرد همراهش راه بیفتم. کلّ مسیر را تا خود روستا پیاده رفتیم. وقتی رسیدیم، خانواده‌ی آن جانباز با دیدن ما خیلی خوشحال شدند و به برکت این دیدار، به دو خانواده‌ی شهید آن روستا هم سر زدیم. &mozoo=null code=7&id=14&titr=برائت عملی&matn=با اینکه پسرم از همه لحاظ سرآمد بود، به هیچ عنوان اهل خودنمایی نبود. اگر شیمیایی هم می‌شد شَست ما خبردار نمی‌شد! نماز شب برایش شده بود نان شب. یاد ندارم یک نفر پیش من از او گله‌ای کرده باشد. زمانی برایم اینطور تعریف می‌کردند که ناصر گفت: «به خاطر حضور بعضی از آدم‌های غیر معتقد به انقلاب و امام در شهر، حتی نمی‌خواهم جنازه‌ام به شهر برگردد».&mozoo=null code=7&id=15&titr=کمک به پدر&matn=در کـار كشاورزی خیلی به پـدر کمک می‌كرد. خاطـرم هست تابستان سال 63 با برادرانم و تعدادی از دوستان رفتيم صحرا. چندنفره دست به دست هم داديم و تمام محصولات پـدر مثل جـو،‌ گنـدم و تنباکو را جمع‌آوری كرديم. این کار، ‌پدر را خیلی خوشحال کرد. يكی از برنامه‌های اصلی او این بود كه نگذارد پدر دست‌تنها بماند.&mozoo=null code=7&id=16&titr=راز استراحت چند روزه&matn=از عملیات برگشته بود. برخلاف همیشه بعد از نماز صبح خوابید. برای ما خیلی عجیب بود! چون برادرم آنقدر فعال بود و برنامه داشت که به یاد نداشتیم صبح بخوابد. مسأله وقتی سؤال برانگیزتر شد که این استراحت چند روزی طول کشید. با خودم گفتم: «حتماً عملیات خیلی برایش سنگین و خسته‌کننده بوده است». مرخصی که تمام شد، ساکش را بست و راهی جبهه شد. بعد از رفتنش یکی از دوستانش را دیدم. سؤال کرد: «ناصر هنوز خانه است؟» گفتم: «نه! دوباره رفت جبهه». با تعجب پرسید: «چه طور رفت؟!» گفتم: «مگر نباید می‌رفت؟!» سرش را تکـان داد و گفت: «آخر از ناحیـه پهلو ترکش خـورده و مجروح شده بود ...». اخلاص و خویشتن‌داری او مرا بهت زده کرد!&mozoo=null code=7&id=17&titr=از دست نمی‌دهم‌!!&matn=با اینکه هدفش انجام تکلیف و عمل به نحو احسن بود، ولی همیشه آرزوی شهادت داشت. تکیه کلامش هم این بود: «من که در روزهای مبارزه پیش از انقلاب شهید نشدم، دیگر جنگ را از دست نمی‌دهم. شما هم گول نخورید! شهادت یک بار در زمان انقلاب ممکن شد و یک مرتبه هم الآن. دفعه‌ی سومی هم در کار نیست!» تمام سعی و تلاش و دعایش این بود که به شهادت برسد. هرشب وقت خواب، عکس دوست شهیدش، مصطفی امیدی را بالای سرش به چادر سنجاق می‌کرد. دوست داشت بلکه با شفاعت او هم که شده به شهادت برسم. &mozoo=null code=7&id=18&titr=یک بسته بیسکوییت&matn=قبل از عملیات وقتی جیره‌های غذایی بچه‌ها را تقسیم کردند، بسته‌های کوچک بیسکویت را -که از قبل آماده کرده بود- به نیروهایش داد و گفت: «فرض کنید چنین تغذیه‌ای را نداده‌ام؛ بگذارید برای روز مبادا.» وقتی می‌خواستیم از محاصره‌ی دشمن نجات پیدا کنیم طبیعتاً چند روزی در کوهستان سرگردان بودیم و جیره‌ی آب و غذایمان تمام شده بود. آنجا بود که ارزش این فکر و تدبیر او بر ما معلوم شد. با همین بیسکویت‌ها، بچه‌هایی که بریده بودند توانستند یکی دو روز خودشان را سر پا نگه دارند تا به نیروهای خودی برسند.&mozoo=null code=7&id=19&titr=هرطور شده باید بروم&matn=شبی من و ناصر خسته و کوفته از مأموریتی برگشتیم، رفتیم داخل قرارگاه و همین‌طور با پوتین و لباس خوابیدیم. چند ساعتی که گذشت با سر و صدای اعزام نیروها بیدار شدیم. ناصر از تخت پرید پایین و با ناراحتی گفت: «چرا اینها رفتند و کسی مرا خبر نکرد! من هم باید با این نیروها اعزام می‌شدم». غروب آن روز دیدم ناصر نیست. از یکی از همرزم‌ها جویایش شدم، گفت: «یک ساعتی است که او را فرستادند صالح آباد غرب». این طور شد که رفت و حتی نتوانستیم با هم خداحافظی کنیم. شور و شوق عجیبی برای حضور در عملیات داشت. راه خودش تا می‌رفت تا به هدفش برسد ...&mozoo=null code=7&id=20&titr=مرتب و اتو کشیده&matn=خضوع و خشوعش زبانزد بود. هر وقت نگاهش می‌کردی، سر به ‌زیر بود. منـاعت طبـع داشت. بارها دیدم که شلوارش وصله‌دار بود. لباسش که سوراخ می‌شد خودش وصله می‌زد؛ با اینکه فرمـانده بود و راحت می‌توانست درخواست کند و لباس جدیدی تحویل بگیرد. هر وقت فراغتی پیدا می‌کرد قرآن می‌خواند. شهید صنعتکار به ناصر علاقه‌مند بود؛ به خاطر نظمی که داشت. خیلی تمیز و مرتب و به قول معروف اتو کشیده بود. البته آنجا اتو پیدا نمی‌شد. به همین‌خاطر گاهی شلوارش را زیر تشکش پهن می‌کرد تا با خوابیدن روی آن اتو شود! &mozoo=null code=7&id=21&titr=به آرزویش رسید&matn=از عمليـات خيـبر برگشته بود. سؤال كردم: «عمليات چطور بود؟» از موفقيت‌هايشان گفت. بعد شروع كرد به خوش و بش كردن با خانواده. مادر هم نشسته بودند؛ رو كرد به مادر و پرسيد: «اين‌بار ديگر چه نذری كرده بودی تا شهيـد نشوم؟!» مـادر هم جواب دادند: «تو بايد زنـده باشی و از اسـلام دفاع كنـی». سرش را انداخت پايين و گفت: «می‌خواهم مثل دوستانم شهيد بشوم و مثل فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مزارم مخفی بماند ...». خدا اجابت کرد و به آرزویش رسید ...&mozoo=null code=7&id=22&titr=فرمانده‌ی وفادار&matn=میان یک درّه محاصره شده بودیم. عراقی‌ها از ارتفاعات بالای سرمان اشراف کاملی به ما داشتند. ناصر آنقدر به منطقه آشنا بود که برگه‌ای برداشت و کروکی دقیق منطقه‌ای را که در آن مستقر بودیم، کشید. راهی را نشانم داد و گفت: «برو! اگر موفـق شدی به ما خبر بده؛ البته بعید می‌دانم همدیگر را ببینیم». نیروهای گروهان همه زخمی شده بودند. خودش هم بازویش را با چفیه بسته بود. اصرار کردم حالا که این‌قدر به راه‌ها آشنـایی شما هم بیـا برویم. گفـت: «من هیچ‌وقت نیروهایم را رها نمی‌کنم، وظیفه‌ام بالاتر از این حرف‌هاست!» وقتی باز اصرار کردم، محکم برگشت و گفت: «من فرمانده‌ام یا تو؟!» نهایتاً با قاطعیت دستور داد که باید بروم. رفتم، اما دل نمی‌کندم. مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم ...&mozoo=null code=7&id=23&titr=غسل شهادت&matn=منطقه‌ی شمال غرب که بودیم وضعیت آب و هوایی بسیار سرد و نامناسب بود. یک روز سراغ ناصر را گرفتم، اما کسی خبری نداشت. بعد از چند دقیقه خودش آمد. پرسیدم کجا بودی؟ گفت: «رفته بودم غسل کنم». در آن شرایط با آبی که از ذوب شدن برف‌ها در یک گودال نسبتا بزرگ جمع شده بود غسل کرده بود. شایـد می‌دانست در این عملیات شهید خواهد شد.&mozoo=null code=7&id=24&titr=بیست و هشت سال در اشنویه&matn=مادر رو کـرد به ناصر و گفت: «ناصرم، تو که پنـج شـش مرتبـه رفته‌ای جبهه؛ این بار بمان! لب تر کنی خودم هر دختری را بخواهی حاضرم برایت خواستگاری کنم». ناصر همین‌طور که سرش پایین بود و انگشت اشاره‌اش را روی گل‌های قرمز قالی می‌کشید آب پاکی را ریخت روی دستش و گفت: «شما که می‌دانی، من کسی نیستم که حتی اگر دامادم کنید، بی‌خیال جبهه و جنگ شوم». فردا صبح آماده‌ی رفتن بود. به چهار چوب در خانه که رسید رو کرد به برادرهایش محمد و علیرضا. گفت: «بابا درد پا دارد، مراقبش باشید. پانزده روز دیگر خواهم آمد». رفت و در اشنویه شهید شد. بیست و هشت سال گذشت تا برگشت. مادر که زنده نبود، اما حاج غلامحسین به استقبال پیکر بی‌سرش آمد. &mozoo=null code=7&id=25&titr=عملیات بدون برگشت&matn=به ارتفاعات که رسیدیم دیدم عراقی‌ها به گروهان ناصر رسیده و آن‌ها را محاصره کرده‌اند. کاری از دست ما برنمی‌آمد و باید عقب‌نشینی می‌کردیم. یاد حرف شب گذشته‌اش افتادم که می‌گفت: «بعد از این عملیات برگشتی برای من نیست. از خدا هم خواسته‌ام جنازه‌ام برنگردد». برای معامله با خدا با همه‌ی هستی‌اش آمده بود ... .&mozoo=null code=7&id=26&titr=وصیت نامه&matn=خدایا با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و به پیمان خویش همچنان استوار ماندیم! خدایا به رسول رحمتت بگو که پیروانش حماسه آفریدند! به امیرالمؤمنین علی(ع) بگو که شیعیانش قیامت به پاکردند و به امام حسین(ع) بگو که خون پاکش، همچنان در رگ‌های ما می‌جوشد؛ بگو که از آن خون‌ها سروها روییدند، ظالمان سروها را سر بریدند، اما سروها دوباره روییدند ... خدایا تو را بخاطر بهشت نمی‌خوانم که این عبادت تاجران است، تور را از ترس دوزخ نیز نمی‌پرستم که این کار بندگان است، تو را می‌پرستم؛ چون لایق پرستشی! خدایا! تو می‌دانی که بر من چه می‌گذرد! گویا شمعی در حال زوالم من با امام خود میثاق بسته‌ام و به او وفادارم؛ چرا که او به اسلام و قرآن، وفادار است، اگر ما را چندین بار بکشند و زنده کنند، دست از او برنخواهیم داشت. امروز ای ملت شهیدپرور! ندای دلنشین « هل من ناصر ...» حسین زمانمان بلند است و همچون نسیم بهاری، وجود را نوازش می‌دهد و من اکنون به راهی می‌روم که بازگشتی در آن نیست.&mozoo=null Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully onrowcount=25 Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully Initial character set: latin1 Current character set: utf8 records Writed successfully onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26 onrowcount=26