عنوان کتاب : ترجمه حاشیه تهذیب المنطق
نام ناشر : صبا
جلد : 1
نام و نام خانوادگی کاربر: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي
نام سایت : www.noorlib.ir ( کتابخانه دیجیتالی نور )
تاریخ دانلود : 1395/04/07
تعداد صفحات دانلود شده: 232

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 1)

[شناسه كتاب]

بسم الله الرحمن الرحيم

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 2)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 3)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 4)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 5)

فهرست مطالب

مقدّمه حجة الاسلام على قنبريان 7

زندگانى ملّا عبدالله يزدى 7

حاشيه ملّا عبدالله 9

حواشى بر حاشيه ملّا عبدالله 9

ترجمه حاشيّهِ ملّا عبدالله 10

نسخه شناسى 13

تصاوير نسخ 15

تصحيح حاضر 21

تقدير و سپاس 25

تهذيب المنطق 27

تهذيب المنطق 29

القسم الاول:فب المنطق 29

ترجمه حاشيه تهذيب المنطق 35

ديباچه 37

خطبه كتاب 38

شناخت كتاب و علل تأليفش 44

شناخت منطق و بيان احتياج به آن 49

تنبيه 54

موضوع منطق 58

مقصد اوّل:تصوّرات 63

دلالات 65

مفرد و مركّب 73

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 6)

تقسيمات مفرد و مركّب 76

فصل اوّل:مفهوم كلّى و جزئى 83

فصل دوم:معرّف 109

مقصد ثانى:تصديقات 115

تعريف قضيّه و حصر آن در حمليّه و شرطيّه 117

تقسيم قضيه حمليه به اعتبار موضوع 121

فصل اوّل:قضيّه شرطيّه متّصله و منفصله 141

فصل دوّم:تناقض 148

فصل سوّم:عكس مستوى 154

فصل چهارم:عكس نقيض 162

فصل پنجم:قياس و تعريفش 172

اقسام قياس 174

فصل ششم:قياس شرطى 204

فصل هفتم:قياس استثنائى 205

فصل هشتم:استقراء208

تمثيل 209

فصل نهم:صناعات خمس 210

خاتمه 215

اجزاء العلوم 217

رؤوس ثمانيه 221

منابع مقدمه حجة الاسلام على قنبريان 239

منابع ترجمه تهذيب 231

نسخه‌ها 232

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 7)

مقدّمه حجةالاسلام على قنبريان

زندگانى ملّا عبدالله يزدى

ملّا عدبالله بن شهاب الدين حسين يزدى شاه آبادى كه در محلّه شاه آباد نامى از شهر يزد سكونت داشت،لقبش نجم الدّين بوده و گاهى خود را بعبارت نجم بن شهاب موسوم به عبدالله معرفى مى نمايد.وى از فحول علماى اماميّه و متبحرّين فقهاى اثنى عشريّه ميباشد جامع معقول و منقول،حاوى فروع واصول،علّامه وقت خود،مرجع استفاده اكابر،در علم و ورع و تقوى بى نظير بود.

علاوه بر تبحّر معقولى كه مسلّم يگانه و بيگانه ميباشد تمهّر او در فقه نيز بحدّى بوده كه بالاستحقاق مى گفته است،اگر بخواهم بتوفيق خداوندى تمامى مسائل آنرا با ادلّه و براهين عقليّه طورى واضح و روشن مينمايم كه ابداً جاى ردّ و مجال چون وچرا نمى ماند.ملا عبدالله با مقدس اردبيلى و نظائر وى معاصر و با ملا ميرزا جان باغنوى نيز شريك درس بود،هردو،فنون علم معقول را از جمال الدين محمود تلميذ جلال الدين دوانى خوانده اند،خودش نيز از اساتيد شيخ بهائى بوده وصاحب معالم و صاحب مدارك نيز معانى و بيان و منطق را از وى خوانده اند.

بنوشته«امل الآمل»او نيز از ايشان درس خوانده؛يعنى ملا عبدالله نيز علوم شرعيه را از ايشان در نجف خوانده است چنانچه گويند خواجه نصير طوسى شرعيات را نزد علامه حلى خوانده در مقابل عقليات خواندن علامه نزد خواجه كه از مسلمّات است.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 8)

از تأليفات ملا عبدالله است:

1.التجارة الرابحه فى تفسير السورة و الفاتحة.

2.حاشية استبصار.

3.حاشيه تهذيب المنطق به عربى كه بس معروف،بارها چاپ،از كتب درسى طلاب و به حاشيه ملا عبدالله معروف است و ظاهر بعضى آنكه ملاعبدالله دو فقره حاشيه عربى به تهذيب المنطق نوشته است يكى از آنها همين حاشيه معمولى درسى و يكى ديگر هم چاپ نشده و نسخه اش در كتابخانه رضويه موجود است.

4.حاشيه تهذيب المنطق به عربى كه تنها حاشيه ضابطه اشكال اربعه آن كتاب است.

5.حاشيه تهذيب المنطق به فارسى.

6.حاشيه شرح شمسيه قطبى.

7.حاشيه مختصر مطول.

8.حاشيه مطول.

9.الدرة السنية فى شرح الرسالة الالفية كه شرح الفيه شهيد است.

10.شرح قواعد در فقه چنانچه سيدعلى خان مدنى در سلافة العصر به او نسبت داده و بعضى احتمال داده اند كه شرح قواعد از ملا عبدالله يزدى نبوده و از معاصرش ملاعبدالله تسترى است و در نسبت،اشتباه درسى شده است.وفات ملاعبدالله يزدى به سال نهصد و هشتاد و يكم هجرى قمرى در عراق عرب در اواخر دولت شاه طهماسب صفوى واقع گرديد. 1

و در«احسن التّواريخ»حسن بيك روملو،چنين آمده است:«قدوه محقّفين و افضل متأخّرين مولى عبدالله يزدى است كه در عراق عرب در اواخر حكومت شاه طهماسب صفوى در سال 981 از دنيا رفت و مدفنش در جوار ائمه عراق مى باشد. 2


1) .محمّد على مدرّس،ريحان الادب فى تراجم المعروفين بالكنى و اللّقب(كنى و القاب)،ج6،ص390-391 و با تلخيص در على اكبر دهخدا،لغت نامه،ج40،ص182-183.
2) .مولى عبدالله بن شهاب الدّين الحسين اليزدى،الحاشى على تهذيب المنطق،(مقدمه)،ص6.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 9)

حاشيه ملّا عبدالله

كتاب«تهذيب المنطق و الكلام»از سعد الدّين تفتازانى مسعود بن عمر درگذشته سال 792 ق است كه آن را در دو بخش منطق و كلام به اختصار بررسى نموده است.بخش منطق آن بسيار مورد توجه قرار گرفت،حاشيه و شرحهاى متعدّدى بر آن نگاشته شد.مانند:حاشيه دوانى بر«تهذيب المنطق» 1و از جمله حاشيه هاى معروف آن حاشيه ملا عبدالله است با عنوان«قوله قوله»كه از كتب مشهور و ابتدايى در منطق براى طلاب علوم دينى است.كه بر اساس انجامه مؤلّف(ملّا نجم‌الدّين عبدالله بن شهاب‌الدّين حسين يزدى شهابادى981/ق)در بعضى نسخه ها اين حاشيه را در سال 967 ق در نجف به پايان رسانده.

حواشى بر حاشيه ملّا عبدالله

برخى از دانشمندانى كه بر حاشيه شهاب الدّين آخوند ملّا عبدالله يزدى،حواشى و شرح نگاشته اند،از اين قرار است:

-محمّد على تبريزى قراچه داغى.

-عبدالرّحيم بن حاجى المراغى.محشّى احتمالاً پدر حسن مراغى صاحب كتاب حشر و نشر«سؤال و جواب»مى باشد.

-شيخ اسحاق حويزى.

-سيّد باقر موسوى.

-طبرى.

-ميرزا على رضا بن كمال‌الدين حسين تجلّى شيرازى،وفات:1085-1095.(شرحى است فارسى و نسبتاً مفصّل بر حاشيه‌ى مولا عبدالله يزدى كه شارح با عنايت به مذاكر اش با ميرزا ابراهيم خان كه احتمالاً شاگردش بوده و ضمن تدريس به وى به رشته تحرير درآورده است.نسخه بررسى شده و اين ويژگى ها را دارد:جدا شدن جلد


1) .لازم به ذكر است كه سيّد ميرزا ابوالفتح بن محمّد على مشهور به ميرمخدوم بن محمّد بن سيّد شريف جرجانى نيز حاشيه اى بر حاشيّه دوانى نگاشته است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 10)

پشت از عطف،جدا شدن اوراق از عطف و شيرازه،موريانه خوردگى پائين نسخه)

-ملّا محمّد محسن بن محمّد طاهر قزوينى نحوى طالقانى(قرن12-13).

ترجمه حاشيّهِ ملّا عبدالله

ترجمه اى است از حاشيه ي ملّا عبدالله بر قسمت منطق كتاب«تهذيب المنطق و الكلام»تفتازانى(تفتازانى،مسعود بن عمر،722-792؟ق)مترجم آن را هنگام خواندن آن بر استادان خود نگاشته.بر اساس يكى از نسخه هاى آن،تأليف آن در سال 991ق.انجام گرديده؛برخى از نسخه ها فاقد ديباچه است و نامى از مؤلف در آن نيامده،بر فراز صفحه آغاز يكى از نسخه هاى خطّى كتاب مذكور با شنگرف نوشته شده(هذا شهرستانى).

از اين ترجمه نسخه هاى خطّى فراوانى وجود دارد و هنوز چاپ نشده است.البته نسخه سنگى از آن در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى به شماره 13574وجود دارد براى مطبع نامى منشى نول كشور در مطبع بمبئى گالپور در ماه نومبر سنه 1294/1915.حقير اصل نسخه سنگى را ديدم و داراى معايبى بود؛از آن جمله كه معلوم نبود كه از روى كدام نسخه خطّى نگاشته شده است و همچنين متن تهذيب به خوبى از متن حاشيه متمايز نگرديده بود و سوّم آنكه تصحيح از روى نسخه واحدى صورت گرفته بود زيرا كه نسخه بدل ها در حاشيه ذكر نشده بود.بنابراين تصحيح انتقادى صورت نپذيرفته بود و هر سه اشكال فوق در متن مصحَّح كنونى رفع گرديده است.

شيخ آقابزرگ تهرانى نسخه اى از«احقاق الحق»قاضى نور الله شوشترى را كه به قلم محمد بن محمود بن حسن بن محمود بن محمد بن على حسينى موسوى گرمرودى شهربانى بوده و آن را در 1068ق.به انجام رسانده ديده است و احتمال داده كه شهرستانى همين كاتب باشد و شهرستانى كلمه تصحيف شده شهربانى باش. 1

ترجمه مذكور به نثر فارسى روان مى باشد.مؤلّف ابتدا بخشى از متن عربى را آورده سپس آن را ترجمه و توضيح مى دهد.اين ترجمه مستقلّ امّا ناظر بر متن است آن را


1) - .http://opac.nlai.ir.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 11)

در نسخه ها به ملّا عبدالله يزدى و نيز به مولى عنايت الله هندى نسبت داده اند اين نسخه ها هيچ تفاوتى در متن و مقدّمه با يكديگر ندارند به جز نام مؤلّف. 1

به نام مترجم در برخى فهرست ها اشاره نشده است ليكن برخى فهرست ها اين كتاب را ترجمه و نگاشته محمد حسينى شهرستانى 2(حسينى شهرستانى،محمد بن محمود)،م قرن 10 دانسته اند.احمد منزوى در معرفى اين كتاب چنين آورده:"...پدرم در«طبقات اعلام شيعه»ترجيح داده كه آنرا ترجمه حاشيه ملّا عبدالله و نگاشته شهرستانى بداند..."

آيۀ الله استادى در فهرست نسخ خطى كتابخانه حوزه علميه فيضيّه(قم)آورده است كه اين ترجمه از جمال الدّين محمد بن محمود شهرستانى است و برخى نيز آن را مانند اصل آن از ملّا عبدالله يزدى درگذشته 981 دانسته اند. 3

شيخ آقا بزرگ تهرانى در انتساب ترجمه به ملّا عبدالله يزدى چنين آورده:

«فارسى،للمولى عبد الله بن شهاب الدين اليزدى الشاه‌آبادى معاصر المقدس الأردبيلى و المتوفى سنة 981 ه قرأ عليه صاحبا(المعالم)و(المدارك)فى العقليات و قرأ عليهما فى الشرعيات كما فى(أمل الآمل)،و هو صاحب الحاشية العربية على(التهذيب)المعروفة ب(حاشية المولى عبد الله)كانت نسخه منه عند كل من صاحب(الرياض)و(الروضات)كما ذكراه فى كتابيهما،و نسخه فى(مكتبة السيد الميرزا باقر القاضى)فى تبريز و أخرى فى(مكتبة الإمام أمير المؤمنين ع العامة)فى النّجف و أخرى عند الشّيخ عزّ الدّين الجزائرى فى النّجف أيضاً و أوّله:الحمد لله در لغت


1) .مصطفى درايتى،1391،فهرستگان نسخه هاى خطى ايران(فنخا)،ج11،ص548.
2) .منسوب است به شهرستان كه به نوشته مراصد شهرى است در فارس،نيز شهرى است در اصفهان كه آن را حى و مدينه نيز گويند هم شهرى است كوچك ما بين خوارزم و نيشابور از بلاد خراسان در سه منزلى نسا.بعضى از معروفين همين عنوان راتذكّر مى دهند و تعيين اينكه كدام يك از مواضع مذكوره است موكول به قرائن مى باشد.(محمّد على مدرّس،ريحان الادب فى تراجم المعروفين بالكنى و اللّقب«كنى و القاب»،ج3،ص271)
3) .رضا استادى،فهرست نسخّه هاى خطّى كتابخانه مدرسه فيضيّه قم،ج2،ص 75.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 12)

وصفى است بجميل اختيارى جهت تعظيم و تجليل نه بطريق سخريه و استهزاء و در اصطلاح فعلى است كه دال باشد بر تعظيم منعم از آن حيث كه منعم است و آخره:بالمقاصد أشبه،يعنى آنچه مذكور شد در ثامن از دروس ثمانية بمقاصد أشبه است». 1

و همو در جاى ديگرى از كتاب مذكور،ترجمه را به شهرستانى نسبت داده است:

«فارسى،للسيد جمال الدين محمد بن محمود الحسينى الشهرستانى،توجد نسخه منه فى(المكتبة الرضوية)كما ذكر ذلك الحاج إعتماد الفهرسى فى(ج 1 ص 36)من كتب المنطق و ذكر أنّه ألّفه أوان اشتغاله عند أساتذته،و ذكر أنّ أوّله:سپاس بى حدّ و قياس حكيمى را..إلخ و ذكر أنّ تاريخ كتابة النّسخة سنة 1100 ه و توجد نسخه أخرى من هذا الشّرح كتبها على بن عناية الله الحسينى و فيها أنّ تاريخ التّأليف:رجب سنة 991 ه.عليها تملك تاريخه سنة 1114 ه.و رأيت فى مكتبة الشيخ عبد الحسين شيخ العراقين الطهرانى فى كربلاء نسخۀ من(إحقاق الحقّ)تأليف القاضى نور الله المرعشى الشّهيد سنة 1019 ه.بخطّ السيد محمّد بن محمود بن الحسن بن محمود بن محمد بن على الحسينى الموسوى الگرمرودى الشهربانى،فرغ من كتابتها سنة 1068 ه.و كتب على هوامشها حواشى كثيرۀ من المصنّف نقلاً عن خطّه ممّا يدلّ على فضيلته و إتقانه،و أظنّ أنّ شرح التهذيب هذا هو لهذا الكاتب و كلمة الشّهرستانى تصحيف الشّهربانى،و الله العالم». 2

در مجموع به اين نتيجه مى رسيم كه اين شرح به سه تن نسبت داده شده كه عبارتند از:1.نجم الدّين عبدالله بن حسين يزدى 2.عنايت الله هندى كه در برخى فهرست ها از جمله فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران،به وى نسبت داده شده...3.جمال الدّين محمّد بن محمود حسينى شهرستانى در برخى از


1) .شيخ آقا بزرگ تهرانى،الذريعة إلى تصانيف الشيعة،ج13،ص 161-162.
2) .همان،ص 164.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 13)

فهارس.صاحب الذّريعه انتساب اين رساله را به شهرستانى صحيح تر دانسته است. 1

با توجّه به قرائنى كه وجود دارد و همچنين ديباچه نسخه خطّى شماره 4559 كتابخانه دانشگاه كه نام مترجم شهرستانى ذكر شده و با توجّه به نظريّه آيۀ الله استادى و صاحب الذّريعه،به نظر مى رسد كه انتساب نسخه به مرحوم شهرستانى مناسب تر باشد؛ 2والله العالم.

در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى،نسخه خطّى«ترجمه و شرح باب حادى عشر»از افضل الديّن محمّد بن تقى بن محمّد بن غياث الدّين محمود حسينى موسوى شهرستانى از علماى قرن 11ق را يافتم كه ظاهراً با محمّد بن محمود شهرستانى نسبتى دارد.

در ارتباط با زندگانى شهرستانى تحقيقاتى را انجام داده ولى اطّلاعاتى به دست نيامد.در فرهنگ دهخدا و فرهنگ معين و ريحانۀ الأدب و الكنى و الالقاب و الفوايد الرّضويّه فى احوال المذهب الجعفريۀ شيخ عبّاس قمى و دائرۀ المعارف فارسى و دائرۀ المعارف تشيّع و اينترنت مطلبى يافت نشد و دائرۀ المعارف بزرگ اسلامى و دانشنامه جهان اسلام هم به حرف شين و بالتّبه عنوان شهرستانى هنوز نرسيده است و از ايشان همين را مى دانيم كه در قرن دهم مى زيسته است.

نسخه شناسى

در تصحيح از نسخ ذيل استفاده شد:

الف)نسخه كتابخانه فيضيّه قم،شماره نسخه:1515،نستعليق:محمّد ابراهيم بن عبداللطيف شولستانى،تاريخ كتابت:1115،98 برگ(14 در 19)،19 سطر 3.نسخه اصلى در تصحيح در نظر گرفته شد كه در حواشى اختصاراً نسخه(ف)ناميده شد.

ب)كتابخانه مدرسه مروى تهران،شماره 885،رقعى،تحرير سدّه 11 در نيمه


1) .مصطفى درايتى،1391،فهرستگان نسخه هاى خطى ايران(فنخا)،ج11،ص546.
2) .لازم به ذكر است نسخه سنگى«ترجمه حاشيه ملّا عبدالله»در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى وجود دارد و براى مطبع نامى منشى نول كشور در مطبع بمبئى گالپور در ماه نومبر سنه 1294/1915 مى باشد،نيز مترجم را محمّد بن محمود شهرستانى دانسته است.
3) .رضا استادى،فهرست نسخّه هاى خطّى كتابخانه مدرسه فيضيّه قم،ج2،ص 75.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 14)

اوّل نسخه و سدّه 13 در نيمه دوّم،وقفى آخوند ملّا حاجى محمد ورامينى است. 1در حواشى اختصاراً نسخه(م)ناميده شد. 2

پ)قم،كتابخانه عمومى مدرسه آيۀ الله گلپايگانى(قم)،شماره نسخه:7\\118،تاريخ تحرير:1252ق،منطق،فارسى،كاتب:محمّد،63 برگ،14در22،ضميمه پنجم. 3در حواشى اختصاراً نسخه(گ)ناميده شد.

در فنخا ثبت شده بود كه در كتابخانه مدرسه آيۀ الله گلپايگانى(قم)نسخه اى از ترجمه حاشيّه ملّا عبدالله(به شماره 1559\\1-9/109 به خطّ نسخ،كاتب:محمّد بن عبدالحميد،تاريخ:جمعه 10 جمادى الأوّل 1002 ق،آغاز و انجام برابر،جلد تيماج قهوه اى،در 160 برگ،15 سطر وجود دارد) 4امّا يافت نشد. 5

ديباچه كتاب در سه نسخه فوق وجود نداشت و از روى نسخه كتابخانه دانشگاه نگاشته شد.(تهران،دانشگاه،شماره نسخه:4559،كاتب:قاسم على،تاريخ:سه شنبه 8 شعبان 1203 ق،جا:دار السّلطنه قزوين،80 برگ،خواجه جمال الدّين محمّد بن محمود حسينى شهرستانى،15 در20،تاريخ تصوير بردارى دى ماه 1389) 6


1) .رضا استادى،فهرست نسخّه هاى خطّى كتابخانه مدرسه مروى تهران،ص 105.
2) .در نسخه مروى فريم 53 و 54 عين يكديگر مى باشند و كسى كه از نسخه ها عكس بردارى كرده است،به اشتباه دو بار از يك صفحه عكس گرفته است.
3) .ابوالفضل عرب زاده،فهرست نسخه هاى خطّى،كتابخانه عمومى حضرت آى الله العظمى گلپايگانى،ص161.
4) .مصطفى درايتى،1391،فهرستگان نسخه هاى خطى ايران(فنخا)،ج11،ص549.
5) .پى گيرى هاى زيادى انجام داده و از مديريّت نسخ خطّى مدرسه آى الله گلپايگانى(جناب آقاى ابوالفضل عرب زاده)هم پرس و جو كرده امّا فايده اى نداشت و نسخه مزبور يافت نشد.البته هنوز نسخه هايى در كتابخانه مدرسه آى الله گلپايگانى وجود دارد كه فهرست نشده است و شايد نسخه مزبور از آن ها باشد.
6) .محمّد تقى دانش پژوه،فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران،ج13،ص3499-3500.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 15)

تصاوير نسخ

تصويرصفحه اوّل نسخه خطّى ترجمه حاشيّه ملّا عبدالله(نسخه كتابخانه حوزه علميّه فيضيّه)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 16)

تصويرصفحه آخر نسخه خطّى ترجمه حاشيه ملّا عبدالله(نسخه كتابخانه حوزه علميّه فيضيّه)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 17)

تصويرصفحه اوّل نسخه خطّى ترجمه حاشيه ملّا عبدالله(نسخه كتابخانه آيۀ الله گلپايگانى ره)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 18)

تصويرصفحه آخر نسخه خطّى ترجمه حاشيه ملّا عبدالله(نسخه كتابخانه آيۀ الله گلپايگانى ره)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 19)

تصويرصفحه اوّل نسخه خطّى ترجمه حاشيه ملّا عبدالله(نسخه كتابخانه مروى)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 20)

تصويرصفحه آخر نسخه خطّى ترجمه حاشيه ملّا عبدالله(نسخه كتابخانه مروى)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 21)

تصحيح حاضر

در تصحيح متن حاضر از شيوه تصحيح بر مبناى نسخه اساس،استفاده شده است.

زيرا در حوزه تصحيح متنهاى فارسى و عربى،عمدتاً چهار شيوه به رسميت شناخته شده است:

1.تصحيح بر مبناى نسخه اساس.

2.تصحيح التقاطى.

3.تصحيح به شيوه بينابين.

4.تصحيح قياسى.

در تصحيح بر مبناى نسخه اساس،متن را بر اساس اصيلترين و صحيحترين نسخه موجود از آن-كه نسخه اساس ناميده مى شود-مورد تصحيح و تحقيق قرار مى دهند.

در اين شيوه مصحّح حق ندارد بمجرد اين كه ضبط نسخه اساس نسبت به ضبط يكى از نسخه هاى فرعى قدرى ضعيف به نظر رسيد،آن را مردود بشمارد و ضبط نسخه فرعى را جايگزين آن نمايد؛به ديگر سخن،تا نادرستى ضبط نسخه اساس محرز و براى آن دليلى روشن موجود نباشد،به صرف ضعف يا نامشهور بودن،نمى توان از ضبط نسخه اساس عدول كرد.اين شيوه را بعضى معتبرترين شيوه نقد و تصحيح متون محسوب كرده اند.

شيوه تصحيح التقاطى،معمولا وقتى به كار بسته مى شود كه نسخه اى مضبوط و معتبر از اثر مورد نظر به دست نيايد و نسخ موجود هيچ يك صحت و اصالت لازم براى مبناى كار قرار گرفتن را نداشته باشند.

درين شيوه مصحح،اجتهاد عالمانه خويش-و نه چنان كه برخى پنداشته اند:اهواء و پسندهاى شخصى را-مبناى انتخاب ضبطى از ميان نسخ مختلف قرار مى دهد؛و بطبع شناخت موضوع و زبان و ديگر مختصات اثر،همه،در اين اجتهاد دخيل و كارسازند.

از همين حيث،تصحيح التقاطى،در مقايسه با تصحيح بر مبناى نسخه اساس،دانش و دقت و احتياطى دو چندان طلب مى كند.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 22)

برخى مصححان تصحيح التقاطى را با تصحيح ذوقى اشتباه گرفته اند؛در حالى كه در تصحيح التقاطى ذوق و دريافتى دخالت مى كند كه بر اثر ممارست در متن پژوهى و آموزشهاى گوناگون تربيت شده است؛ولى آن ذوق معيار تصحيح ذوقى است كه با موازين علمى نقد و تصحيح متون فرهيخته نشده و بيشتر از اهواء تبعيت مى كند تا آراء مستدلّ اجتهادى؛و از اين رو،ارباب نظر به تصحيح ذوقى و غير علمى اينچنينى بهائى نمى دهند.

تصحيح به شيوه بينابين(تصحيح بر مبناى نسخه اساس-تصحيح التقاطى)در جائى صورت مى پذيرد كه نه نسخه ارجح آنقدر ممتازست و بر ديگر نسخه ها رجحان دارد كه مبنا قرار گيرد و نه آنقدر كم رجحان است كه همپايه ديگر نسخه ها به شمار آيد و داخل در تصحيح التقاطى گردد.

در اين شيوه،چنين نسخه ارجَحى را«اساس نسبى»قرار مى دهيم،نه«اساس مطلق»؛يعنى در كنار گذاشتن ضبطِ نسخه اساس،آنقدر كه در شيوه«تصحيح بر مبناى نسخه اساس»سختگيرى مى شود،كار را محدود و دشوار نمى گيرند.

شيوه بينابين،فهم قوّت اجتهاد شيوه التقاطى،هم احتياط و خصوصاً دقّت در نسخه شناسى تصحيح بر مبناى نسخه اساس،و هم باريك بينى فراوان براى شناخت و كاربرى روش بينابين طلب مى كند.با همه دشو.اريها،اين شيوه در مورد بسيارى از متون فارسى و عربى پاسخگوست واز اين جهت،مصحّحان ناچار از پرداختن بدان هستند.

شيوه تصحيح قياسى معمولاً در جائى كه تنها يك نسخه از اثر بازمانده باشد و آن هم چندان صحيح و مضبوط نباشد،به كار مى رود.در اين شيوه ضبطهاى مغلوط و نادرست نسخه مورد پژوهش به يارى قرائنِ موضوعى و زبانى و تاريخى و...اصلاح مى شوند و مُصحّح در اين شيوه از قوه حدس و تشخيصى كه در كار متن شناسى پرورده ساخته،در محدوده ضوابط و رعايتِ قرائنِ تاريخى و فرهنگى،بهره وَر مى گردد.گاه نيز كه مصحّحان،دراين شيوه هاى«تصحيح بر مبناى نسخه اساس»و«التقاطى»و«بينابين»،با احتياط كامل و رعايت همه ضوابط آن شيوه ها،به نادرستىِ ضبطِ جميعِ نسخ يقين مى كنند و ضبطِ صحيح را از طريق پيشگفته(قوه حدس و

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 23)

تشخيص و اجتهاد)مى يابند،آن را در متن مى گذارند و«تصحيح قياسى»مى نامند،كه كارى دشوار،و به شرطِ رعايتِ جوانب،رواست.

متأسفانه برخى معاصران«تصحيح قياسى»را با«تصحيح ذوقى»خَلط كرده اند و تغييرات دلخواه غير علمى خود را در متون«تصحيح قياسى»نام داده اند.

اقدام به«تصحيح قياسى»،محتاج اهليّت و دانش بسيار و قريحه سخن سنجى است.

بايد دانست مُصحِّح در انتخاب هريك از شيوه هاى چهارگانه درتصحيح،مختار نيست؛بلكه چگونگى نسخه ها و مقتضيات متن،او را به پيروى يكى ازين شيوه ها ملزم مى كند؛و دانستن اين كه هر متنى اقتضاى چه شيوه اى دارد از مهمترين هنرهاى يك مصحح است.

به طوركلى،دانستنى است:

با آنكه بيشترينه ضوابط كلّى نقد و تصحيح متون با توجه به ويژگيهاى عمومى متون پديد آمده اند،مصحح،در تصحيح هر متن،با توجه به مقتضيات ويژه همان متن،از برخى تصرفات در شيوه هاى معمول و اجتهادات روش شناختى ناگزيرست.اين ضرورت در مورد برخى متون به سر حدّ«ابداع روش»مى رسد.

بديهى است كه سخن از تصرف در روش يا ابداع روش شناسانه،به معناى ناروشمندى در تصحيح و عملكردهاى دلخواه غير عالمانه مصحح كه متأسفانه دربرخى بررسيها مشاهده مى شوند نيست.

«امانت»ازمعانى ِ كليدى در شناخت و توصيف ِ رفتارِ علمىِ مصححان است.و به اجماع و اتفاق صاحبنظران،از شروط ضرور و لازم براى مصحح-كه مع الأسف در اعمال آن،گاه سليقه ورزى بيش از اندازه و افراط و تفريط شده است.

در حقيقت،دايره«امانت»و«امانتدارى»علمى،درتصحيح متنهاى مختلف،متفاوت است و مثلاً در يك دستنوشتِ فارسى سده پنجم،على المعمول،حتى دربردارنده خصائص رسم الخطى هم مى شود؛حال آنكه در مورد دستنوشتى متأخّر،معمولا،كار بدين حد پيچيده نيست.

مصحح براى كامياب شدن در زمينه«امانت»،على الخصوص بايد زبان را از خط

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 24)

تميز دهد؛و به طور نمونه،بداند كه«بد»و«به»(در«بدان»و«به آن»)-اگرچه از يك ريشه و به يك معنا هستند-دو ريخت زبانى محسوب مى شوند و ناهمسانيشان را نبايد و نمى توان رسم الخطّى تلقّى كرد. 1

در سامان دهى املايى متن،رسم الخطّ و تلفّظ امروزين ضرورت دارد،لذا برخى از كلماتى كه مغايرت با كتابت و گويش امروزين داشت،تغيير داده شد.به عنوان نمونه كلمات عترة،محذوفست،بكتاب،بواسطه،بحسب،غاية،باينمعنى،باركان،آنست،كاه،كوييم،كتابرا،دوستر،پاكيزه گى،ميانه،شيئ،بدانكه،پانجده،منطقيان،بود،او را،از براى،تنها،ميتواند بود،نتواند بود،به واسطه آنكه به ترتيب به عترت،محذوف است،به كتاب،به واسطه،به حسب،غايت،به اين معنى،به اركان،آن است،گاه،گوييم،كتاب را،دوست تر،پاكيزگى،ميان،شىء،بدان كه،پانزده،منطقيون،باشد،آن را،براى،فقط،ميتواند باشد،نميتواند باشد،زيرا تغيير شكلى داده شد.

همچنين در نسخ خطّى،كاتب براى رعايت اختصار،مخفّف برخى از كلمات را نگاشته است؛به عنوان نمونه براى كلمه«تعالى»و«صلّى الله عليه و آله و سلّم»و«مصنّف»و«المطلوب»كه مخفّف آن ها به ترتيب به صورت«تع»و«صلعم»و«مص»و«المط»نگاشته شده است،كه در متن تصحيح شده،اصل كلمه آورده شد.عناوين و سر فصل هايى كه در متن براى مباحث مختلف آورده شده،در نسخه ها موجود نبود و با نظريّات مصحّح بوده است.

اصل متنِ«تهذيب المنطق»تفتازانى به صورت تفكيك شده از شرح،در ابتدا آورده شد،تا امكان برقرارى ارتباط با متن اصلى براى افرادى كه خواستار باشند فراهم گردد.لازم به ذكر است كه با توجّه به اختلاف نسخ،متن تهذيب از نسخه فيضيّه برداشته شده است.


1) .جويا جهانبخش،راهنماى تصحيح متون،29-33.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 25)

تقدير و سپاس

از تمام مسؤولين و دست اندركاران حوزه علميّه شيخ عبدالحسين تهرانى،كه با ايجاد فضاى مناسب آموزشى و پژوهشى در به ثمر رسيدن اين اثر نقش داشته اند تقدير و تشكّر مى شود،به ويژه از جناب آيۀ الله سيّد باقر خسروشاهى متولّى محترم حوزه و همچنين مديريّت جناب حجۀ الاسلام و المسلمين رضا شريفى.

از حجۀ الاسلام و المسلمين محمّد غلامى،خطيب ارجمند و استاد حوزه علميّه شيخ عبدالحسين،تشكّر ويژه دارم؛وى براى اوّلين بار حقير را با فضاى حوزه علميّه آشنا كردند و زمانى كه در پايگاه بسيج الزّهراء بودم با مشاوره هايى كه به بنده دادند،فضاى علمى و معنوى حوزه هاى علميّه را برايم تشريح كرده و با كلاس هاى خصوصى و ويژه اى كه در تابستان سال 1379ش در منزلشان در ارتباط با كتاب«صرف ساده»دائر ساختند،سبب پيشرفت بنده در ادبيات عرب گرديدند.

همچنين از برادر عزيز آقاى ايمان نيكجه فراهانى،طلبه پايه سوّم حوزه علميّه شيخ عبدالحسين،كه قبول زحمت نموده و همكار بنده بودند و با راهنمايى ها ي حقير،تايپ و مقابله نسخه ها را انجام داده و يار و مساعد بودند،تشكّر مى شود. 1انشاء الله با پشت كارى كه ايشان دارند به مدارج بالاى تصحيح و تحقيق نائل گردند.


1) .حقير بعد از آنكه از وجود نسخه«ترجمه حاشيه تهذيب المنطق»اطّلاع يافتم،به تحقيق پرداخته و از عدم تصحيح و چاپ آن مطمئن گرديدم و در مراكزى كه در كشور ايران نسخ خطّى وجود دارد مانند:كتابخانه هاى ملّى و مجلس شوراى اسلامى و بروجردى(قم)و فيضيّه(قم)و آستان قدس رضوى و دانشكده الاهيات دانشگاه فردوسى مشهد و مدرسه مروى تهران و ملك و سايت كدنا(كتابخانه ديجيتالى نسخه هاى خطّى و اسناد شرقى، mzi) و فهرست واره دست نوشت هاى ايران(دنا)و همچنين فهرستگان نسخه هاى خطى ايران(فنخا)تأليف مصطفى درايتى،به جستجو پرداخته و سه نسخه مرغوب كه داراى تاريخ كتابت و همچنين نام كاتب بوده و حدّالامكان به زمان حيات نويسنده نزديك تر باشد را خريدارى كرده و با توجه به استقبال آقاى فراهانى در امر فراگيرى و تصحيح متون خطّى،كار تصحيح شروع گرديد و اين كتاب مصحَّح نتيجه شش ماه فعاليّت علمى مى باشد؛سه ماه جهت شناسايى نسخه ها و...و سه ماه جهت تايپ و مقابله سه نسخه.در نهايت متن آماده شده را ويرايش و غلط گيرى كردم و در برخى مواقع كه لازم بود جهت اطمينان از صحّت مطالب درج شده به تصاوير نسخه ها رجوع كردم و متن كنونى سامان پذيرفت؛و و لله الحمد.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 26)

و در نهايت از خداوند متعال از عمق جان سپاسگزارم كه به اين كمترين توفيق اتمام را عنايت كرد و از حضرتش عاجزانه بخشش و غفران

از آن روزى كه ما را آفريدى به غير از معصيّت چيزى نديدى
خداوندا به حقّ هشت و چارت ز مو بگذر،شتر ديدى نديدى 1
و افاضه رزق و روزى معنوى و علمى را خواستارم.

به راه اين اميد پيچ در پيچ مرا لطف تو مى بايد دگر هيچ 2
وَ آخِرُ دَعْوٰاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ . 3

تهران/حوزه علميّه شيخ عبدالحسين(ره)

شب ميلاد امام محمّد باقر(ع)

على قنبريان

1394/01/30شمسى


1) .بابا طاهر،دوبيتى ها،شماره 201،ص53.
2) .كمال الدّين وحشى بافقى كرمانى،ديوان،(فرهاد و شيرين)،ص 341.
3) .يونس:10/10.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 27)

تهذيب المنطق

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 28)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 29)

تهذيب المنطق

الحمدلله الذى هدانا سواءَ الطريق وجعل لنا التوفيق خير رفيق و الصلوةُ على من ارسله هدىً هو بالاهتداء حقيق و نوراً به الاقتداء يليقُ و على آله و اصحابه الذين سعدوا مناهجَ الصدق بالتصديق و صعدوا فى معارج الحق بالتحقيق.

و بعد فهذا غاية تهذيب الكلام فى تحرير المنطق و الكلام و تقريب المرام مِن تقريب عقائد الاسلام.جعلته تبصرةً لمن حاول التبصر لدى الإفهام و تذكرةً لمن اراد أن يذكرَ من ذوى الأفهام سيّما الولد الاعزّ الحفىّ الحرىّ بالاكرام،سمّى حبيب الله عليه التحيّة و السلام لا زال له من التّوفيق قوام و من التّأييد عصام و على الله التوكل و به الاعتصام.

القسم الاوّل:فى المنطق

مقدّمةٌ:العلمُ إن كان إذعانًا للنّسبة فتصديقٌ و إلّا فتصوّر و يقتسمان بالضّرورة الضرورة و الاكتساب بالنّظر و هو ملاحظة المعقول لتحصيل المجهول و قد يقع فيه الخطأ فاحتيج الى قانون يعصم عنه و هو المنطق و موضوعه المعلوم التصورى و التصديقى من حيث يوصل الى مطلوب تصورى فيسمّى معرّفًا او تصديقى فيسمّى حجّة.

المقصد الاول:التّصورات

دلالة اللّفظ على تمام ما وضع له مطابقة و على جزئه تضمّن و على الخارج التزام و لابد من اللّزوم عقلاً او عرفاً و يلزمهما المطابقة و لو تقديراً و لا عكس و الموضوع ان قصد بجزء منه الدلالة على جزء المعنى فمركب إمّا تامّ خبر او انشاء و إما ناقص تقييدى او غيره؛و الّا

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 30)

فمفرد و هو ان استقلّ فمع الدلالة بهيئته على أحد الازمنة الثلاثة كلمة و بدونها اسم و الّا فأداة،و ايضاً إن اتّحد معناه فمع تشخّصه وضعاً عَلم،و بدونه متواطى إن تساوت أفراده و مشكّك إن تفاوتت باوّلية او اولويّة و إن كثر فإن وضع لكل فمشترك و الّا فإن اشتهر فى الثانى فمنقول ينسب الى الناقل و الّا فحقيقة و مجاز.

فصل:المفهوم إن امتنع فرض صدقه على كثيرين فجزئى و الّا فكلّى امتنعت افراده او امكنت و لم يوجد او وجد الواحد فقط مع إمكان الغير او امتناعه او الكثير مع التناهى او عدمه،و الكليان إن تفارقا كلّيا فمتباينان و الّا فإن تصادقا كلّيا من الجانبين فمتساويان و نقيضاهما كذلك او من جانب واحد فاعم و اخص مطلقا و نقيضاهما بالعكس و الّا فمن وجه و بين نقيضيهما تباين جزئى كالمتباينين.و قديقال الجزئى للاخصّ و هو اعمّ.

و الكليات خمس:الاول الجنس و هو المقول على الكثرة المختلفة الحقائق فى جواب ما هو؟فإن كان الجواب عن الماهية و عن بعض مشاركات هو الجواب عنها و عن الكل فقريب كالحيوان و الّا فبعيد كالجسم.و الثّانى النوع و هو المقول على الكثرة المتفقة الحقيقة فى جواب ماهو؟و قد يقال على الماهية المقول عليها و على غيرها الجنس فى جواب ماهو؟و يختصّ باسم الاضافى كالاوّل بالحقيقى و بينهما عموم من وجه لتصادقهما على الانسان و تفارقهما فى الحيوان و النقطة؛ثم الاجناس قد تترتّب مصاعدة الى العالى و يسمّى جنس الاجناس و الانواع متنازلة الى السافل و يسمى نوع الانواع و ما بينهما متوسطات.

الثالث الفصل و هو المقول على الشىء فى جواب أىّ شىء هو فى ذاته؟فإن ميز عن المشاركات فى الجنس القريب او البعيد فبعيد و اذا نسب الى ما يميزه فمقوم و الى ما يميز عنه فمقسّم،و المقوم للعالى مقوم للسافل و لاعكس و المقسم بالعكس.الرابع الخاصة و هو الخارج المقول على ما تحت حقيقة واحدة فقط.الخامس العرض العام و هو الخارج المقول عليها و على غيرها و كل منهما إن امتنع انفكاكه عن الشىء فلازم بالنظر الى الماهية او الوجود بيّن يلزم تصوره الملزوم او من تصورهما الجزم باللزوم و غير بيّن بخلافه و الّا فعرض مفارق يدوم او يزول بسرعة او بطوء.

خاتمة:مفهوم الكلى يسمّى كليا منطقياً و معروضه طبيعياً و المجموع عقلياً و كذا الانواع الخمسة و الحق وجود الطبيعى بمعنى وجود اشخاصه.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 31)

فصل:معرّف الشىء ما يقال عليه لإفادة تصوره و يشترط أن يكون مساوياً اجلى فلا يصح بالاعم و الاخص و المساوى معرفة و الاخفى.التعريف بالفصل القريب حدّ،و بالخاصة رسم،فإن كان مع الجنس القريب فتام و الّا فناقص،و لم يعتبروا بالعرض العام و قد اجيز فى الناقص أن يكون اعم كاللفظى و هو ما يقصد به تفسير مدلول اللفظ.

المقصد الثانى:التّصديقات

القضية قول يحتمل الصدق و الكذب.فإن كان الحكم فيها بثبوت شىء لشىء أو نفيه عنه فحملية موجبة او سالبة و يسمّى المحكوم عليه موضوعاً و المحكوم به محمولاً و الدّالّ على النسبة رابطة و قد استعير لها هو و الّا فشرطية و يسمّى الجزء الاول مقدماً و الثّانى تالياً؛و المضوع إن كان مشخصاً سميت القضية شخصية و مخصوصة و إن كان نفس الحقيقة فطبيعية و الّا فإن بيّن كمية افراده كلّا او بعضا فمحصورة كلية او جزئية و ما به البيان سوراً و الّا فمهملة و تلازم الجزئية و لابد فى الموجبة من وجود الموضوع إمّا محققاً و هى الخارجية أو مقدراً فالحقيقة او ذهنا فالذهنية و قد يجعل حرف السلب جزءاً من جزء فيسمّى معدولة.

و قد يصرّح بكيفية النسبة فموجّهة و ما به البيان جهة فإن كان الحكم فيها بضرورة النسبة مادام ذات الموضوع موجوداً فضرورية مطلقة او مادام وصفه فمشروطة عامة او فى وقت معين فوقتية مطلقة او غير معين فمنتشرة مطلقة او بداومها مادام الذات فدائمة مطلقة او مادام الوصف فعرفية عامة او بفعليتها فالمطلقة العامة او بعدم ضرورة خلافها فالممكنة العامة.

فهذه بسائط و قد يقيد العامتان الوقتيتان المطلقتان باللّا دوام الذاتى فتسمى المشروطة الخاصة و العرفية الخاصة و الوقتية و المنتشرة و قد يقيد المطلقة العامة باللّا ضرورة الذاتية فتسمّى الوجودية اللّا ضرورية او باللّادوام الذاتى فيسمى الوجودية اللّادائمة و قد تقيد الممكنة العامة باللّاضرورة الجانب الموافق ايضاً فيسمّى الممكنة الخاصة و هذه مركبات،لانّ اللّادوام اشارة الى مطلقة عامة و اللّاضرورة الى ممكنة عامة مخالفتى الكيفية موافقتى الكمية لما قيّد بهما.

فصل:الشرطية متصلة إن حكم فيها بثبوت نسبة على تقدير صدق نسبة اخرى أو

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 32)

نفيها عنها لزومية ان كان ذلك لعلاقة و الّا فاتفاقية؛و منفصلة إن حكم فيها بتنافى النّسبتين او لا تنافيهما صدقاً و كذباً معاً و هى الحقيقة او صدقاً فقط فمانعة الجمع أو كذبا فقط فمانعة الخلو فكلّ منها عنادية إن كان التنافى لذاتى الجزئين و الا فاتفاقية او معنياً فشخصية و الا فمهملة و طرفاء 1الشرطية فى الاصل قضيتان حمليتان او متصلتان او منفصلتان او مختلفتان الا انهما خرجتا بزيادة ادواة الاتصال او الانفصال عن التمام.

فصل:التّناقض اختلاف القضيتين بحيث يلزم لذاته من صدق كل كذب الاخرى و بالعكس و لابدّ من الاختلاف فى الكمّ و الكيف و الجهة و الاتحاد فيما عداها و النقيض للضرورية الممكنة العامة و للدائمة المطلقة المطلقة العامة و للمشروطة العامة الحينية الممكنة و للعرفية العامة الحينية المطلقة و للمركبة المفهوم المردّد بين الجزئين لكن فى الجزئية بالنسبة الى كل فرد فرد.

فصل:العكس المستوى تبديل طرفى القضية مع بقاء الصدق و الكيف فالموجبة انّما تنعكس جزئية لجواز عموم المحمول او التالى و السالبة الكلية تنعكس سالبة كلية و الا لزم سلب الشىء عن نفسه و الجزئية لاتنعكس اصلا لجواز عموم الموضوع او المقدم و اما بحسب الجهة فمن الموجبات تنعكس الدائمتان و العامتان حينية مطلقة و الخاصتان حينية لادائمة و الوقتيتان و الوجوديتان و المطلقة العامة مطلقة عامة و لاعكس للممكنتين و من السوالب تنعكس الدائمتان دائمة كلية و العامتان عرفية عامة و الخاصتان عرفية عامة لادائمة فى البعض.و البيان فى الكل انّ النقيض العكس مع الاصل ينتج المحال و لاعكس للبواقى بالنقيض.

فصل:عكس النقيض تبديل نقيضى الطرفين مع بقاء الصدق و الكيف او جعل نقيض جزء الثانى اولاً و عين الاول ثانياً مع مخالفة الكيف و الحكم الموجبات ههنا حكم السوالب فى المستوى و بالعكس و البيان البيان و النقض ههنا النقض و قد تبين انعكاس الخاصتين من الموجبة الجزئية ههنا و من السّوالب جزئية ثمة الى العرفية الخاصة بالافتراض.

فصل:القياس قول مؤلف من قضاياء يلزم لذاته قول آخر،فان كان مذكورا فيه بمادته و


1) .اين كلمه در نسخ ديگر[نسخه(م)و نسخه(گ)]به صورت«طرفا»بدون همزه ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 33)

هيئته فاستثنائى و الا فاقترانى و هو حملى او شرطى و الموضوع المطلوب من الحملى يسمى اصغر و محموله اكبر و المتكرر اوسط و ما فيه الاصغر الصغرى و الاكبر الكبرى؛و الاوسط إمّا محمول الصغرى و موضوع الكبرى و هو الشكل الاول او محمولهما فالثانى او موضوعهما فالثالث او عكس الاول فالرابع و يشترط فى الاول ايجاب الصغرى و فعليتها مع كلية الكبرى لينتج الموجبتان مع الموجبة الكلية الموجبتين و مع السالبة الكلية السالبتين بالضرورة و فى الثانى اختلافهما فى الكيف و كلية الكبرى مع دوام الصغرى او انعكاس السالبة الكبرى او كون الممكنة مع الضرورية او مع كبرى مشروطة لينتج الكليتان سالبة كلية و المختلفان فى الكمّ ايضاً سالبة جزئية بالخلف او عكس الكبرى او عكس الصغرى ثم عكس الترتيب ثم عكس النتيجه.

و فى الثالث ايجاب الصغرى و فعليتها مع كلية احديهما لينتج الموجبتان مع الموجبة الكلية و بالعكس موجبة جزئية و مع السالبة الكلية او الكلية مع الجزئية سالبة جزئية بالخلف او عكس الصغرى او الكبرى ثم الترتيب ثم النتيجة و فى الرابع ايجابهما مع كلية الصغرى او اختلافهما مع كلية احديهما لينتج الموجبة الكلية مع الاربع و الجزئية مع السالبة الكلية و السالبتان مع الموجبة الكلية و كليتها مع الموجبة الجزئية جزئية موجبة إن لم يكن سلباً و الا فالسالبة بالخلف او بعكس الترتيب ثم عكس النتيجه او بعكس المقدمتين او بالرّد الى الثانى بعكس الصغرى او الثالث بعكس الكبرى.

و الضابطة الشرائط الاربعة أنّه لابد اما من عموم موضوعية الاوسط مع ملاقاته للاصغر بالفعل او مع حمله على الاكبر و اما من عموم موضوعية الاكبر مع الاختلاف فى الكيف مع منافاة نسبة وصف الاوسط الى وصف الاكبر للنسبة الى ذات الاصغر.

فصل:الشرطية من الاقترانى إمّا أن يتركّب من متّصلين او منفصلين او حملية و متصلة او حملية و منفصلة او متصلة و منفصلة و ينعقد فيه الاشكال الاربعة و فى تفصيلها طول.

فصل:الاستثنائى ينتج من المتصلة وضع المقدم و رفع التالى و الحقيقة وضع كل كمانعة الجمع و رفعه كمانعة الخلو،و قد يختص باسم قياس الخلف ما يصدق به إثبات المطلوب بإبطال نقيضه و مرجعه الى استثنائى و اقترانى.

فصل:الاستقراء تصفّح الجزئيات لاثبات حكم كلىّ،و التمثيل هو بيان مشاركة جزئى

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 34)

لآخر فى علة الحكم ليثبت فيه و العمدة فى طريقه الدوران و الترديد.

فصل:القياس إمّا برهانى متألف من اليقينيات و اصولها الاوليات و المشاهدات و التجربيات و الحدثيات و المتواترات و الفطريات،ثم إن كان الاوسط مع علية للنسبة فى الذهن علّة لها فى الواقع فلمّى و الّا فانّى،و اما جدلى يتألف من المشهورات و المسلمات،و اما خطابى يتألف من المقبولات و المظنونات،و اما شعرى يتألف من المخيلات،و اما سفسطى يتألف من الوهميات و مشبهات.

خاتمة:اجزاء العلوم الموضوعات و هى التى يبحث فى العلم عن اعراضها الذاتية،و مبادى و هى حدود الموضوعات و أجزائها و أعراضها و المقدمات بيّنة او مأخوذة يبتنى عليها قياسات العلم،والمسائل و هى قضاياء يطلب بالبرهان فى العلم و موضوعاتها موضوع العلم او نوع منه او عرض ذاتى له او مركب و محمولاتها امور خارجة عنها لاحقة لها لذواتها،و قد يقال المبادى لما يبتدأ به قبل المقصود،و المقدمات لما يتوقف عليه الشروع بوجه الخبرية 1و فرط الرغبة كتعريف العلم و بيان الغاية و موضوعه.

و كان القدماء يذكرون ما يسمّونه الرؤوس الثمانية،الاول:الغرض لئلا يكون طلبه عبثا،الثانى:المنفعة أىّ:ما يتشوقه الكل طبعاً لينشط فى الطلب يحتمل المشقة،الثالث:السمية و هى عنوان العلم ليكون عنده اجمال ما يفصله،الرابع:المؤلف ليسكن قلب المتعلم،الخامس:أنّه من أىّ علم هو ليطلب فيه ما يليق به،السادس:انه فى أى مرتبة هو ليقدم على ما يجيب و يؤخر عما يجب،السابع:القسمة ليطلب فى كل باب ما يليق به،الثامن:الانحاء التعليمية و هى التقسيم أعنى التكثير من فوق و التحليل عكسه و التحديد أى:فعل الحد البرهان أى:الطريق الى الوقوف على الحق و العمل به و هذا بالمقاصد اشبه.


1) .اين كلمه در نسخه(ف)واضح نيست،بلكه ميتواند«خبيرة»نيز باشد،و«خبرية»از روى نسخ ديگر نگاشته شد.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 35)

ترجمه حاشيّه تهذيب المنطق

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 36)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 37)

ديباچه

حمد و سپاس بى قياس حكيمى را سزد كه زبان را منطق فصيح و دل را طريق تصوّر و تصديق صحيح كرامت فرموده و درود نامحدود سيّدى را سزد كه به قانون شرع شريف و ضابط دين منيف حدّ جديد رسوم كمال و تعيين شرايط تهذيب و استكمال نمود؛صلّ الله عليه و آله و سلّم تسليماً كثيراً كثيراً.

امّا بعد نموده مى شود كه أفقر العباد الى الله الغنى جمال الدّين محمد بن محمود الحسينى الشّهرستانى أصلح الله حاله و نوّر بمعرفته باصره در اثناى اشتغال به تحصيل منطق تهذيب به مقتضاى«العلم صيد و الكتابة؛قيدوا صيدكم بالقيود و الوثيقۀ» 1آن چه از مباحث اين رساله صورت تلقيح مى يافت در سلك تحرير مى كشيد از تضييع و اغفال و نسيان مى انديشيد و چون الحقّ بسيارى از حقايق متن و دقايق اين كتاب از پرده ي خفاء به عرصه ي ظهور آمده بر ترتيب و تهذيب اين اقدام نمود و التماس از بزرگان خود و آن كه عين اعيان انسانند بلكه عين اعيانند آنكه اگر خللى باشد و بر رككى مطّلع گردند نظر مرحمت بر خلّت بضاعت مؤلّف اندازند و از اصلاح و اغماض به تخطيه و اعتراض نپردازند«و التّوكل على الله الهادى الى سواء السبّيل 2و هو حسبى 3


1) .قوله عليه الصّلاة و السّلام:«العلم صيد و الكتابة قيد،قيدوا قيدوا رحمكم الله تعالى علومكم بالكتابة».(على احمدى ميانجى،مكاتيب الرسول،ج1،ص361)
2) .اشاره است به آيه: عَسىٰ رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوٰاءَ السَّبِيلِ .(قصص:22/28)
3) .اشاره است به آيه: قُلْ حَسْبِيَ اللّٰهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ .(زمر:38/39)
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 38)

و نعم الوكيل 1؛الحمدلله». 2

خطبه كتاب

(الحمد)حمد در لغت وصفى است بجميل اختيارى بر جهت تعظيم و تبجيل 3،نه بجهت سخريّت و استهزاء،و در اصطلاح فعلى است كه دالّ باشد برتعظيم مُنعِم از آن حيثيّت كه مُنعِم است،خواه إنعامش به حامد رسيده باشد يا نه،و بعضى تخصيص كرده اند بنعمت واصله؛و مدح درلغت وصفى است بجميل،خواه اختيارى و خواه غير اختيارى،و در مدح اصطلاحى ثابت نشده،و نسبت ميان حمد لغوى و مدح لغوى 4،عموم و خصوص مطلق است،چه مى شايد كه مدح بجميل غير اختيارى واقع شود،مثل:«مدحت اللؤللؤ على صفائها» 5.

و معنى لغوى شكر،عين معنى اصطلاحى حمد است به شرط تعميم در نعمت نسبت به واصله و غير واصله[بودن]،و در اصطلاح،صرف عبد است بجميع آنچه عطا كرده به وى خداى تعالى در آنچه بجهت او عطا كرده مثل صرف نظر در مطالعه مصنوعات جهت استدلال بر وجود صانع و نسبت ميانه 6حمد اصطلاحى و شكر لغوى ترادف است،اگر تعميم كنند در نعمت.امّا اگر تخصيص كنند حمد را به نعمت واصله نسبت عموم و خصوص مطلق است. 7

و چون نسبت ميانه حمد لغوى و حمد اصطلاحى عموم خصوص من وجه است و


1) .اشاره است به آيه: قٰالُوا حَسْبُنَا اللّٰهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ .(آل عمران:173/3)
2) .اين ديباچه كه انتساب ترجمه را به شهرستانى اثبات مى كند در سه نسخه فيضيّه و مروى و گلپايگانى موجود نبود و آن را از نسخه كتابخانه دانشگاه تهران نگاشتم.
3) .تبجيل:[ع](مص م)بزرگ داشتن،بزرگ شمردن...ج.تبجيلات.(محمّد معين،فرهنگ فارس،ج1،ص 1020)
4) .در نسخه(م)و نسخه(گ)بعد از«حمد»و«مدح»،كلمه«لغوى»ذكر نگرديده است.
5) .محمدعلى بن على تهانوى،كشاف اصطلاحات الفنون و العلوم،ج1،ص 712.
6) .در نسخه(م)بعد از«نسبت ميانه»عبارت«حمد اصطلاحى و شكر لغوى ترادف است و نسبت ميانه حمد لغوى و حمد اصطلاحى عموم من وجه است و ميانه»،اضافه شده است.
7) .عبارت«اگر تعميم كنند در نعمت امّا اگر تخصيص كنند حمد را به نعمت واصله نسبت عموم و خصوص مطلق است»در نسخه(گ)موجود نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 39)

حمد اصطلاحى و شكر لغوى مترادفان اند،پس نسبت ميانه حمد لغوى و شكر لغوى نيز عموم و خصوص من وجه خواهد بود،و نسبت ميانه شكر لغوى و شكر اصطلاحى عموم و خصوص مطلق است،و نسبت ميانه حمد لغوى و شكر اصطلاحى،تباين است.و الف لام«الحمد»ميتواند كه الف و لام جنس باشد،يعنى:حقيقت و ماهيّت حمد مخصوص خداى تعالى است و ميتواند كه الف و لام استغراق باشد،يعنى:جميع افراد حمد مخصوص خداى تعالى است.

(لله)بمذهب اصحّ،اسم ذات واجب الوجود كه مستجمع جميع صفات كمال است،و بعضى ميگويند كه:معنى آن كلّى است منحصر در فرد،يعنى معبود بحق.

(الذى هدانا)هدايت را دو تعريف كرده اند،بعضى ميگويند كه:دلالت موصلِه بمطلوب است،يعنى رسانيدن بمطلوب،و بعضى ميگويند كه:دلالت«على ما يوصل الى المطلوب»است،يعنى راه نمودن بسوى مطلوب،و فرق ميانه اين دو معنى آن است كه اولى مستلزم وصول به مطلوب است،و ثانى مستلزم وصول به مطلوب نيست،و معنى اول منتقض ميشود بقول حقّ تعالى: وَ أَمّٰا ثَمُودُ فَهَدَيْنٰاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمىٰ عَلَى الْهُدىٰ 1،يعنى:ما قوم ثمود را هدايت كرديم و ايشان اختيار ضلالت كردند بر هدايت.

و هرگاه كه هدايت در اينجا به معنى دلالت موصله الى المطلوب باشد،معنى اين باشد كه ايشان به مطلوب رسيدند و اختيار ضلالت كردند و اين تناقض است،و دوّم منتقض ميشود بقول خداى تعالى كه: إِنَّكَ لاٰ تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ 2،خطاب است با پيغمبر(ص)كه بدرستى كه هدايت نميكنى تو آن كسى را كه ميخواهى،و حال آنكه پيغمبر(ص)همه كس را راه نمايى بحقّ ميكرد.

و بعضى مى گويند كه:هدايت لفظى است مشترك ميانه اين دو معنى پس گاهى به معنى دلالت«على ما يوصل»مستعمل مى باشد،مثل: أَمّٰا ثَمُودُ فَهَدَيْنٰاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمىٰ عَلَى الْهُدىٰ 3،و گاهى به معنى دلالت موصله مى باشد،مثل: إِنَّكَ لاٰ تَهْدِي مَنْ


1) .فصّلت:17/41.
2) .قصص:56/28.
3) .فصّلت:17/41.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 40)

أَحْبَبْتَ 1 ،و تفصيل اين سخن آن است كه:هدايت گاهى متعدّى مى باشد به مفعول ثانى به نفس،مانند: اِهْدِنَا الصِّرٰاطَ الْمُسْتَقِيمَ 2،وگاهى به إلى،مثل: وَ اللّٰهُ يَهْدِي مَنْ يَشٰاءُ إِلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ 3وگاه به لام،مثل: إِنَّ هٰذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ 4.پس هرگاه كه متعدى به نفس باشد به معنى ايصال به مطلوب است،و هرگاه كه متعدى به لام يا به الى باشد به معنى اراءت 5طريق است.

(سواء الطريق)يعنى:وسط طريق،و اين كنايه است از طريق مستوى،و بعضى گفته اند كه:سواء اسم مصدر است به معنى استواء و بعضى گفته اند كه:مصدر است 6و فرق ميانه مصدر و اسم مصدر آن است كه مصدر مشتقّ منه مى باشد و اسم مصدر مشتقّ منه نمى باشد و همچنانچه مصدر به معنى اسم فاعل مى باشد،اسم مصدر نيز به معنى اسم فاعل مى باشد،و سواء آنجا از اين قبيل است يعنى به معنى مستوى است و اضافه آن به طريق،از قبيل اضافه وصفيّت است بر موصوف،و در اين تقدير است كه:بطريق المستوى و مراد از آن يا نفس امر است عموماً يا خصوص ملّت اسلام به طريق عقل 7.

(وجعل لنا)جار و مجرور[كه]لنا[باشد]،يا متعلق است به جعل و لام به معنى عليّت است،و در اين صورت معنى آن چنين ميشود كه:گردانيد از جهت انتفاع[ما]،توفيق را بهترين رفيق،و از اينجا مفهوم ميشود كه اين كس باعث فعل الهى بوده باشد و اين معنى در مقام تعظيم مناسب نيست؛يا متعلق است به رفيق و لام صله آن است و در اينصورت معنى آن چنين ميشود كه:گردانيد توفيق را بهترين رفيق[ما]،و


1) .قصص:56/28.
2) .فاتح الكتاب:6/1.
3) .بقره:46/2و 213.
4) .إسراء:9/17.
5) .منظور ارائه دادن طريق است.
6) .در نسخ(م)،عبارت«و بعضى گفته اند كه مصدر است»مذكور نيست.
7) .در نسخ(م)و(گ)،عبارت«و مراد از آن يا نفس امر است عموماً يا خصوص ملّت اسلام بطريق عقل»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 41)

اين معنى قصورى ندارد،غايتش به حسب لفظ قصورى لازم ميايد كه معمولِ مضاف اليه بر مضاف مقدم شده باشد و اين ممتنع است،چه هر مضاف اليه[بر مضاف]مقدم نمى تواند شد 1،پس احتمال اول مشتمل است برقصور معنوى و احتمال ثانى مشتمل[است]بر قصورى لفظى.

و چون اهتمام به جانب معنى زياده است،لنا را متعلق به رفيق بايد داشت؛و اين قصور لفظى را به دو طريق دفع ميتوان كرد:يكى آنكه گوييم كه لنا متعلق به اين خير رفيق نيست،بلكه متعلق است به محذوفى كه اين خير رفيق مفسّر اوست،و در اين تقدير است كه:جعل خير رفيق لنا التوفيق خير الرفيق،و ديگر آنكه گوييم گاهى 2تقديم معمولِ مضاف اليه برمضاف جايز نيست كه غير ظرف باشد،اما اگر ظرف باشد جايز است به واسطه توسعه كه در ظرف ميباشد.

(التوفيق خير رفيق)[توفيق]موافق گردانيدن اسباب است با مطلوب خير،و به عبارت ديگر به هم رسانيدن اسباب است جهت مطلوب خير. 3

(و الصّلوة)،صلوة به معنى دعاء است يعنى طلب رحمت،و هرگاه اسناد كنند آن را به خداى تعالى مجرّد ميسازند او را از معنى طلب،و اراده مى كنند از آن رحمت مجازاً،و طلب رحمت ملائكه را استغفار گويند،و بنابر اين است كه گفته اند كه:صلوة از خداى تعالى رحمت است و از ملائكه به معنى استغفار و از مؤمنين به معنى دعا.

(على من ارسله)يعنى:صلوة بر آنكس كه فرستاد خداى تعالى او را،و تصريح به


1) .در نسخه(م)بعد از«شد»عبارت«...پس معمولش بطريق اولى...»،زياد شده است،و در نسخه(گ)با تصحيح:«...چه هرگاه مضاف اليه بر مضاف مقدم نميتواند باشد،پس معمول[آن]به طريق اولى[نميتواند مقدم باشد]،پس احتمال اول...».
2) .در نسخه(م)لفظ«گاهى»مذكور نيست.
3) .در حاشيه نسخه(م):«و گفته اند موافق تدبير است مر تقدير را،و به عبارت ديگر موافق گردانيدن اسباب است با يكديگر در سبب موافق مطلوب خير.»؛و در نسخه(گ):«...توفيق موافق گردانيدن اسباب است با يكديگر نسبت به مطلوب خير به عبارت ديگر موافق گردانيدن اسباب است به مطلوب و به عبارت ديگر به هم رسانيدن اسباب،جهت مطلوب خير است...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 42)

اسم پيغمبر(ص)ننمود،به واسطه تعظيم.

(هدًى)،هدًى ميتواند كه مفعول له ارسله باشد،يعنى:فرستاد او را از جهت هدايت و در اين وقت مراد از هدايت،هدايت الهى است،زيرا كه حذف لام از مفعول له گاهى جايز است كه 1فعلِ فاعل،فعلِ معلّل به باشد؛و ميتواند كه حال باشد از فاعلى كه در ارسله مستتر است،يا حال از مفعول ارسله باشد،يعنى:صلوة بر آنكس كه فرستاد خداى تعالى آنكس را در حالتى كه خداى تعالى هادى بود يا در حالتى كه آنكس هادى بود؛يا به طريق مبالغه 2است،يعنى:پيغمبر(ص)چندان هدايت ميكرد كه گويا نفس هدايت بود،از قبيل زيدٌ عدلٌ.

(هو بالاهتداء حقيقٌ)،اهتداء به معنى راه يافتن[است]،و لايق نيست كه نسبت به پيغمبر(ص)گويند،كه او به راه يافتن سزاوار است،پس آنجا هدايت[را]مصدر 3مبنى براى مفعول بايد گرفت،يعنى مهتدى به بودن به او سزاوار است،و اين جمله يا صفت هدًى است،اگر هدًى حال از مفعول باشد،يا حال ديگر است[از]مفعول له ارسله،يا جمله مستأنفه[است]،يعنى جواب[است]و سؤال مقدّر است،گويا سائلى ميگويد كه:چرا فرستاد او را در حالتى كه هادى بود؟،جواب آنكه او به مهتدى به بودن لايق است.

(و نورًا)،عطف است بر هدًى،و هر احتمالى كه در هدًى جايز است،در نورًا نيز جايز است.

(به الاقتداء يليق)،به،متعلق است به اقتداء،و«تقديم ما حقّه التأخير»افاده حصر ميكند، 4يعنى:به او اقتداء لايق است 5،و اين جمله نيز در حكم اعراب«هو بالاهتداء


1) .در نسخه(م):«مفعول له»مذكور شده.
2) .در نسخه(م)به جاى عبارت«يا به طريق مبالغه است»عبارت«و اين به طريق مبالغه است»ذكر گرديده است،و در نسخه(گ)با تصحيح:«و اين[احتمال]نيز به طريق مبالغه[است]،يعنى:پيغمبر(ص)...».
3) .در نسخه(م)و نسخه(گ):«...به معنى مبنى،از براى مفعول بايد گرفت...».
4) .«تقديم ما حقّه التأخير يفيد الحصر»غلامعلى محمّدى باميانى،دروس في البلاغة(شرح مختصر المعاني للتفتازاني)،ج1،ص23و30و395و ج3،ص65.
5) .در نسخه(م)و نسخه(گ)،عبارت«...و به غير او اقتداء لايق نيست...»نيز ذكر گرديده است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 43)

حقيقٌ»،است.

(و على آله و اصحابه الذين سعدوا مناهج الصّدق بالتصديق)،عطف است بر[على]من ارسله،يعنى:صلوت بر آل و اصحاب او كه سعادت يافته اند در مناهج صدق به سبب تصديق بر پيغمبر(ص)؛و آل در اصل اهل بوده،به دليل تصغير آن به اهيل،به واسطه آنكه تصغير ردّ اشياء ميكند به اصل خود،يعنى در مصغّر حروف،اصول كلمه ظاهر مى شود. 1

و فرق ميان آل و اهل آن است كه آل را استعمال ميكنند در اشراف و بس و اهل را استعمال ميكنند در اشراف و غير اشراف،پس هرگاه كه اهل گويند دلالت بر اشراف نكند به واسطه آنكه عامّ دلالت بر خاص نمى كند،پس بنابرين اختيار آل نموده؛و آل پيغمبر(ص)به مذهب جمهور شيعه،عترت طاهره صلوات الله عليهم اجمعين[اند]،و نزد بعضى بنى هاشم و نزد بعضى بنى عبدالمطلب،و نزد بعضى هركس كه از اهل تقوى باشد،چنانچه در حديث آمده كه«كلُّ تقىٍّ آلى» 2،و محقّق دوانى در حاشيه[شرح]هياكل ترجيح اين قول كرده،و اصحاب جمع صاحب است،و اصحاب پيغمبر(ص)،جماعتى[را]مى نامند كه ادراك صحبت آن حضرت كرده باشند به اسلام 3،[و]مناهِج جمع مَنهَج است،و مَنهَج طريق واضح،و تصديق اعتقاد و اذعان را گويند.

(و صعدوا فى معارج الحقّ بالتحقيق)،و اين جمله عطف است بر جمله سعدوا،يعنى:صلوت بر آل و اصحاب پيغمبر[ص]كه بالا رفته اند بر مراتب حق به سبب تحقيق،[و تحقيق]يعنى به يقين دانستن چيزها،و معارج جمع مِعراج است به معنى نردبان،و جمع را هرگاه اضافه كنند افاده استغراق ميكند،پس معناى اين عبارت اين باشد كه:بالا رفته اند بر جميع مراتب حق،و اين كنايه از آن است كه به نهايت حق رسيدند؛و به بايد دانست كه هرگاه كلامى 4اعتقادى مطابق واقع شود،واقع نيز،


1) .«التّصغير يردّ الأشياء إلى أصولها»عبد الغنى دقر،معجم القواعد العربية في النحو و التصريف،ص145.
2) .محمد باقر مجلسى،بحار الانوار،ج91،ص262.(ترجمه:هر كه با تقوا باشد از آل من است)
3) .منظور ايمان و اعتقاد قلبى است.
4) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«يا»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 44)

مطابق او خواهد شد،كه معامله 1از طرفين است،پس اين قول و عقد را 2از آن حيثيت كه مطابق واقع است صدق گويند. 3

پس فرق ميان ايشان بالاعتبار است؛و گاه اطلاق كنند هردو[معنى]را بر معنى مصدرى،پس صدق بمعنى مطابِقِيّه به كسر باء،باشد،و حقّ به معنى مطابَقِيّة به فتح.

شناخت كتاب و علل تأليفش

(و بعدُ)،بعد ظرف مبنى مقطوعة الاضافة است،[و]كلمۀ بعد و قبل و نظاير ايشان را از ظروف سه حال[ت]است:

يا آن است كه مضاف إليه ايشان مذكور است يا محذوف است،اگر مذكور است معرب ميباشند به نصب بر ظرفيت يا جرّ به اضافه،مثل:«و بعدَ الحمد و الصّلوة و من بعدِ الامن» 4،و اگر مضاف إليه ايشان محذوف است،يا آن است كه نسياً منسيّا است يا منوىّ 5است،اگر نسياً منسيّا است،معرب مى باشد به حسب عامل،مثل:«لكلّ قبلٍ بعدٌ»،و اگر منوىّ است،مبنى ميباشد بر ضمّ،مثل:«و بعدُ»،كه در اين تقدير است كه:«و بعدُ الحمد و الصّلوة».

(فهذا)،فاء فهذا جواب أمّا است،اگر چه آنجا أمّا لفظًا نيست،غايتش چون محل أمّا است،توهّم وجود امّا ميشود،بنابرين فاء آورده،با 6آنكه امّا محذوف است،و در اين تقدير باشد كه:«و امّا بعد فهذا غاية تهذيب الكلام»،و مشار اليه هذا،كتاب است،و آن هفت احتمال دارد:

ميتواند كه الفاظ تنها باشد يا معانى تنها يا نقوش تنها يا نقوش و الفاظ يا نقوش و معانى يا الفاظ و معانى يا مجموع الفاظ و معانى و نقوش،امّا به قرينه حمل«غاية


1) .در نسخه(گ)و(م):«...چه مفاعله از...».
2) .در نسخه(گ)با تصحيح:«...پس اين قول اعتقاد[را]از اين حيثيت...».
3) .در نسخه(م)و(گ):«...و از آن حيثيت كه واقع،مطابَق او است،حق گويند،پس...».
4) .در نسخه(گ):«...و من بعد الحمد...».
5) .يعنى مضاف اليه در نيت است به سبب آنكه آن از اسماء دائم الاضافه است.
6) .در نسخه(م)و(گ):«...يا آنكه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 45)

تهذيب الكلام»بر آن،منحصر ميشود در الفاظ تنها يا در معانى تنها،زيرا كه كلام لفظى است مشترك ميانه لفظ و معنى،پس در اين صورت پنج احتمال[ديگر]ساقط باشد.

[اما]نقوش تنها،به واسطه آنكه نقوش،كلام نيستند،و[اما]نقوش و معانى،زيرا كه هرگاه جزء آن كه نقوش است كلام نتواند بود،پس مجموع[آن]كلام نخواهد بود 1،و امّا نقوش و الفاظ،به واسطه دليلى كه در نقوش و معانى گفتيم،و همچنين الفاظ و نقوش و معانى،امّا مجموع الفاظ و معانى نيز كلام نيستند،به واسطه آنكه كلام عبارت است از لفظ تنها يا[از]معنى تنها،و اطلاق[او]بر هر دو از قبيل[استعمال]لفظ مشترك است در مجموع معنيَين،و اين جايز نيست.

پس هذا اشاره است به كتاب مرتبه حاضره 2در ذهن،خواه وضع خطبه قبل از تصنيف كتاب باشد و خواه بعد[از آن باشد]،زيرا كه مشار اليه[هذا]يا الفاظ است يا معانى،و هيچكدام موجود نمى باشند در خارج،امّا[دليل]معانى ظاهر است،و امّا الفاظ بنابر آنكه موجود نميشوند الّا جزءٌ فجزءٌ و وجود حقيقى اجزاء ثابت نميگردد 3،پس هرگز مجموع الفاظ و معانى، 4كه كتاب عبارت است از يكى از ايشان،موجود نميشوند در خارج.

(غاية تهذيب الكلام)يعنى:اين كتاب نهايت پاكيزگى كلام است؛و مخفى نيست كه اين حمل،به حسب ظاهر صحيح نيست،به واسطه آنكه كتاب پاكيزه است نه پاكيزگى،بنابرين گاهى گويند كه در اين تقدير است كه:«فهذا كلامٌ 5مهذَّبٌ غاية تهذيبِ الكلام»،يعنى:اين كتاب،كلامى است پاكيزه،غايت پاكيزگى كلام،كه«غاية تهذيب الكلام»،مفعول مطلق مهذّب باشد،كه كلام مهذب را انداخته اند و«غاية تهذيب الكلام»را


1) .در نسخه(م)عبارت«به واسطه آنكه مركب از خارج و داخل،خارج است»نيز ذكر گرديده است.
2) .در نسخه(م)و(گ):«...به كتاب مرتب حاضر در...».
3) .در نسخه(م)و(گ):«...و نزد وجود هر لاحقى،اجزاء سابق معدوم ميگردد،پس هرگز...».
4) .در نسخه(گ)،عبارت«...ومعانى...»مذكور نيست.
5) .در نسخه(گ):«...فهذا الكلام...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 46)

به جاى آن گذاشته اند،و اعراب مهذب را به او داده اند،و اين[را]مجاز در اعراب 1گويند؛و يا اين حمل از روى مبالغه است،يعنى:اين كتاب چندان كه پاكيزه است،گويا نفس پاكيزگى گشته است،از قبيل«زيدٌ عدلٌ».

(فى تحرير المنطق و الكلام)يعنى:در تحرير علم منطق و كلام،و تحرير بيانى است كه خالى از حَشو و زوايد باشد،و از جهت اشعار به اين معنى،اختيار لفظ تحرير بر لفظ بيان نمود،و منطق آلتى است قانونى كه مراعات آن نگاه ميدارد ذهن را از خطاى در فكر،و علم كلام علمى است كه بحث ميكنند در او از احوال مبداء و معاد بر نَهج 2قانون اسلام.

(و تقريب المرام من تقرير عقائد الاسلام)،و«تقريب المرام»،عطف است بر«تهذيب الكلام»،پس به اين تقدير باشد كه:«فهذا غاية تقريب المرام»،يعنى:[پس]اين نهايت نزديك ساختن به مقصود است؛و اين حمل به حسب ظاهر مُستَحْسَن نيست،به واسطه آنكه اين معنى را ندارد،كه اين كلام غايت نزديك ساختن است به مقصود. 3

پس به اين تقدير است كه:«[فَ]هذا كلام 4مقرِّبٌ غايةَ تقريب المرام»،يعنى:[پس]اين كلامى است نزديك سازنده در غايت نزديك ساختن به مقصود پاك،و هم كه[يا]احتياج به تقدير نيست،و حمل از روى مبالغه است،و مِن بيانى است،يعنى:نزديك ساختن مقصودى كه آن مقصود بيان عقايد اسلام است؛[و]اگر گويند،اضافه عقايد به اسلام خوب نيست به واسطه آنكه اسلام عقايد ندارد،جواب ميگوييم كه به اين تقدير است كه:«عقائد اهل الاسلام»،كه مضاف را حذف كرده اند و مضاف اليه را به جاى او گذاشته اند و اعراب او به آن داده اند.


1) .در حاشيه نسخه(ف)در اينجا كلمه«حذف»نگاشته شده است كه گويا عبارت«...اين را مجاز در حذف گويند»اراده شده،و در نسخه(م)كلمه«اعراب»صريحاً ذكر گرديده.
2) .نهج:راه آشكار و روشن...در تداول فارسى بفتح اوّل و دوّم تلفّظ مى كنند.(محمّد معين،فرهنگ فارسى،ج4،ص4868.
3) .در نسخه(م)محدوده عبارت«و اين حمل به حسب......غايت نزديك ساختن است به مقصود»مذكور نيست.
4) .در نسخه(گ):«...فهذا الكلام...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 47)

يا آنكه گوييم كه در اضافه ادنى ملابستى كافى است؛و اسلام اقرار به شهادتين است،و ايمان اقرار به لفظ است و تصديق به جميع ما جاء به النبى(ص)؛و بعضى گفته اند كه ايمان اقرار به لسان است و تصديق به جنان 1و عمل به اركان،و اين موافق حديث است 2،پس نسبت ميان ايشان بالتحقيق،عموم وخصوص مطلق است و بالصدق 3،تباين.

(جعلتُه تبصرةً لمن حَاوَلَ التبصُّر لدَى الإفهامِ)يعنى:گردانيدم من اين كتاب خود را تبصره،و تبصره مصدر به معنى اسم فاعل است،يعنى:مبصِّر و روشن سازنده براى آنكس كه اراده بينايى داشته باشد نزد فهمانيدن او غير را،يا نزد فهمانيدن غير او را.

(و تذْكِرةً لمن اراد أن يذكُرَ من ذوى الأفهام)،و تذكرة عطف است بر تبصرة،پس به اين تقدير باشد كه:«جعلته تذكرةً»،و تذكره مصدر است به معنى مذكِّر يعنى ياد آورنده،و من ذوى الافهام،يا ظرف لغو است يا ظرف مستقر،پس اگر ظرف مستقر است متعلق است به كاين 4محذوف كه حال است از ضمير مستترى كه فاعل يذكر است،پس به اين تقدير باشد كه:«جعلته تذكرةً لمن اراد أن يذكر كائنًا من ذوى الأفهام»،يعنى:گردانيدم من اين كتاب را يادآورنده براى آنكس كه اراده يادآورى داشته باشد در حالتى كه باشد از صاحبان فهم،واين ظاهر الانطباق است بر منتهى.

و اگر ظرف لغو است،متعلق است به يذكر،و يذكر چون متعدى به مِن نميشود،پس در آن تضمين معنى بايد كرد كه متعدى به مِن شود،مثل أخذ و تعلّم؛و تضمين،عبارت از آن است كه از لفظ،فعلى را اراده كنند،و از معنى آن[معنى]فعل ديگرى را[اراده كنند] 5،و أحدهما را اصل سازند و ديگرى را حال،پس گاه 6متضمَّنٌ فيه اصل


1) .جنان:...قلب يا موضع فزع از قلب و روح.(على اكبر دهخدا،لغت نامه،ج13،ص112.
2) .محمد بن يعقوب كلينى،اصول كافى،(ترجمه:محمد باقركمره اى)،ج3،ص 91.
3) .در نسخه(م)«و بالتصديق،تباين»ذكر گرديده.
4) .منظور كائن است.
5) .در نسخه(م)عبارت به صورت«...آن است كه،از لفظ فعلى مثلا يا معنى وى معنى فعلى ديگر ارده نمايند...»ذكر گرديده.
6) .در نسخه(گ):«...پس متضمن فيه اصل ميباشد...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 48)

ميشود و متضمَّن حال از وى،مثل:«جعلته تذكرة لمن اراد أن يذكر آخذًا من ذوى الأفهام»،يعنى:گردانيدم من اين كتاب را يادآورنده براى آنكسى كه اراده حفظ داشته باشد[او را]،در حالتى كه اخذ كند آن را از صاحبان فهم.

و اين نسبت به حال مبتدى است؛و گاه است كه متضمَّن اصل ميباشد و متضمّن فيه حال از آن،مثل:«و جعلته تذكرةً لمن اراد أن يأخذَ حافظًا من ذوى الافهام»،يعنى:گردانيدم من اين كتاب را يادآورنده براى آنكس كه اراده آن داشته باشد كه اخذ كند از صاحبان فهم در حالتى كه حافظ باشد،و اين نيز نسبت به حال مبتدى است.(سيّما الولد الاعزّ الحفىّ الحرىّ بالاكرام)،و سيّما در اصل لاسيّما است،و سىّ به معنى مثل است،چنانچه عرب ميگويد:«هما سيّان»،يعنى:[هما]مثلان،پس لاسىّ به معنى لامثل باشد،و گاه هست كه لا را حذف ميكنند از لفظ،امّا مقصود است،و حالا مجموع لاسيّما[را]نُحاة يكى از حروف استثناء شمرده اند،يعنى خصوصاً.

و ما در سيّما سه احتمال دارد:

مى تواند كه موصوله باشد،و مى تواند كه موصوفه باشد،و مى تواند كه زائده باشد:

و امّا موصول آن است كه به جاى آن الّذى توان نهاد،پس چنين ميشود كه:«لامثل الذى هو الولد»،يعنى:گردانيدم من اين كتاب را مبصر[و مذكر]از براى همه[كس]نه مثل آنكسى كه[او]ولد من است بلكه براى او بر وجه اكمل كرده ام،و[اما]ماى موصوف،آن است كه به جاى آن لفظ شىء توان نهاد،پس چنين توان گفت كه:«لا مثل شىء هو الولد»،يعنى:گردانيدم من اين كتاب را مبصر و مذكر براى آنكس كه اراده تبصره و تذكره داشته باشد از صاحبان فهم نه مثل شىءاى كه او ولد است.

و هر گاه كه ما زائد باشد،در معنى مى افتد و چنين ميشود كه:«لا مثل الولد»،[و]در اين صورت ماى بعد شىء 1مجرور ميباشد به آن كه مضاف اليه آن باشد؛و اگر[ما]،موصول يا موصوف باشد،مابعد او مرفوع مى باشد به آن كه خبر[براى]مبتداى محذوف باشد،كه جمله صفت يا صله ما باشد؛و اگر لاسيّما[را]مجموع،حرف


1) .در نسخه(م):«...ماى بعد سىّ...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 49)

استثناء گيرند،ما بعد او 1منصوب مى باشد به مستثنى بودن،و در اين صورت نيز ما زائده است؛و ولد به معنى فرزند و اعزّ به معنى دوست تر و حفى به معنى مهربان و حرى بالاكرام يعنى سزاوار و لايق به اكرام.

(سمّى حبيب الله عليه التحيةِ و السلام)،سمّى صفت مشبّهة است،يعنى:هم نام پيغمبر خدا كه محمّد است صلوات الله و سلامه عليه.

(لازال له من التوفيق قوامٌ)يعنى:هميشه باد مر او را از توفيق قوام؛و قوام فِعالى است به معنى ما يفعُل به يعنى ما يقوم به،يعنى:هميشه باد مر او را از توفيق،آن مقدار كه به سبب آن امور او قايم و منتظِم باشد. 2

(و من التأييد عصامٌ)،تأييد،مؤيّدى 3است از جانب خداى تعالى،يعنى هميشه باد او را از جانب خداى تعالى تقويتى كه نگاه دارد او را از خلل.

(و على الله التوكّل به الاعتصام 4[يعنى]و بر خداى تعالى است توكل؛و توكل اعتماد بر خداى تعالى است و يأس از خلق؛و به اوست اعتصام،يعنى چنگ در زدن.

شناخت منطق و بيان احتياج به آن

(القسم الاول فى المنطق)،الف[و]لام الْقسم،الف[و]لام عهد خارجى است،و اشاره است به يكى از دو قسم 5،كه يك قسم آن منطق است و يك قسم آن كلام،امّا معلوم نشد كه قسم اول در كدام علم است 6،پس الف و لام اشاره است به آنكه،قسم اول از اين دوقسم،[در]علم منطق است؛و قبل از اين معلوم شد كه كتاب كه مشار اليه هذا است،يا عبارت است از الفاظ يا[عبارت است از]معانى،پس قسم اول


1) .در نسخه(م):«...ما بعد او مرفوع،يا منصوب...»
2) .در نسخه(گ):«...آن مقدار كه به سبب او امور قائم و منتظم باشد...».
3) .در نسخه(م)و(گ):«...تقويتى است از...».
4) .اشاره است به آيه وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً(آل عمران:103/3)
5) .در نسخه(گ):«...به يكى از دو قسم كه قبل از اين مفهوم شد در:ضمن فى تحرير المنطق و الكلام،يعنى معلوم شد كه اين كتاب دو قسم است يك قسم از منطق و يك قسم از كلام،اما معلوم...».
6) .در نسخه(گ):«...قسم اول كدام قسم است،پس...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 50)

نيز[يا]عبارت است از طايفه[اى]از آن الفاظ يا طايفه[اى]از آن معانى،اگر الفاظ خواهند 1،چنين ميشود 2كه اين معانى در منطق[است].

و منطق عبارت است از معانى،پس لازم آيد كه معانى در معانى باشد و شىء[اى]ظرف نفس خود باشد،و جواب از اين شبهه آن است كه،اسماء علوم مدوّنه مثل منطق و نحو و كلام و فقه و تفسير و غير آن را بر سه چيز اطلاق ميكنند:

گاه است كه ميگويند و مسائل نخواهند 3،و گاه است كه ميگويند و تصديق به مسائل ميخواهند،و گاه است كه ميگويند و ملكه ميخواهند،كه در علم از تتبّع و ممارست،آن مسائل به هم ميرسند،پس اگر از علم منطق،در آنجا ادراك مسائل خواهند يا ملكه،هيچ قصورى لازم نميايد،زيرا كه هر گاه كه گوييم اين معانى در تحصيل ادراك مسائل است،ظرف و مظروف غير يكديگر ميشوند،به واسطه آنكه معانى،غير ادراك به مسائل اند؛و همچنين هرگاه كه منطق گوييم و از آن ملكه خواهيم،در اين صورت نيز ظرف و مظروف،غير يكديگرند.

پس اين شبهه در آن صورت متوهّم شود،كه منطق گوييم،و از آن مسائل خواهيم،به واسطه آنكه،مسائل همان معانى است،و اين را نيز به اين طريق دفع ميكنيم كه منطق آلتى است قانونى،كه نگاه ميدارد مراعات آن،ذهن را از خطاى در فكر. 4

و اين تعريف شامل مسائلى است كه 5زياده از اين كتاب است،پس اين كتاب اخص شد از منطق،و منطق اعم شد از اين كتاب،و معنى چنين شد كه اين اخص در اعم است،و مغايرت ميان ظرف و مظروف پيدا شد،به واسطه آنكه مظروف اخص


1) .يعنى در نظر بگيرند.
2) .در نسخه(م)و(گ):«...اگر الفاظ خواهند توجيه ظرفيت ظاهر است،زيرا كه صحيح است كه اين الفاظ در بيان منطق است،اما اگر معانى خواهند چنين ميشود كه...»
3) .در نسخه(گ)،«ميخواهند»مذكور است.
4) .اين تعريف عيناً در كتاب«المنطق»كه از كتب درسى حوزه هاى علميّه است ذكر گرديده است.(محمّد رضا مظفّر،المنطق،ص10)
5) .در نسخه(گ):«...شامل مسائلى است كه در اين كتاب است به واسطه آنكه مسائلى كه در اين كتاب است ذهن را از خطاى در فكر نگاه ميدارد و شامل مسائلى است كه زياده از اين كتاب است...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 51)

[است و]ظرف اعم[است]؛يا گوييم[كه]منطق،مجموع قوانين است كه نگاه ميدارد مراعات آن ذهن را از خطاى در فكر،پس در آن صورت بر بعضى مسائل صادق نيايد،كه منطق مجموع قوانين است 1،پس در اين صورت منطق كل شد،و قسم اول جزء،پس مغايرت ميان ظرف و مظروف پيداشود.

(مقدّمةٌ)،مقدمه را از قدم[گرفته اند]،به معنى تقدّم كه لازم باشد،يعنى پيش شده،يا متعدّى است،يعنى پيش دارنده،گويا كسى كه آن را ميداند پيش است،نسبت به آن كسى كه آن را نميداند،و[اما]حالا مقدمه را گويند،و از آن مقدّمة الكتاب يا مقدّمة العلم[را]ميخواهند.

و مقدّمة الكتاب،طايفه[اى]را ميگويند از كلام،كه مقدّم شده باشند،بر مقصود،و ايشان را ربطى و نفعى به مقصود باشد،و اين اعم از آن است،كه موقوفٌ عليه،شروع در علم باشد،يا نباشد،و مقدّمة العلم،به معنى آن چيزى است كه،موقوف باشد،بر شروع در علم،خواه بالأصاله،وخواه بالبصيره،و[اما]اين مقدّمه،در بيان سه چيز است:

[اول]در بيان ماهيّت منطق 2و[دوم]در بيان غايت منطق،و[سوم]در بيان موضوع منطق.

و ربط هر يك[از اين امور]به مقصود،ظاهر است،بلكه[چون]بر يك موقوفٌ عليه 3،شروع اند فى الجمله 4،امّا ماهيّت منطق چرا موقوفٌ عليه شروع است؟

به واسطه آنكه هرگاه شخصى منطق را به هيچ وجهى من الوجوه نداند،و شروع در منطق نمايد،طالب مجهول مطلق باشد،و اين محال است.

امّا بيان فايده منطق چرا موقوفٌ عليه شروع در علم[منطق]است؟

به واسطه آنكه هرگاه شخصى فايده منطق[را]نداند،و شروع در منطق كند،طالب


1) .در نسخه(م)و(گ):«...پس در اين صورت بر بعضى مسائل صادق نيايد كه منطق است،به واسطه آنكه منطق مجموع قوانين است...».
2) .بيان تعريف منطق به رسم نه به حدّ.و فرق رسم و حدّ در اثناى كتاب خواهد آمد و حاجتى نيست كه در اينجا بيان گردد.(ملّا عبدالله يزدى،حاشيّه،ص 28[پاورقى اوّل])
3) .در نسخه(م):«...بلكه هر يك موقوف عليه شروع اند فى الجمله...».
4) .در نسخه(گ):«...بلكه هر يكى موقوف عليه شروع اند در علم به واسطه آنكه هرگاه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 52)

شىءاى باشد به عبث؛و امّا موضوع علم[منطق]،اگر چه موقوف نيست بر آن شروع در علم بالاصاله،به واسطه آنكه ميتواند كه كسى،شروع در خواندن علمى نمايد،و موضوع آن[را]نداند،غايتش موقوفٌ عليه شروع،از جهت بصيرت است،[نه اصالت].

(العلمُ)،اعتراض كرده اند كه:ميبايست كه اول بيان ماهيّت منطق[را]كند،و بعد از آن بيان احتياج به منطق[را].

جواب گوييم كه:در ضمن بيان احتياج به منطق،ماهيّت منطق معلوم ميشود،اما در ضمن بيان ماهيّت منطق،احتياج به منطق معلوم نميشود؛و بايد دانست كه،بيان احتياج به منطق 1موقوف است بر چهار مقدّمه:

-يكى آنكه علم بر دوقسم است:تصوّر و تصديق.

-و يكى ديگر آنكه هر يك از اين تصور و تصديق،بر دو قسم است:بديهى و نظرى.

-و يكى ديگر آنكه،تصور نظرى را از تصور بديهى 2،و تصديق نظرى را از تصديق ضرورى حاصل ميتوان كرد،به طريق فكر و نظر.

-و يكى ديگر آنكه،خطا واقع ميشود در فكر و نظر 3،پس احتياج داريم،به آلتى كه نگاه دارد ذهن را از خطا و نمى باشد آن آلت مگر منطق. 4

پس اول چيزى كه ميبايد دانست از مقدمات،تقسيم علم است،به تصور و تصديق،[و]از اين جهت شروع در تقسيم علم كرد؛و بعضى گفته اند كه:ميبايست كه اول علم را تعريف كند،و بعد از آن تقسيم كند.

جواب گفته اند كه:يا از جهت شهرت تعريف علم نكرد،يا آنكه چون علم بديهى


1) .در نسخه(گ):«...احتياج به منطق و ماهيت...».
2) .در حاشيه نسخه(ف)در اينجا كلمه«ضرورى»مذكور است و در نسخه(گ)نيز«تصور ضرورى»ذكر گرديده.
3) .فكر كردن همان نظم دادن به معلومات براى بدست آوردن يك امر جديد است(اردلان مردانى،منطق مبين[ترجمه و شرحى نوين بر المنطق مظفّر]،ج1،ص23)و حاج ملّا هادى سبزوارى در اين زمينه چنين سروده است:«و الفكر حركة إلى المبادي/و من مبادي إلى المراد».(ملّا هادى سبزوارى،شرح منظومه،ج1،ص57)
4) .در نسخه(م)و(گ)محدوده عبارت:«...پس احتياج داريم...و نمى باشد آن آلت مگر منطق...»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 53)

است،احتياج به تعريف ندارد،زيرا كه هر گاه شخصى كه اكتساب نظرى از بديهى نتواند كرد،مثل بله و صبيان،اگر[از او]پرسى كه فلان چيز را ميدانى يانه؟البته در جواب اختيار احد الامرين 1خواهد كرد،پس بديهى باشد.

و[اما]آن كسانى كه علم را تعريف كرده اند،علم را سه تعريف كرده اند،به واسطه آنكه در حالت ادراك[اين علم]سه چيز[متحقق]ميباشد:

يكى صورت حاصله در ذهن،و اين از مقوله كيف است،و يكى حصول اين صورت در ذهن،و اين از مقوله اضافه است،و يكى ديگر قبول كردن نفس اين صورت را،و اين از مقوله انفعال است.

پس بنابرين،سه تعريف كرده اند،آنهايى كه ميگويند كه:علم از مقوله كيف است،تعريف علم را به صورت حاصله از شىء نزد عقل كرده اند،و آنهايى كه علم را از مقوله اضافه ميدانند،علم را تعريف كرده اند به حصول صورت شىء در عقل،و آنهايى كه[ميگويند:]علم از مقوله انفعال است،تعريف كرده اند علم را به:قبول كردن نفس آن صورت را.

و آن علمى را كه تقسيم كرده اند به تصور و تصديق علمى ميخواهند كه از مقوله كيف باشد،زيرا كه صورت حاصله،اگر صورت نسبت ايجابى است يا سلبى،تصديق است،و اگر صورت حاصله غير آن است،تصور[است]؛و بعضى تعريف كرده اند علمى را كه از مقوله كيف است به:صورت حاصله از شىء در عقل،و اولى عند العقل است،كما تقدم،زيرا كه فى،افاده ظرفيت ميكند،يعنى:صورتى كه حاصل باشد در عقل،علمى است،پس لازم ميايد كه صورت چيزى 2كه در عقل در نميايد،مثل صورت جزئيات كه در[عقل در نميايند و در]قوا در ميايند،علم نباشند،وحال آنكه علم اند،به خلاف عندالعقل كه اعم از آن است كه در عقل باشد به طريق ظرفيت،يا در آلتى باشد،حاضر نزد عقل.

(إن كان اذعانًا للنسبة فتصديق)يعنى:[آن]صورت حاصله اگر اذعان به نسبت


1) .شايد منظور از اين،احد الجوابين باشد.
2) .در نسخه(گ)،كلمه«جزئى»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 54)

است،[پس]تصديق است و الّا[پس]تصوّر است،و چون اذعان و اعتقاد متعلق نميتوانند شد الّا به نسبت خبرى 1پس حاصل تقسيم چنين است،كه اگر صورت علم،اذعان نسبت خبرى 2است،خواه ايجابى و خواه سلبى،تصديق است،و اگر غير اذعان مذكور است،تصور است.

تنبيه

و در اين كلام[مذكور]،تنبيه بر چند فايده است:

اول:آنكه خلاف است[در]ميان علماء در آنكه[آيا]تصديق،نفس حكم و اذعان است،يا مجموع تصورات است با اذعان؟

امام فخر رازى،اختيار مذهب دوم كرده است،و مختار حكماء و جمهور محققين،[مذهب]اول است،و مصنف نيز اختيار مذهب حكماء كرده است،و لهذا تصديق را نفس اذعان گرفته است.

دوم:آنكه خلاف است ميان قدماء و متأخرين در اينكه در تحقيق 3تصديق،چند ادراك معتبر است؟

نزد قدماء آن است كه سه ادراك كافى است:تصور محكوم عليه و تصور محكوم به،و اذعان نسبت خبرى 4و نزد متأخرين آن است كه چهار ادراك ميبايد:تصور محكوم عليه و تصور محكوم به و تصور نسبت حكميت،يعنى نسبت ثبوتى تقييدى كه عبارت است از،ثبوت محكوم به براى محكوم عليه،و اذعان به وقوع اين نسبت،يا لا وقوع 5اين نسبت؛و مصنف اختيار مذهب قدماء نموده است،و لهذا تفسير كرده


1) .در نسخه(م):«...الّا به نسبت چيزى به چيزى پس...»،و در نسخه(گ)،فقط«...الا به نسبت چيزى...»مذكور است.
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«چيزى»مذكور است.
3) .در نسخه(م)كلمه«تحقق»ذكر شده.
4) .در نسخه(م):«...و اذعان نسبت خبرى،مثلا در تصديق به آنكه زيد قائم است،لابد است اولا در تصور زيد كه محكوم عليه است و از تصور قائم كه محكوم به است و از تصور نسبت ميان قائم وزيد كه آن را نسبت بين بين و حكمانه خوانند؛و نزد متأخرين...»
5) .يعنى عدم وقوع.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 55)

تصديق را به اذعان نسبت،و نگفته اذعان به وقوع النسبة أو لاوقوعها.

(و الّا فتصوّر)يعنى:اگر صورت حاصله غير اذعان و اعتقاد نسبت خبرى باشد 1،تصور است،خواه اصلًا نسبتى با آن نباشد،چون تصوّر زيد،يا باشد،اما صلاحيت تعلق اذعان[نسبت]نداشته باشد،چون غلام زيد،و اضرب؛يا نسبتى باشد كه صلاحيت تعلق[اذعان نسبت]داشته باشد،اما ادراك آن نيز 2بر وجه اذعان بوده باشد،چون تصور خبر مشكوك و متوهّم،و قضاياء تخييليّه،مثل:«الخمر ياقوتة سيّالة و العسَل[مرة]متهوّعة».

(و يقتسمان بالضرورة الضرورة و الاكتساب بالنظر)،بعضى در تقسيم تصور و تصديق،به بديهى و نظرى،دليل گفته اند،اما آنكه دعواى بداهت ميكند،بنابر آنكه هر گاه،مراجعت نمايد به وجدان خود،ميابد كه بعضى تصورات و تصديقات حاصل است او را بى فكر،چون تصور حرارت و برودت،و تصديق،به آنكه آتش گرم است و آفتاب روشن است.

و بعضى[از]تصورات و تصديقات به خلاف اين است،يعنى به نظر و فكر حاصل ميشوند،چون تصور حقيقت ملَك و جن،و تصديق به آنكه عالم حادث است.

و ظاهر عبارت مصنف اين معنى دارد كه قسمت ميكنند تصور و تصديق 3بالبديهيه،بداهت را و اكتساب را،و از آنجا اين معلوم شود كه بداهت و اكتساب 4تصديق،چنانچه تصور و تصديق قاسم باشند نه منقسم،و حال آنكه مقدمه دوم از بيان احتياج به منطق اين بود كه،تصور و تصديق منقسم ميشوند،به بديهى و نظرى،نه آنكه بداهت و اكتساب منقسم ميشوند.

و طريق توجيه اين مقام آن است كه گوييم:انقسام تصور و تصديق به بديهى و


1) .در نسخه(گ):«...غير اذعان و اعتقاد نسبت به چيزى باشد...».
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«نه»ذكر گرديده.
3) .در نسخه(م)عبارت:«...و تصديق به آنكه عالم حادث است،و ظاهر عبارت مصنف اين معنى دارد كه قسمت ميكنند تصور و...»وجود ندارد.
4) .در نسخه(م)و(گ):«...كه بداهت و اكتساب منقسم ميشوند به بداهت تصور و بداهت تصديق و اكتساب تصور و اكتساب تصديق چنانچه...»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 56)

نظرى،در ضمن اين تقسيم معلوم ميشود،به واسطه آنكه معنى آن چنين ميشود كه:قسمت 1ميكنند تصور و تصديق بداهت را و اكتساب را،و اين معنى لازم دارد اين را كه تصور حصّه از بداهت بر دارد و حصّه از اكتساب،و تصديق نيز حصّه از بداهت بر دارد و حصّه از اكتساب،و چون تصور حصّه از بداهت بر دارد،[در نتيجه]بديهى شود و چون حصّه از اكتساب بر دارد،[در نتيجه]كسبى شود،و همچنين چون تصديق حصّه از بداهت بردارد،[در نتيجه]بديهى گردد،و چون حصّه از اكتساب بر دارد،[در نتيجه]كسبى گردد.

پس عبارت مصنف دلالت التزامى ميكند برآنكه تصور و تصديق منقسم ميشوند به بديهى و كسبى،پس آنچه مقصود[مصنف]است از عبارت،به طريق كنايه مفهوم ميشود،و اين قسمى از بلاغت است كه ملزوم را ذكر كنند و از او لازم خواهند،بلكه كنايه از 2صريح ابلغ است،چنانچه در عربيّت مقرّر شده.

و ببايد دانست كه مصنف در تعريف بديهى و نظرى،عدول كرده از آنچه مشهور است،يعنى[تعريف]نظرى،به آنچه موقوف باشد حصول آن بر نظر،و[تعريف]بديهى به آنچه موقوف نباشد حصول آن بر نظر[است].

و تعريف كرد نظرى را به مكتب 3به نظر،پس بديهى حاصل بلا نظر باشد،و بالجمله در اخذ قيد توقف نكرده،و از اين جهت بنابر تعريف لازم ميايد 4كه جميع نظريات داخل بديهى شوند،به واسطه آنكه ممكن است كه حاصل شوند به طريق حدس،چنانچه صاحب نفس قدسيه،همه را به حدس معلوم ميكند،پس موقوف نباشد به نظر،پس تمام نظريات داخل بديهى شوند و تعريف نظرى جامع شود،و تعريف بديهى مانع نشود،پس از اين جهت آن تعريف نكرده است،تا[كه]قصور لازم نيايد.

(و هو ملاحظة المعقول لتحصيل المجهول)و هو يعنى:اين نظر ملاحظه معقول است،از


1) .در نسخه(گ):«...قبول قسمت ميكنند...».
2) .در نسخه(گ)،كلمه«او»مذكور است.
3) .در نسخه(م)«به مكسَب»و در نسخه(گ)«به مكتسب»ذكر شده است.
4) .در نسخه(گ)و(م):«...و بالجمله اخذ قيد توقف نكرده از اين جهت كه بنابر تعريف مشهور لازم ميايد كه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 57)

جهت تحصيل مجهول،كه اگر ملاحظه معقول باشد،اما نه از جهت تحصيل مجهول باشد،نظر نيست.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:چرا تعريف نكرده نظر را به ملاحظه معلوم از جهت تحصيل مجهول،با آنكه علم و جهل در برابر يكديگرند،نه عقل و جهل؟

جواب گفته اند كه:در اين[تعبير]سه فايده رعايت كرده:يكى رعايت سجع،و ديگر آنكه معلوم شامل جزئيات و كليات است،اما معقول نمى باشد مگر[شامل]كليات،و چون نظر و فكر در جزئيات نمى باشد،پس ملاحظة المعقول بهتر باشد،از ملاحظة المعلوم؛و يكى ديگر آنكه علم لفظ مشترك است ميان چند معنى،گاه علم[را]ميگويند،و صورت حاصله از شىء نزد عقل[را]ميخواهند،و گاه[علم را]ميگويند و حصول صورت شىء در عقل[را]ميخواهند،و گاه[آن را]ميگويند،و انفعال نفس از صورت[شىء را]ميخواهند،و گاه است كه آن را ميگويند،و تصديق[تنها را]ميخواهند،و گاه است كه آن را ميگويند،و يقين[تنها را]ميخواهند.

و[تعريف]يقين،اعتقاد ثابت جازم مطابق با واقع است،يعنى شخصى اعتقادى داشته باشد و بر اعتقاد خود جازم باشد،به طريقى كه تجويز نقيض آن[را]نكند،و اين اعتقاد،حق و مطابق[با]واقع باشد و ثابت باشد،يعنى دوام داشته باشد،كه به تشكيك مشكّك زائل نشود.

و غير جازم را ظنّ گويند،و جازم غير مطابق[با]واقع را جهل مركّب گويند،و اعتقاد جازم مطابق[با]واقع غير ثابت را تقليد گويند.

پس چون معلوم شد كه علم لفظ مشترك است و استعمال لفظ مشترك در تعاريف جايز نيست،به واسطه آنكه مبادا كه شخصى اراده معنى[اى]كند كه[بر]خلاف مقصود باشد،پس ملاحظة المعقول بهتر باشد از ملاحظة المعلوم.

(و قد يقع فيه الخطاء)[يعنى]و گاه است كه در فكر خطا واقع ميشود؛و خطا در تحصيل مجهولات از معلومات،گاه در صورت فكر واقع ميشود،يعنى در ترتيب معلومات،و گاه در مادّه معلومات واقع ميشود 1و كيفيت عصمت در اين هردو قسم


1) .در حاشيه نسخه(م):«...و گاه در مادّه و صورت هر دو،همچنانكه قدس سره در حاشيه شمسيه تصديق نمود،و كيفيت...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 58)

از خطا،از قوانين منطقى معلوم ميشود.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:يكى از مقدّمات بيان احتياج به منطق[آن]است 1كه،نظرى[را]از بديهى كسب توان كرد به فكر و نظر،و حال آنكه مصنف آن را ذكر نكرده است.

جواب گفته اند كه:اين مقدمه در ضمن تقسيم علم به نظرى و بديهى معلوم شد،به واسطه آنكه گفته است:و«يقتسمان بالضرورة الضرورة و الكتساب بالنظر»،پس احتياج به اخذ آن على حدّه نيست.

(فاحتيج الى قانون يعصم عنه و هو المنطق)يعنى در فكر خطا واقع ميشود،پس محتاج باشيم به قانونى كه نگاه دارد مراعات او ذهن را از خطاى در فكر،وآن منطق است؛پس در ضمن بيان احتياج به منطق تعريف منطق نيز معلوم شد به آنكه[منطق]قانونى است كه نگاه ميدارد مراعات او ذهن را از خطاى در فكر،و[آن]قانون قضيه اى است كلى،كه منطبق باشد بر جميع جزئيات موضوع خود.

موضوع منطق

(و موضوعه:المعلوم التصورى و التصديقى من حيث يوصل الى مطلوب تصورى فيسمّى معرِّفًا او تصديقى فيسمّى حجةً).

و موضوع هر علم آن است كه بحث كنند[از آن]در آن علم،از عوارض ذاتيه[آن]،و عارض هر شىء خارج از آن شىء[اى]است كه بر آن شىء محمول شود،و اين خارج محمول گاه است كه اوّلًا و بالذات عارض آن شىء ميشود نه به واسطه شىء ديگرى،يا عارض[آن]شىء ميشود ثانيًا و بالعرض به واسطه شىء ديگرى؛و آن خارجى كه عارض شىء[اى]شود اولًا و بالذات،او را عارض ذاتى ميگويند،مثل حركت،كه اولًا و بالذات،عارض سفينه ميشود،نه به واسطه شىء ديگرى،و[آنكه]عارض شىء[اى]شود،به واسطه شىء ديگرى ميتواند كه:

-آن واسطه مساوى[با آن]شىء معروض باشد.


1) .در نسخه(م):«...يكى از مقدمات احتياج به منطق،آن است كه،نظرى را...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 59)

-يا اخص از[آن]معروض باشد.

-يا اعمّ از[آن]معروض باشد.

-يا مباين[آن]معروض باشد.

و[اما]آن محمولى كه عارض شىء[اى]شود به واسطه شىءاى كه آن شىء مساوى[با شىء]معروض باشد،مثل:ضِحك،كه عارض انسان ميشود به واسطه تعجب و ميان تعجب و انسان[تساوى]است،[چون]ميتوان گفت كه:هر متعجب انسان است و هر انسان متعجب است،و اين[نيز]داخل عوارض ذاتيه است،چرا كه[عوارض]مساوى[با]شىء،متحد بالذات است با آن شىء[معروض]. 1

و اما آنچه عارض[شىء]ميشود به واسطه امرى اخص،مثل كتابت،كه عارض حيوان ميشود،به واسطه انسان،و انسان اخص است از حيوان،به واسطه آنكه هر[موجودى كه]انسان است حيوان است،اما هر[موجودى]كه حيوان باشد لازم نيست كه انسان باشد،و اين را عرض غريب ميگويند.

و همچنين آنچه عارض شىء[اى]شود،به واسطه امرى اعمّ،مثل حركت بالاراده،كه عارض انسان ميشود به واسطه حيوان،چرا كه حركت از خواص حيوان است،[و]آن را نيز عرض غريب ميگويند.

و[آنكه]عارض شىء[اى]شود به واسطه امرى مباين مثل حركت،كه عارض جالس سفينه ميشود به واسطه سفينه،و ميان سفينه و جالس تباين است،به واسطه آنكه نميتوان گفت كه:سفينه جالس است يا جالس سفينه است،و اين را نيز عرض غريب ميگويند.

و بعضى گفته اند كه:هر گاه شىء[اى]عارض شىء[ديگرى]شود،به واسطه امرى اعمّ،كه آن امر اعمّ جزء آن شىء باشد،[اين]نيز داخل عوارض ذاتيه است،ليكن محققين بر آن اند كه،آن داخل عوارض ذاتيه نيست،بلكه او داخل اعراض غريبه است.


1) .در نسخه(م):«...و عوارض شىء،متحد بالذات است با آن شىء...»؛و نسخه(گ):«...چه مساوى شىء متحد بالذات است با آن شىء...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 60)

و ببايد دانست كه در علم بحث نميكنند از عوارض غريبه موضوع،زيرا كه،غرض از وضع هر علم آن است كه،احوال موضوع[آن]در آن علم معلوم شود،و عارض غريب فى الحقيقه،عارض شىء ديگرى است؛و موضوع[علم]منطق معلوم تصورى ومعلوم تصديقى[است]،نه مطلقا،بلكه از آن حيثيت كه برساند اين كس را به مجهول تصورى يا تصديقى.

و[اما]آن معلوم تصورى[را]،از آن حيثيت كه ميرساند اينكس را به مجهول تصورى،آن را معرِّف ميگويند،زيرا كه معرّف به معنى شناساننده است،و چون مجهول تصورى را به اينكس مى شناساند،از اين جهت آن را معرّف ميگويند.

و[اما]آن معلوم تصديقى[را]،از آن حيثيت كه ميرساند اين كس را به مجهول تصديقى،آن را حجّت ميگويند،زيرا كه حجّت را از«حجَّ يحِجُّ»گرفته اند،به معنى غلب يغلب،و چون به واسطه اين معلوم تصديقى،كه اثبات ميكنند مجهول تصديقى را،اينكس بر خصم غالب ميشود،آن را حجّت ميگويند،و اين تسميه سبب است به اسم مسبّب.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:شما گفته ايد كه موضوع علم منطق،معرّف و حجّت است،و حال آنكه بحث ميكنند در اين علم،از كليات خمس نيز در تصورات،و از قضايا و اطراف قضايا نيز در تصديقات،و ايشان داخل در معرّف و حجّت نيستند.

جواب گفته اند كه:اينها[تصورات و تصديقات]را داخل موضوع منطق ندانسته اند،بلكه موضوع را منحصر دانسته اند در آنچه مقصود بالذات در علم بحث از[آن]باشد،نه آنكه به تبعيّت شىء ديگرى بحث از آن كنند،و مقصود بالذات در منطق،معرّف و حجّت است،و اينكه بحث ميكنند در اين علم از كليات خمس در تصورات،به تبعيّت معرّف است،[و]اينكه بحث ميكنند[در تصديقات]از قضاياء و اطراف قضايا،به تبعيّت حجّت است.

و بعضى ديگر گفته اند كه:اين استخدام است،و استخدام آن است كه يك لفظى را ذكر كنند و از آن لفظ معنااى خواهند،و بعد از آن يك ضميرى را راجع به همان لفظ سازند،و از آن ضمير معنى ديگرى خواهند،غير[از]آن معنى[اولى]،مثل:«ما نحن

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 61)

فيه»،كه اولًا از موصول،اعم از قريب و بعيد خواسته اند،و از ضمير راجع به[آن]در يسمّى،موصول قريب اراده كرده.

و شايد كه گويند كه:ضمير راجع به موصل مطلق است،و ذكر معرّف و حجّت،در مقام تسميّه بر سبيل تمثيل است،يعنى معلوم تصورى كه موصل به مجهول تصورى باشد،آن را معرّف ميگويند مثلا،يعنى ديگر اسامى نيز دارد،گاه جنس و گاه فصل[باشد]،و حاصل آنكه موصل به تصور،به شرط آنكه موصل قريب باشد مسمّى به معرّف است،و به شرط آنكه موصل بعيد باشد،مسمّى به جنس يا فصل است،و على هذا القياس الحجّة.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 62)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 63)

مقصد اوّل:تصوّرات

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 64)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 65)

دلالات

(المقصد الاول:التصورات 1،و اعتراض ميكنند كه:هر گاه معلوم نشد كه قسم اول از اين كتاب كه در علم منطق است چند مقصد است،پس چگونه ميگويد كه مقصد اول در تصورات است؟

جواب گفته اند كه:در ضمن«موضوعه المعلوم التصورى و التصديقى»،معلوم ميشود كه در اين كتاب 2دو مقصد است:

-يكى در بيان معلوم تصورى،كه آن معرّف است،و[آن]در تصورات است.

-و يكى در بيان معلوم تصديقى،كه آن حجّت است،و در تصديقات است.

پس مقصد[آن]دو[تا]باشد؛و اعتراض كرده اند كه:[چرا]تصورات را مقدّم داشت بر تصديقات؟

جواب گفته اند كه:تصورات موقوف عليه تصديقات است،زيرا كه تصور جزء تصديق است بنابر مذهب امام،و شرط تصديق است بنابر مذهب حكماء،و جزء شىء و شرط شىء،موقوف عليه آن شىء ميباشند.

(دلالة اللفظ على تمام ما وضع له مطابقة و على جزئه تضمن و على الخارج التزام)،[و]


1) -1.در حاشيه نسخه(ف)و در متن نسخه(م)و(گ)،مذكور است كه:«و فى بعض النسخ التصورات».
2) .در حاشيه نسخه(م)در اينجا كلمه«قسم»ذكر گرديده،گويا اينگونه بوده است كه:«...در اين قسم دو مقصد است،...»،كه منظور از قسم هم ميتواند كه همان علم منطق باشد به قرينه اوائل كتاب كه گفت:«القسم الاول فى المنطق».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 66)

اعتراض كرده اند كه:منطقى از اين حيثيّت كه منطقى است،بحث از الفاظ نميكند،زيرا كه ايشان بحث از موصل به تصور و موصل به تصديق ميكنند،و ايشان از قبيل معانى اند نه الفاظ.

جواب گفته اند كه:چون افاده و استفاده معانى موقوف بر الفاظ و عبارت است،بنابرين بحث از آن كرده اند.

و ديگر اعتراض كرده اند كه:چرا مبحث الفاظ را در مقدمه ذكر نكرد و حال آنكه مباحث الفاظ نيز موقوف عليه اند؟

جواب گفته اند كه:چون مقدمه،موقوف عليه شروع در[علم است]،و الفاظ موقوف عليه افاده و استفاده[در علم]اند،پس از اين جهت در مقدمه آن را ذكر نكرد،تا آنكه فرق باشد ميان موقوف عليه شروع در علم و موقوف عليه افاده و استفاده[در علم].

و ديگر اعتراض كرده اند كه:چرا مبحث الفاظ را على حدّه بعد از مقدمه ذكر نكرد و در مقصد اول كه تصورات است ذكر كرد؟

جواب گفته اند كه:چون الفاظ را مناسبتى است به مباحث تصورات،در اينكه هر دو موقوف عليه مباحث تصديقات اند،از اين جهت آن را در مقصد اول ذكر نكرد،و چون افاده و استفاده الفاظ به دلالت ميباشد،پس بنابرين ذكر دلالت كرد.

و[اما تعريف]دلالت:بودن شىء است به حيثيتى كه از علم به آن[شىء]،علم به شىء ديگرى لازم آيد؛و پيش اهل منطق مراد از لزوم،لزوم كلى دائمى است،و پيش اهل عربيّت لزوم فى الجمله[به معنى]كافى است؛و شىء اول را دالّ ميگويند،و شىء ثانى را مدلول،و نسبت بينهما را دلالت[ميگويند].و او تعريف نكرده است دلالت را به واسطه ظهور.

و دلالت بر دو قسم است:لفظى و غير لفظى،زيرا كه[اگر]دالّ لفظ[باشد]،دلالت لفظى[خواهد بود]،و اگر غير لفظ باشد،غير لفظى[خواهد بود].

و هر يك از اين لفظى و غير لفظى،بر سه قسم است:وضعى و عقلى و طبعى.

و وضعى آن است كه بر حسب وضع واضع باشد،و عقلى آن است كه بر حسب اقتضاء عقل باشد،يعنى عقل مستقل باشد در آن،و طبعى آن است كه به مقتضاء

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 67)

طبع باشد،يعنى طبع لافظ مقتضِى تلفّظ به آن باشد نزد عروض مدلول بر طبع لافظ.

[و اما]مثال لفظيه وضعيه،دلالت لفظ زيد بر ذات زيد[است]،[و]مثال غير لفظيه وضعيه،دلالت خطوط و عقود و اشارات و نُصُب[است]،بر معانى[اى]كه از ايشان مفهوم ميگردد،و مثال لفظيه عقليه،دلالت لفظ مسموع،از وراء جدار بر وجود لافظ[است]،و مثال غير لفظيه عقليه،دلالت اثر بر مؤثّر[است]،ومثال دلالت لفظيه طبعيه،دلالت اح اح،بر وجع 1صدر[است]،و مثال غير لفظيه طبعيه،دلالت سرعت نبض بر حمى 2[است].

و حصر دلالت در لفظى و غير لفظى،حصرى عقلى است،و[تعريف]حصر عقلى آن است كه:دائر بين النفى و الاثبات باشد،به واسطه آن كه دالّ يا لفظ است يا غير لفظ،و غير اين دو متصوّر نيست؛و حصر هريك از اين[دو]دلالت لفظى و غير لفظى،به وضعى و عقلى و طبعى،استقراءاى است.

و[تعريف]حصر استقرائى آن است كه:عقل تجويز آن كند كه قسمى ديگر ميتواند باشد،اما به تتبّع[آن را]نيافته باشند.

و آنچه از اين دلالات،معتبر است،دلالت لفظى وضعى است،زيرا كه مدار افاده و استفاده بر دلالت لفظى وضعى است،و اين دلالت لفظى وضعى منحصر است در مطابقت و تضمن و التزام.

[اما تعريف]مطابقت:دلالت لفظ است بر تمام معنى موضوع له خود،از آن حيثيت كه،[تمام معنى]،موضوع له اوست،مثل دلالت لفظ انسان،بر[مجموع]حيوان ناطق.

و[تعريف]تضمن:دلالت لفظ است بر جزء معنى موضوع له،از[آن]حيثيت كه،جزء معنى،موضوع له او است،مثل دلالت انسان،بر حيوان[فقط]،يا ناطق[فقط].

و[تعريف]التزام:دلالت لفظ است بر خارج[لازم]معنى موضوع له،از آن حيثيت كه خارج لازم[معنى]،موضوع له او است،مثل دلالت لفظ انسان،بر قابل علم و صنعت كتابت.


1) .به معنى درد است.
2) .به معنى گرم بودن و تب داشتن است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 68)

و قيد حيثيت كرده است،تا دلالات به يكديگر منتقض نشوند،به واسطه آنكه ميتواند باشد كه لفظى دلالت كند بر شىء[اى]هم به مطابقت و هم به تضمن و هم به التزام،مثل لفظ شمس،كه يكبار وضع كرده اند آن را براى جرم فقط،و يك بار وضع كرده اند براى ضوء فقط،و يكبار وضع كرده اند براى مجموع جرم و ضوء.

[و]هر گاه لفظ شمس گويند و از او ضوء خواهند،دلالت لفظ شمس بر آن،[هم]به مطابقت و هم به تضمن و[هم]به التزام است.

اما دلالت[لفظ]شمس بر ضوء به مطابقت،به واسطه آنكه،يكبار موضوع بود براى ضوء فقط،و اما[دلالت آن بر ضوء به]تضمن،براى آنكه يكبار موضوع براى مجموع جرم و ضوء،پس ضوء جزء آن باشد،و اما[دلالت آن به]التزام،به واسطه آنكه يكبار موضوع بود براى جرم فقط و ضوء لازم آن بود.

پس قيد حيثيت كرده است تا دلالات به يكديگر منتقض نشوند،به واسطه آنكه اگر دلالت شمس بر ضوء،از آن حيثيت است كه تمام موضوع له آن است 1نه مطابقت است و نه تضمن و نه التزام،و اگر از آن حيثيت است كه[آن]جزء[موضوع له آن]است،تضمن است،نه مطابقت و نه التزام،و اگر از آن حيثيت است كه،خارج لازم[موضوع له]است،التزام است،نه مطابقت و نه تضمن.

و مشهور[آن]است كه،حصر دلالت لفظى وضعى به مطابقت و تضمن و التزام،حصرى عقلى است.

[و]اعتراض كرده اند كه:در اين مقام دو مقدمه ذكر كرده اند كه نقيض يكديگرند:

-يكى آنكه قيد حيثيت 2در حدود مطابقت و تضمن و التزام.

-و يكى ديگر آنكه اين حصر را حصر عقلى شمرده اند.

و وجه منافات ميان اين دو مقدمه آن است كه اگر قيد حيثيت نكنند حصر عقلى خواهد بود،لكن دلالات به يكديگر منتقض ميشوند،و اگر قيد حيثيت كنند دلالات


1) .در نسخه(گ)و(م):«...از آن حيثيت است كه تمام موضوع له اوست،مطابقت است نه تضمن و نه التزام...».
2) .در نسخه(م)و(گ)،عبارت«معتبر است»نيز ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 69)

به يكديگر منتقض نخواهند شد ليكن حصر،حصر عقلى نميشود،زيرا كه هر گاه بگويند كه:مطابقت،دلالت لفظ است بر تمام معنى موضوعه له خود از آن حيثيت كه تمام معنى موضوع له آن است،عقل تجويز آن ميكند كه دلالت لفظ باشد بر تمام معنى موضوع له،نه از آن حيثيت كه تمام معنى موضوع له آنست.

و[همچنين]بر اين قياس[است]تضمن و التزام؛پس حصر،عقلى نباشد،و تفصّى 1از اين اشكال،مشكل است،مگر[آنكه]گويند كه:در[دوتاى]اول كه مطابقت و تضمن باشد،قيد حيثيت مراد است و در التزام مراد نيست،پس چنين ميشود كه:

مطابقت دلالت لفظ است بر تمام معنى موضوع له خود از آن حيثيت كه تمام معنى موضوع له آنست،و تضمن دلالت لفظ است بر جزء معنى موضوع له خود از آن حيثيت كه جزء معنى موضوع له آن است،و التزام دلالت لفظ است به غير اين دو حيثيت؛پس در اين صورت حصر،حصر عقلى باشد،و دلالات نيز به يكديگر منتقض نشوند.

(ولابدّ من اللّزوم عقلاً او عرفاً)يعنى:شرط است در دلالت التزام لزوم،يعنى:بودن امر خارج لازم موضوع له،خواه لزوم عقلى باشد و خواه عرفى.

و لزوم عقلى آن است كه محال باشد در نظر عقل كه ملزوم در ذهن در آيد و لازم در ذهن در نيايد،مثل تصور اعمى و بَصَر،كه تصور اعمى بدون[تصور]بصر نميتوان كرد،زيرا كه اعمى[به معنى]عدم مضاف به بصر است،و تصور عدم مضاف به بصر بى بصر نميتوان كرد.

و[اما تعريف]لزوم عرفى آن است كه در مجراى عادت،تصور ملزوم بدون تصور لازم نتوان كرد،مثل تصور حاتم،كه در عرف و عادت،بى تصور كَرَم نميباشد،يعنى در مجراى عادت چنين است كه هرگاه حاتم در ذهن درآيد،كرم[نيز]در ذهن در ميايد.

و مخفى نماند كه در دلالت كلى دائمى چنانكه مذهب منطقيون است،لزوم عرفى،كافى نيست،پس از اينكه مصنف اعتبار لزوم عرفى كرده،معلوم ميشود كه اختيار مذهب عربيّت كرده،يعنى دلالت[را]عبارت داشته 2از،فهم معنى از لفظ فى الجمله 3.


1) .به معنى خلاص شدن است.
2) .منظور«دانسته»است.
3) .در نسخه(م):«...يعنى دلالت را عبارت دانسته از،فهم معنى از لفظ فى الجمله...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 70)

(و يلزمهما المطابقة)يعنى:لازم است تضمن و التزام را مطابقت 1زيرا كه تضمن و التزام مستلزم وضع اند،و وضع مسلتزم دلالت بر موضوع له،يعنى دلالت بر مطابقت. 2

(و لو تقديراً)،ميتواند كه جواب از اين سؤال[مقدر]باشد كه:شما گفته ايد كه تضمن و التزام مستلزم مطابقت اند،و حال آنكه فعل به انفراده،يعنى بى فاعل،دلالت بر حدث 3ميكند به تضمن،و دلالت مطابقى ندارد،به واسطه آنكه فعل موضوع است براى حدث و زمان و نسبت به فاعل معين و مفهوم 4متعقّل نميگردد 5الّا بعد از ذكر فاعل،پس تا فعل را بافاعل[معين]ذكر نكنند،دلالت مطابقى نخواهد كرد 6،پس تضمن مستلزم مطابقت نباشد؟

و مصنف جواب گفته كه:مطابقت لازم تضمن و التزام است،اعم از آن است كه محقق باشد يا مقدر،يعنى هرجا كه تضمن و التزام محقق شود البته لفظ را معنى خواهد بود كه دلالت توان كرد بر آن مطابقت،خواه بالفعل معلوم شود يا موقوف باشد بر شرطى كه اگر[آن شرط]محقق شود فهم شود آن معنى،چون ذكر فاعل در ما نحن فيه؛پس و لو تقديرا اشاره به اين جواب است.

و ميتواند كه لفظى موضوع باشد براى يك معنى 7و استعمال آن لفظ در جزء آن معنى كنند يا در خارج آن معنى،در اين صورت دلالت آن[كه]بر جزء يا خارج[معنى است]،دلالت تضمن و التزام است،و دلالت مطابقى نيست،[و در اين صورت]و لو تقديرا گفته،يعنى:اگر چه مطابقت در اين صورت تحقيقا نيست،اما تقديرا هست،


1) .در نسخه(م)و(گ):«...يعنى لازم دارد اين تضمن و التزام مطابقت را زيرا...».
2) .در نسخه(م)و(گ):«...يعنى دلالت مطابقت...»
3) .در نسخه(م):«...دلالت بر حصر ميكند...»،و در نسخه(گ)همان«حدث»مذكور است.
4) .در نسخه(م):«...براى حدث و زمان نسبت و فاعل معين و نسبت به فاعل معين مفهوم و متعقّل نميگردد الّا...»
5) .در نسخه(گ):«...و نسبت به فاعل مّا معين و نسبت به فاعل معين مفهوم و متعقل نميگردد و الّا بعد از...».
6) .در نسخه(گ):«...دلالت مطابقى نخواهد بود...».
7) .در نسخه(م)و(گ):«...و ميتواند بود كه جواب از سؤال مقدر ديگر باشد،كه اعتراض كرده اند كه:ميتواند كه لفظى موضوع باشد...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 71)

يعنى معنى دارد كه اگر استعمال[آن]در آن معنى كنند،دلالت بر آن[به]مطابقت خواهد كرد. 1

و اين حلّ دوم اگر چه مشهورتر است،اما هم در سؤال[آن]قصورى هست و هم در جواب:

-[و]اما[قصور]در سؤال،به واسطه آنكه استعمال در جزء لازم،به طريق مجاز است،و مجاز را وضع نوعى هست،پس دلالت مطابقى خواهد بود مستند به وضع نوعى.

-اما قصور در جواب،زيرا و لو تقديراً كه گفته است،اشعار بر اين است كه مذهب او اين است كه دلالت تابع اراده است،زيرا كه اگر دلالت را تابع وضع ميدانست،هيچ احتياج به قيد ولو تقديرا نمى بود،در اين صورت دلالت[نيز]،مطابقى مى بود 2زيرا لفظى را كه در جزء يا در خارج استعمال كنند،البته وضعى خواهد داشت 3،خواه استعمال آن لفظ در آن موضوع له بكنند يا نه،و اين كافى است.

پس التزام آنكه مطابقت در اينجا تقديرا است نه تحقيقا،دالّ است بر آنكه مذهب او اين است كه دلالت تابع اراده است،پس 4نقيض آن چيزى است كه در مطوّل قرار داده است،چه در مطوّل ردّ اين مذهب نموده.

و ميتواند كه و لو تقديرا اشعار بر[اختلاف]باشد،كه بعضى ميگويند كه:دلالت تابع اراده است و بعضى ميگويند كه:دلالت تابع وضع است.

پس اگر دلالت را تابع وضع دانند،هرجا كه تضمن يا التزام محقق شود مطابقت تحقيقا لازم نيست كه باشد،بلكه گاه تحقيقا خواهد بود و گاه تقديرا 5پس[اينكه]مصنف گفته است كه:مطابقت لازم تضمن و التزام است،و اگر چه تقديرا باشد،


1) .در نسخه(گ):«...خواهد بود...».
2) .در نسخه(گ):«...در اين صورت دلالت مطابقى نيز مى بود...».
3) .در نسخه(م):«...البته وضعى خواهد داشت و دلالت مطابقى محقق و بر موضوع له خواهد داشت،خواه استعمال[آن]لفظ در آن...». و در نسخه(گ):«...و دلالت مطابقى محقق بر موضوع له خواهد داشت...».
4) .در نسخه(م)و(گ):«...و اين نقيض آن چيزى است كه...»
5) .در نسخه(م)و(گ):«...پس اگر دلالت را تابع وضع دانند،هر جا كه تضمن يا التزام متحقق شود مطابقت تحقيقا خواهد بود،و اگر تابع ارده باشد،هر جا كه همه با الزام متحقق شوند مطابقت تحقيقا لازم نيست كه باشد بلكه گاه تحقيقا خواهد بود و گاه تقديرا،پس مصنف...»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 72)

اشاره است به اينكه استلزام بر اين دو مذهب واقع است.

(و لا عكس)يعنى:مطابقت مستلزم تضمن و التزام نيست،به[سبب]آنكه هر گاه نسبت دهند مطابقت و تضمن و التزام[را]با يكديگر به طريق استلزام،شش احتمال[وجود]دارد:

[اول]استلزام مطابقت تضمن را و[دوم]عكس آن،و[سوم]استلزام مطابقت التزام را و[چهارم]عكس آن،و[پنجم]استلزام تضمن التزام را و[ششم]عكس آن.

پس شش احتمال[موجود]شد:

[كه]چهار احتمال[آن]واقع نيست،و آن[اين]است كه:مطابقت مستلزم تضمن باشد و مطابقت مستلزم التزام باشد و التزام مستلزم تضمن باشد[و تضمن مستلزم التزام باشد].

و دو[احتمال]واقع است:يكى آنكه[تضمن]مستلزم مطابقت باشد و ديگر آنكه التزام مستلزم مطابقت باشد.اما مطابقت چرا مستلزم تضمن نيست؟به واسطه آنكه ميتواند كه لفظى موضوع باشد از براى معنى بسيط پس مطابقت باشد بى تضمن.

و اما[دليل]آنكه مطابقت مستلزم التزام نيست،به[دليل]آن[است]كه مى شايد كه لفظى موضوع باشد براى معنى[اى]كه آن[معنى]را لازمى ذهنى نباشد،پس مطابقت باشد بى التزام.

و[اما]بعضى منع كرده اند وجود معنى[اى]را كه لازم ذهنى نداشته باشد،بلكه شايد كه هر معنى كه متصوّر شود،لازم ذهنى با آن متصوّر شود،غايتش آنكه علم به آن لازم نداشته باشيم.

و بعضى گفته اند كه:اين مطابقت مستلزم تضمن نيست،[درست]است،اما نميتواند كه مطابقت مستلزم التزام نباشد،به واسطه آنكه اقلًّا هر شىءاى كه هست[اين را]لازم دارد،كه غير خودش نيست؛و اين مذهب امام فخرزاى است.

[و]جواب گفته اند كه:از اين لازم چه لازمى ميخواهى؟اگر لازم ذهنى ميخواهى اين لازم ذهنى نيست،زيرا كه بسيار هست كه شىء[اى]در ذهن در ميايد،و«أنّها ليست غيرها»در نميايد،و اگر از لازم،لازمى خارجى ميخواهى،[كه]لازم خارجى

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 73)

[نيز]معتبر نيست.

و چون دانستى كه دليل استلزام مطابقت التزام را،تمام نيست،و همچنين دليل عدم استلزام نيز تمام نيست،پس أولى در اين مسئله توقف است.

و اما حكم استلزام تضمن التزام را،بعينه حكم استلزام مطابقت است التزام را،پس اولى در[اين]نيز توقف است؛و اما استلزام تضمن التزام را،حكم استلزام مطابقت است تضمن را؛زيرا كه معنى بسيط،اگر لازمش،ذهنى باشد،آنجا مطابقت و التزام خواهد بود بى تضمن،پس همچنانكه مطابقت مستلزم تضمن نيست،التزام نيز مستلزم تضمن نيست.

مفرد و مركّب

(و الموضوع ان قُصد بجزء منه الدلالة على جزء المعنى فمركب)يعنى:لفظ موضوع اگر قصد شود به جزءاى از آن لفظ موضوع،دلالت برجزء معنى،آن[لفظ]مركب است.

پس در تعريف[آن]چهار چيز باشد:

جزء لفظ،جزء معنى،دلالت جزء لفظ بر جزء معنى،[و]يكى ديگر آنكه،[اين]دلالت مقصود باشد.

و از انتفاء هر قيدى[از تعريف]يك قسم مفرد حاصل ميشود:

اول:آنكه لفظ جزء داشته باشد،كه اگر جزء[اى]نداشته باشد مفرد ميباشد همچون همزه استفهام.

دوم:آنكه معنى نيز جزء داشته باشد،كه اگر جزء نداشته باشد مفرد باشد،مثل لفظ الله كه موضوع است براى ذات خداى تعالى و آن ذات جزء ندارد.

سوّم:آنكه جزء لفظ دلالت كند بر جزء معنى،كه اگر لفظ جزء داشته باشد و معنى جزء داشته باشد اما جزء لفظ دلالت بر جزء معنى نداشته باشد،آن نيز[لفظ]مفرد است.

و اين قسم كه جزء لفظ دلالت نكند بر جزء معنى،ميتواند كه اصلا دلالت نكند بر جزء معنى مثل[لفظ]زيد كه موضوع است براى[آن]ذات معين و جزء لفظ آن اصلا دلالت بر[جزء]معنى[آن]نميكند،و ميتواند كه جزء لفظ دلالت بر جزء معنى

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 74)

كند اما آن معنى جزء معنى آن لفظ نباشد مثل عبد الله،كه موضوع است براى آن ذات[معين]و لفظ آن دو جزء دارد،يكى عبد و يكى الله،و معنى آن نيز جزء دارد،و اين جزء لفظ دلالت ميكند بر جزء معنى،به واسطه عبد[كه]دلالت بر عبوديت ميكند و الله[كه]دلالت بر ذات واجب تعالى ميكند،اما عبوديت و آن ذات مقدس،هيچ يك جزء معنى عبد الله نيستند.

چهارم:آنكه دلالت جزء لفظ بر جزء معنى،مقصود باشد،كه اگر جزء لفظ دلالت كند بر جزء معنى اما مقصود نباشد،آن[لفظ]نيز[لفظ]مفرد است مثل حيوان ناطق،[كه]هرگاه عَلَم شخص انسان سازند،در اين صورت لفظ آن جزء دارد كه يكى حيوان است و يكى ناطق،و معنى آن نيز جزء دارد،و جزء لفظ دلالت بر جزء معنى دارد اما به وضعى ديگر نه به اعتبار وضع علمى،به واسطه آنكه معنى حيوان،به اعتبار وضع تركيبى،جسم نامى حساس متحرك بالاراده است،و اين معنى جزء آن ذات است به واسطه آنكه آن ذات انسان با تشخص است 1،و انسان،حيوان ناطق است،پس جزء لفظ آن دلالت كند بر جزء معنى آن.

اما اين دلالت،مقصود نيست،زيرا كه در اين صورت از مجموع حيوان ناطق آن ذات ميخواهند،و اين نيست كه از حيوان در اين وضع عَلَمى،جسم نامى حساس متحرك بالاراده خواهند و از ناطق،مدرِك معقولات،بلكه حيوان ناطق به اعتبار اين وضع از قبيل زِ است بدل 2در زيد.

و كسى كه ولو تقديرا را حل كرده است،به اين طريق كه مذهب مصنف آن است كه دلالت تابع اراده است،لازم ميايد بر آن كه[در]تعريف[مركب]،[فعل]قُصِدَ زائد باشد،زيرا كه از دلالت،[فعل]قُصد فهم ميشود،پس[با ذكر]دلالت،احتياج به ذكر قُصد نباشد،و از اين جا رجحان آن دو احتمال ديگر كه در[حلّ]و لو تقديرا مذكور شده[بود]معلوم ميگردد.

و محقق دوانى جواب گفته است كه:دلالت در آنجا همان به معنى اراده است و


1) .در نسخه(گ):«...به واسطه آنكه ذات انسان يا تشخص است و انسان...».
2) .در نسخه(گ)،لفظ«بدل»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 75)

قيد قُصد،[قيد]توضيحى است.

(إما تام خبر او انشاء و إما ناقص تقييدى او غيره)يعنى:اين[لفظ]مركب يا تام است يا ناقص،مركب تام آن است كه صحيح السكوت باشد،يعنى هر گاه متكلم بر آن سكوت كند،مخاطب را انتظار محكوم عليه بى محكوم به و محكوم به بى محكوم عليه نماند.

و مركب تام بر دو قسم است:خبر و انشاء:

خبر آن است كه نظر به مفهوم آن كرده[شود]،[و با]قطع نظر از قائل و واقع،احتمال صدق و كذب داشته باشد؛و قيد قطع نظر از قائل و واقع كرديم،تا لازم نيايد إخبارى كه احتمال كذب ندارد،به واسطه آنكه از كسى صادر شده كه[احتمال]دروغ در حق وى نيست،مثل معصومين(عليهم السلام)،و يا به واسطه آنكه بديهى است مثل:النار حارّةٌ،[و به اين قيد اينان]از تعريف خبر بيرون روند،چه اين اخبار،مفهوم ايشان[با]قطع نظر از حال قائل و علم به واقع،ثبوت چيزى است براى چيزى يا سلب چيزى است از چيزى،و اين دو معنى،احتمال صدق و كذب دارند.

و[اما]انشاء آن است كه احتمال صدق و كذب نداشته باشد،مثل امر و نهى و استفهام و غير آن؛و مركب تام خبرى مثل:زيد قائم،و مركب تام انشائى مثل:أزيد قائم؟.

و[اما]مركب ناقص آن است كه صحيح السكوت نباشد،يعنى چون متكلم بر آنجا سكوت كند،مخاطب را انتظار محكوم عليه بى محكوم به و محكوم به بى محكوم عليه بماند.

و مركب ناقص بر دو قسم است:تقييدى و غير تقييدى؛و مركب تقييدى آن است كه،جزء ثانى وى قيد[جزء]اول باشد،يعنى مخصّص[جزء]اول باشد،خواه به اضافه مثل:غلام زيد،و خواه به وصف مثل:حيوانٌ ناطقٌ،و خواه به غير اينها مثل:ضارب فى الدّار،كه فى الدّار قيد ضارب است.

و بعضى عبارات قوم،موهم انحصار مركب تقييدى است در دو قسم:توصيفى و اضافى،«و الحق خلافه كما بيّنا».

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 76)

و مركب غير تقييدى آن است كه جزء ثانى قيد[جزء]اول نباشد مثل:«فى الدار و خمسة عشر».

(و الّا فمفرد)يعنى:اگر قصد نشود به جزءاى از لفظ موضوع،دلالت بر جزء معنى آن[لفظ]،آن لفظ مفرد است،و معلوم شد كه اقسام آن چهار است.

تقسيمات مفرد و مركّب

(و هو أن استقلّ فمع الدلالة بهيئته على احد الازمنة الثلاثة كلمة و بدونها اسم و الّا فاَداةٌ)،چون فارغ شد از تقسيم لفظ موضوع بر مفرد و مركب،شروع كرد در تقسيم هر يك از لفظ مفرد و مركب،و مقدم داشت تقسيم مفرد را،زيرا كه مقدم است بر مركب بالطبع. 1

و مفرد بر سه قسم است:اسم و كلمه 2و ادات؛[به دليل]آنكه معنى آن يا مستقل است يا مستقل نيست؛اگر مستقل است،يا دلالت ميكند بهيئته باحد ازمنة ثلاثة يا نه؛اگر دلالت ميكند كلمه است،و اگر اينچنين نباشد اسم است،خواه آنكه اصلا دلالت نكند،يا آنكه دلالت كند،لكن بهيئته نباشد،مثل لفظ زمان و ماضى و حال و استقبال.

و اگر مستقل نيست در دلالت بر معنى،ادات است؛و[اما]مراد[او]از آن هيئته،آن صورتى است كه حاصل ميشود كلمه را به اعتبار حركات و سكنات و تقديم بعضى حروف بر بعضى و تأخير بعضى از بعضى،و قيد بهيئته در تعريف كلمه به واسطه آن كرد تا مثل لفظ زمان 3ماضى و حال و مستقبل بدر روند،زيرا كه اينها اگر چه مستقل اند و دلالت ميكنند بر احد ازمنه ثلاثه،اما[اين]دلالت،دلالت بهيئته نيست،بلكه به حسب ماده دلالت ميكند بر زمان،و لهذا ديگر الفاظ كه بر وزن اينها اند،دلالت بر زمان نميكنند.

و شرط كرده اند بودن اين هيئته در ماده موضوع متصرف فيها؛و قيد موضوع كرد،


1) .در حاشيه نسخه(م)اين مطلب اضافه گرديده است كه:«تقدم بالطبع آن است كه،مقدم موقوف عليه مؤخر باشد و علت او نباشد،مثل تقدم واحد بر اثنين».
2) .كلمه در منطق،همان فعل است در نحو.
3) .در نسخه(گ)،كلمه«زمان»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 77)

تا مثل«جسق» 1بدر رود،به واسطه آنكه هيئت«نصر» 2در آن هست،لكن دلالت نميكند بر احد ازمنه ثلاثه،به واسطه آنكه موضوع نيست؛و قيد متصرف فيها كرديم،تا جوامد بدر رود،و جامد آن است كه نه مشتق باشد و نه مشتق منه،پس مثل شجر و حجر،اگر چه هيئت ايشان مثل هيئت نصر است و ماده موضوع است،لكن متصرف فيها نيست،پس بنابرين بهيئته دلالت بر زمان ماضى نميكند.

و سبب عدم استقلال حرف در دلالت بر معنى[را]:

-بعضى گفته اند آن است كه:چون معنى آن،آلت ملاحظه غير است مثل فى،كه معنى او ظرفيت خاص است و اين[معنى]ظرفيت خاص را تعقل نميتوان كرد بدون متعلق،پس معنى آن مستقل نباشد.

-و بعضى ديگر گفته اند كه:معنى حرف مستقل است در ملاحظه،و عدم استقلال حرف در دلالت آن است كه واضع،شرط كرده است در دلالت حرف بر معنى،ذكر متعلق آن[را]،پس معنى فى،ظرفيت مطلق است،همچون لفظ ظرفيت،كه آن نيز موضوع براى مطلق ظرفيت است،لكن واضع شرط كرده است در دلالت فى بر معنى ظرفيت ذكر متعلق را،مثل دار،به خلاف ظرف 3كه در دلالت آن بر معنى ظرفيت ذكر متعلق را شرط نكرده اند.

[و]اعتراض كرده اند كه:بنابر اين تعريف،لازم ميايد كه،افعال ناقصه[نيز]داخل[در تعريف]حرف باشند،مثل كان،زيرا كه كان مستقل نيست در دلالت كردن بر معنى،زيرا كه معنى آن كون رابطى است،و كون رابطى نميباشد الّا ميان دو شىء،پس معنى كان مفهوم نميشود الّا بعد از ذكر لفظى چند،كه دلالت كند بر آن دو چيز،پس[معنى آن]مستقل نباشد،و حال آنكه نحويون افعال ناقصه را داخل[در]فعل[كه معنى آن مستقل است]شمرده اند،[و اين چگونه ممكن است؟]

جواب گفته اند كه:ميتواند كه نحويون آن را داخل[در]فعل شمرده باشند،و


1) .در نسخه(م):«...تا مثل جسق و ليق بدررود...».
2) .در نسخه(گ)،كلمه«نيز»به جاى«نصر»مذكور است.
3) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«ظرفيت»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 78)

منطقيون داخل[در]ادات،زيرا كه نحويون را نظر به لفظ است،و چون افعال ناقصه[را]شريك يافته اند با افعال تامه در احوال و احكام لفظى،مثل دخول قد و سين و سوف و ساير خواص فعل،پس[بنابر اين آن]را داخل[در]افعال شمرده اند.

و چون منطقيون را نظر به معنى است،و يافته اند كه معنى اين افعال موافق معنى ادوات است در عدم استقلال،از اين جهت اينها را داخل كرده اند در ادوات،و لهذا گفته اند كه:رابطه ادات است.و رابطه بر دو قسم است:زمانى و غير زمانى؛و رابطه زمانى را افعال ناقصه گرفته اند.

و بر اين جواب اعتراض كرده اند كه:افعال ناقصه اگرچه به اعتبار معنى حدثى،مستقل نيستند،ليكن به اعتبار معنى زمانى،مستقل اند،زيرا كه كان معنى آور كون است در زمان ماضى،[و]جواب گفته اند كه:كان به اعتبار معنى زمانى نيز مستقل نيست،زيرا كه زمان ظرف نسبت است،و قيد آن است،پس فهم آن بعد از فهم نسبت است و نسبت مستقل نميشود،الّا به ذكر فاعل،پس زمان متعلق نشود الّا به ذكر فاعل،پس به اعتبار معنى زمانى نيز مستقل نباشد.

(و أيضاً أن اتحد معناه فمع تشخّصه وضعاً عَلَم)،و أيضاً مفعول مطلق آضَ است،يعنى آض ايضاً،به معنى رجع رجوعا،و اين اشاره است به اينكه،اين تقسيم ديگرى است مر مطلق مفرد را،و مخصوص به اسم نيست،و اينكه تقسيم كرده اند جمهور،اسم را به اين اقسام محل نظر است،زيرا كه اين اقسام مخصوص به اسم نيستند،بلكه در كلمه و ادات نيز يافت ميشوند،زيرا كه كلمه[نيز]مشترك ميباشد،مثل عَسْعَسَ كه به معنى اقبل و[هم به معنى]ادبر آمده است؛و منقول نيز ميباشد مثل صلوة،كه در اصل به معنى دعا است و اهل شرع آن را نقل[داده اند]به گذاردن اركان مخصوصه؛و حقيقت و مجاز نيز ميباشد،مثل قتل كه موضوع است براى كشتن،پس استعمالش در آن به حقيقت باشد،و به معنى ضرب شديد[نيز]به مجاز مستعمل ميباشد. 1


1) .در نسخه(گ):«...و ادات نيز مشترك ميباشد،مثل من كه مشترك است ميان تبيين و تبعيض،و حقيقت و مجاز ميباشد،مثل فى هرگاه استعمال كنند در ظرفيت حقيقت است و هرگاه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 79)

و همچنين فى كه هرگاه استعمال كنند در ظرفيت،[معنايش]حقيقت است و هرگاه كه استعمال به معنى على،[معنايش]مجاز است،و ادات نيز مشترك ميباشد،مثل مِن،كه مشترك است ميان[معنى]تبيين و تبعيض؛و لهذا ابن سينا 1در شفا 2گفته كه:مراد[ما]از اسم در اين تقسيم،مطلق لفظ مفرد است.

پس بنابرين،مصنف تقسيم كرده است مطلق مفرد را و گفته است كه:اين مفرد اگر متحد المعنى است،يعنى[اگر]يك معنى دارد،پس اين معنى اگر مشخص است به حسب وضع،عَلَم است،به مذهب نحاة،و جزئى حقيقى است،به مذهب منطقى؛و[اما]مراد از تشخّص معنى آن است كه[معنى]مقول نشود بر كثيرين؛و قيد تشخص به حسب وضع اين فايده[را]دارد كه اسماء اشاره و موصولات و ضمائر از تعريف عَلَم بيرون روند،زيرا كه،اگرچه معنى ايشان متحد و متشخص است اما،نه به حسب وضع است،بلكه اين تشخص به حسب استعمال است،به واسطه آنكه ايشان در اصل موضوع اند براى معنى كلى،مثل هذا،كه موضوع است براى مطلق مشار اليه قريب،و اين معنى كلى است،اما استعمال ميكنند آن را در جزئيات.

و اين بنابر مذهب مصنف و رضىّ و بعضى از نحاة است كه وضع اسماء اشاره و نظاير آنها را،عام دانند و موضوع له ايشان را نيز عام دانند،و اما آن كسى كه وضع اسماء اشاره[و نظاير آنها]را عام ميداند و موضوع له[ايشان]را خاص،يعنى هذا[مثلا]موضوع است به يك وضع براى هر فردى از افراد مشار اليه قريب،پس نزد او،اسماء اشاره و نظاير ايشان به قيد اتحاد معنى بيرون ميروند،زيرا كه در اين صورت معنى ايشان كثير است.


1) .ابن سينا از حكماى بزرگ و نامدار مشّاء بوده و كتاب شفاء وى كه در الهيّات و طبيعيّات و ريّاضيات و...بوده،معروف است.درخشنده ترين نام در تاريخ علم و فكر و طبّ و از بزرگ ترين فلاسفه اسلام است كه در فلسفه و طبيعيّات و طبّ خودنمايى كردند...آراء ابن سينا در فلسفه بر متفكّران و فلاسفه پيش از او سيطره و غلبه داشت و ريشه هاى آن،توماس آكونياس كه فلسفه اش از ثمرات و نتايج تعاليم ابن سينا بود كشيده شد.(عبدالله نعمه،فلاسفه شيعه،ص269)
2) .كتاب شفاء در بيست و هشت مجلّد كه شامل فصولى در منطق و طبيعيّات و مابعدالطّبيعه و الاهيّات و رياضيّات است.(همان،ص296)
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 80)

و ببايد دانست كه وضع شىء[اى]براى شىء[اى]چهار احتمال دارد:

-[اول]وضع عام و موضوع له عام.

-[دوم]وضع عام و موضوع له خاص.

-و[سوم]وضع خاص و موضوع له خاص.

-و[چهارم]وضع خاص و موضوع له عام.

و اما احتمال رابع صحيح نيست،زيرا كه وضع خاص آن است كه در حين وضع آلت ملاحظه[معنى]،[آن]معنى،جزئى باشد،مثل لفظ زيد كه موضوع است براى ذات مشخص و آن ذات در حالت وضع،ملحوظ است به وجه جزئى؛پس موضوع[له]در وضع خاص،امر كلى نميتواند باشد،به واسطه آنكه ملاحظه[معنى]كلى به وجه جزئى نميتوان كرد،پس در وضع خاص موضوع له عام نميتواند باشد.

و وضع عام آن است كه در حين وضع آلت ملاحظه[معنى]،[آن]امر،كلى باشد،پس اگر لفظ موضوع است براى همين امر كلى،در اين صورت وضع عام است و موضوع له عام،مثل لفظ انسان براى حيوان ناطق كه هم وضع عام است،زيرا كه آلت ملاحظه امر كلى است،كه حيوان ناطق است؛و موضوع له نيز عام است،زيرا كه انسان را وضع كرده اند براى همين حيوان ناطق؛و[اما]اگر آن لفظ موضوع نباشد براى آن امر كلى،بلكه موضوع باشد براى افراد آن كلى،در اين صورت وضع،عام است،زيرا كه آلت ملاحظه[آن]معنى جزئى،آن امر كلى بوده است،چه ملاحظه جزئيات،به وجه كلى ميتوان كرد،و موضوع له خاص است،زيرا كه موضوع له در اين صورت،جزئيات اند،مثل اسماء اشاره،بر مذهب بعضى از فضلاء،زيرا كه وضع كرده اند آن را براى هريك از[اين]جزئيات مخصوص اما در حين وضع،آلت ملاحظه[معنى]،امر كلى بوده است.

(وبدونه متواطى أن تساوت افراده)يعنى:[و]اگر چنين نباشد،يعنى معنى آن متحد نباشد،يعنى مشخص نباشد به حسب وضع،بلكه مقول شود بر كثيرين،آن[معنى]كلى متواطى است 1،اگر مساوى باشد افراد آن،يعنى صدق اين كلى بر جميع افراد آن


1) .در نسخه(م):«...يعنى معنى آن متحد باشد اما مشخص نباشد به حسب وضع امر كلى بوده است بر كثيرين آن كلى است و اين كلى متواطى است اگر...»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 81)

مساوى باشد،مثل انسان كه صادق ميايد بر افراد خود على السويه.

(و مشكك ان تفاوتت باَوّليّة او اولويّة)يعنى:اين[معنى]كلى مشكّك ميباشد اگر تفاوت باشد[ميان]افراد آن به اوّليت يا اولويت.

و[اما]معنى اوليت آن است كه،صدق اين كلى بر بعض افراد،مقدم باشد بر بعض[افراد]ديگر،تقدم بالعليّة،يعنى:صدق اين كلى بر بعض افراد،علت صدق اين كلى باشد بر بعض[افراد]ديگر،مثل صدق موجود بر واجب كه علت صدق موجود است بر ممكن،زيرا كه ممكن موجود است به واسطه آنكه واجب موجود است.و معنى اولويت آن است كه صدق اين كلى بر بعض افراد مقتضى ذات آن فرد باشد و بر بعض[افراد]ديگر،مقتضى ذات آن فرد نباشد،مثل صدق موجود بر واجب كه مقتضى ذات واجب است و صدق موجود بر ممكن،[كه]نه مقتضى ذات اوست،بلكه ذات آن به واسطه شىء ديگرى است،كه آن[شىء]واجب است.

و بدانكه تشكيك بر چهار وجه ميباشد:

تشكيك به اوّليت و تشكيك به اولويت و تشكيك به شدّت و ضعف و تشكيك به زيادتى و نقصان.

اما تشكيك به اوليت و اولويت را ذكر كرديم؛و اما تشكيك[به]شدت و ضعف آن است كه،صدق اين كلى بر بعض افراد اشد باشد بر بعضى ديگر،به اين معنى كه آثار اين كلى در بعضى افراد بيشتر ظاهر باشد[تا]از بعضى ديگر،مثل بياض كه اثر آن كه تفريق بصر است،در بعض افراد كه آن ثِلْج 1است،اكثر[و اشد]است[تا]در بعض ديگر كه[مثلا]آن كاغذ است.

و بعضى اشديت را به اين معنى فراگرفته اند كه:عقل،انتزاع اين كلى[را]از بعض افراد بيشتر نمايد كه از بعض[افراد]ديگر[نمايد]؛و زيادتى و نقصان نيز،به همان دو وجهى است كه در شدت و ضعف گفته شد؛و فرق ميان شدت و ضعف و زيادتى و نقصان به همين است كه،شدت و ضعف را اطلاق ميكنند در كيفيات،مثل


1) .به معنى برف.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 82)

سفيدى و سياهى؛و زيادتى و نقصان را اطلاق ميكنند در كميات،مثل مقدار كه[مفهومى]كلى است،كه اثر آن كه قابليت قسمت است،[مثلا]در دو گز بيشتر است تا در يك گز،با 1آنكه معنى مقدار را از دو گز،عقل بيشتر ميابد كه از يك گز[ميابد].

و[اما]مصنف ذكر نكرده است اين دو قسم را در عبارت خودش،گويا ذكر اوّليت و اولويت در كلام او به طريق تمثيل است نه به طريق حصر؛پس گويا در اين قوّت 2است كه:«ان تفاوتت باولية او اولوية،مثلا»؛يا آنكه اولويت را به طريقى اخذ كنيم كه شامل اين دو قسم باشد،پس گويا كه اولويت به معنى أنسبيت و أليقيت است،و اين معنى شامل أزيَديت و أشديت نيز هست،زيرا كه صدق كلى بر بعض افراد،هرگاه اشد يا ازيد باشد از بعض[افراد]ديگر،صدق آن بر آن بعض اولى و انسب خواهد بود[تا]از آن بعض ديگر.

(و إن كثر فإن وضع لكلّ فمشترك و الّا فإن اشتهر فى الثانى فمنقول ينسب الى الناقل و الّا فحقيقة و مجاز)يعنى:[و]اين مفرد اگر كثيرالمعنى است،يعنى معنى او متعدد است:

پس اگر وضع كرده اند اين مفرد را براى هريك از اين معانى متعدده ابتداءًا،بى ملاحظه مناسبت با وضع سابق،پس آن را مشترك گويند،مثل عين،كه موضوع است ابتداءًا براى چشم و چشمه و زانو و غير اينها.

و اگر وضع نكرده اند اين مفرد را براى هريك از اين معانى متعدده ابتداءًا،خواه آنكه[اصلا]وضع نكرده باشند يا[آنكه]وضع كرده باشند[اما]نه براى هريك،بلكه براى بعضى موضوع باشد و در باقى مستعمل شده باشد به مناسبت به اين معنى،يا آنكه وضع كرده باشند،ليكن ابتداءًا نباشد،بلكه وضع كرده باشند ثانيا براى بعض معانى بنابر مناسبت با معنى سابق؛پس اگر مشهور شده است اين مفرد در[معنى وضع]ثانى،به حيثيتى كه در[معنىِ وضعِ]اول متروك شده باشد،آن[مفرد]را منقول ميگويند.

و منقول نسبت داده ميشود به ناقل،و اين ناقل يا شرع است يا عرف:

پس ناقل اگر شرع است،آن را منقول شرعى ميگويند،مثل صلوة كه در اصل


1) .در نسخه(گ):«...يا آنكه...».
2) .منظور او«در اين تقدير است»ميباشد.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 83)

موضوع است،براى دعا پس نقل كرده اند،اهل شرع آن را به گذاردن اركان مخصوصه.

و اگر ناقل عرف است،يا عرف عام است يا عرف خاص است؛پس اگر ناقل عرف عام است،آن را منقول عرفى ميگويند،مثل دابّه،كه در اصل موضوع است براى«كل ما يدبّ على الارض»،يعنى:هرچه بر روى زمين جنبد،و اهل عرف عام نقل كرده اند آن را به صاحب قوائم اربع،كه آن خيل و بغال و حمير است؛و اگر ناقل[آن]عرف خاص است،آن را منقول اصطلاحى ميگويند،مثل فعل كه در اصل موضوع است براى حدثى كه صادر شود از فاعل،و نحاة نقل كرده اند آن را به كلمه[اى]كه دلالت[كند]بر معنى فى نفسه و مقترن باشد باحد ازمنه ثلاثه.

(والّا)يعنى:و اگر مشهور نشده است استعمال اين مفرد در[معنى وضع]ثانى،به اين وجه خواهد بود كه وضع نكرده باشند آن را براى معنى ثانى نه ابتداءًا و نه ثانيا؛پس اگر استعمال كنند آن را در معنى موضوع له،آن را حقيقت گويند؛و اگر استعمال كنند،در غير معنى موضوع له،آن را مجاز گويند.

پس حقيقت لفظى را گويند[به آن]كه مستعمل باشد در معنى موضوع له خود،و مجاز لفظى را گويند[به آن]كه مستعمل باشد در غير معنى موضوع له[خود].

فصل اوّل:مفهوم كلّى و جزئى

(فصلٌ:المفهوم ان امتنع فرض صدقه على كثيرين فجزئى و الّا فكلّى)يعنى:مفهوم،ما حصل عند العقل[است]؛و آن[يعنى:آن]چيزى كه در عقل در ميايد،صورتى دارد كه به نفس قائم است 1و[همچنين آن چيز]ذى صورتى دارد كه در ذهن موجود و حاصل است،و آن صورت را علم ميگويند،و[آن]ذى صورت را معلوم،و مفهومش نيز ميگويند؛و فرق ميان اين دو بالذات است نزد قائلين به شبح و مثال؛و بالاعتبار است،نزد محققينى كه قائل اند به حصول ماهيات بانفسها در ذهن.

گويند:كه هيئت زيد،مثلاً،كه در ذهن در ميايد،از آن حيثيت كه صورت شخصى است،قائم به نفس،علم است،و از آن حيثيت كه ماهيتى است[كه]در ذهن موجود


1) .در نسخه(گ):«...يعنى:ما حصل عند العقل صورتى دارد كه قائم به نفس است و ذى صورتى دارد كه در ذهن...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 84)

[است]،معلوم است؛و اين مفهوم اگر ممتنع است فرض صدق آن بر كثيرين پس آن جزئى است،و اگر ممتنع نباشد فرض صدق آن بر كثيرين،پس كلى است.

و قيد فرض در تعريف جزئى به واسطه آن كرد كه اگر[آن را]قيد نميكرد و تعريف ميكرد جزئى را به:مفهومى كه ممتنع باشد صدق آن بر كثيرين،و كلى را نيز بر اين قياس[تعريف ميكرد]،لازم مى آمد كه بعضى از كليات داخل در جزئى شوند،مثل واجب الوجود كه كلى است،يعنى ذاتى كه وجودش از خودش باشد،و تعريف جزئى بر او صادق است،به واسطه آنكه ممتنع است صدق آن بر كثيرين.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:شما تعريف كرده ايد كلى را به آن چيزى كه ممتنع نباشد فرض صدق آن بر كثيرين،و حال آنكه بر زيد كه جزئى است،صادق است كه ممتنع نيست فرض صدق او بر كثيرين،به واسطه آنكه فرض ميتوان كرد كه اگر زيد بر كثيرين صادق ميامد كلى مى بود،پس لازم ميامد كه زيد كلى باشد و حال آنكه جزئى است؟

[و]جواب گفته اند كه:فرض به دو معنى ميباشد:

گاه به معنى تقدير[است]،همچنان كه در شرعيات 1ميباشد؛و گاه به معنى تجويز عقل[است]،و در آنجا فرض،به معنى تجويز عقل است،پس كلى،اين معنى داشته باشد كه:ممتنع نباشد كه عقل تجويز كند[فرض آن را]كه بر كثيرين صادق آيد؛و بر اين معنى هيچ اعتراضى نميايد.

و[ديگر]بعضى اعتراض كرده اند كه:گاه ميباشد كه شخصى،شخصى را از دور مى بيند،[و]تجويز ميكند كه زيد باشد،يا عمرو،يا بكر،يا خالد يا غير اينها،و آن شخص جزئى است و تعريف كلى بر او صادق ميايد،زيرا كه عقل تجويز آن ميكند كه بر كثيرين كه آن زيد و عمرو و بكر است،صادق ميايد؟

و جواب گفته اند كه:هرگاه شخصى،شخصى را از دور ديد و تجويز آن ميكند كه آن يا زيد باشد يا عمرو يا بكر،به طريق بدليت خواهد بود،كه اگر[فرضًا]زيد باشد[ديگر]عمرو نخواهد بود و اگر بكر باشد عمرو[يا خالد و يا مانند اينها]نخواهد بود،


1) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«شرطيات»ذكر گرديده است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 85)

و هرگز تجويز اين نميكند كه زيد و عمرو و بكر بايكديگر باشند؛و نمى خواهيم ما از كلى مگر آن معنى[را]كه عقل تجويز صدق آن بر كثيرين على الاجتماع نمايد،چه آنچه بر سبيل بدليت متعدّد صادق ميايد،حقيقةً صادق نميايد دائمًا،الّا بر واحدى[از آنها]نه بر كثيرين.

(امتنعت أفراده او امكنت و لم توجد او وجد الواحد فقط مع امكان الغير او امتناعه او الكثير مع التناهى او عدمه)

و اين مفهوم[كلى]كه ممتنع نيست صدق آن بر كثيرين شش احتمال دارد:

يا ممتنع الافراد است،يعنى در خارج اصلا بر چيزى صادق نميايد،مثل شريك بارى؛يا ممكن الافراد است،و اين ممكن الافراد،چهار قسم است:

-يا آن است كه در خارج هيچ فردى از آن يافت نشده است،مثل عَنْقاء. 1

-يا آن است كه در خارج يك فرد يافت شده است و باقى افراد ممكن است كه يافت شوند اما يافت نشده[اند]،مثل كوكب نهارى،يعنى كوكبى كه در روز نور بخشد،كه در خارج يك فرد از آن كه[آن]شمس است يافت شده است و ديگر افراد كه يافت نشده[اند]،ممكن است[يافت شوند].

-يا آن است كه يك فرد در خارج يافت شده باشد و باقى افراد ممتنع باشند،مثل واجب الوجود،كه در خارج يك فرد آن كه بارى تعالى است موجود است،و ديگر افراد[وجودشان]ممتنع اند.

-يا آن است كه اين ممكن الافراد،كثير الافراد است،و اين ممكن الافراد كه كثير الافراد است،ميتواند كه افرادش متناهى باشند،مثل:«كوكب سبعة سيّارة» 2و ميتواند كه غير متناهى باشند،مثل معلومات خداى تعالى.

و اعتراض كرده اند كه:شما يك قسم ممكن الافراد را واجب الوجود شمرده ايد،كه در خارج يك فرد از آن يافت شده است،و باقى افراد ممتنع اند،پس چون آن را ممكن الافراد توان گفت؟به واسطه آنكه افراد جمع فرد است،و جمع را اطلاق بر سه و ما فوق


1) .مرغى است معروف الاسم و مجهول الجسم.نام فارسى:سيمرغ.
2) .در نسخه(گ):«...مثل:كوكب سياره كه هفت است...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 86)

ميكنند،پس ميبايستى كه اقلّا سه فرد از آن ممكن در خارج يافت شده باشد تا او را داخل در ممكن الافراد به توان كرد؟

[و]جواب گفته اند كه:مراد از افراد،جنس فرد است،و جنس را اطلاق بر يك و بيشتر ميكنند.

و ديگر جواب گفته اند كه:امتنعت افراده،كه او ذكر كرده است،موجبه كليه است،يعنى ممتنع باشد جميع افراد آن،و،او أمكنت،رفع آن كرده است،يعنى اينچنين نباشد كه جميع افراد[آن]ممتنع باشند،و اين اعم از آن است كه يك فرد ممكن باشد يا بيشتر،به واسطه آنكه رفع ايجاب كلى متحقق ميشود در ضمن سلب جزئى.و ديگر اعتراض كرده اند كه:[اين]ممكن الافراد[را]كه شما گفته ايد،از اين امكان،چه امكانى ميخواهيد؟يا امكان عام ميخواهيد يا امكان خاص،اگر امكان عام ميخواهيد كه سلب ضرورت باشد از جانب مخالف،خواه ممكن الوجود باشد،يعنى عدمش ضرورى نباشد،و اين شامل واجب است.

و خواه ممكن العدم باشد،يعنى وجودش ضرورى نباشد،و اين شامل ممتنع است؛پس ممتنع قسمى از ممكن باشد،و حال آنكه شما آن را قسيم ممكن ساخته ايد،به واسطه آنكه گفته ايد:امتنعت افراده او امكنت،پس لازم ميايد كه قسم شىء[اى]را قسيم[آن]شىء ساخته باشيد؛و اگر از امكان،امكان خاص ميخواهيد،كه سلب ضرورت باشد از جانبين،يعنى وجود وعدمش هيچكدام ضرورى نباشد،پس در اين صورت،ممكن و واجب قسيم يكديگر باشند،و حال آنكه شما واجب را قسم ممكن ساخته ايد،پس لازم ميايد،كه قسيم شىءاى را قسم[آن]شىء ساخته باشيد؟

[و]جواب گفته اند كه ما از امكان،امكان عام مقيد به طرف وجود ميخواهيم،يعنى ممكن الوجود باشد،پس عدمش ضرورى نباشد،و ممتنع آن است كه عدمش ضرورى باشد،پس قسيم ممتنع،شامل واجب باشد،فان دفع المحذوران معًا 1.

نسب اربع


1) .در نسخه(گ):«...فاندفع المحذوران».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 87)

(و الكليان إن تفارقا كلّيا فمتباينان و الّا فإن تصادقا كلّيا من الجانبين فمتساويان و نقيضاهما كذلك او من جانب فاعم واخص مطلقا و نقيضاهما بالعكس و الّا فمن وجه و بين نقيضيهما تباين جزئى كالمتباينين)

هر دو كلى اى كه هست ميان ايشان يكى از چهار نسبت[مقابل]ميباشد البته:

يا تباين يا تساوى يا عموم و خصوص مطلق يا عموم و خصوص من وجه.

به واسطه آنكه يا آن است كه ميان دو كلى تفارق كلى است،يعنى هيچكدام از كليين،بر فرد[ي از افراد كلى]ديگرى صادق نميايند،پس نسبت بينهما تباين است،مثل انسان و حجر،كه انسان بر هيچ فردى از حجر صادق نميايد،و حجر بر هيچ فردى از افراد انسان صادق نميايد؛و مرجع تباين[ميان دو]كلى،دو سالبه كليه است،به واسطه آنكه عدم صدق اين كلى بر جميع افراد آن[كلى]،سالبه كليه است،مثل لاشىء من الانسان بحجر،و عدم صدق آن كلى بر جميع افراد اين[كلى نيز]،سالبه كليه ديگر است،مثل لاشىء من الحجر بانسان.

واگر تفارق نباشد كلّيا،ناچار فى الجمله 1تصادق خواهد بود،و اين تصادق فى الجمله اعم از آن است كه تصادقى باشد كلّيا از جانبين،يا تصادقى كلى[باشد]از يك جانب،يا از هيچ جانب كلى نباشد.

پس اگر تصادقى كلى باشد از جانبين،يعنى هركدام از كليين بر جميع افراد ديگرى صادق آيند،نسبت تساوى خواهد بود،و مرجع تساوى،دو موجبه كليه است،به واسطه آنكه صدق هريك از اين كليين بر جميع افراد ديگرى يك موجبه كليه است،مثل انسان و ناطق،كه انسان بر جميع افراد ناطق صادق ميايد و ناطق بر جميع افراد انسان نيز صادق ميايد.

و اگر تصادقى باشد كلّيا از جانب واحد،يعنى يك كلى بر جميع افراد ديگرى صادق آيد و آن كلى ديگر بر جميع افراد آن كلى صادق نيايد،پس نسبت[ميانشان]عموم و خصوص مطلق است،مثل انسان و حيوان،كه حيوان بر جميع افراد انسان


1) .در نسخه(م)در اينجا عبارت«فى جهت»ذكر گرديده،ودر نسخه(گ):«...و اگر تفارق نباشد كليا ناچار باشد كه فى الجمله تصادق خواهد بود...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 88)

صادق ميايد و انسان بر جميع افراد حيوان صادق نميايد،پس مرجع عموم و خصوص مطلق،يك موجبه كليه و يك سالبه جزئيه باشد،به واسطه آنكه صدق اعم بر جميع افراد اخص موجبه كليه است،مثل:كل انسان حيوان،و عدم صدق اخص بر بعضى از افراد اعم،سالبه جزئيه است،مثل:بعض الحيوان ليس بانسان.

و اگر تصادق از هيچ جانب كلى نباشد،بلكه تصادقى جزئى باشد از جانبين،يعنى هر يك از اين دو كلى بر بعضى از افراد[كلى]ديگر صادق آيند،پس نسبت بينهما،عموم و خصوص من وجه خواهد بود،مثل انسان و ابيض،كه انسان بر بعضى از افراد ابيض صادق ميايد،و ابيض بر بعضى از افراد انسان صادق ميايد.

و مرجع عموم و خصوص من وجه،يك موجبه جزئى است و دو سالبه جزئيه؛و به اين معنى گويند كه:عموم و خصوص من وجه يك ماده اجتماع دارد و دو ماده افتراق،اگر چه در واقع دو موجبه جزئيه صادق خواهند بود،چه صدق هريك بر بعض افراد ديگر،يك موجبه جزئى است،مثل:بعض الانسان ابيض و بعض الابيض انسان؛ليكن چون عكس موجبه جزئيه،همان موجبه جزئى است،پس موجبه جزئيه،موجبه جزئيه ديگرى را لازم ندارد البته،از اين جهت اكتفاء به يك موجبه جزئيه كرده اند،به خلاف سالبه جزئيه،كه آن عكس[معتبر]ندارد.

و اما صدق دو سالبه جزئيه،از اين جهت[است]كه عدم صدق اين كلى از هرجانب،رفع ايجاب كلى است،و رفع ايجاب كلى،سلب جزئى است،مثل:بعض الانسان ليس بابيض و بعض الابيض ليس بانسان.

و اعتراض كرده اند كه:همچنانچه نسبت ميان دو كلى يكى از چهار[نسبت]است،ميان دو جزئى و جزئى و كلى[نيز]همين نسبت مذكوره ميباشد،پس چرا مصنف بيان آن نكرد؟

جواب گفته اند كه:چون بحث ميكنند در اين علم از شىءاى كه كاسب و مكتسب باشد،و جزئى نه كاسب و نه مكتسب است،از اين جهت بيان آن نكرد.

و بدانكه قوم 1بيان آن كرده اند كه:

[اگر]ميان هر دو كلى يكى از اين نسبت اربع متحقق شود،[پس]ميان نقيض آن


1) .منظور عدّه اى از منطقيون است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 89)

دو كلى چه نسبت خواهد بود؟

و تفصيل اين مقام آن است كه:دو كلى كه ميان ايشان تساوى باشد،ميان نقيض ايشان نيز تساوى خواهد بود،يعنى هر يك از اين نقيضين بر ديگرى صادق آيند،صدقى كلى،كه اگر احد النقيضين بر ديگرى صادق نيايد،عين آن نقيض بايد،كه بر آن نقيض ديگرى صادق آيد،والّا ارتفاع نقيضين لازم آيد؛و در اين صورت كه عين اين نقيض بر آن نقيض ديگرى صادق آيد،نميتواند كه عين آن نقيض ديگر بر آن صادق آيد،به واسطه آنكه اجتماع نقيضين لازم ميايد؛پس احد العينين بدون ديگرى يافت شده باشد،پس ميان عينين تساوى نباشد و حال آنكه ميان عينين تساوى است.

پس معلوم شد كه نقيض متساويان،متساويان اند،مثل انسان و ناطق كه دو كلى اند و نسبت ميان ايشان تساوى است،به واسطه آنكه انسان بر جميع افراد ناطق صادق ميايد و ناطق بر جميع افراد انسان صادق ميايد،و ميان نقيض ايشان كه لاانسان و لاناطق است،همان تساوى است.

به اين معنى كه لاانسان بر جميع افراد لاناطق صادق ميايد و لاناطق بر جميع افراد لاانسان صادق ميايد،كه اگر لاانسان بر جميع افراد لاناطق صادق نيايد،عين آن كه انسان است،بر لاناطق صادق خواهد بود،تا[كه]ارتفاع نقيضين لازم نيايد؛و در اين صورت كه انسان بر لاناطق صادق آيد،عين لاناطق كه ناطق باشد بر لاناطق صادق نميتواند آمد،به واسطه آنكه اجتماع نقيضين لازم ميايد؛پس انسان بدون ناطق يافت شده باشد و ميان ايشان لازم ميايد كه تساوى نباشد،و حال آنكه ميان ناطق و انسان تساوى است،و به اين مسئله اشاره نموده است مصنف به قول خود كه:و نقيضاهما كذلك.

و دو كلى كه ميان ايشان عموم و خصوص مطلق است،ميان نقيض ايشان نيز عموم و خصوص مطلق خواهد بود بر عكس،يعنى نقيض اعم،اخص شود و نقيض اخص،اعم شود،يعنى نقيض اخص مى بايد كه بر جميع افراد نقيض اعم صادق آيد،و لازم نيست كه نقيض اعم بر همه[افراد]نقيض اخص صادق آيد.

اما[دليل]اول:زيرا كه اگر نقيض اخص بر جميع افراد نقيض اعم صادق نيايد،عين اخص بر بعض افراد نقيض اعم صادق آيد،چه ارتفاع نقيضين محال است،

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 90)

ليكن عين اعم بر نقيض اعم صادق نتواند آمد،چه اجتماع نقيضين محال است،پس لازم آيد صدق اخص بدون اعم،پس اخص،اخص نبوده باشد.

و اما[دليل]ثانى:يعنى آنكه نقيض اعم،لازم نيست كه بر نقيض اخص صادق آيد؛زيرا كه اگر نقيض اعم بر نقيض اخص كلّيًا صادق آيد،ثابت شده كه نقيض اخص كلّيًا بر نقيض اعم صادق است،البته لازم آيد كه ميان نقيض اخص و نقيض اعم تساوى باشد،پس ميان نقيض ايشان كه عين اعم و عين اخص است نيز بايد كه تساوى باشد.

به دليل آنكه قبل از اين،[دليلش]مذكور شد،و حال آنكه ميان عينين ايشان عموم و خصوص مطلق است،مثلاً انسان و حيوان،كه ميان ايشان عموم و خصوص مطلق است،و انسان اخص مطلق و حيوان اعم مطلق است،ميان نقيض ايشان كه لاانسان و لاحيوان باشد،همان عموم و خصوص مطلق است بر عكس،يعنى لاانسان اعم مطلق است و لاحيوان اخص مطلق است،يعنى لاانسان بر كل افراد لاحيوان صادق ميايد،و لاانسان صادق خواهد آمد بر نقيض لاحيوان تا ارتفاع نقيضين لازم نيايد.

و انسان كه بر لاحيوان صادق آيد،حيوان نميتواند كه بر لاحيوان صادق آيد،به واسطه آنكه اجتماع نقيضين لازم ميايد؛پس انسان بدون حيوان يافت شده باشد،پس انسان اخص از حيوان نباشد و لازم نيست كه لاحيوان بر كل[افراد]لاانسان صادق آيد،كه اگر لاحيوان بر كل لاانسان صادق آيد،و[با وجود اينكه]ثابت شد پيش از اين كه لا انسان بر كل لاحيوان صادق ميايد،پس ميان ايشان تساوى باشد،و به قاعده اى كه پيش از اين مذكور شد 1،ميان نقيض ايشان كه انسان و حيوان باشد،تساوى باشد،و حال آنكه ميان ايشان عموم وخصوص مطلق است،و إلى هذا اشاره كرد مصنف بقوله:و نقيضاهما بالعكس.

و دو كلّى كه ميان ايشان عموم و خصوص من وجه باشد،ميان نقيض ايشان تباين جزئى است؛و تباين جزئى عبارت است از:صدق كلّ واحد از مفهومَين بدون ديگرى،فى الجمله. 2


1) .در نسخه(م):«...و به قاعده اى كه بعد از اين مذكور شود...».
2) .در نسخه(گ):«...صدق كل واحد از مفهومين بر ديگرى فى الجمله...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 91)

يعنى اعم از آنكه با هم نيز صادق آيند،و ح 1ميان ايشان عموم من وجه خواهد بود،و يا با هم اصلا صادق نيايند،و ح بينهما تباين كلى خواهد بود؛پس تباين،جنسى است كه در تحت آن دو نوع مندرج است:

يكى عموم من وجه،و ديگرى تباين كلّى؛و معنى اين مسئله آن است كه:ميان اعم و اخص من وجه،تباين جزئى است مجرد از خصوصيت اين دو فرد،يعنى گاه در ضمن عموم من وجه متحقق ميشود و گاه در ضمن تباين كلّى،چه اگر هميشه در ضمن عموم من وجه بود مثلا بايستى گفت كه:بين نقيضيهما عموم من وجه،و همچنين اگر هميشه در ضمن تباين كلّى بود،بايستى گفت كه:بين نقيضيهما تباين كلّى؛پس مدّعى مركّب از دو جزء 2شد:

اول:آنكه فبينَ هذين النقيضين،تباين جزئى خواهد بود البته؛دوم:آنكه اين تباين جزئى مجرد از خصوصيت فردين است.

اما[دليل جزء]اول،به واسطه آنكه عموم و خصوص من وجه آن است كه:احد الكلّيين جزئيّا بر يكديگر صادق آيند و بى يكديگر نيز صادق آيند،پس كل واحد از عينين با نقيض[عين]ديگرى يافت شود،و هرگاه كل واحد از عينين با نقيض ديگرى يافت شد،پس كل واحد از نقيضين با عين ديگرى يافت شده است،پس كل واحد از نقيضين بدون ديگرى يافت شده باشد،و اين تباين جزئى است.

و اما[دليل جزء]دوم،يعنى آنكه اين تباين جزئى گاه در ضمن تباين كلى يافت ميشود و گاه در ضمن عموم وخصوص من وجه؛زيرا كه ميان انسان و ابيض مثلاً،عموم و خصوص من وجه است،و ميان نقيضين ايشان كه لاانسان و لاابيض است،همان عموم وخصوص من وجه است؛ماده اجتماع مثل فرس و اسود؛و ماده افتراق لاانسان از لاابيض،مثل حجر ابيض؛و ماده افتراق لاابيض از لاانسان،مثل انسان اسود.


1) .ميتواند كه مخفف عبارت«و حينئذٍ»باشد،يعنى عبارت در اصل اينگونه باشد كه:يعنى اعم از آنكه با هم نيز صادق آيند،و حينئذٍ(يعنى آن وقتى كه باهم نيز صادق آيند)،ميان ايشان عموم من وجه خواهد بود.
2) .در نسخه(گ)،«دو چيز»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 92)

و ميان نقيضين اعم و اخص من وجه،گاه تباين كلى است،مثل عين اعم و نقيض اخص،كه حيوان باشد و لاانسان،كه ميان ايشان عموم من وجه است؛ماده اجتماع،[مثل]فرس؛[و]ماده افتراق حيوان از لاانسان،[مثل]انسان؛[و]ماده افتراق لاانسان از حيوان،[مثل]شجر[است]؛و ميان نقيض ايشان كه لاحيوان و انسان باشد،تباين كلى است،به واسطه آنكه لاحيوان بر انسان صادق نميايد،و انسان نيز بر لاحيوان صادق نميايد.

و همچنين دو كلى كه ميان ايشان تباين كلى باشد،ميان نقيض ايشان تباين جزئى است مجرّد از خصوص فردين؛اما[بيان]تحقق تباين جزئى،زيرا كه چون كل واحد از عينين كه متباينان اند،[صادق آيند]بر نقيض ديگرى،پس كل واحد از نقيضين صادق خواهند بود 1بدون ديگرى،و هو المطلوب.

و اما[بيان]آنكه اين تباين[جزئى]در اينجا نيز در ضمن دو فرد است:

گاه در ضمن عموم و خصوص من وجه،و گاه در ضمن تباين كلى؛زيرا كه ميان انسان و حجر تباين كلى است،و ميان نقيضين ايشان كه لاانسان و لاحجر باشد،عموم و خصوص من وجه است؛ماده اجتماع،مثل شجر؛لاانسان باشد و لاحجر نباشد مثل حجر؛لاحجر باشد و لاانسان نباشد،مثل انسان؛و ميان موجود و معدوم تباين كلى است و ميان نقيضين ايشان كه لاموجود و لامعدوم باشد نيز تباين كلى است،زيرا كه ايشان نيز بر يكديگر صادق نميايند،و به اين دو مسئله كه مذكور شد،اشاره كرده است مصنف به قول خود كه:و بين نقيضيهما تباين جزئى كالمتباينين.

و اعتراض كرده اند كه،هر كلى كه شما گفتيد،نسبت نقيض آن را نيز در يلىِ 2او گفتيد،به خلاف تباين كلى،كه نقيض آن را بعد از تتمه ذكر كرديد؟ 3

جواب گفته اند كه:اگر نقيض تباين كلى را در پهلوى او مياوردند،تكرار ميشد،


1) .در نسخه(م):«...پس كل واحد از نقيضين صادق خواهد بود بر عين ديگرى،پس كل واحد از نقيضين صادق خواهد بود بدون ديگرى،و هو المطلوب.»
2) .منظور«در ما بعد»است.
3) .در نسخه(گ):«...و اعتراض كرده اند كه:هر يكى را كه شما نسبت كرديد نقيض او را نيز در يكى او نسبت كرديد،به خلاف تباين كلى كه نقيض او را بعد از همه ذكر كرده ايد...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 93)

يعنى اين مضمون كه:بين نقيضيهما تباين جزئى،در عبارت مكرّر واقع مى شد.

و ديگر جواب گفته اند كه:قطع نظر از تكرار[آن]،اين اخصر است،به واسطه آنكه نقيض تباين كلى و عموم وخصوص من وجه را هر دو به يك عبارت ادا كرده اند،و گفته اند كه:و بين نقيضيهما تباين جزئى كالمتباينين.

و ديگر جواب گفته اند كه:مراد از تباين جزئى كه ما گفتيم،تباينى جزئى است مجرد از خصوص فردين،و دانستن تباين جزئى به اين وجه كه مجرد باشد از خصوص فردين،موقوف است به دانستن فردين،و چون فردين آن يكى تباين كلى بود و يكى عموم و خصوص من وجه،پس اولا ذكر عموم وخصوص من وجه كرد تا ظاهر شود مفهوم آن،و بعد از آن نقيض تباين كلى را گفت.

و ديگر اعتراض كرده اند كه:شما نسبت ميان هر دو كلى[را]منحصر ساختيد در چهار[نسبت]:تباين كلى،تساوى،عموم وخصوص مطلق و عموم وخصوص من وجه؛پس چه ميگوييد در تباين جزئى كه آن يك نسبت ديگر است ميان دو كلى وراء اين چهار[نسبت]؟پس حصر نسبت در چهار صحيح نباشد؟

[و]جواب گفته اند كه:ما حصر نوع نسبت ميان دو كلى ميكنيم،و تباين جزئى جنس است،كه متحقق ميشود در ضمن دو نوع،[كه]تباين كلى و عموم و خصوص من وجه[باشند].

(و قد يقال الجزئى للاخص)يعنى:گاه است كه مينامند اخص از شىءاى را جزئى،و اين جزئى را جزئى اضافى ميگويند؛و[اما]اين جزئى كه از پيش مذكور شد،كه مفهومى است كه ممتنع باشد،فرض صدق آن بر كثيرين آن را جزئى حقيقى ميگويند.

(و هو اعم)،اين عبارت را دو معنى ميتواند باشد:

[اول آنكه]ميتواند كه هو،راجع باشد به جزئى اى كه بيان نسبت باشد ميان جزئى اضافى و جزئى حقيقى،يعنى جزئى اضافى اعم است از جزئى حقيقى،به واسطه آنكه هر جزئى حقيقى،جزئى اضافى است،زيرا كه اخص است از مفهومى كلى لااقَلَ‌َََ موجود و مفهوم 1شىء،


1) .در نسخه(گ)،كلمه«مفهوم»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 94)

به خلاف جزئى اضافى،كه گاه جزئى حقيقى ميباشد و گاه كلى ميباشد؛جزئى مثل زيد و كلى مثل انسان.

و[دوم آنكه]ميتواند باشد كه ضمير راجع باشد به اخص،و هو اعم،جواب از سؤال مقدرى باشد،گويا كسى اعتراض ميكند كه:اين تعريف كه شما براى جزئى اضافى كرديد جامع نيست،زيرا شامل جزئى حقيقى نيست،به دليل آنكه تعريف كرده ايد آن را به اخص و اخص قبل از اين،چنين معلوم شد كه:كلى است كه بر آن صادق آيد كلى ديگر كليًا،و آن بر[آن كلى ديگر]صادق نيايد كليًا؛پس شامل جزئى حقيقى نباشد،به واسطه آنكه جزئى حقيقى كلى نمى باشد؟

پس جواب گفته اند كه:اين اخص،اعم از آن اخص است،يعنى:مفهومى كه صادق آيد بر آن مفهومى ديگر كليًا و آن[مفهوم]صادق نباشد به اين[مفهوم ديگر]كليًا،[و]اين[امر]،شامل كلى و جزئى هر دو هست،و اخصى كه در اول مذكور شد كلى بود،پس اين اخص،اعم از آن باشد.

كلّيّات خمس

(و الكلّيات خمس)يعنى:كلى بر پنج قسم است:نوع و جنس و فصل و خاصه و عرض عام.

به دليل آنكه كلى را هرگاه نسبت به افراد خود دهند،يا عين ماهيت افراد[خود]است يا جزء ماهيت افراد[خود]است يا خارج از ماهيت افراد[خود]است؛و اين كلى[را]كه عين ماهيت افراد[خود]باشد،آن را نوع ميگويند،مثل انسان،كه تمام ماهيت زيد و عمرو و بكر است،به واسطه آنكه ماهيت زيد و عمرو و بكر،حيوان ناطق است،و انسان عين حيوان ناطق است.

و اين كلى[را]كه جزء ماهيت افراد باشد،يا آن است كه تمام مشترك است ميان ماهيت[اين نوع]و نوع ديگر،به حيثيتى كه ذاتى[نوع]ديگر نباشد،كه مشترك باشد ميان[نوع]آن ماهيت و نوع ديگر خارج از اين كلى،كه اگر باشد جزء آن[نوع]باشد،و اين[كلى]را جنس ميگويند،مثل حيوان،كه جزء انسان و فرس است،به واسطه

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 95)

[تعريف]انسان[كه]حيوان ناطق است،و[تعريف]فرس[كه]حيوان صاهل 1[است]،و حيوان تمام مشترك است ميان[نوع]انسان و فرس به حيثيتى كه وراء آن جزء ديگرى نيست كه مشترك باشد ميان انسان و فرس،مگر آنكه جزء حيوان باشد[فقط]؛يا آن است كه تمام مشترك نباشد ميان آن ماهيت و نوعى ديگر،و اين اعم از آن است كه اصلا مشترك نباشد،بلكه مخصوص به ماهيت افراد باشد،مثل ناطق كه مخصوص است به حقيقت[نوع]انسان،يا آنكه مشترك باشد اما تمام مشترك نباشد،مثل حساس،كه مشترك است ميان انسان و فرس اما تمام مشترك نيست،بلكه جزء تمام مشترك است،كه آن حيوان است،و اين هر دو[كلى مشترك]را فصل خوانند.

و اگر اين كلى خارج از ماهيت افراد باشد،يا آن است كه مخصوص به ماهيت افراد است،يا نه؛اگر مخصوص به ماهيت افراد است،آن را خاصه گويند،مثل كاتب،كه مخصوص به حقيقت افراد انسان است؛و اگر مخصوص نباشد،بلكه گاه يافت شود در غير آن حقيقت،آن را عرض عام ميگويند،مثل ماشى،كه مشترك است ميان حقيقت انسان و حقيقت فرس.

جنس

(الاول:الجنس،و هو المقول على الكثرة المختلفة الحقائق فى جواب،«ما هو؟»)يعنى:اول از اقسام كلى،جنس است،و جنس،كلى است كه مقول شود يعنى صادق آيد،بر امور مختلفة الحقائق،در جواب[به سؤال]ما هو؟و سؤال از ما هو؟

سؤال از تمام ماهيت[يك]شىء است؛پس اگر مسئول عنه واحد باشد و سؤال از ماهيت حقيقت مختصه آن ميكنند،پس اگر اين واحد كلى باشد در جواب حد تام مقول ميشود،پس اگر كسى گويد كه:ما الانسان؟در جواب،حيوان ناطق مقول ميشود؛و اگر واحد جزئى باشد،در جواب نوع مقول ميشود،مثل آنكه كسى گويد كه:ما زيد؟در جواب،انسان مقول ميشود.


1) .به معنى شيهه كشنده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 96)

و اگر مسئول عنه غير از 1متعدّد باشد،سؤال از تمام ماهيت مشتركه ميان اين متعدّد خواهد بود،و حينئذٍ ميتواند كه اين متعدد متّفق الحقيقة باشند،يعنى حقيقت همه يكى باشد،و ميتواند كه مختلفة الحقيقه باشند،در جواب جنس واقع ميشود 2مثلا هرگاه كسى سؤال كند از حقيقت مشتركه ميان انسان و فرس و بقر،در جواب،حيوان واقع ميشود؛پس معلوم شد كه جنس كلى است،كه مقول شود بر امور مختلفة الحقائق در جواب،ما هو؟.

(فإن كان الجواب عن الماهية و عن بعض المشاركات هو الجواب عنها و عن الكل فقريب كالحيوان و الّا فبعيد كالجسم)،پيش از اين مذكور شد كه جنس مقول ميشود بر ماهيت و انواع مختلفة الحقائق ديگر،پس اين ماهيت را مشاركات خواهد بود در اين جنس،و هرگاه كه سؤال كنند از ماهيت و با 3هريك از اين مشاركات به ماهو؟،جنس در جواب واقع خواهد شد.

پس اگر جواب باشد از ماهيت و بعض مشاركات در جنس،بعينه جواب از ماهيت بر 4مشاركات ديگر در آن جنس باشد،[و]اين جنس قريب است،مثل حيوان،كه جنس انسان است،و هرگاه كه سؤال كنند از انسان و بعضى از مشاركات حيوانى او كه فرس است،در جواب،حيوان مقول ميشود؛و هرگاه سؤال كنند از انسان و ساير مشاركات[او]مثل فرس و غنم، 5در جواب همان حيوان مقول ميشود؛و اگر جواب از ماهيت و بعضى[از]مشاركات در جنس،غير جواب از ماهيت و بعضى ديگر از مشاركات در آن جنس باشد،آن جنس بعيد است،مثل جسم،كه جنس[بعيد]انسان است.


1) .در نسخه(م)و(گ)عبارت«غير از»ذكر نگرديده.
2) .در نسخه(گ):«...ميتواند كه اين متعدد،متفق الحقيقة نباشد،يعنى حقيقت هريك چيزى ديگر باشد مخالف حقيقت ديگر،و اگر متفق الحقيقة باشند در جواب نوع واقع ميشود،مثلا هرگاه كسى سؤال كند از حقيقت مشتركه ميان زيد و عمرو و بكر،در جواب،انسان واقع ميشود؛و اگر مختلفة الحقيقة باشند،در جواب،جنس واقع ميشود،مثلا هرگاه...».
3) .در نسخه(گ)،كلمه«با»مذكور نيست.
4) .در نسخه(گ)،«و»مذكور است.
5) .به معنى گوسفند.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 97)

و هرگاه كه سؤال ميكنند از انسان و بعضى از مشاركات جسمى[او]كه آن حجر است،در جواب،حيوان واقع ميشود؛و هرگاه كه سؤال كنند از انسان و بعضى ديگر از مشاركات[او]در اين جنس كه آن شجر است،در جواب،جسم نامى واقع ميشود؛و هرگاه كه سؤال كنند از انسان و بعضى ديگر از مشاركات جسمى[او]كه آن حجر است،در جواب[فقط]جسم واقع ميشود.

نوع

(الثانى:النوع،و هو المقول على الكثرة المتفقة الحقيقة فى جواب،«ما هو؟»)،دوم از اقسام كلى نوع است؛و نوع:كلى است كه مقول ميشود بر امور متفقة الحقيقة در جواب ماهو؟؛و قبل از اين در وجه حصر معلوم شد كه نوع،تمام ماهيت افراد است،پس حقيقت افراد آن،همه يك چيز خواهد بود كه[آن]ماهيت نوعى است.

و هرگاه كه سؤال كنند از تمام ماهيت آن افرادى كه همه در حقيقت متفق اند،نوع در جواب مقول خواهد شد،و[ما هو؟]سؤال از تمام ماهيت[افراد است]،و تمام ماهيت مشترك ميان آن افراد متفقة[الحقيقة]،نوع است؛پس معلوم شد كه نوع،كلى است كه مقول ميشود بر امور متفقة الحقيقه در جواب ما هو؟.

(و قد يقال على الماهية المقول عليها و على غيرها،الجنس فى جواب،«ماهو؟»)يعنى:گاه اطلاق ميكنند نوع را به ماهيتى كه مقول شود بر آن و بر غير آن،جنس،در جواب ماهو؟،و اين نوع اضافى است،و نوعى را كه قبل از اين تعريف كرد،نوع حقيقى است.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:تعريفى كه شما براى نوع اضافى كرده ايد مانع[غير]نيست،زيرا كه شامل صنف[نيز]است،و صنف:نوعى است كه مقيد باشد به قيدى عرض كلى،مثل انسان رومى،كه انسان نوع است و مقيد شده به قيد عرض كلى كه آن رومى است،و بر آن صادق است كه مقول ميشود بر آن و بر غير آن كه افراد 1است،مثلا جنسى كه[آن]حيوان است،در جواب ماهو؟،چون هرگاه گويند:ما الانسان


1) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«فرس»ذكر شده است،و در نسخه(گ):«...و بر غير او كه فرس است حيوان مثلا جنس كه آن حيوان است در جواب ما هو...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 98)

الرومى و الفرس؟،در جواب،حيوان مقول ميشود؟

جواب گفته اند كه:ما تعريف كرده ايم نوع اضافى را،به ماهيتى كه صادق آيد بر آن و بر غير آن،جنس،در جواب ما هو؟،و ماهيت آن چيزى را گويند كه مقول شود در جواب ماهو؟،و انسان رومى خود مقول نميشود در جواب ما هو؟،مثلا هرگاه سؤال كنند از حقيقت زيد و عمرو و بكر،انسان رومى در جواب واقع نميشود،بلكه انسان مقول ميشود،زيرا انسان رومى،عرض اين افراد است،چه مجموع انسان با تقييد به قيد رومى عين انسان نيست،و جزء انسان،و عرض،مقول در جواب ماهو؟،نميشود.و از آنچه گفتيم معلوم شد كه صنف،خاصه است،چه عرض است كه مختص است به افراد يك حقيقت.

(و يختص باسم الاضافى كالاول بالحقيقى)[يعنى:]و مخصوص ساخته اند آن معنى ثانى را به اسم اضافى،همچنانچه اول را مخصوص ساخته اند به اسم حقيقى.

(و بينهما عموم من وجه لتصادقهما على الانسان و تفارقهما فى الحيوان و النقطة)يعنى:[و]نسبت ميان نوع حقيقى و نوع اضافى،عموم و خصوص من وجه است،زيرا صادق ميايند هر دو بر انسان،چه انسان هم نوع حقيقى است و هم نوع اضافى.

اما[دليل]نوع حقيقى،زيرا كه مقول ميشود بر امور متفقة الحقيقة در جواب ماهو؟،مثلاً هرگاه سؤال كنند از[حقيقت]زيد و عمرو و بكر در جواب،انسان مقول ميشود؛و هم نوع اضافى است،زيرا،ماهيتى است كه مقول ميشود بر آن و بر غير آن،جنس در جواب ماهو؟،مثلا هرگاه گويند:ما الانسان و الفرس؟،حيوان در جواب مقول ميشود،و تفارق اين هر دو،در حيوان است و در نقطه.

اما اينكه نوع اضافى باشد و نوع حقيقى نباشد،مثل حيوان كه ماهيتى است كه مقول ميشود بر آن بر غير آن،جنس،در جواب ماهو؟،مثلا هرگاه گويند:ما الحيوان و الشجر؟،در جواب جسم نامى مقول ميشود؛و نوع حقيقى نيست،به واسطه آنكه مقول نميشود بر[امور]متفقة الحقيقة در جواب ماهو؟،بلكه مقول ميشود بر امور مختلفة الحقائق در جواب ماهو؟.

و اين كه نوع حقيقى باشد و نوع اضافى نباشد،مثل نقطه،و نقطه،عرضى است

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 99)

ذى وضع يعنى مشاراليه به اشاره حسّى كه قابل قسمت نباشد،و اين معنى صادق است بر اطراف خطوط كه آنان امور متفقة الحقائق اند،در جواب ماهو؟.

يعنى هرگاه سؤال كنند،ماهذه النقطة و تلك النقطة؟،در جواب النقطه،واقع ميشود؛و نوع اضافى نيست،زيرا كه جنسى نيست كه بر آن مقول شود،زيرا كه نقطه،عرض است،و عرض را حكمًا منحصر ساخته اند در نه جنس،و نقطه در هيچكدام داخل نيست؛و اين اجناس تسعه عرضى را با جوهر مقولات عشر ميگويند،[چنانچه در شعر گفته اند:هر]آنچه موجود است آن را يافته اند،اهل حكمت منحصر در ده مقال،جوهر و كيف و كم و اين و متى،وضع اضافه ملك و فعل 1و انفعال.

(ثم الاجناس قد تترتّب متصاعدة الى العالى و يسمى جنس الاجناس(فريم 35)و الانواع متنازلة الى السافل و يسمى نوع الانواع)يعنى:گاه هست كه[يك]نوع را چند جنس ميباشد،[كه]بعضى فوق ديگرى[اند]،و هرگاه كه اجناس،مترتّبه باشند،انواع اضافيه نيز مترتبه خواهند بود،زيرا هر جنسى كه تحت[جنسى]ديگر باشد،نوع اضافه آن جنس خواهد بود.

ولكن فرق ميان اجناس و انواع در ترتيب هست،و فرق آن است كه اجناس متصاعد ميشوند،يعنى از خاص به عام ميروند،زيرا كه ترتيب سلسله اجناس بر اين وجه است كه گوييم:اين نوع را جنسى است و اين جنس را يك جنس ديگرى هست،و جنس جنس،اعم از جنس خواهد بود،پس از خاص به عام رفته باشد.

و سلسله اجناس مترتبه،چون غير متناهى نمى تواند باشد،و ناچار متناهى خواهد شد به جنس عالى كه فوق او جنس ديگرى نباشد،و آن را جنس الاجناس[نيز]ميگويند،مثل جوهر،و ترتّب در انواع به طريق تنازل است،[از عالى]به سافل،يعنى از خاص به عام ميايند،زيرا كه ترتب سلسله انواع بر اين وجه است كه گوييم:

اين جنس را يك نوع است و اين نوع را يك نوع ديگرى است،و نوع نوع،اخص از نوع ميباشد،پس از خاص به عام آمده باشد؛و سلسله انواع اضافى مترتبه،نيز


1) .در نسخه(گ)،كلمه«نقل»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 100)

غير متناهى نخواهد بود،بلكه متناهى ميشود به نوع سافل كه تحت آن نوع ديگرى نباشد،و آن را نوع الانواع ميگويند مثل انسان.

(و ما بينهما متوسطات)،و ضمير هما ميتواند كه راجع باشد به جنس الاجناس و نوع الانواع،يعنى:مابين اين جنس الاجناس و نوع الانواع،متوسطات است.و اين متوسطات ميتواند كه،جنس متوسط باشد و ميتواند كه هم نوع متوسط باشد و هم جنس متوسط،مثلاً انسان نوع الانواع است و جوهر جنس الاجناس،كه حيوان و جسم نامى و جسم،[ميان اين دو]متوسطات اند.

اما[چرا]حيوان نوع متوسط است؟

زيرا كه فوق آن نوع ديگرى هست كه آن جسم نامى است و تحت او نيز نوع ديگرى هست كه آن انسان است؛اما جنس متوسط نيست،زيرا اگر چه فوق آن جنس ديگرى هست،اما تحتش جنس ديگرى نيست.

و[چرا]جسم،جنس متوسط است؟

زيرا فوق آن جنس ديگرى هست كه آن جوهر هست،و تحتش جنس ديگرى هست كه آن جسم نامى است؛اما[چرا]نوع متوسط نيست؟

زيرا فوق آن نوع ديگرى نيست؛و جسم نامى هم جنس متوسط است و هم نوع متوسط.

اما جنس متوسط[چرا؟]

زيرا فوق آن جنس ديگرى هست كه جسم است،و تحتش نيز جنس ديگرى هست كه حيوان است.

اما نوع متوسط[چرا؟]

به واسطه آنكه حيوان و جسم به اعتبار ديگرى نوع اند.و ضمير هما ميتواند كه راجع باشد به عالى و سافل،يعنى:مابين عالى و سافل متوسطات است؛خواه اين عالى و سافل جنس عالى و جنس سافل باشند،و در اين صورت ميان ايشان اجناس متوسط خواهند بود؛و خواه نوع عالى و نوع سافل باشند،و در اين صورت ميان ايشان انواع متوسط خواهند بود.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 101)

فصل

(الثالث:الفصل و هو المقول على الشىء فى جواب«أىّ شىء هو فى ذاته؟»)سوم از كليات خمس،فصل است،و فصل:كلى است كه مقول ميشود بر شىء در جواب[به سؤال]،أىّ شىء هو فى ذاته؟؛و اىُّ،طلب ماهيت ميكند از بعضى مشاركات آن در جنس كه مضاف اليه اىّ باشد،و هرگاه به اىّ شىء،قيد فى ذاته[را اضافه]كنند،در جواب همين ذاتى مقول ميشود كه فصل است،مثلا هرگاه گويند:الانسان أىّ حيوان فى ذاته؟،در جواب،ناطق مقول خواهد شد،زيرا ناطق ذاتى انسان است و تمييز ميكند او را از مشاركات حيوانى،و اين[ذاتى]فصل است.

و اگر به أىّ شىء،قيد فى عرضه[را اضافه]بكنند،در جواب هرچيزى كه عرض باشد مقول خواهد شد،و اين خاصه است،مثلاً هرگاه گويند:الانسان أىّ حيوان فى عرضه؟،در جواب،ضاحك مقول ميشود،چه[آن]عرض انسان است،و تمييز او از مشاركات حيوان ميكند.

و هرگاه سؤال به أىّ شىء كنند،بدون[اضافه كردن]قيد فى ذاته و فى عرضه[به او]،در جواب فصل و خاصه هر دو مقول ميشود،مثلا هرگاه گويند:الانسان أىّ حيوان؟،در جواب ميتوان گفت كه:ضاحك،و ميتوان گفت كه:ناطق.

و اينكه گفته اند كه:فصل كلى اى است كه مقول ميشود در جواب أىّ شىء هو فى ذاته؟،به اين معنى است كه در سؤال از فصل،كلمه أىُّ را اضافه[به]شىءاى ميكنند،چه اگر نه چنين كنند،در جواب حد تام واقع تواند شد،زيرا كه تمييز،محدود از مشاركات در شيئيّت ميكند،بلكه مراد آن است كه در سؤال،كلمه اىّ را،اضافه ميكنند به جنس،كه تمام ماهيت باشد از مشاركات در آن جنس،پس گويند:الانسان أىّ جوهر هو؟،يا أىّ جسم هو؟،يا أىّ جسم نامىّ هو؟،يا أىّ حيوان؟

پس كلمه شىء كنايه است از آن جنس كه مضاف اليه أىّ باشد،به واسطه آنكه[مصنف]متعذّر بود[كه]،جميع اجناس را حصر كند،از اين جهت شىء گفت كه شامل جميع اجناس باشد.

(فإن ميّز عن المشاركات فى الجنس القريب فقريب او البعيد فبعيد)[يعنى:]اين فصل

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 102)

اگر تمييز كند ماهيت را از چيزى كه شريك او باشد در جنس قريب،پس فصل قريب است،مثل ناطق كه فصل قريب انسان است،زيرا تمييز ميكند ماهيت انسانى را از بعضى از مشاركات او در حيوانيت؛و حيوان جنس قريب انسان است،و اگر فصل تمييز كند ماهيت را از مشاركات در جنس بعيد،پس آن فصل بعيد است،مثل نامى،كه تمييز كند ماهيت انسانى را از بعض مشاركات او در جسميت؛و جسم،جنس بعيد انسان است.

(و اذا نسب الى ما يميّزه فمقوّم و الى ما يميّز عنه فمقسّم)[يعنى:]فصل را هرگاه نسبت دهند به ماهيتى كه تمييز كند آن ماهيت را از مشاركات در جنس،پس آن را مقوِّم ميگويند،زيرا كه جزء آن ماهيت است[و]دخل در تقوّم وجود او دارد،مثل ناطق كه جزء انسان است،و دخل در[تقوّم]وجود انسان دارد.

[و]اگر فصل را نسبت دهند به جنسى كه تمييز ماهيت كند اين ماهيت را از آن جنس يعنى از مشاركات در آن جنس،پس آن را مقسِّم ميگويند،به واسطه آنكه هرگاه اين فصل را به جنس ضمّ كردند،يك قسم حاصل ميشود،پس فصل قسمى تحصيل براى جنس كرده،مثل ناطق كه هرگاه آن را به حيوان ضمّ كردند و گفتند:حيوان ناطق،قسمى از حيوان حاصل شود.

(و المقوم للعالى مقوم للسافل و لا عكس و المقسم بالعكس)،الف و لام المقوم،الف و لام استغراق است،يعنى:هر مقوم عالى،مقوم سافل است،و مراد از عالى و سافل در آنجا،اعم و اخص است،زيرا مقوم عالى جزء عالى است،و عالى خود جزء سافل است،و جزء جزء شىء،جزء آن شىء است،پس مقوم عالى جزء سافل باشد،و لامحالة تمييز خواهد كرد سافل را از آنكه تمييز ميكرد عالى را از آن.

و نميخواهيم از مقوم الّا جزء آن كه مميّز 1ماهيت باشد فى الجمله،مثل حسّاس،كه مقوم حيوان است كه عالى است و تمييز ميكند حيوان را از مشاركات او در جسم نامى كه آن شجر است؛و همچنين مقوم انسان است كه سافل است،به واسطه آنكه


1) .در نسخه(گ):«...و نميخواهيم از مقوم الا جزئى كه تمييز ماهيت باشد فى الجمله...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 103)

حيوان جزء انسان است،پس حساس مميز جزء انسان باشد،و تميز ميكند انسان را از چيزى كه تمييز كرده است حيوان را از آن چيز،كه آن چيز شجر است مثلا. 1

و عكس كليه نيست،يعنى لازم نيست كه هرچه مقوم سافل باشد مقوم عالى[هم]باشد،چه شايد كه مقوم سافل مقسم عالى باشد،مثل ناطق،كه مقوم انسان است كه سافل است و مقسم حيوان است كه عالى است،و مقسم بر عكس مقوم است،يعنى هر مقسم سافل البته مقسم عالى است،به واسطه آنكه او تحصيل قسم براى سافل ميكند.

همچنين تحصيل قسم براى عالى ميكند،زيرا كه سافل خود،قسم عالى است و قسم قسم شىء،قسم آن شىء است؛و مثل ناطق،كه مقسم حيوان است كه سافل است و همچنين مقسم جسم نامى نيز هست كه عالى است،زيرا كه حيوان قسم جنس نامى است و هرچيزى كه تحصيل قسم براى قسم شىءاى كند،تحصيل قسم براى آن شىء كرده است.

و لازم نيست كه هر مقسم عالى،مقسم سافل باشد،چه شايد كه مقسم عالى،مقوم سافل باشد،مثل ناطق،كه مقسم حيوان است كه عالى است و مقوم انسان است كه سافل است.

خاصّه

(الرابع:الخاصة و هو الخارج المقول على ما تحت حقيقة واحدة فقط)،چهارم از كليات،خاصه است،و خاصه:هر[كلى]خارجى است كه مقول ميشود بر ما تحت حقيقت واحد و بس،يعنى مقول ميشود بر افراد يك حقيقت؛و گاه است كه آن حقيقت واحده،نوع ميباشد و آن خاصه را،خاصه نوع ميگويند،مثل ضاحك كه خاصه است،زيرا كه مقول ميشود بر حقيقت افراد انسان و بس،[و انسان]نوع است،پس


1) .در نسخه(م):«...مثلاً،كلى،صفت عكس است،يعنى عكسى كه كلى باشد واقع نيست اما عكس جزئى واقع است،و فايده تقييد به اين وضع اين است كه،اگر تقييد نكنيم عكس متصرف به عكس مصطلح ميشود و عكس موجبه كليه به حسب اصطلاح سالبه جزئيه است،پس يعنى عكس مصطلح ميشود و حال آنكه عكس مصطلح منتفى نيست بلكه واقع است چنانكه مخفى نيست،و عكس،كليه نيست يعنى لازم...»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 104)

ضاحك خاصه نوع باشد.

و گاه است كه حقيقت واحده،جنس ميباشد و آن خاصه را،خاصه جنس ميگويند،مثل ماشى كه مقول ميشود 1بر افراد حقيقت واحده كه آن حيوان است،و حيوان جنس است،پس ماشى نسبت به حيوان خاصه است و نسبت به انسان عرض عام است؛و ميتواند كه شىءاى خاصه آن شىء باشد،و نسبت به شىء ديگرى عرض عام باشد.

عرض عام

(الخامس:العرض العام و هو الخارج المقول عليها و على غيرها)،پنجم از كليات خمس،عرض عام است،و عرض عام:هر[كلى]خارجى است كه مقول ميشود بر ماتحت حقيقت واحده و بر غير آن.

(و كل منهما إن امتنع انفكاكه عن الشىء فلازم)[يعنى:]و هر يك از اين خاصه و عرض عام،اگر ممتنع باشد انفكاك ايشان از شىءاى،پس ايشان را لازم ميگويند،و اگر ممتنع نباشد انفكاك ايشان از شىءاى،ايشان را عرض مفارق ميگويند.

پس خاصه بر دو قسم باشد:لازم و مفارق.

خاصه لازم مثل كاتب بالقوه نسبت به افراد انسان؛و خاصه مفارق مثل كاتب بالفعل نسبت به افراد انسان،به واسطه آنكه ميتواند كه بعضى[از]افراد انسان در بعضى از محل كاتب بالفعل نباشند؛و عرض عام لازم مثل ماشى بالقوه نسبت به افراد انسان،به واسطه آنكه ماشى بالقوه هرگز منفك نميشود از افراد انسان؛و عرض عام مفارق مثل ماشى بالفعل نسبت به افراد انسان،به واسطه آنكه ميتواند كه ماشى بالفعل در بعضى[از]اوقات منفك از بعضى[از]افراد انسان باشد.

(بالنظر الى الماهية او الوجود)يعنى:لازم بر دو قسم است:

لازم ماهيت و لازم وجود؛لازم ماهيت آن است كه در خارج و در ذهن لازم آن باشد


1) .در نسخه(م)محدوده عبارت:«...مثل ضاحك كه خاصه است،زيرا كه مقول ميشود بر...بر افراد حقيقت واحد كه آن حيوان است...»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 105)

مثل زوجيت اربع،كه زوجيت لازم چهار است هم در خارج و هم در ذهن؛و لازم وجود آن است كه در احد الوجودين فقط لازم باشد.

و لازم وجود بر دو قسم است:

لازم وجود خارجى و لازم وجود ذهنى؛لازم وجود خارجى آن است كه ممتنع باشد انفكاك اين لازم از آن شىء[در]خارج،اما در ذهن،ميتواند كه منفك شود مثل حرارت كه لازم وجود آتش است در خارج اما در ذهن منفك ميشود از آتش؛و لازم وجود ذهنى آن است كه ممتنع باشد انفكاك لازم از شىء در ذهن،اما در خارج ميتواند كه منفك شود[از آن شىء]مثل كليت انسان،كه هرگاه انسان در ذهن در آمد كلى است،اما در خارج منفك ميشود از انسان؛و اين[لازم وجود ذهنى را]،لازم وجود معقول ثانى نيز ميگويند.

(بيّن يلزم تصوره من تصور الملزوم او من تصورهما الجزم باللزوم)يعنى:لازم نيز بر دو قسم است:بيّن و غير بيّن؛لازم بين را دو معنى گفته اند:

اول:آن است كه،از تصور ملزوم،تصور آن لازم،لازم آيد،يعنى هرگاه كه[تصور]ملزوم در ذهن درآيد،[تصور]لازم در ذهن[لزومًا]در ميايد،مثل عدم بصر،كه لازم اعمى است،و هر گاه كه اعمى در ذهن در ميايد،عدم بصر در ذهن در ميايد،زيرا كه اعمى عدم مضاف به بصر است،و تعقل عدم مضاف به بصر،بدون[تعقل]بصر نميتوان كرد؛پس هرگاه[كسى]تعقل اعمى كرد،تعقل بصر نيز كرده است،و آن را لازم بيّن به معنى اخص ميگويند،و اين است لزوم ذهنى كه در دلالت التزام معتبر است.

و بعضى گفته اند كه:لازم بيّن به اين معنى آن است كه:از تصور مجموع لازم و ملزوم و تصور نسبت لازم به ملزوم،جزم به ملزوم حاصل شود،مثل زوجيت كه لازم اربع است،به اين معنى كه هرگاه تصور زوجيت كرديم و تصور اربع كرديم و تصور نسبت زوجيت به اربع[را]كرده ايم،به اين طريق كه،يا اربع،زوج است يا نه،جزم به لزوم زوجيت براى اربع حاصل ميشود؛اين را لازم بيّن به معنى اعم ميگويند.

و اينكه ميان معنى اول و ثانى عموم وخصوص مطلق است نظرى هست،اگر چه تفارق معنى ثانى از اول ظاهر است،به واسطه آنكه ميتواند كه از تصور مجموع ملزوم

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 106)

و لازم و تصور نسبت،جزم به لزوم حاصل شود؛و اما آنكه از تصور ملزوم تصور لازم،لازم نميايد،زيرا كه بسيار باشد كه شخصى تصور اربعه كند،و تصور زوجيت اصلاً به خاطر او نرسد.

اما سخنى كه هست،در استلزام معنى اول معنى ثانى را است،چه شايد كه از تصور ملزوم تصور لازم،لازم آيد،و از تصور هردو،جزم به لزوم حاصل نشود،مگر آنكه عبارت:يلزم تصوره من تصور الملزوم را،تأويل كنند،و گويند:مدّعا از اين عبارت اين است كه:يلزم تصوره من تصور الملزوم من حيث انّه لازم،يعنى:لازم آيد تصور او از تصور ملزوم به اين وجه كه لازم،لازم اين ملزوم است،و در اين صورت علم به لزوم اين لازم براى ملزوم حاصل شده،و علم و جزم عين يكديگرند،پس فى الجمله جزم به لزوم اين لازم براى ملزوم حاصل شده باشد،و در اين صورت اعميت و اخصيت صحيح است.

(و غير بيّن بخلافه)يعنى:لازم غير بيّن به خلاف اين است؛و همچنانكه لازم بيّن را دو معنى بود،لازم غير بيّن را نيز دو معنى است:

يكى آنكه از تصور ملزوم تصور لازم،لازم نيايد،مثل كتابت بالقوه براى انسان.

و ديگر آنكه از تصور هردو،جزم به لزوم حاصل نشود،مثل حدوث كه لازم عالم است،و از تصور حدوث و عالم و نسبت ميان حدوث با عالم به اين طريق كه:آيا عالم حادث است يانه؟،جزم به لزوم حاصل نميشود،بلكه در لزوم حدوث براى عالم احتياج به دليل است.

و همچنين ميان اين دو معنى،عموم وخصوص مطلق خواهد بود و بر عكس،يعنى نقيض اخص،اعم خواهد بود و نقيض اعم اخص خواهد بود 1مثلاً اينكه از تصور ملزوم تصور لازم،لازم نيايد اعم است،و اينكه از تصور هردو جزم به لزوم حاصل نشود اخص است.

(و الّا فعرض مفارق يدوم او يزول بسرعة او بطوء)يعنى:اگر ممتنع نباشد انفكاك


1) .در نسخه(گ)،عبارت:«و بر عكس،يعنى نقيض اخص،اعم خواهد بود و نقيض اعم اخص خواهد بود»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 107)

شىء،پس اين عرض مفارق است يعنى مفارق بالقوه،به اين معنى كه محال نباشد انفكاك او از شىء،خواه بالفعل مفارق شود يا بالفعل مفارق نشود.

و لهذا عرض مفارق بر دو قسم است:

دائم و زائل،به واسطه آنكه آنچه محال نباشد انفكاك آن از شىء،يعنى ممكن الانفكاك باشد،ميتواند كه هرگز از آن منفك نشود،و اين را[عرض مفارق]دائم ميگويند،مثل حركت،كه محال نيست كه منفك شود از فلك،و ممكن است كه فلك ساكن باشد،اما هرگز حركت از فلك منفك نميشود؛و ميتواند كه اين ممكن الانفكاك منفك شود از شىء،و اين[را عرض مفارق]زائل گويند.

و زائل بر دو قسم است:

زائل به سرعت و زائل به بطوء؛زائل به سرعت آن است كه زائل شود از شىءاى بزودى،مثل حمرة خجل و صفرة وجل،[يعنى]سرخى كه عارض شخصى ميشود كه خجل است،و زردى[كه]عارض شخصى ميشود كه ميترسد،و اين هردو زود زائل ميشوند؛و زائل به بطوء آن است كه زائل ميشود اما دير زائل ميشود،مثل امراض مزمنة،همچون عشق كه زائل ميشود از اين كس،اما دير زائل ميشود.

خاتمه در مفهوم كلّى

(خاتمة،مفهوم الكلى يسمى كليًا منطقيًا و معروضه طبيعيًا و المجموع عقليًا و كذا الانواع الخمسة)يعنى:اين است خاتمه مباحث كليات،مفهوم[لفظ]كلى را نام نهاده اند كلى منطقى؛و مفهوم[لفظ]كلى آن چيزى است كه ممتنع نباشد فرض صدق آن بر كثيرين،و اين معنى را كلى منطقى ميگويند؛واين مفهوم را معروضات بسيار است،مثل انسان و حيوان و غير آن.

و اين كلى را[كلى]طبيعى ميگويند،به اين معنى كه در خارج موجود ميشود،و مجموع كلى منطقى و كلى طبيعى،كلى عقلى است،مثل:انسانٌ كلىٌّ،واين را كلى عقلى ميگويند،به اين معنى كه در عقل در ميايد.

و همچنين است انواع خمسه،كه آن جنس و نوع و فصل و خاصه و عرض عام

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 108)

باشد،[كه]هريك از اينها به اين سه اعتبار مأخوذ مى باشند:جنس منطقى،جنس طبيعى،جنس عقلى.

جنس منطقى،مفهوم لفظ جنس است،و مفهوم جنس:آن كلى است كه مقول شود بر امور مختلفة الحقائق در جواب ماهو؟،و معروضات اين مفهوم را جنس طبيعى ميگويند،مثل حيوان،و مجموع جنس منطقى و جنس طبيعى را جنس عقلى ميگويند،مثل:حيوانٌ جنسٌ؛و همچنين فصل نيز به اين سه وجه مأخوذ ميباشد.

فصل منطقى:كلى است كه مقول ميشود بر شىء در جواب،أىّ شىء هو فى ذاته؟،و معروض اين فصل را،فصل طبيعى ميگويند،مثل ناطق؛و مجموع فصل منطقى و فصل طبيعى را فصل عقلى ميگويند،مثل:ناطقٌ فصلٌ.

و مخفى نيست كه اين اعتبارات ثلاثه،در همه مفهوماتى كه ايشان را فردى باشد جارى است؛و مصنف در شرح شمسيه اجزاء اينها[را داخل]در جزئى كرده است،يعنى جزئى را نيز منطقى و طبيعى و عقلى ميگويند،زيرا كه مفهوم جزئى،يعنى مفهومى كه ممتنع باشد فرض صدق آن بر كثيرين،جزئى منطقى است،و آن جزئى كه اين بر او صادق آيد آن را جزئى طبيعى ميگويند،مثل زيد،و مجموع زيد و جزئى 1را عقلى ميگويند.

(و الحق وجود الطبيعى بمعنى وجود اشخاصه)،و كلى منطقى در خارج موجود نميشود،به واسطه آنكه مفهومى است اعتبارى عقلى،كه از معقولات ثانيه است؛و كلى عقلى نيز در خارج موجود نميشود،به واسطه آنكه مركب است از كلى منطقى و كلى طبيعى،پس كلى منطقى جزء اوست و كلى منطقى محال است كه در خارج موجود شود،پس كلى عقلى نيز در خارج موجود نشود،زيرا كه به انتفاء جزء،كل منتفى ميشود.

و اما در كلى طبيعى خلاف است كه آيا در خارج موجود ميشود يه نه؟

و اين متفق عليه است كه كلى طبيعى در خارج به وجود على حده،غير وجود اشخاص نميباشد.


1) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«كلى»،ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 109)

[اما]خلاف در اين است كه،آيا در خارج به وجود اشخاص موجود ميشود يا نه؟

مصنف بر اين است كه اصلا در خارج موجود نميشود و اشخاص او در خارج موجود ميشوند،و بعضى ديگر بر اين اند كه:كلى طبيعى در خارج موجود ميشود اما به وجود اشخاص،يعنى دو 1موجود[اند]در ذهن،و در خارج به يك وجود موجود شده اند،و نزد ايشان اين است كه زيد،در خارج موجود ميشود كليه يا وجود او موجود شده است.

اگر گويند كه:مذهب مصنف اين است كه كلى طبيعى اصلاً در خارج موجود نيست،پس مى بايست كه عبارت به اين طريق ميگفت كه:و الطبيعى لا وجود له فى الخارج،چرا گفته است كه:حق آن است كه كلى طبيعى[موجود است در خارج]به معنى وجود اشخاص او؟

جواب ميگوييم كه:در عبارت قصد دو فايده كرده است:

يكى اشاره به مذهب خودش كه كلى طبيعى حقيقةً در خارج موجود نميشود؛و دوم اشاره است به توجيه آنچه در عبارت قدماء است،مثل شيخ ابو على در شفا و غيره،واقع شده[است]كه:كلى طبيعى موجود است در خارج،يعنى معنى سخن كسى كه گفته كه:كلى طبيعى موجود است،آن است كه اشخاص آن در خارج موجود است؛ليكن مخفى نماند كه محققين به اين توجيه راضى نيستند،و تحقيق الحق فى هذا مرجوع الى المبسوطات.

فصل دوم:معرّف

(فصلٌ،معرّف الشىء ما يقال عليه لإفادة تصوره)،چون مصنف فارغ شد از مبحث كليات خمس،شروع كرد در معرّف،كه مقصد اصلى باب تصورات است،و چون كليات خمس،موقوف عليه معرّف بودند،به واسطه آنكه معرّف مركب از كليات خمس ميباشد،پس از اين جهت مقدم داشت كليات خمس را بر معرّف.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:معرّف مركب از كليات خمس نيست،بلكه مركب از جنس و فصل و خاصه ميباشد،پس نوع و عرض عام را بى فايده ذكر كرده


1) .در نسخه(گ)،كلمه«او»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 110)

است،جواب گفته اند كه:اگر نوع و عرض عام را ذكر نميكرد،تمييز تام ميان كليات نمى توانست بكند،پس اين دو را ذكر كرد تا تمييز[تام]ميان كليات توانست كرد،زيرا كه:«تُعرف الاشياءُ باضدادها» 1.

و معرّف:آن چيزى است كه محمول شود بر آن شىء اى،يعنى توان گفت كه:آن شىء اين است،و غرض از حمل او بر آن شىء افاده تصور آن باشد؛و بيان اين سخن آن است كه:ما هرگاه حمل كرديم شىءاى را بر شىء ديگرى،ميتواند كه غرض از اين حمل افاده تصور باشد،و اين معرّف است؛و ميتواند كه غرض از اين حمل،افاده تصور نباشد،بلكه غرض علم به اوصاف او باشد،و اين معرّف نيست بلكه حكمى است از كلام 2آن.

(و يشترط أن يكون مساويا اجلى)[يعنى:]و شرط كرده است كه معرِّف مساوى معرََّف باشد؛يعنى هرجا كه او صادق آيد،اين[نيز]صادق آيد،و هرجا كه اين صادق آيد آن[نيز]صادق آيد،زيرا كه چون در معرِّف معتبر است كه محمول شود بر معرََّف تباين نتواند باشد؛اما اعم و اخص،اگر چه محمول ميشوند ليكن اخص افاده تصور اعم نميتواند كرد،زيرا كه اخص ميباشد از اعم،چه اخص كمتر موجود ميشود در ذهن زيرا كه هرگاه كه اخص در ذهن موجود ميشود اعم موجود ميشود.

و گاه اعم موجود ميشود بدون اخص؛و اعم گرچه افاده تصور ميكند،ليكن افاده تصور معتبر 3در نظر اهل منطق نميكند،چه مقصود از معرّف نزد ايشان تصور معرّف است بلكه به وجهى كه ممتاز شود از جميع ما عداه،و اعم افاده هيچ يك نميكند.

و همچنين شرط كرده اند كه:معرِف اجلى از معرَف باشد،زيرا كه معرِف معلوم تصورات است كه افاده تصور مجهول كند كه آن معرَف است.

(فلا يصحّ بالاعم و الاخص)،اين متفرع است بر اشتراط مساوات.

(و المساوى معرفة والاخفى)،اين متفرع است بر اشتراط اجلى بودن؛يعنى:پس


1) .محمدعلى بن على تهانوى،كشاف اصطلاحات الفنون و العلوم ج2،ص1456.
2) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه،«احكام»،ذكر گرديده است.
3) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«معنى»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 111)

صحيح نباشد تعريف به اعم و تعريف به اخص،زيرا كه ما شرط كرده ايم كه معرف مساوى معرف باشد در معرفت،و همچنين صحيح نيست تعريف به آن چيزى كه آن چيز،مساوى معرف باشد در معرفت يا[آن چيز]اخفى از معرَف باشد،بنابر آنكه ما شرط كرده ايم كه معرف اجلى از معرف باشد.

(و التعريف بالفصل القريب حدّ و بالخاصة رسم)،و چون شرط كرده شد در معرِف كه مساوى معرَف باشد،پس البته معرِف مشتمل خواهد بود برامرى كه تمييز معرَف كند از جميع ماعداه،خواه ذاتى باشد و آن فصل قريب است،وخواه عرضى باشد و آن خاصه است.

پس البته در تعريف ما،فصل قريب و خاصه مذكور خواهد شد،پس تعريف به فصل قريب را حدّ گويند،زيرا كه حدّ در لغت به معنى مَنع است،و چون اين معرِف منع ميكند ماعداى معرَف را از دخول در معرَف،از اين جهت آن را حدّ ميگويند؛و تعريف به خاصه را رسم ميگويند،به واسطه آنكه رسم به معنى اثر است،و خاصه شىء عرض اوست و اثرى است از آثار او،پس از اين جهت تعريف به خاصه را رسم ميگويند.

(فإن كان مع الجنس القريب فتامّ و الّا فناقص)[يعنى:]پس هريك از اين فصل قريب و خاصه اگر با جنس قريب باشد،آن معرِف را حدّ تام و رسم تام ميگويند،و اگر با جنس قريب نباشد اعم از اينكه با ايشان هيچ چيز ديگرى نباشد يا آنكه باشد.

و اما[اگر]جنس بعيد باشد،[پس]اين معرف را حدّ ناقص و رسم ناقص ميگويند،پس فصل قريب را با جنس قريب حدّ تام ميگويند به واسطه آنكه مشتمل است بر تمام ماهيت معرَف،مثل تعريف انسان به:حيوان ناطق؛و[تعريف به]فصل قريب با جنس بعيد[را]،حدّ ناقص ميگويند،به واسطه آنكه تمام ماهيت معرَف نيست،مثلا هرگاه كه تعريف كنند انسان را به:جسم ناطق،حدّ ناقص خواهد بود.

و همچنين تعريف به فصل قريب تنها،حد ناقص است،بنابر آنكه تمام ماهيت معرف نيست،مثل تعريف انسان به:ناطق؛و تعريف به خاصه و جنس قريب را رسم تام ميگويند،زيرا كه مشابهت دارند حدّ تام را در آنكه مشتمل است بر جنس قريب؛و تعريف به خاصه فقط يا به خاصه و جنس بعيد را رسم ناقص ميگويند،به واسطه مشابهت به حدّ ناقص.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 112)

(و لم يعتبروا بالعرض العام)[يعنى:]و اعتبار نكرده اند متأخرين تعريف به عرض عام را،به واسطه آنكه عرض عام نه تمام ماهيت معرَف است و نه تمييز ميكند ماهيت[او]را از جميع ماعداه.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:تعريف به عرض عام جايز است،به واسطه آنكه ميتواند كه دو عرض عام را تركيب كنند و هردو باهم مساوى معرَف باشند،مثل تعريف خفاش به:«طائرٌ ولودٌ» 1،كه طائر عرض عام خفاش است،[چون]كه طائر شامل ساير طيور[نيز]است،و ولود نيز عرض عام اوست،چه شامل مثل فرس و انسان و غيرهما[نيز]هست،ليكن وصف طائر بودن و ولود[بودن]باهم جمع نميشدند،الّا در خفاش،پس مجموع[آن دو]مساوى خفاش است فقط.پس تعريف به عرض عام جايز باشد؟

جواب گفته اند كه:[اينكه]ما گفته ايم كه:تعريف به عرض عام جايز نيست،از آن حيثيت[است]كه عرض،عام باشد،يعنى بر عموم خود باقى باشد،و تعريف[خفاش]به:طائر ولود،در اين صورت نه از آن جهت است كه عرض،عام است،بلكه از اين جهت است كه جزء خاصه،مركب است.

(و قد اجيز فى الناقص أن يكون اعم كاللفظى و هو ما يقصد به تفسير مدلول اللفظ)[يعنى:]و به تحقيق كه رخصت داده اند قدماء در تعريف ناقص،تعريف به اعم[را]؛يعنى در حد ناقص و رسم ناقص،همچنانچه در تعريف لفظى تعريف به اعم جايز است.

و بدان كه تعريف بر دو قسم است:

تعريف حقيقى و تعريف لفظى؛تعريف حقيقى آن است كه غرض از آن تعريف،تحصيل مجهولى باشد،مثل آنكه هرگاه ما انسان را ندانيم و تعريف كنند او را به:حيوان ناطق،اين تعريف حقيقى است،زيرا كه غرض تحصيل مجهولى است كه آن انسان است.

و تعريف لفظى آن است كه غرض از تعريف تحصيل مجهولى نباشد،بلكه قصد


1) .به معنى زاينده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 113)

كرده باشيم به آن،تفسير و تعيين مدلول لفظ را و احضار آن از ميان معلومات،تا معلوم شود كه مراد از[آن]لفظ،اين معنى است،مثلا هرگاه كه شخصى داند معنى اسد را،كه آن حيوان مُفترِس 1است،و بشنود از كسى كه ميگويد:«رأيت غضنفر»،او گويد كه:ما الغضنفر؟،يعنى چه معنى دارد اين لفظ؟،در جواب گويند كه:الغضنفر اسد.

اين تعريف لفظى خواهد بود،چه غرض از اين تعريف غضنفر،تعريف مجهول نيست،بلكه غرض تعيين مدلول غضنفر است[و]احضار[او]از ميان معلومات،تا دانسته شود كه آن مراد بود از لفظ غضنفر؛در تعريفات لفظى،تعريف به اعم[را]،جايز داشته اند،و مراد از او،نصب علامت است از جهت تعيين مدلول لفظ،مثل آنكه گويند كه:سعدانه گياهى است.


1) .به معنى درنده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 114)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 115)

مقصد ثانى:تصديقات

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 116)

تعريف قضيّه و حصر آن در حمليّه و شرطيّه

(المقصد الثانى:التصديقات،القضية قول يحتمل الصدق و الكذب)،چون مصنف فارغ شد از مبحث تصورات،شروع كرد در مبحث تصديقات،و چون در تصديقات بحث ميكنند از حجّت،و قضايا چون اجزاء حجّت اند،از اين جهت اول قضاياء را مقدم داشت.

قضيه:قولى است،يعنى مركبى است،كه احتمال صدق و كذب داشته باشد،و مركب بر دو قسم است:

مركب ملفوظ و مركب معقول؛مركب ملفوظ مثل لفظ زيد قائم؛و مركب معقول مثل معنى زيد و قائم و نسبت حُكميّت[ميان آن دو].

و همچنين قضيه،ملفوظه و معقوله نيز ميباشد،و تعريف بر هردو صادق است،و قول احتمال هردو را دارد؛و صدق:مطابقت خبر است با واقع،و كذب:عدم مطابقت خبر است با واقع.

و بر تعريف قضيه اعتراض كرده اند كه:مشتمل است بر دور،به واسطه آنكه در تعريف قضيه،صدق و كذب اخذ كرده است و در تعريف صدق و كذب خبر اخذ كرده است،كه[آن]مرادف قضيه است،پس دانستن قضيه موقوف باشد بر دانستن صدق و كذب،و دانستن صدق و كذب موقوف باشد بر دانستن قضيه[و اين تعريف نادرست است]؟

-جواب گفته اند كه:ما دو صدق و كذب داريم:

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 117)

صدق و كذبى هست كه صفت خبر است،و صدق و كذبى هست كه صفت مخبِر است؛اگر شما صدق و كذب را صفت خبر دانيد،دور لازم ميايد،اما لازم نيست كه صفت خبر دانيم،بلكه[او را]صفت مخبر ميدانيم،و بعد از آن،تعريف قضيه چنان ميشود كه:

قضيه:قولى است كه احتمال داشته باشد صدق و كذب قائل[آن]را،يعنى ممكن باشد كه قائلش مطابق واقع گفته باشد،يا غير مطابق[با]واقع گفته باشد؛پس در اين صورت دور لازم نيايد،به واسطه آنكه در تعريف[به]اين صورت،صدق و كذب را اخذ نكرده اند[براى خبر].لهذا بعضى گفته اند كه:«القضية قول يصلح أن يقال لقائله أنّه صادق او كاذب».

-و بعضى ديگر جواب گفته اند كه:صدق و كذب موقوف بر خبر نيست،بلكه صدق و كذب بديهى است.

-و بعضى ديگر گفته اند كه:خبر بديهى است و موقوف بر صدق و كذب نيست،و تعريف،لفظى است.

(فإن كان الحكم فيها بثبوت شىء لشىء او نفيه عنه،فحملية موجبة او سالبة و يسمّى المحكوم عليه موضوعا و المحكوم به محمولا و الدال على النسبة،رابطة)[يعنى:]پس اگر بوده باشد درقضيه،حكم به ثبوت شىءاى براى شىءاى يا نفى شىءاى از شىءاى،[آن]حمليه است.

و حمليه بر دو قسم است:

موجبه و سالبه؛پس حمليه موجبه آن است كه:حكم كنند در آن،به ثبوت شىءاى براى شىءاى مثل:زيد قائم؛و حمليه سالبه آن است كه:حكم كنند در وى به سلب شىءاى از شىءاى مثل:زيد ليس بقائم.

و اجزاء قضيه چهار است نزد متأخرين:

محكوم عليه و محكوم به و نسبت حكميت به ثبوتيه و به ضدية الوقوع و اللّا وقوع

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 118)

آن نسبت،[كه آن]را حكم گويند. 1

و نزد متقدمين سه[جزء]است:

محكوم عليه و محكوم به و نسبت حكميت خبريه[به]ايجابيه يا سلبيه؛و ايشان حكم[را]عين نسبت حكميت ميدانند؛و عبارت مصنف ناظر است در مذهب قدماء،چه زياده از سه جزء ذكر نكرده است؛و نام نهاده اند محكوم عليه را موضوع،به واسطه آنكه وضع كرده اند او را براى آنكه شىءاى براى آن ثابت كنند؛ومحكوم به را محمول ميگويند،گويا كه آن را بر موضوع بار كرده اند؛و نسبت را اسمى على حده نكرده اند،بلى،[لفظ]دالّ بر نسبت را،رابطه ميگويند،تسمية الدال به اسم مدلول.

(و قد استعيرلها هو)يعنى:به تحقيق كه به طريق عاريت«هو»را رابطه ميگويند؛و سابقاً معلوم شد كه در قضيه حمليه،[لفظ]دال بر نسبت بين بين را،رابطه ميگويند،و نسبت بين بين،معنى حرفى است،زيرا كه غير مستقل است،پس رابطه اى كه دال است نزد ايشان،ادات باشد.

و رابطه بر دو قسم است:

زمانى،كه با وجود دلالت بر نسبت،دلالت بر زمان نيز ميكند،مثل افعال ناقصه در لغت عرب؛و رابطه غير زمانى،آن است كه دال بر نسبت باشد،اما دلالت بر زمانى نكند،مثل است،در فارسى.

ومنطقيون گفته اند:رابطه غير زمانى در لغت عرب،هو و نظاير اوست؛و اعتراض كرده اند كه:هو را در اصل وضع كرده اند براى نسبت،بلكه هو ضميرى است راجع به چيزى كه پيش از او مذكور شده باشد،مثل:زيد هو قائم؛هو ضميرى است كه راجع است بر زيد پس اسم باشد،پس چون شما گفته ايد كه:هو حرف است و رابطه است و دلالت بر نسبت ميكند؟

جواب گفته اند كه:در وقتى كه حكمت فلسفه را از زبان يونانى به عربى نقل


1) .در نسخه(م):«...و محكوم به و نسبت حكميت وقوع يا لاوقوع آن نسبت،كه آن را حكم گويند...»،و در نسخه(گ):«...محكوم عليه و نسبت حكميت به ثبوتيه تقييديه و وقوع يا لاوقوع آن نسبت كه آن را حكم ميگويند...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 119)

ميكردند،چون در زبان عرب چيزى كه غير رابطه زمانى باشد نيافتند،و چيزى را ميخواستند كه رابطه سازند؛[آن]چيز را كه مناسب يافتند هو بود،پس منطقى هو را به طريق استعاره و عاريت وضع كرده اند از براى رابطه،و اين حالت ندارد كه در اصل هو موضوع است براى رابطه،بلكه به طريق عاريت آن را رابطه ميگويند.

(و الّا فشرطية و يسمّى الجزء الاول مقدما و الثانى تاليا)يعنى:اگر در قضيه،حكم به ثبوت شىءاى براى شىءاى،يا سلب شىءاى از شىءاى نباشد،شرطيه است،و نام نهاده ميشود جزء اول[آن]مقدم و جزء ثانى تالى.

و اعتراض كرده اند كه:چون است كه،در قضيه حمليه گفت كه:محكوم عليه را موضوع ميگويند،و محكوم به را محمول،و نگفت در قضيه شرطيه كه محكوم عليه را مقدم ميگويند و محكوم به را تالى،بلكه جزء اول و جزء ثانى گفت؟

جواب گفته اند كه:اهل عربيت 1،خلاف كرده اند كه آيا حكم در جزء تالى شرطيه است،كه آن را جزا ميگويند يا ميان شرط و جزا است؟،اهل عربيت برآن اند كه،حكم در جزا است،و شرط قيد حكم است،از قبيل ظرف و حال،نه ظرف حكم است در مثل:«إن كانت الشمس طالعة فالنهار موجود»،پيش اهل عربيت اين است كه حكم در جزء تالى 2است،كه:النهار موجود،است،به واسطه آنكه اثبات وجود براى نهار كرده است.

پس محكوم عليه نهار باشد و محكوم به موجود،پس در اين صورت جزء اول و جزء ثانى را محكوم عليه و محكوم به نتوان گفت؛و پيش اهل منطق اين است كه حكم در ميان جزء اول و جزء ثانى است،كه:«الشمس طالعة و النهار موجود»،باشد،زيرا كه حكم[در]آنجا به تعليق وجود نهار است بر طلوع شمس،پس متعلق عليه كه طلوع شمس است محكوم عليه باشد،و متعلق به كه وجود نهار است،محكوم به.

پس مصنف كه جزء اول و جزء ثانى گفت،نه محكوم عليه ونه محكوم به،يا آن است كه مذهب اهل عربيت دارد يا آن است كه مذهب اهل عربيت ندارد؛ليكن عبارتى ميگويد كه به هردو مذهب صحيح باشد؛و وجه تسميه جزء اول به مقدم،آن


1) .در نسخه(م)و(گ)،عبارت«و اهل منطق»نيز ذكر گرديده.
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«ثانى»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 120)

است كه او پيشتر است در ذكر يعنى در تلفظ،و جزء ثانى را تالى ميگويند به واسطه آنكه از پى در ميايد.

تقسيم قضيّه حمليّه به اعتبار موضوع

(و الموضوع إن كان مشخصا سميت القضية،شخصية و مخصوصة)يعنى:موضوع قضيه،اگر جزئى حقيقى باشد و مشخص باشد،اين قضيه را شخصيه ميگويند،و مخصوصه نيز ميگويند،به واسطه آنكه موضوع قضيه،امرى مخصوص و مشخص است.

(و إن كان نفس الحقيقة،فطبيعية)[يعنى:]و اگر موضوع قضيه،كلى باشد،اگر حكم كرده باشند بر نفس حقيقت كلى،اين قضيه را طبيعيه ميگويند،به واسطه آنكه حكم بر نفس طبيعت كلى كرده اند،مثل:«الانسان نوع و الحيوان جنس»،كه حكم نوعيت و جنسيت بر نفس حقيقت انسان و حيوان كرده ايم نه بر افراد انسان.(و الّا فإن بيّن كمية افراده كلا او بعضا،فمحصورة كلية او جزئية و ما به البيان سورًا)[يعنى:]و اگر حكم بر نفس حقيقت كلى نكرده باشيم،بلكه حكم بر افراد كرده باشيم،اگر بيان كميت افراد كرده باشند كلّا او بعضا،يعنى گفته باشند كه حكم بر هريك از افراد است يا بر بعض افراد است،اين قضيه را محصوره ميگويند و مسوّره اش نيز ميگويند.

و اما آنكه محصوره اش ميگويند،به واسطه آنكه حصر افراد كرده است،اگر چه به طريق تعداد نكرده است؛اما به طريق كليت و بعضيت كرده،و اما آنكه مسوّره اش ميگويند،زيرا كه مشتمل بر سور است،و سور:آن چيزى را ميگويند كه به آن بيان كميت افراد كلا و بعضا كنند،مثل لفظ كل و بعض،و اين سور را از سور بلد گرفته اند،همچنانچه حصار،شهر را احاطه ميكند،آن لفظ نيز احاطه افراد ميكند.

پس اگر بيان كميت افراد كلا كرده باشد،آن را محصوره كليه ميگويند،و اگر بيان كميت افراد بعضا كرده باشد او را محصوره جزئيه ميگويند،و هريك از اين كلى و جزئى موجبه ميباشد و[يا]سالبه ميباشد.

پس بنابرين،قضيه محصوره بر چهار قسم است:

موجبه كليه و سالبه كليه و موجبه جزئيه و سالبه جزئيه.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 121)

و سور موجبه كليه،كل افراد است،و الف و لام استغراق،و هرچه افاده معنى ايشان كند در هرلغتى كه باشد،چنانچه در فارسى گوييم:هرانسان حيوان است،لفظ هر در آنجا سور ايجاب كلى است،و سور سالبه كليه لاشىء است و لا واحد و هرچه به اين معنى لفظ باشد،مثل و قوع نكره در سياق نفى،مثل:ما جاءنى رجل؛و سور موجبه جزئيه،بعض است و هرچه افاده معنى او كند،چون وقوع نكره در اثبات،مثل:جاءنى انسان؛و سور سالبه جزئيه،ليس كل است و ليس بعض و بعض ليس؛و ليس كل رفع ايجاب كلى ميكند،و رفع ايجاب كلى مستلزم جزئى است.

(والّا فمهلة)يعنى:اگر بيان كميت افراد كلا و بعضا نكند،اين قضيه را مهمله ميگويند،به واسطه آنكه اهمالى در بيان كميت افراد شده،مثل:الانسان حيوان،كه اگر مراد از الف و لام،الف و لام عهد ذهنى باشد؛و اگر الف و لام،عهد خارجى باشد،اين قضيه،شخصيه است؛و اگر الف و لام استغراق باشد،اين قضيه،محصوره است؛و اگر الف و لام جنس باشد،اين قضيه،طبيعيه است.

محصورات اربع

(و تلازم الجزئية)يعنى:قضيه مهمله و قضيه جزئيه،متلازمان اند،به اين معنى كه هرگاه صادق آيد مهمله،صادق آيد جزئيه،و به عكس؛اما آنكه هرگاه صادق آيد مهمله صادق آيد جزئيه،به واسطه آنكه مهمله آن است كه در آن حكم به فرد شده باشد،اما تعيين افراد نشده باشد كلا يا بعضا،و هرگاه كه صادق آيد حكم بر فرد،صادق خواهد آمد حكم بر بعض افراد،اما به عكس،به واسطه آنكه هرگاه صادق آيد حكم بر بعض افراد،صادق ميايد حكم بر فرد مطلقا و اين ظاهر است.

اقسام حمليّه

(ولابدّ فى الموجبه من وجود الموضوع اما محققا و هى الخارجية او مقدرا،فالحقيقة او ذهنا،فالذهنية)يعنى:ناچار است در قضيه موجبه،از موجود بودن موضوع در خارج محققا،اعم از آنكه[در]حال حكم باشد[يا]ما قبل از حكم،يا بعد از حكم،و اين قضيه را،خارجيه ميگويند،مثل:كل نار حارة؛يا مقدرا،يعنى تقدير وجود موضوع

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 122)

كنيم در خارج اعم از آنكه در خارج موجود باشد،مثل:كل انسان حيوان،يا موضوع موجود نباشد در خارج اما به حيثيتى باشد كه اگر يافت شود در خارج متصف شود به مجهول،و حكم به ايجابى يا سلبى كه در قضيه كرده ايم بر او صادق باشد؛مثل:كل عنقاء طائر،كه اگرچه عنقاء موجود نيست در خارج،اما اگر يافت شود در خارج متصف خواهد بود به طيران.

و اين حكم ايجابى صادق خواهد بود،و اين قضيه را حقيقيه ميگويند،به واسطه آنكه حقيقت قضيه اى است كه مستعمل است در علوم؛يا آنكه ناچار است در قضيه موجبه از وجود موضوع در ذهن 1،و اين قضيه را ذهنيه ميگويند،مثل:الانسان نوع.

و از اين بيان معلوم شد،كه قضيه خارجيه آن است كه حكم كنند در آن بر افراد خارجيه محققه،اعم از آنكه اين افراد موجود باشند[در]حال حكم يا قبل از حكم يا بعد از حكم؛و قضيه حقيقيه آن است كه حكم كنند در آن بر افراد خارجيه،اعم از محقق و مقدر؛وقضيه ذهنيه آن است كه حكم كنند در آن،بر افراد ذهنيه.

و اعتراض كرده اند كه:همچنانكه ايجاب تقاضاى وجود موضوع ميكند،و همچنين سلب تقاضاى وجود موضوع ميكند در ذهن؟

جواب گفته اند كه:اگر چه سلب تقاضاى وجود موضوع ميكند،ليكن ايجاب تقاضاى وجودى ميكند،و سلب تقاضاى وجودى نميكند،به واسطه آنكه ايجاب تقاضاى دو وجود ميكند،يك وجود حال حكم،و آن مشارك سلب است در اين وجود،و يك وجود ديگر قطع نظر از حكم،به واسطه آنكه ايجاب ثبوت شىء است براى شىء،و ثبوت شىء براى شىء،فرع ثبوت مثبة له است.

ومراد به قول ما كه گفتيم كه:ايجاب تقاضاى وجود موضوع ميكند،اين وجود است،و سلب تقاضاى اين وجود نميكند،به واسطه آنكه صدق سلب همچنانچه به اين معنى ميباشد كه:موضوعى موجود باشد[تا]كه محمولى از آن مسلوب باشد،همچنين به انتفاء موضوع ميباشد،پس معلوم شد كه سلب تقاضاى اين وجود[را]نميكند.


1) .در نسخه(م):«...يا آنكه ناچار است در قضيه موجود بودن موضوع در ذهن،و...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 123)

و بدانكه ميان قضيه موجبه كليه خارجيه و قضيه موجبه كليه حقيقيه،عموم وخصوص من وجه است؛ماده اجتماع:كل انسان حيوان،ماده افتراق از جانب خارجيه مثل آنكه فرض كنيم[كه]جميع اشكال كه در خارج موجود اند،مثلث اند،در اين هنگام صادق خواهد آمد كه:كل شكل مثلث بحسب الخارج،يعنى:آنچه شكل است در خارج،مثلث است در خارج؛و صادق نخواهد بود:كل شكل مثلث بحسب الحقيقة،يعنى:هرچه اگر يافت شود در خارج و بوده باشد شكل،پس او بحيثيتى است كه اگر يافت شود،مثلث خواهد بود،به واسطه آنكه ميتواند كه بعضى اشكال كه بعد از اين يافت شوند در خارج،[كه]مثلث نباشند بلكه مربع باشند.

پس معلوم شد كه:كل شكل مثلث،خارجيةً صادق است و حقيقيةً صادق نيست؛و ماده افتراق از جانب حقيقيه،مثل:كل عنقاء طائر.

و چون معلوم شد كه ميان موجبه كليه خارجيه و موجبه كليه حقيقيه،عموم وخصوص من وجه است،پس ميان نقيضين ايشان كه سالبه جزئيه خارجيه است و سالبه جزئيه حقيقيه است،مباينت جزئى خواهد بود،چنانچه در تحت[مبحث]نسب[اربع]،معلوم شد؛ماده اجتماع مثل:بعض الحيوان ليس بحجر،ماده افتراق از جانب خارجيت مثل:بعض العنقاء ليس بطائر،و ماده افتراق از جانب حقيقيت مثل:بعض الاشكال ليس بمثلث،بر تقديرى كه فرض كنيم كه جميع اشكال در خارج،منحصر در مثلث اند.

و موجبه جزئيه خارجيه،اخص مطلق است از موجبه جزئيه حقيقيه،زيرا كه هرگاه حكم كنيم به ايجاب محمول براى موضوع محققا،حكم به ايجاب محمول براى موضوع محققا يا مقدرا شده است،مثل:بعض الانسان حيوان،و نيست چنين كه هرگاه حكم كنيم به ايجاب محمول براى موضوع محققا يا مقدرا،حكم به ايجاب محمول براى موضوع محققا شده باشد،مثل:بعض العنقاء طائر.

و چون معلوم شد،كه موجبه جزئيه خارجيه،اخص مطلق است از موجبه حقيقيه،پس سالبه كليه خارجيه،اعم مطلق خواهد بود از سالبه حقيقيه،به واسطه آنكه بعض اخص،اعم است از بعض اعم،چنانچه در تحت[مبحث]نسب معلوم شد؛ماده

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 124)

اجتماع:لاشىء من الانسان بحجر،ماده افتراق از جانب حقيقيه مثل:لا شىء من العنقاء بطائر.

معدوله و محصّله

(و قد يجعل حرف السلب جزءا من جزء فيسمى معدولة)[يعنى]و گاه است كه ميگردانند حرف سلب را مثل لا و ليس،جزء از جزء قضيه،يعنى جزء از موضوع،و ميگويند آن را معدولة الموضوع،مثل:كل لاحىّ جماد،يا جزء از محمول مثل:الجواد لاحىّ،يا جزء از موضوع و محمول[هردو ميكنند]،و ميگويند آن را:معدولة الطرفين،مثل:اللّا 1عالم لاجماد؛و چرا مينامند او را معدوله؟

به واسطه آنكه حرف سلب در اصل موضوع است براى سلب شىء از شىء،پس عدول كرده از موضوع اصلى خودش؛مثلا اراده نكرده ايم به قول ما كه:الجماد لاحىّ،سلب حىّ از جماد[را]،بلكه اراده كرده ايم به اين قول اثبات لاحىّ[را]،براى جماد؛واگر حرف سلب جزء هيچ يك از موضوع و محمول نشده باشد،اين قضيه را محصّله ميگويند،و گاه است كه سالبه ميگردانند به اسم بسيط 2.

موجّهات:بسائط و مركّبات

(و قد يصرّح بكيفية النسبة،فموجّهة و ما به البيان،جهة)[يعنى:]و گاه هست كه تصرّح ميكنند به كيفيت نسبت محمول به موضوع و اين قضيه را،موجّهه ميگويند،به واسطه آنكه تصرّح به جهت قضيه شده است.

و آنچه بيان نسبت كيفيت ميكند،آن را جهت ميگويند،مثل،ضرورة و لا ضرورة و دوام و لادوام؛و تحقيق مقام آن است كه:

همچنانچه موضوع و محمول را وجودى در نفس الامر است و وجودى در عقل و وجودى در لفظ،همچنين نسبت را وجودى در نفس الامر است و وجودى در عقل


1) .در هر سه نسخه كلمه«اللّا»ذكر گرديده بود كه براى مصحّح مفهوم نيست.اما شايد بتوان گفت كه مقصود لفظ جلاله«الله»مى باشد.
2) .در نسخه(م)و(گ):«...و گاه هست كه سالبه،خاص ميگردد به اسم بسيط.».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 125)

و وجودى در لفظ؛و هرگاه نسبت يافت شود در نفس الامر لابد است آن را از اين كه باشد به كيفيتى در نفس الامر،و هرگاه كه آن نسبت يافت شود در عقل،عقل اعتبار ميكند براى او كيفيتى،خواه اين كيفيت موافق كيفيت نفس الامر باشد يا مخالف[آن]،و هرگاه كه آن نسبت يافت شود در لفظ،آورده ميشود در[قالب]عبارتى كه دلالت بر آن كيفيتى[ميكند]كه عقل آن را اعتبار كرده است؛و همچنانچه[مجموع]موضوع و محمول و نسبت را وجودى هست در نفس الامر و در عقل،و به اين اعتبار كرده اند اجزاء قضيه معقوله[را]،و[همچنين]وجودى هست در لفظ،[و]به اين اعتبار كرده اند اجزاء قضيه ملفوظه[را].

و همچنين كيفيت نسبت را وجودى هست در نفس الامر و در عقل و در لفظ،و اين كيفيتى[كه]ثابت است نسبت را در نفس الامر،مادّه قضيه ميگويند،و اين كيفيتى كه ثابت است نسبت را در عقل،جهت قضيه معقوله ميگويند.

و اين اعتبارى كه دلالت ميكند بر آن كيفيتى كه حاصل است در ذهن،جهت قضيه ملفوظه ميگويند؛مثلا هرگاه كه گوييم:كل انسان حيوان،كيفيت نسبت حيوان به انسان يا ثبوتى خواهد بود در نفس الامر،كه آن ضرورت است در عقل و در لفظ،پس اگر اين كيفيت معقوله يا ملفوظه مطابق اين كيفيت نفس الامرى است،نسبت قضيه صادق است و الّا كاذب است.

و بدانكه قضاياء موجهه بسيار است،ليكن آنچه مصنف اعتبار كرده است پانزده است،هشت بسيط و هفت مركب:

و قضيه بسيط آن است كه معنى آن ايجاب باشد و بس يا سلب باشد و بس،مثلا هرگاه گوييم:كل انسان حيوان بالضروره،معنى اين قول نيست،الّا ثبوت حيوان براى انسان؛و هرگاه گوييم:لاشىء من الانسان بحجر بالضروره،معنى اين قول نيست،الّا سلب حجر از انسان.

و قضيه مركبه آن است كه معنى آن مركب باشد از ايجاب و سلب،مثلا هرگاه گوييم:كل انسان كاتب لادائما،معنى اين قول ايجاب كتابت[است]براى انسان و سلب كتابت[است]از انسان بالفعل؛و مدرارًا ايجاب و سلب در قضيه مركبه بر جزء اول است.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 126)

پس اگر جزء اول موجبه است آن قضيه را موجبه ميگويند؛و اگر جزء اول سالبه است آن قضيه را سالبه ميگويند؛و مقدم داشت مصنف قضاياء بسيطه را،به واسطه آنكه قضيه بسيطه جزء قضيه مركبه است،و چون جزء مقدم است بر كل طبعا،پس مقدم داشت ذكرًا،تا موافق شود وضع طبع را و گفت:

(فإن كان الحكم فيها بضرورة النسبة مادام ذات الموضوع موجودا فضرورية مطلقة)يعنى:اگر بوده باشد حكم در قضيه موجّهه به ضرورت نسبت محمول براى ذات موضوع مادام كه ذات موضوع موجود باشد،اين قضيه را ضروريه مطلقه ميگويند.

اما ضروريه چرا؟زيرا كه مقيد نيست ضرورت به وصفى يا وقتى.

(او مادام وصفه فمشروطة عامة)[يعنى:]يا آنكه حكم كرده شود به ضرورت نسبت مادام كه ذات موضوع متصف باشد به وصف موضوع،يعنى در جميع اوقات وصف و اين قضيه را مشروطه عامه ميگويند.

اما مشروطه چرا؟زيرا كه مشتمل است بر شرط وصف؛اما عامه چرا؟،زيرا كه اعم است از مشروطه خاصه،چنانچه معلوم خواهد شد.

و مشروطه مادام الوصف،اعم از ضروريه است،به واسطه آنكه هرگاه محمول ضرورى الثبوت يا ضرورى السلب است در جميع اوقات،ذات،ضرورى الثبوت يا ضرورى السلب خواهد بود در جميع اوقات وصف،زيرا كه جميع اوقات وصف بعض اوقات ذات است،و نيست چنين كه هرگاه كه ضرورى الثبوت يا ضرورى السلب در جميع اوقات وصف[باشد]،ضرورى الثبوت يا ضرورى السلب باشد در جميع اوقات ذات،چه شايد كه در بعض اوقات وصف نه ضرورى الثبوت باشد و نه ضرورى السلب،مثلا هرگاه كه صادق باشد بر:كل كاتب حيوان بالضرورة مادام كاتبا،صادق است كه:كل منخسف مظلم بالضرورة مادام منخسفا،و صادق نيست:كل منخسف مظلم بالضرورة،زيرا كه در بعض اوقات ذات منخسف مظلم نيست،بلكه مضىء است،مثل وقت تربيع.

و بدانكه مشروطه عامه را بر معنى ديگر اطلاق ميكنند،يعنى در قضيه اى كه حكم كرده باشد در آن به ضرورت نسبت محمول براى ذات موضوع،به شرط آنكه

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 127)

وصف موضوع را دخل در ضرورت باشد.

و ميان مشروطه عامه به اين معنى،يعنى به شرط وصف،و ميان مشروطه عامه به معنى اول،[يعنى]مادام الوصف،عموم وخصوص من وجه است؛ماده اجتماع در قضيه آن است كه حكم كرده باشند در آن به ضرورت ثبوت محمول براى ذات موضوع در جميع اوقات وصف كه آن وصف،ضرورى باشد ذات موضوع را در وقت اتصاف،و دخل داشته باشد در تحقيق ضرورت،مثل:كل منخسف مظلم بالضرورة بشرط كونه منخسفا،صادق است،و اين ظاهر است؛و:فى وقت كونه منخسفا،نيز صادق است،به واسطه آنكه انخساف،قمر را ضرورى است در وقتى كه آن وقت حيلولت 1است،پس اظلام نيز در آن وقت ضرورى خواهد بود.

و ماده افتراق از جانب مشروطه عامه به شرط وصف مثل:كل كاتب متحرك الاصابع 2بالضرورة بشرط كونه كاتبا،صادق است،ولى:فى وقت كونه كاتبا،صادق نيست،زيرا كه كتابتى كه شرط تحقق ضرورت است،ضرورى ذات كاتب نيست،در هيچ وقتى،اگر چه وقت كتابت باشد،به واسطه آنكه ممكن است كاتب را در اين وقت كه خواب كند،پس تحرك اصابع نيز ضرورى نخواهد بود در اين وقت.

و ماده افتراق از جانب مشروطه مادام الوصف،مثل:كل كاتب حيوان بالضرورة مادام كاتبا،صادق است،ولى:شرط كونه[كاتبا]،صادق نيست،به واسطه آنكه كاتب دخلى ندارد در تحقق حيوانيت.

(او فى وقت معين فوقتية مطلقة)[يعنى:]يا آن است كه حكم كرده ميشود به ضرورت نسبت محمول براى موضوع در وقت معين از اوقات وجود موضوع،و اين قضيه را وقتيه مطلقه ميگويند.

اما وقتيه چرا؟به واسطه اعتبار تعيين وقت در آن.[و]اما مطلقه چرا؟به واسطه عدم تقييد آن به لادوام يا لاضرورة.

و وقتيه مطلقه اعم است از مشروطه عامه،به واسطه آنكه هرگاه كه حكم كرده شود


1) .به وقتى كه زمين ميان خورشيد و ماه واقع شود و خسوف رخ دهد وقت حيلولت ميگويند.
2) .به معنى انگشتان.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 128)

به ضرورت ثبوت محمول يا به ضرورت سلب محمول در جميع اوقات وصف،حكم كرده شده است به ضرورت ثبوت يا به ضرورت سلب در وقت معين،به واسطه آنكه وقت وصف،وقت معين است.

و لازم نيست كه هرگاه حكم كرده شود به ضرورت ثبوت يا به ضرورت سلب در وقت معين،حكم شده باشد در جميع اوقات وصف،چه شايد كه وقت معين جزء اوقات وصف باشد،مثل:كل قمر منخسف بالضرورة وقت حيلولة الارض بينه و بين الشمس؛كه حكم كرده شده به ضرورت ثبوت محمول كه انخساف است براى موضوع كه قمر است در وقت معين كه حيلولة الارض است،و اين غير وقت وصف است؛پس قضيه وقتيه صادق باشد ولى مشروطه عامه صادق نيست،به واسطه انخساف ضرورى قمر نسبت در وقت قمريت 1و الّا لازم ميايد كه دائما قمر منخسف باشد.

و ماده اجتماع مثل:كل كاتب حيوان فى وقت معين،صادق است،كه آن وقت كتابت است،و مادام[كاتبا]نيز صادق است؛و چون معلوم شد كه وقتيه مطلقه اعم است از مشروطه عامه و مشروطه عامه اعم است از ضروريه،و اعم اعم از شىء اعم از آن شىء است،پس وقتيه مطلقه اعم از ضروريه باشد.

(او غير معين فمنتشرة مطلقة)[يعنى:]يا آن است كه حكم كرده اند در قضيه به ضرورت ثبوت محمول در وقت غير معين از اوقات وجود موضوع،و اين قضيه را منتشره مطلقه ميگويند؛اما منتشره چرا؟،به واسطه عدم تعيين وقت در آن؛و مطلقه چرا؟،به واسطه عدم تعيين آن به لادوام يا لا ضرورة؛و منتشره مطلقه اعم است از وقتيه مطلقه،به واسطه آنكه هرگاه حكم كنند به ضرورت نسبت در وقت معين،حكم شده است به ضرورت در وقتٍ ما،و اين ظاهر است.

و لازم نيست كه هرگاه حكم كنند به ضرورت نسبت در وقتٍ ما،حكم شده باشد به ضرورت نسبت در وقت معين،مثل:كل انسان متنفس بالضرورة وقتًا ما،كه حكم كرده ايم به ضرورت نسبت در وقت ما،و حكم نكرده ايم به ضرورت نسبت در وقت


1) .در نسخه(م):«...به واسطه آنكه انخساف ضرورى قمر نيست در وقت وصف قمريت و الّا...»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 129)

معين؛ماده اجتماع مثل:كل قمر منخسف وقت الحيلولة،صادق است،[و]در وقت ما نيز صادق است؛وچون معلوم شد كه منتشره مطلقه اعم است از وقتيه مطلقه،و وقتيه مطلقه اعم است از مشروطه عامه،پس منتشره مطلقه اعم خواهد بود از مشروطه عامه،و چون مشروطه عامه اعم است از ضروريه،پس منتشره مطلقه نيز اعم خواهد بود از ضروريه.

(او بدوامها مادام الذات فدائمة مطلقة)،او بدوامها،عطف است بر قول او كه:بالضرورة النسبة،يعنى:پس اگر بوده باشد حكم در قضيه به دوام نسبت مادام كه ذات موضوع موجود باشد،اين قضيه دائمه مطلقه ميگويند؛اما دائمه چرا؟به واسطه آنكه مشتمل است بر معنى دوام،يعنى استمرار ثبوت محمول يا سلب محمول براى موضوع؛و مطلقه چرا؟به واسطه آنكه مقيد نيست دوام به وصفى يا وقتى؛و دائمه مطلقه اعم مطلق است از ضروريه مطلقه،به واسطه آنكه هرگاه نسبت،مستحيل الانفكاك باشد،دائمى خواهد بود،و لازم نيست كه هرگاه كه نسبت،دائمى باشد مستحيل الانفكاك باشد و شايد كه ممكن الانفكاك باشد.

و اما[اينكه]هرگز منفك نشود،مثل حركت فلك كه ممكن الانفكاك است از فلك[و]اما دائمى است فلك را،پس صادق خواهد بود كه:كل فلك متحرك دائما؛و صادق نيست كه:كل فلك متحرك بالضرورة؛و اعم من وجه است از مشروطه عامه،به واسطه آنكه صادق ميايد در ماده:كل انسان حيوان،و صادق ميايد دائمه بدون مشروطه عامه در ماده:كل[فلك]متحرك،و صادق ميايد مشروطه عامه بدون دائمه در ماده:كل منخسف مظلم؛و همچنين اعم من وجه است از قضيه مطلقه منتشره مطلقه 1،به واسطه آنكه صادق ميايد در ماده:كل انسان حيوان؛و صادق ميايد دائمه بدون انسان 2در ماده اى كه خالى باشد از ضرورت ذاتى و وصفى،مثل:كل فلك متحرك؛و صادق ميايد وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه بدون دائمه در ماده اى كه خالى باشد ضرورت از دوام به حسب ذات،مثل:كل منخسف مظلم.


1) .در نسخه(گ):«...و اعم من وجه است از مشروطه عامه...».
2) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«ايشان»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 130)

(او مادام الوصف فعرفية عامة)[يعنى:]يا آنكه حكم كرده باشند در قضيه به دوام نسبت محمول 1مادام الوصف،يعنى:مادامى كه ذات موضوع متصف باشد به وصف عنوانى،و اين قضيه را عرفيه عامه ميگويند؛اما عرفيه چرا؟به واسطه آنكه اهل عرف مى فهمند آن معنى را از سالبه گاهى كه ذكر نكنند جهت را 2،مثلاً هرگاه گوييم:لاشىء من النائم بمستيقظ 3؛اهل عرف مى فهمند به اين قول سلب استيقاظ از ذات نائم[را]،مادام كه متصف باشد به صفت نوم.

و چون اخذ كرده اند،اين معنى را از عرف،نسبت داده اند آن را به عرف،و عرفيه اش گفتند؛و اما عامه چرا؟،به واسطه آنكه اعم است از عرفيه خاصه،چنانچه معلوم خواهد شد؛و عرفيه عامه اعم است از ضروريه و مشروطه عامه و دائمه،به واسطه آنكه صادق ميايد در ماده:كل انسان حيوان؛و صادق ميايد عرفيه بدون انسان 4در ماده:كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لا دائما؛و اعم من وجه است از قضيه منتشره به واسطه آنكه صادق ميايد عرفيه بدون[ايشان]در ماده:كل كاتب مترك الاصابع مادام كاتبا؛و صادق ميايند ايشان بدون عرفيه در ماده:كل قمر منخسف.

(او بفعليتها فالمطلقة العامة)،او بفعليتها،عطف است بر قول او كه:بدوامها،[پس]يعنى:پس اگر بوده باشد حكم در قضيه به فعليت نسبت،پس آن قضيه را مطلقه عامه ميگويند؛اما مطلقه چرا؟،به واسطه آنكه هرگاه قضيه را اطلاق كردند و مقيد ساختند به دوام و ضرورة و لادوام و لاضرورة،فهم ميشود از آن فعليت نسبت،پس چون اين نسبت قضيه،مطلقه است،ناميده اند آن را به اين نام؛و اما عامه چرا؟،به واسطه آنكه اعم است از وجوديه لادائمه و لاضروريه،چنانچه معلوم شود.

ومطلقه عامه اعم[است]از جميع بسائط،زيرا كه هرگاه نسبت،ضرورى يا دائمى باشد،فعليت نسبت خواهد بود،و لازم نيست كه هرگاه فعليت نسبت باشد نسبت،


1) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«محمول»ذكر نگرديده.
2) .در نسخه(گ):«...جهت او...».
3) .به معنى بيدار و هوشيار.
4) .در نسخه(گ):«...بدون ايشان...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 131)

ضرورى يا دائمى باشد،و اين ظاهر است،و مراد به فعليت نسبت،تحقق نسبت است در احد ازمنه ثلاثه.

(او بعدم ضرورة خلافها فالممكنة العامة)[يعنى:]يا آن است كه بوده باشد حكم در قضيه،به عدم ضرورت خلاف نسبتى كه مذكور است در قضيه؛يعنى اگر بوده باشد حكم در قضيه به ايجاب،خواهد بود مفهوم امكان سلب،ضرورت سلب،به واسطه آنكه نسبتى كه مذكور است در قضيه ايجاب است و خلاف او سلب است؛و اگر بوده باشد حكم در قضيه به سلب،خواهد بود مفهوم امكان سلب،ضرورت ايجاب،به واسطه آنكه نسبتى كه مذكور است در قضيه سلب است و خلاف سلب،ايجاب است،مثلا هرگاه گوييم:كل نار حارة بالامكان العام،معنى آن چنين ميشود كه:سلب حرارت از نار ضرورى نيست.

و هرگاه كه گوييم:لاشىء من النار بحارّ بالامكان العام،معنى او چنين ميشود كه:ايجاب حرارت مر نار را ضرورى نيست؛و اين قضيه را ممكنه عامه ميگويند؛اما ممكنه[چرا؟]،به واسطه آنكه مشتمل است بر معنى امكان كه آن سلب ضرورت است؛و اما عامه چرا؟،به واسطه آنكه اعم است از ممكنه خاصه چنانچه معلوم شود.

و ممكنه عامه اعم است از مطلقه عامه،به واسطه آنكه هر گاه صادق آيد ايجاب بالفعل،پس لااقلّ صادق خواهد بود كه سلب ضرورى نيست،و سلب ضرورى،سلب امكان ايجاب است؛پس هرگاه كه صادق باشد ايجاب بالفعل،صادق خواهد بود ايجاب بالامكان،و لازم نيست كه هرگاه صادق آيد ايجاب بالامكان،صادق آيد ايجاب 1به واسطه آنكه جايز است كه ايجاب ممكن باشد،و هرگز واقع نباشد،مثل:كل عنقاء طائر.

و همچنين هرگاه كه صادق آيد سلب بالفعل،صادق ميايد لااقلّ اينكه ايجاب ضرورى نيست،و سلب ضرورت ايجاب،امكان سلب است؛پس هرگاه كه صادق آيد سلب بالفعل،صادق ميايد سلب بالامكان،و لازم نيست كه هرگاه كه صادق آيد


1) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«بالفعل»نيز مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 132)

سلب بالامكان،صادق آيد سلب بالفعل،به واسطه آنكه جايز است كه سلب ممكن باشد و هرگز به فعل نيايد،مثل:لاشىء من الفلك بمتحرك.

و چون معلوم شد كه ممكنه عامه اعم است از مطلقه عامه،و مطلقه عامه اعم از باقى قضاياء بسيطه است،پس ممكنه عامه اعم از بسائط باشد.

(فهذه بسائط)يعنى:اين قضاياء كه مذكور شد،قضاياء بسيطه اند،به واسطه آنكه معتبر اند نزد اهل صناعت،و اهل صناعت بحث كرده اند از احكام ايشان.و بعضى از قضاياء بسيطه هست كه آنان را اعتبار نكرده اند و بحث از احكام ايشان نكرده اند،چنانچه در بحث از باب نقيض معلوم خواهد شد.و چون مصنف فارغ شد از احكام بسائط،شروع كرد در احكام مركّبات و گفت:

(و قد يقيّد العامتان و الوقتيتان المطلقان 1باللّادوام الذاتى فتسمّى المشروطة الخاصة و العرفية الخاصة و الوقتية و المنتشرة)يعنى:گاه است كه مقيد مى سازند عامتان را،كه آن مشروطه عامه و عرفيه عامه است،و وقتيتان مطلقتان،كه آنان وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه اند به لادوام ذاتى،يعنى به لادوام به حسب ذات؛پس مى نامند مشروطه عامه را كه مقيد است به لادوام ذاتى،مشروطه خاصه؛اما مشروطه چرا؟به واسطه آنكه مشتمل است بر شرط وصف چنانچه معلوم شد؛اما خاصه چرا؟،به واسطه آنكه اخص است از مشروطه عامه؛و مى نامند عرفيه عامه را كه مقيد است به لادوام ذاتى،عرفيه خاصه؛اما عرفيه چرا؟،به واسطه آنكه اين معنى مأخوذ است از عرف،چنانچه معلوم شد؛اما خاصه چرا؟،به واسطه آنكه اخص است از عرفيه عامه.

و مى نامند و قتيه مطلقه كه مقيد است به لادوام ذاتى،وقتيه به حذف قيد مطلقه،به اعتبار تقييد به لادوام،و مى نامند منتشره مطلقه[را]كه مقيد است به لادوام ذاتى،منتشره،به حذف قيد مطلقه،به اعتبار تقييد به لادوام؛اما مشروطه خاصه موجبه مثل:كل منخسف مظلم مادام منخسفا لادائما،تركيب آن از مشروطه عامه موجبه است كه جزء اول است و از سالبه مطلقه عامه[كه جزء ثانى است]،يعنى:لاشىء


1) .در نسخه(م)،كلمه«مطلقان»،ذكر نگرديده و در نسخه(گ)«مطلقتان»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 133)

من المنخسف بمظلم بالفعل،كه مفهوم لادوام است،به واسطه آنكه هرگاه ايجاب محمول براى موضوع دائمى نباشد،ايجاب متحقق نخواهد بود در جميع اوقات،و هرگاه كه ايجاب متحقق نباشد در جميع اوقات،سلب متحقق خواهد بود فى الجمله؛و اين معنى سالبه مطلقه عامه است،كه از لادوام مفهوم ميگردد.

و اما مشروطه خاصه سالبه مثل:لاشىء من المنخسف بمضىء مادام منخسفا لادائما؛تركيب آن از مشروطه عامه سالبه است،كه جزء اول است،و از موجبه مطلقه عامه كه آن جزء ثانى است،به واسطه آنكه هرگاه سلب محمول از موضوع دائمى نباشد،سلب متحقق نخواهد بود در جميع اوقات،و هرگاه كه سلب متحقق نباشد در جميع اوقات،ايجاب متحقق خواهد بود فى الجمله؛و اين معنى موجبه مطلقه عامه است كه لادوام اشاره است به آن.

و نسبت ميان مشروطه خاصه و ضروريه و دائمه،مباينت كلى است؛اما[چرا]ميان مشروطه خاصه با دائمه[مباينت كلى است]؟

زيرا كه مشروطه خاصه مقيد است به لادوام به حسب ذات،و دائمه[به]دوام به حسب ذات است،و دوام به حسب ذات و لادوام به حسب ذات،مباين يكديگرند مباينتى كلى؛و اما مباينت مشروطه خاصه با ضروريه،[به واسطه]آنكه حكم كرده ايم در ضروريه به ضرورت به حسب ذات،و ضرورت به حسب ذات اخص است از دوام به حسب ذات،پس دوام به حسب ذات اعم باشد،و نقيض اعم كه لادوام به حسب ذات است،مباين عين اخص است،كه ضرورت به حسب ذات است،مباينه كلّيه،پس مشروطه خاصه مباينه ضروريه باشد،مباينه كلّيه؛و مشروطه خاصه اخص مطلق است از مشروطه عامه،به واسطه آنكه مشروطه خاصه،مشروطه عامه است با قيد لادوام،و مقيد اخص است از مطلق.

و چون معلوم شد كه مشروطه خاصه اخص است از مشروطه عامه و مشروطه عامه اخص است از باقى قضاياء يعنى:قضيه مطلقه و منتشره مطلقه و عرفيه عامه و مطلقه عامه و ممنكه عامه،پس مشروطه خاصه اخص باشد از قضاياء،به واسطه آنكه اخص از اخص از شىء،اخص از آن شىء است؛و اما عرفيه خاصه موجبه،مثل:كل كاتب

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 134)

متحرك الاصابع بالفعل مادام كاتبا لادائما؛[كه]تركيب آن از عرفيه عامه موجبه كليه است،كه آن جزء اول است،و از سالبه مطلقه عامه،[كه آن جزء ثانى است]،يعنى:لاشىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل،كه لادوام 1اشاره است به آن.

و اما عرفيه خاصه سالبه،مثل:لاشىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا لادائما،تركيب آن از سالبه عرفيه عامه است كه آن جزء اول است و از موجبه مطلقه عامه،يعنى:كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل،كه لادوام 2اشاره است به آن بعضى 3كه در مشروطه عامه معلوم شد؛و عرفيه خاصه اعم است از مشروطه خاصه،به واسطه آنكه هرگاه صادق باشد ضروريت به حسب وصف لادائما،صادق ميايد دوام به حسب وصف لادائما،مثل:كل منخسف مظلم مادام منخسفا لادائما.

و لازم نيست كه هرگاه صادق باشد دوام به حسب وصف لادائما،صادق آيد ضرورت به حسب وصف لادائما،مثلا صادق است:دائما كل كاتب متحرك الاصبع مادام كاتبا لا دائما،[و]صادق نيست بالضروره:كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لادائما،به واسطه آنكه تحرّك اصابع،ذات كاتب را در هيچ وقتى ضرورى نيست،اگر چه وقت كتابت باشد،چنانچه معلوم شد.

و عرفيه خاصه مباين دائمه است،[به]تباين كلى،به واسطه آنكه عرفيه خاصه مقيد است به لادوام به حسب ذات،و لادوام به حسب ذات مباين دوام به حسب ذات است و ضرورت به حسب ذات،[به]تباين كلى،چنانچه گذشت؛و اعم من وجه است از وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه و مشروطه عامه،به واسطه آنكه صادق ميايد در ماده:كل منخسف مظلم،و صادق ميايد عرفيه خاصه بدون ايشان در ماده:كل كاتب متحرك الاصابع،و صادق ميايند ايشان بدون عرفيه خاصه در ماده:كل انسان حيوان؛و اخص مطلق است از عرفيه عامه،به واسطه آنكه عرفيه خاصه،عرفيه


1) .در نسخه(گ):«...كه دوام اشاره است...».
2) .در نسخه(گ)،در اينجا همان«لادوام»مذكور است.
3) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«تفصيلى»،مذكور است،و«مشروطه عامه»،«مشروطه خاصه»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 135)

عامه است با قيد لادوام،و مقيد اخص است از مطلق.

و چون معلوم شد كه عرفيه خاصه،اخص است از مطلقه عامه 1و ممكنه عامه،پس عرفيه خاصه،اخص باشد از مطلقه عامه و ممكنه عامه؛و اما وقتيه موجبه مثل:كل قمر منخسف وقت حيلولة الارض بينه و بين الشمس لادائما؛تركيب آن از وقتيه موجبه مطلقه است،كه آن جزء اول است و از سالبه مطلقه عامه،يعنى:لاشىء من القمر بمنخسف بالفعل،[كه]لادوام 2اشاره است به آن؛و اما وقتيه سالبه مثل:لاشىء من القمر بمنخسف وقت التربيع لادائما،تركيب آن از سالبه وقتيه مطلقه است،كه آن جزء اول است و از موجبه مطلقه عامه،يعنى:كل قمر منخسف بالفعل،كه لادوام اشاره است به آن.

و وقتيه،اخص من وجه است از عرفيه خاصه،به واسطه آنكه صادق ميايد در ماده:كل منخسف مظلم،و صادق ميايد عرفيه خاصه بدون وقتيه در ماده:كل كاتب متحرك الاصابع،و صادق ميايد وقتيه بدون عرفيه خاصه در ماده:كل قمر منخسف وقت حيلولة الارض بينه و بين الشمس لادائما؛و اعم مطلق است از مشروطه خاصه،به واسطه آنكه هرگاه كه صادق آيد ضرورت به حسب وصف لادائما،صادق ميايد ضرورت در وقت معين لادائما،زيرا كه وقت وصف،وقت معين است،مثل:كل منخسف مظلم.

و لازم نيست كه هرگاه كه صادق باشد ضرورت در وقت معين لادائما،صادق باشد ضرورت در وقت وصف،چه شايد كه آن وقت معين،غير وقت وصف باشد،مثلا هرگاه:كل قمر منخسف وقت حيلولة الارض بينه و بين الشمس لادائما،صادق باشد،و صادق نيست:كل قمر منخسف مادام قمرا لادائما،[و]مباين دائمتين است،به واسطه آنكه 3صادق ميايند در ماده:كل منخسف مظلم،و صادق ميايد وقتيه


1) .در نسخه(م):«...و چون معلوم شد كه عرفيه خاصه،اخص است از عرفيه عامه،و عرفيه عامه اخص است از مطلقه عامه و ممكنه عامه،پس عرفيه خاصه...»و در نسخه(گ):«...و چون معلوم شد كه عرفيه خاصه اخص است از عرفيه عامه و عرفيه عامه اخص است از مطلقه عامه و ممكنه و اما وقتيه موجبه...».
2) .در نسخه(م)،كلمه«لادائما»،ذكر گرديده.
3) .در نسخه(م):«...به واسطه آنكه تقييد به لادوام[شده]،چنانچه گذشت،و اعم من وجه است از عامتان به واسطه آنكه صادق آيند در...»و در نسخه(گ):«...و مباين دائمتين يعنى ضرورت مطلقه و دائمه مطلقه است به واسطه آنكه تقييد به لادوام چنانكه گذشت و اعم من وجه است از عامتان به واسطه آنكه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 136)

بدون ايشان،در ماده:كل قمر منخسف،و صادق ميايند ايشان بدون وقتيه،در ماده:كل انسان حيوان؛و اخص مطلق است از وقتيه مطلقه،به واسطه آنكه[وقتيه،]وقتيه مطلقه است با قيد لادوام به حسب ذات،و مقيد اخص است از مطلق.

و چون معلوم شد كه وقتيه اخص مطلق است از وقتيه مطلقه،و وقتيه مطلقه،اخص مطلق است از منتشره مطلقه و مطلقه عامه و ممكنه عامه،پس وقتيه اخص باشد از منتشره مطلقه و مطلقه عامه و ممكنه عامه 1،اما منتشره موجبه مثل:كل انسان متنفس وقتًا ما لادائما،[و]تركيب آن از موجبه 2منتشره مطلقه است كه آن جزء اول است و از سالبه مطلقه عامه،يعنى:لاشىء من الانسان بمتنفس بالفعل،كه لادوام اشاره است به آن.

و اما منتشره سالبه مثل:لاشىء من الانسان بمتنفس وقتا ما لادائما،تركيب آن از سالبه منتشره مطلقه است كه آن جزء اول است و از موجبه مطلقه عامه،يعنى:كل انسان متنفس بالفعل،كه لادوام اشاره است به آن؛و منتشره،اعم مطلق است از وقتيه،به واسطه آنكه هرگاه كه صادق آيد ضرورت در وقت معين لادائما،صادق ميايد ضرورت در وقت ما لادائما و عكس نيست؛و نسبت منتشره به باقى قضاياء،همچون نسبت وقتيه است به باقى قضاياء الّا نسبت آن به وقتيه مطلقه،به واسطه آنكه اعم من وجه است از وقتيه مطلقه،به خلاف وقتيه،كه اخص مطلق است از وقتيه مطلقه،چنانچه گذشت؛ماده اجتماع مثل:كل منخسف مظلم،ماده افتراق از جانب منتشره مثل:كل انسان متنفس وقتا ما لادائما،و ماده افتراق از جانب وقتيه مثل:كل انسان حيوان.

(و قد يقيد المطلقة العامة باللّاضرورة الذاتية فتسمى الوجودية اللّاضرورية)[يعنى:]و گاه است كه مقيد ميسازند مطلقه عامه را به لاضرورت ذاتى،پس مينامند آن را


1) .در نسخه(م)و(گ)،عبارت:«...پس وقتيه اخص باشد از منتشره مطلقه و مطلقه عامه و ممكنه عامه...»مذكور نيست.
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«موجبه»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 137)

وجوديه لاضروريه،اما وجوديه چرا؟،به واسطه آنكه مشتمل است بر مطلقه خاصه كه حكم كرده شده است در آن به فعليت وجود نسبت.

و اما لاضروريه چرا؟زيرا كه جزء ثانى،ممكنه عامه است،و ممكنه عامه حكم كرده ميشود در آن به سلب ضرورت؛اما وجوديه لاضروريه موجبه،مثل:كل انسان كاتب لابالضرورة،تركيب آن از موجبه مطلقه عامه است كه جزء اول است،و از سالبه ممكنه عامه،كه از لاضرورة مفهوم ميگردد،يعنى:لاشىء من الانسان بكاتب بالامكان العام،زيرا هرگاه كه ايجاب محمول براى موضوع ضرورى نباشد،متحقق خواهد بود سلب ضرورت ايجاب،و سلب ايجاب،امكان عام سالبه است.

و اما وجوديه ضروريه سالبه مثل:لاشىء من الانسان بكاتب لا بالضرورة،تركيب آن از سالبه مطلقه عامه است كه آن جزء اول است و از موجبه ممكنه عامه كه از لاضرورة مفهوم ميشود،يعنى:كل انسان كاتب بالامكان العام،به واسطه آنكه هرگاه سلب محمول براى موضوع ضرورى نباشد،متحقق خواهد بود سلب ضرورت سلب امكان عام موجبه 1؛و وجوديه لاضروريه اعم مطلق است از خاصتان و وقتيتان،به واسطه آنكه هرگاه كه صادق آيد ضرورت به حسب وصف مادام 2به حسب وصف،يا ضرورت در وقت معين،يا ضرورت در وقت ما لادائما،صادق خواهد بود فعليت نسبت لابالضرورة،و عكس نيست و اين ظاهر است.

و مباين ضروريه است به واسطه تقييد او به لاضرورة؛و اعم من وجه است از دائمه،به واسطه آنكه صادق ميايند در ماده دوامى كه خالى باشد از ضرورت مثل:كل فلك متحرك،و صادق ميايد دائمه بدون آن در ماده ضروريه مثل:كل انسان حيوان،و صادق ميايد وجوديه لاضروريه بدون دائمه در ماده لادوام ذاتى مثل:كل انسان كاتب لابالضرورة؛و همچنين اعم من وجه است از عامتان و وقتيتان مطلقتان،به واسطه


1) .در نسخه(م):«...متحقق خواهد بود سلب ضرورت سلب و سلب امكان عام موجبه است و...»و در نسخه(گ):«...و متحقق خواهد بود سلب ضرورت سلب و سلب ضرورت سلب امكان عام سالبه است،و وجوديه...».
2) .در نسخه(م)،كلمه«با دوام»،ذكر گرديده،ودر نسخه(گ):«...هر گاه كه صادق آيد ضرورت به حسب وصف يا دوام به حسب وصف يا ضرورت در وقت معين،يا...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 138)

آنكه صادق ميايد در ماده مشروطه خاصه مثل:كل منخسف مظلم،و صادق ميايند ايشان بدون وجوديه لاضروريه در ماده ضروريه مثل:كل انسان حيوان،و صادق ميايد وجوديه لاضروريه بدون ايشان در ماده لادوام به حسب وصف مثل:كل انسان كاتب لابالضرورة،و اخص مطلق است از مطلقه عامه و ممكنه عامه و اين ظاهر است.

(او باللّا دوام الذاتى،فيسمّى الوجودية اللّادائمة)يعنى:گاه است كه مقيد ميسازند مطلقه عامه را،به لادوام ذاتى،پس مينامند آن را وجوديه لادائمه؛اما[دليل نام]وجوديه،چنانچه گذشت؛اما لادائمه[چرا؟]،به واسطه آنكه جزء ثانى،مطلقه عامه است،و لادوام اشاره است به آن،چنانچه معلوم خواهد شد.

و اما وجوديه لادائمه موجبه مثل:كل انسان كاتب لادائما؛[كه]تركيب آن از موجبه مطلقه عامه است كه آن جزء اول است و از سالبه مطلقه عامه[كه آن جزء ثانى است]،كه لادوام اشاره است به آن،زيرا كه ايجاب محمول براى موضوع هرگاه كه دائمى نباشد،متحقق خواهد بود سلب فى الجمله؛و سلب فى الجمله،مطلقه عامه سالبه است،و اما وجوديه لادائمه سالبه مثل:لاشىء من الانسان بكاتب لادائما،تركيب آن از سالبه مطلقه عامه است كه جزء اول است،و از موجبه مطلقه عامه[كه آن جزء ثانى است]،كه لادوام اشاره است به آن،به واسطه آنكه هرگاه كه سلب محمول براى موضوع دائمى نباشد،متحقق خواهد بود ايجاب فى الجمله؛و ايجاب فى الجمله اطلاق عام موجبه است.

و وجوديه لادائمه،اخص مطلق است از وجوديه لاضروريه،زيرا هرگاه كه متحقق باشد فعليت نسبت لادائما،متحقق خواهد بود فعليت نسبت لابالضرورة،مثل:كل انسان كاتب لادائما،و عكس نيست در ماده دوام خالى از ضرورت،مثل:كل فلك متحرك لابالضرورة،صادق است،و لادائما صادق نيست،به واسطه آنكه حركت فلك دائمى است،به رغم[نظر]فلاسفه؛و اعم من وجه است از خاصتان و وقتيتان و عامتان و وقتيتان مطلقتان به آن بيانى كه گذشت در وجوديه لاضروريه؛و مباين ضروريه دائمه است،به واسطه تقييد او به لادوام؛و اعم مطلق است از مطلقه عامه و ممكنه عامه و اين ظاهر است.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 139)

(و قد تقيد الممكنة العامة باللّاضرورة الجانب الموافق ايضا فيسمى الممكنة الخاصة)يعنى:گاه است كه مقيد ميسازند ممكنه عامه را به لاضرورة 1جانب موافق نيز،چنانچه مقيد مى ساختند به جانب مخالف،و مينامند آن را ممكنه خاصه؛اما ممكنه چرا؟،به واسطه آنكه مشتمل است بر معنى امكان؛و اما خاصه چرا؟،به واسطه آنكه اخص است از ممكنه عامه مثلا هرگاه كه گوييم:كل انسان كاتب بالامكان الخاص،يا[گوييم]:لاشىء من الانسان بكاتب بالامكان الخاص،معنى آن چنين ميشود كه:سلب كتابت از انسان و ايجاب كتابت انسان را،ضرورى نيست.

پس هيچ فرقى نيست ميان موجبه ممكنه خاصه و سالبه ممكنه خاصه؛و بعضى فرق كرده اند ميان موجبه ممكنه خاصه و ميان سالبه ممكنه خاصه به اين كه:در موجبه ممكنه خاصه،ايجاب صريح است و سلب ضمنا،و در سالبه به عكس؛و ممكنه خاصه،اعم مطلق است از باقى مركبات و اين ظاهر است؛و مباين ضروريه است،به واسطه آنكه حكم كرده ايم در آن[به]سلب ضرورت از طرفين؛و اعم من وجه است از دائمه و عامتان و وقتيتان مطلقتان به اين بيانى كه گذشت در وجوديه لاضروريه و در وجوديه لادائمه.

و همچنين اعم من وجه است از مطلقه عامه،زيرا كه صادق ميايند[در]وجوديه لاضروريه؛و صادق ميايد مطلقه عامه بدون ممكنه خاصه در ماده ضروريه،و صادق ميايد ممكنه خاصه بدون مطلقه عامه،جايى كه امكان به فعل نيايد مثل:كل عنقاء طائر؛و اخص مطلق است از ممكنه عامه و اين ظاهر است.

(و هذه مركبات لأن اللّادوام اشارة الى مطلقة عامة و اللّاضرورة الى ممكنة عامة مخالفتى الكيفية موافقتى الكمية لما قيّد بهما)يعنى:اين قضاياء سبعه كه مذكور شد مركبات اند،به واسطه آنكه لادوام در ايشان اشاره است به مطلقه عامه و لاضرورة به ممكنه عامه،چنانچه معلوم شد كه مخالف باشند اين مطلقه عامه و ممكنه عامه در كيفيت،و موافق باشند در كميت و آن قضيه 2[را]كه مقيد شده است به ايشان،يعنى


1) .در نسخه(م)و(گ)،كلمات«لا ضرورة»و«نيز»ذكر نگرديده.
2) .در نسخه(م):«...مر آن قضيه را كه مقيد شده...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 140)

اگر آن قضيه،موجبه باشد،مطلقه عامه و ممكنه عامه سالبه 1باشند،و اگر اين قضيه سالبه باشد مطلقه عامه و ممكنه عامه موجبه باشند 2؛و اگر آن قضيه كليه باشد،مطلقه عامه و ممكنه عامه نيز كليه باشند و اگر جزئيه،[پس]جزئيه[باشند].

فصل اوّل:قضيّه شرطيّه متّصله و منفصله

(فصلٌ،الشرطية متصلة إن حكم فيها بثبوت نسبة على تقدير صدق نسبة اخرى او نفيها عنها لزومية إن كان ذلك لعلاقة و الّا فاتفاقية)،قبل از اين معلوم شد كه شرطيه آن است كه حكم كرده باشند در آن به ثبوت شىء براى شىء،يا سلب شىء از شىء.

و اين شرطيه بر دو قسم است:متصله و منفصله؛متصله آن است كه حكم كرده باشند در او بر ثبوت نسبتى بر تقدير نسبتى ديگر؛چه شرطيه متصله بر دو قسم است:لزوميه و اتفاقيه؛لزوميه آن است كه ميان مقدم و تالى آن،علاقه باشد؛و علاقه:امرى را گويند كه به سبب او مقدم،مستلزم تالى باشد 3؛چون عليت يا تضايف عليت،آن است كه مقدم علت تالى باشد يا مقدم معلول تالى باشد يا مقدم و تالى هردو معلول علتى باشند.

و اينكه مقدم علت تالى باشد مثل:ان كانت الشمس طالعة فالنهار موجود،كه الشمس طالعة،مقدم است و النهار موجود تالى،و طلوع شمس،علت وجود نهار است؛و اينكه مقدم معلول تالى باشد مثل:ان كانت النهار موجودا فالشمس طالعة،كه وجود نهار كه مقدم است معلول طلوع شمس است كه تالى است؛و اين كه مقدم و تالى هردو معلول علت ثالثى 4باشند مثل:ان كان النهار موجودا فالعالم مضىء 5؛كه الانهار موجودا مقدم است و العالم مضىء،تالى است و هردو معلول طلوع شمس اند.

و هر گاه كه مقدم علت تالى باشد مستلزم تالى خواهد بود،به واسطه آنكه هرگاه


1) .در نسخه(م)،كلمه«موجبه»،ذكر گرديده.
2) .در نسخه(م)و(گ)،محدوده عبارت:«...و اگر اين قضيه سالبه باشد،مطلقه عامه و ممكنه عامه موجبه باشند...»،ذكر نگرديده.
3) .در نسخه(گ):«...امرى را گويند كه نسبت مقدم مستلزم تالى باشد،...».
4) .در نسخه(گ):«...و اينكه مقدم و تالى هردو معلول علت تالى باشند...».
5) .در نسخه(گ)،«بمضى»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 141)

علت به فعل آمد،معلول به فعل ميايد؛و مقدم هرگاه كه معلول تالى باشد لازم خواهد داشت تالى را،به واسطه آنكه هرگاه كه معلول به فعل آيد،علت نيز[قبل از آن لزوما]به فعل ميايد.

و همچنين اگر مقدم و تالى هردو معلول علت ثالثى(يا تالى،بنابر آنچه مذكور شد)باشند،مقدم لازم خواهد داشت تالى را،به واسطه آنكه هرگاه معلول به فعل آيد،علت به فعل خواهد آمد 1،به واسطه آنكه هرگاه كه معلول به فعل آيد،علت نيز به فعل ميايد،و هرگاه كه علت به فعل آيد تالى نيز به فعل ميايد،به واسطه آنكه او،معلول همين علت است كه به فعل آمد معلولش نيز به فعل ميايد 2.

و اما تضايف ميان دو شىء آن است كه:از تعقل احدى،تعقل ديگرى لازم آيد،مثل ابوّت و بنوّت،و ظاهر است كه هرگاه كه مقدم مضايف تالى باشد،مستلزم تالى خواهد بود مثل:ان كان زيد ابا عمرو فكان عمرو ابنه.و اينكه مذكور شد،اقسام لزوميه بود.

و اگر همچنين نباشد،يعنى:ميان مقدم و تالى علاقه نباشد،اين را اتفاقيه ميگويند،مثل:ان كان الانسان ناطق فالحمار ناهق 3،و از اينكه انسان ناطق باشد،لازم نيست كه حمار ناهق باشد،ليكن اتفاق واقع شده است كه در جميع اوقاتى كه انسان ناطق باشد،درست است كه حمار ناهق است.

و بعضى بر تقسيم مصنف اعتراض كرده اند كه:اگر وجود علاقه در لزوميه و عدم علاقه در اتفاقيه و وجود و عدم علاقه در نفس الامر مراد است 4،لزوميه كاذبه و اتفاقيه كاذبه بيرون ميرود؛و اگر مراد آن است كه به اعتبار اين كس باشد،قسم ثالث آن را مطلقه ميگويند،چرا كه اگر اعتبار علاقه كنند لزوميه باشد،و اگر اعتبار عدم لزوم


1) .در نسخه(گ):«...به واسطه آنكه هرگاه كه مقدم به فعل آيد علت به فعل خواهد آمد،به واسطه آنكه هرگاه كه معلول...».
2) .در نسخه(م)و(گ):«...به واسطه آنكه او،معلول همين علت است و علت كه به فعل آيد،معلولش نيز به فعل آيد...».
3) .به معنى صداى دراز گوشان.
4) .در نسخه(گ):«...و اگر وجود علاقه در لزوميه و عدمش در اتفاقيه،وجود وعدم علاقه در نفس الامر اول است،...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 142)

نمايند اتفاقيه باشد،و اگر هيچ كدام را قيد نكنند آن را مطلقه ميگويند.

(و منفصلة إن حكم فيها بتنافى النسبتين او لا تنافيهما صدقا و كذبا معا و هى الحقيقية او صدقا فقط فمانعة الجمع او كذبا فقط فمانعة الخلو و كل منها عنادية إن كان التنافى لذاتَى الجزئين و الّا فاتفاقية)[يعنى:]و منفصله آن است كه حكم كرده شود در وى به تنافى دو نسبت،يا سلب تنافى دو نسبت در صدق و كذب،و اين را حقيقيه ميگويند؛[و]تنافى دو نسبت در صدق و كذب،يعنى:اين هر دو بر يك شىء باهم صادق نيايند و هردو باهم كاذب نيايند؛و اگر حكم كرده باشند به تنافى دو نسبت در صدق و كذب،آن را حقيقيه موجبه ميگويند،مثل:إمّا أن يكون هذا العدد زوجا و اما ان يكون فردا،يعنى:[اين]عدد يا زوج است يا فرد است،نميتواند كه هم زوج باشد و هم فرد،و نميتواند كه نه زوج باشد و نه فرد.

و اينكه حكم كرده باشند به لاتنافى دو نسبت در صدق و كذب،آن را حقيقيه سالبه ميگويند،مثل:ليس اما أنّ الانسان اسودا او كاتبا،كه ميتواند كه انسانى باشد كه هم اسود باشد و هم كاتب،و ميتواند كه انسانى باشد كه نه اسود باشد و نه كاتب؛و اگر حكم كرده باشند به تنافى دو نسبت و بس،يعنى اين دو نسبت منافى يكديگرند در صدق تنها،و در كذب منافى نيستند،آن را موجبه مانعة الجمع ميگويند،مثل:اما ان يكون هذا الشىء شجرا او حجرا،و اگر حكم به لاتنافى دو نسبت در صدق تنها كرده باشند،آن را سالبه مانعة الجمع ميگويند،مثل:ليس اما يكون هذا الشىء لاشجرا او لاحجرا.

و اگر تنافى در كذب تنها باشد و در صدق تنافى نباشد،آن را موجبه مانعة الخلو ميگويند،مثل:اما ان 1يكون هذا الشىء لاشجرا او لاحجرا؛و اگر حكم كرده باشند به لاتنافى دو نسبت در كذب تنها و اين را سالبه مانعة الخلو ميگويند،مثل:ليس اما ان يكون هذا الشىء شجرا او حجرا؛و مضمون سالبه مانعة الخلو،مضمون موجبه مانعة الجمع است،و مضمون سالبه مانعة الجمع،مضمون موجبه مانعة الخلو است.


1) .از عبارت«يكون هذا الشىء لاشجرا او لاحجرا؛و اگر حكم كرده باشند به لاتنافى»تا عبارت«حكم در آن به تنافى فرديت عدد است بر زوجيت عدد در جميع ازمان»كه حدوداً 20 خطّ مى باشد در نسخه(ف)نيامده و از روى نسخه(م)نگاشته شد.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 143)

و قيد فقط كه در مانعة الجمع و مانعة الخلو كرده است،احتمال دو معنى دارد:

يكى آنكه حكم كرده باشند در مانعة الجمع به تنافى دو نسبت در صدق و بس،يعنى در كذب تنافى نباشد و اين را مانعة الجمع به معنى اخص ميگويند.

دوم آنكه حكم كرده باشند در آن به تنافى دو نسبت در صدق فقط،يعنى با سكوت از حال كذب،اعم از آنكه تنافى در كذب باشد يا نباشد،و اين را مانعة الجمع به معنى اعم ميگويند؛و بر اين قياس است مانعة الخلو.

و هر يك از اين حقيقيه و مانعة الجمع و مانعة الخلو بر دو قسم اند:عناديه و اتفاقيه؛عناديه آن است كه تنافى ميان اين دو جزء به واسطه ذات ايشان باشد،مثل:اما ان يكون هذا العدد زوجا و اما ان يكون هذا العدد فردا،كه ميان ذات زوجيت و ذات فرديت،تنافى است،و مثل:اما ان يكون هذا الشىء شجرا او حجرا،كه ميان ذات حجريت و شجريت،تنافى است،و مثل:اما ان يكون هذا الشىء لاشجرا او حجرا كه ميان ذات لاشجريت و لاحجريت تنافى است. 1

و اگر تنافى ميان جزئين لذاتهما نيست،اين را اتفاقيه ميگويند،چنانچه گويند اسود لاكاتب را:اما ان يكون هذا اسود او كاتبا؛و بايد دانست كه همچنانكه حمليه منقسم ميشود به:متصوره و شخصيه و مهمله،و همچنانكه كليت حمليه به اعتبار كليت حكم است نه به اعتبار كليت موضوع و محمول،همچنانكه كليت شرطيه به اعتبار كليت حكم است نه به اعتبار كليت مقدم يا تالى،به واسطه آنكه قول ما:كلما كان ان يكتب فهو تحرّك يدَه،قضيه كليه است،با آنكه مقدم و تالى آن جزئى اند؛پس معلوم شد كه كليت شرطيه،به اعتبار كليت حكم است در جميع ازمان و بر جميع اوضاعى كه ممكنة الاجتماع باشد با مقدم،نه به اعتبار كليت مقدم يا تالى.

و به اين تصرّح كرده است به قول خود كه:(ثم الحكم فى الشرطية ان كان على جميع تقادير المقدم فكلية)يعنى:پس حكم در قضيه شرطيه،اگر بر جميع تقادير وقوع مقدم است در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاعى كه ممكنة الاجتماع باشد با مقدم،آن


1) .در نسخه(گ)،عبارت:«و مثل»الى«و لاحجريت تنافى است»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 144)

قضيه شرطيه كليه است؛اما متصله كليه،مثل:كلما كان زيد انسانا كان حيوانا؛پس حكم در آن به لزوم حيوانيت زيد است بر انسانيت زيد در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاعى كه ممكنة الاجتماع باشد با مقدم مثل بودن زيد قائم و بودن عمرو قاعد و بودن شمس طالع و غير اينها؛و اما منفصله كليه،مثل آنكه گوييم:دائما اما ان يكون العدد زوجا او فردا،كه حكم در آن به تنافى فرديت عدد است بر زوجيت عدد در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاعى كه ممكنة الاجتماع باشد با مقدم.

و سور موجبه كليه در متصله،كلما است و مهما؛و در منفصله موجبه كليه،دائما؛و سور سالبه متصله كليه و سالبه منفصله كليه،ليس البتة است؛مثال سالبه متصله كليه:ليس البتة ان كانت الشمس طالعة فالليل موجود؛و مثال سالبه منفصله:ليس البتة اما ان يكون الشمس طالعة و اما ان يكون النهار موجودا. 1

(او على بعضها مطلقا فجزئية)يعنى:يا آنكه باشد حكم در قضيه شرطيه بر بعض بمقادير 2مطلقا،يعنى بعضى تقادير اوضاع و ازمان،غير معنى باشند،پس آن قضيه شرطيه جزئيه است؛اما متصله جزئيه،مثل:قد يكون اذا كان الشىء حيوانا كان انسانا،كه حكم در آن به لزوم انسانيت شىء است[مر]حيوانيت آن شىء را در بعض ازمان و بنابر بعض اوضاع كه ممكنة الاجتماع باشد با مقدم مثل:بودن او ناطق،ليكن تعيين اين وضع در زمان نميكنيم بلكه اطلاق ميكنيم.

و اما منفصله جزئيه مثل:قد يكون اما ان يكون الشىء جمادا او ناميا،كه حكم در آن به تنافى ناميت شىء است بر جماديت آن شىء در بعض ازمان،و بنابر بعض اوضاعى كه ممكنة الاجتماع باشد با مقدم مثل:بودن آن شىء از عنصريات،لكن تعيين اين زمان و اين وضع نكرده ايم بلكه[آن را]اطلاق كرده ايم.

و سور موجبه جزئيه متصله و موجبه جزئيه منفصله،قد يكون است،و سور سالبه


1) .در نسخه(گ)،از«مثال سالبه متصله كليه»تا عبارت«و اما ان يكون النهار موجودا»موجود نيست.
2) .در نسخه(گ):«...يعنى:يا آنكه باشد حكم در قضيه شرطيه بر بعضى تقادير اوضاع مقدم و بعضى ازمان مطلق المعنى(در نسخه،علامت«مط»مذكور است كه ما آن را طبق قرينه،حمل بر«مطلق»كرديم)بدون تقييد به وضع معينى يا وقت معينى كه حكم بر بعض اوضاع و ازمان غير معينه باشد،پس آن قضيه شرطيه جزئيه است؛...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 145)

جزئيه متصله و سور سالبه جزئيه منفصله،قد لايكون است؛مثال سالبه جزئيه متصله:قد لايكون اذا كانت الشمس طالعة فالليل موجود؛و مثال سالبه جزئيه منفصله،قد لايكون اما ان يكون الشمس طالعة او يكون النهار موجودا.

(او معنيا فشخصية)يعنى:يا آنكه[باشد حكم]در قضيه شرطيه بر بعض تقادير مقدم و بعضى ازمان،ليكن نه مطلقا،بل معنيا،يعنى تعيين آن بعض ازمان و اوضاع ميكنيم،پس آن قضيه شرطيه شخصيه است؛اما متصله شخصيه بنابر تعيين زمان مثل:إن جئتنى اليوم فاكرمتك،وبنابر تعيين اوضاع مثل:ان جئتنى راكبا فاكرمتك؛و اما منفصله شخصيه،بنابر تعيين بعض اوضاع مثل:اما ان يكون فى الدار زيد او عمرو.

(و الّا فمهملة)يعنى:[و]اگر نباشد حكم در شرطيه بر جميع تقادير مقدم،[و]نه بر بعض تقادير مقدم مطلقا،و نه بر بعض تقادير مقدم معنيا،بلكه حكم كرده باشند در آن بر تقدير وقوع مقدم،سواءٌ كان جميعا او بعضا مطلقا او معنيا،پس اين قضيه را مهمله ميگويند؛اما متصله مهمله مثل:ان كانت الشمس طالعة فالنهار موجود،و اما منفصله مهمله مثل:العدد اما ان يكون زوجا او فردا؛و لفظ آن ولو و اذا در اتصال،و اما در انفصال براى اجمال 1است.

(وطرفا الشرطية فى الاصل قضيتان حمليتان او متصلتان او منفصلتان او مختلفتان)يعنى:طرفين قضيه شرطيه كه مسمّى به مقدم و تالى اند،اگر چه قضيه بالفعل نيستند به واسطه عدم اذعان در ايشان،لكن ايشان در اصل يا دو قضيه 2حمليه اند مثل:كلما كان الشىء انسانا فهو حيوان،كه طرفين اين قضيه يعنى:الشىء انسان،و هو حيوان،دو قضيه حمليه اند.

يا طرفين[آن]،دو قضيه متصله اند مثل:كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود فكلما لم يكن الشمس طالعة لم يكن النهار موجودا،و طرفين اين قضيه يعنى:كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود،و كلما لم يكن الشمس طالعة لم يكن النهار موجودا،دو قضيه متصله اند؛يا آنكه طرفين،دو[قضيه]منفصله اند مثل:كلما


1) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«اهمال»ذكر گرديده.
2) .در نسخه(م)،كلمه«متصله»نيز ذكر گرديده لكن نادرست است،به اعتبار ما بعد آن.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 146)

كان دائما اما ان يكون العدد زوجا و اما ان يكون فردا فدائما اما ان يكون منقسمان بمتساويين او غير منقسم بمتساويين،و طريفين اين قضيه يعنى:اما ان يكون العدد زوجا و اما ان يكون العدد فردا،و اما ان يكون منقسما بمتساويين،دو قضيه منفصله اند؛يا آنكه طرفين شرطيه،دو قضيه مختلف اند در حمل و اتصال و انفصال؛و متصور است در اينجا شش صورت در متصلات و شش صورت در منفصلات:

اما امثله متصلات:اول آنكه مقدم حمليه باشد و تالى متصله مثل:ان كانت الشمس علة لوجود النهار فكلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود؛[و]دوم عكس اول[است مثل:]كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود فوجود النهار ملزوم لطلوع الشمس؛و سوم آنكه مقدم حمليه باشد و تالى منفصله مثل:ان كان هذا عددا فهو اما زوج و اما فرد؛چهارم عكس اين[است]مثل:ان كان هذا اما زوجا او فردا كان عددا؛پنجم آنكه مقدم متصله باشد و تالى[منفصله مثل:]كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود فدائما اما ان يكون الشمس طالعة و اما ان لايكون النهار موجودا؛وششم عكس اين[است]مثل:ان كان دائما اما ان يكون الشمس طالعة و اما ان لايكون النهار موجودا فكلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود.

و اما امثله منفصلات:اول آنكه مقدم حمليه باشد و تالى متصله مثل:اما ان لايكون الشمس علة لوجود النهار و اما ان لايكون كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود؛[و]دوم عكس اين[است]مثل:اما ان يكون كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود و اما ان لايكون الشمس علة لوجود النهار؛[و]سوم آنكه مقدم حمليه باشد و تالى منفصله مثل:اما ان يكون هذا الشىء زوجا او فردا كلما ليس عددا و اما ان يكون اما زوجا او فردا؛[و]چهارم عكس اين[است]مثل:اما ان يكون هذا الشىء زوجا او فردا و اما ان يكون هذا الشىء ليس عددا؛[و]پنجم آنكه مقدم متصله باشد و تالى منفصله مثل:اما ان يكون كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود و اما ان يكون الشمس طالعة او لايكون النهار موجودا؛[و]ششم عكس اين[است]مثل:اما ان الشمس طالعة او لايكون النهار موجودا و اما ان يكون كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود.

(الّا انهما خرجتا بزيادة ادوات الاتصال او الانفصال عن التمام)يعنى:طرفين قضيه

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 147)

شرطيه،در اصل دو قضيه تام اند،الا آنكه بيرون رفته اند به سبب زيادتى ادات اتصال يا انفصال از اينكه قضيه تام باشند،به واسطه آنكه قضيه تامه آن است كه مشتمل باشد بر حكم،و[حكم]به سبب زيادتى ادات اتصال يا انفصال زائل شده است از ايشان.

فصل دوّم:تناقض

(فصلٌ،التناقض اختلاف القضيتين بحيث يلزم لذاته من صدق كل كذب الاخرى و بالعكس)[يعنى:]تناقض اختلاف دو قضيه است به حيثيتى كه لازم آيد لذاته[از]صدق هريك از اين دو قضيه،كذب ديگرى و از كذب هريك،صدق ديگرى؛و قيد لذاته كرد به واسطه آنكه اختلاف كه مستلزم صدق احدى القضيتين 1و كذب ديگرى باشد،اما نه لذاته،بلكه به واسطه امر خارجى باشد،تا بيرون رود مثل:كل حيوان انسان و بعض الحيوان ليس بناطق،اگرچه اختلاف است به حيثيتى كه از صدق هريك كذب ديگرى لازم ميايد و بر عكس،اما نه لذاته است،بلكه به واسطه امر خارجى است كه آن مساوات است كه انسان و ناطق است.

(و لابد من الاختلاف فى الكم و الكيف و الجهة)[يعنى:]و ناچار است در تحقق تناقض،اختلاف قضيتين از سه چيز:اول كم[است]،يعنى كليت و جزئيت،يعنى ميبايد كه اگر يكى از قضيتين كلى باشد ديگرى جزئى باشد و بر عكس،كه اگر اختلاف در كم نباشد و هردو كلى باشند يا هردو جزئى باشند،تناقض[درست]نيست،زيرا كه جايز است كه كليتين هردو كاذب باشند مثل:كل حيوان انسان و لاشىء من الحيوان بانسان،كه هردو كاذب اند.

و جايز است كه هردو جزئيتن[نيز]صادق باشند مثل:بعض الحيوان انسان و بعض الحيوان ليس بانسان،كه هردو صادق اند؛دوم اختلاف در كيف[است]،كه ايجاب و سلب باشد،كه[اين]نيز ميبايد،زيرا كه ميان دو موجبه و دو سالبه اين نوع اختلاف متحقق نميتواند بشود،و اين ظاهر است؛سوم اختلاف در جهت است،يعنى ميبايد كه جهت هريك از اين دو قضيه غير يكديگر باشند،كه اگر هردو قضيه يك جهت


1) .در نسخه(گ):«...احدى النقيضتين...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 148)

داشته باشد تناقض[درست]نيست مثل:كل انسان كاتب بالضرورة و بعض الانسان ليس بكاتب بالضرورة،كه هردو كاذب اند؛و:كل انسان كاتب بالامكان و بعض الانسان ليس بكاتب بالامكان،كه هردو صادق اند.

(و الاتحاد فيما عداها)يعنى:شرط است در تحقق تناقض،اتحاد در ما سواء اين امور ثلثه؛و قوم ضبط كرده اند اين اتحاد را در ضمن اتحاد هشت چيز 1:اتحاد در موضوع و در محمول و در زمان و در مكان و در كل و جزء و در شرط و در قوت و فعل و در اضافه؛اما اتحاد در موضوع[چرا]؟

زيرا كه اگر موضوع متحد نباشد تناقض[درست]نيست،مثل:زيد قائم و عمرو ليس بقائم؛و اما اتحاد در محمول[چرا؟]،به واسطه آنكه اگر اتحاد در محمول نباشد تناقض[درست]نيست،مثل:زيد قائم و زيد ليس بقاعد؛و اما اتحاد در زمان[چرا؟]،زيرا كه اگر[اين اتحاد]نباشد،تناقض[درست]نيست،مثل:زيد قائم فى الليل و زيد ليس بقائم فى النهار؛و اما اتحاد در مكان[چرا؟]،زيرا كه اگر نباشد تناقض[درست]نيست،مثل:زيد قائم فى السوق و زيد ليس بقائم فى البيت؛و اما اتحاد در جزء و كل[چرا؟]،زيرا كه اگر نباشد تناقض[درست]نيست،مثل:الزنجى 2اسود،أى بعضه و الزنجى ليس باسود أى كلّه؛و اما اتحاد در شرط[چرا؟]،زيرا كه اگر نباشد،تناقض[درست]نيست،مثل:العالم مضىء بشرط وجود النهار و العالم ليس بمضىء بشرط عدم النهار؛و اما اتحاد در قوت و فعل[چرا؟]،زيرا كه اگر نباشد،تناقض[درست]نيست،مثل:زيد كاتب بالقوة و زيد ليس بكاتب بالفعل؛و اما اتحاد در اضافه[چرا؟]،زيرا كه اگر نباشد،تناقض[درست]نيست،مثل:زيد اب اى لعمرو و زيد ليس باَب اى لبكر.

(و النقيض للضرورية الممكنة العامة)يعنى:نقيض ضروريه موجبه،ممكنه عامه سالبه است،و نقيض ضروريه سالبه،ممكنه عامه موجبه است؛اما اينكه[چرا]


1) .در تناقض هشت وحدت شرط دان-وحدت موضوع و محمول و مكان وحدت شرط و اضافه،جزء و كلّ-قوه و فعل است در آخر زمان (محسن غرويان،آموزش منطق،ص105-106)
2) .منظور،مار زنگى است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 149)

ضروريه موجبه نقيض آن ممكنه عامه سالبه است؟،زيرا كه ضروريه موجبه معنى آن ضرورت ايجاب است و سلب ضرورت ايجاب،امكان عام سالبه است،به واسطه آنكه امكان عام سلب ضرورت،از جانب مخالف حكم است،و حكم در سالبه،سلب است،پس سلب ضرورت ايجاب باشد.

و اما اينكه[چرا]نقيض ضروريه سالبه،ممكنه عامه موجبه است؟به واسطه آنكه ضرويه سالبه معنى آن ضرورت سلب است،و نقيض آن،سلب ضرورت سلب است،و سلب ضرورت سلب،امكان عام موجبه است،زيرا كه امكان عام سلب ضرورت است از جانب مخالف حكم،و حكم در اينجا،ايجاب است،پس سلب ضرورت سلب باشد؛و همچنين نقيض ممكنه عامه،ضروريه است،زيرا كه تناقض از جانبين است.

(و اللّادائمة المطلقة العامة)يعنى:نقيض دائمه موجبه،مطلقه عامه سالبه است،و نقيض مطلقه سالبه،مطلقه عامه موجبه است؛اما[اثبات]اينكه نقيض دائمه موجبه،مطلقه عامه سالبه است،به واسطه آنكه دائمه موجبه معنى آن دوام ايجاب است در اوقات ذات،و سلب دوام ايجاب در اوقات ذات،لازم دارد فعليت سلب را در وقتى از اوقات؛و اما[اثبات]اينكه نقيض دائمه سالبه،مطلقه عامه موجبه است،زيرا كه دائمه سالبه معنى آن دوام سلب است و نقيض آن،سلب دوام سلب است،و سلب دوام سلب،فعليت ايجاب را لازم دارد؛و چون تناقض از جانبين است،نقيض مطلقه عامه[نيز]،دائمه خواهد بود.

(و للمشروطة العامة،الحينية الممكنة)[يعنى:]و نقيض مشروطه عامه موجبه،حينيه ممكنه سالبه است،و نقيض مشروطه عامه سالبه،حينيه ممكنه موجبه است؛و حينيه ممكنه،از جمله موجّهات مشهور نيست كه سابقا دانسته شد.

و تعريفش:آن قضيه ايست كه حكم كرده باشند در آن به سلب ضرورت وضعى از جانب مخالف حكم؛و اما اينكه[چرا]نقيض مشروطه عامه موجبه،حينيه ممكنه سالبه است؟زيرا كه در مشروطه عامه موجبه،حكم كرده اند به ضرورت ايجاب،به حسب وصف عنوانى و نقيض آن سلب ضرورت ايجاب است به حسب وصف،و

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 150)

اين معنى حينيه ممكنه سالبه است،زيرا كه حينيه ممكنه سالبه،آن است كه حكم كرده باشند در آن به سلب ضرورت وصفى از جانب مخالف سلب،كه ايجاب است؛و اما اينكه[چرا]نقيض مشروطه عامه سالبه،حينيه ممكنه موجبه است؟،زيرا كه مشروطه عامه سالبه آن است كه حكم كرده باشند در آن به ضرورت سلب،در جميع اوقات وصف و نقيض آن سلب ضرورت سلب است در جميع اوقات وصف و سلب ضرورت سلب در جميع اوقات وصف،حينيه ممكنه موجبه است،به واسطه آنكه آن سلب ضرورت وصفى است از جانب مخالف ايجاب،كه سلب باشد.

(و للعرفية العامة الحينية المطلقة)[يعنى:]حينيه مطلقه نيز از موجهات مشهوره است،و آن قضيه ايست كه حكم كرده باشند در آن به فعليت نسبت در وقتى از اوقات وصف عنوانى؛[و]نقيض عرفيه عامه موجبه،حينيه مطلقه سالبه است،و نقيض عرفيه عامه سالبه،حينيه مطلقه موجبه است.

اما[اثبات]قول اول،به واسطه آنكه عرفيه عامه موجبه،معنى آن دوام ايجاب است در جميع اوقات وصف و نقيضش،سلب دوام ايجاب است در جميع اوقات وصف،و سلب دوام ايجاب در جميع اوقات وصف،لازم دارد فعليت سلب را در وقتى از اوقات وصف كه آن از حينيه مطلقه سالبه است؛و نقيض عرفيه عامه سالبه،حينيه مطلقه موجبه است،به واسطه آنكه معنى آن دوام سلب است در جميع اوقات وصف،و نقيض سلب دوام،سلب است در جميع اوقات وصف،و سلب[دوام]سلب،لازم دارد فعليت ايجاب را در وقتى از اوقات وصف كه آن حينيه مطلقه موجبه است.

پس نقيض شش قضيه[را]از بسائط ذكر كرد،و نقيض دو قضيه ديگر[را]كه:وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه باشد به مقايست گذاشت،زيرا كه ما چهار ضرورت داريم:ضرورت ذاتى و ضرورت وصفى و ضرورت در وقت معين،و ضرورت در وقتٍ ما؛و نقيض ضرورت ذاتى[را]بيان كرد كه،امكان ذاتى است،و نقيض ضرورت وصفى را نيز بيان كرد كه،امكان حينى است،پس معلوم خواهد بود كه نقيض ضرورت در وقت معين،سلب ضرورت در وقت معين خواهد بود،كه آن ممكنه وقتيه است،و نقيض ضرورت در وقت ما،سلب ضرورت در وقت ما خواهد بود،كه آن ممكنه منتشره است.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 151)

(و للمركبة المفهوم المردد بين نقيضى الجزئين)[يعنى:]و نقيض قضيه مركبه مفهومى است مردد،ميان نقيضى الجزئين،به واسطه آنكه نقيض هرشىء رفع آن شىء است،و رفع مجموع به رفع احد جزء الجزئين ميشود،يا به رفع هر دو جزء،و رفع هردو جزء،[هر جزء]نقيض آن جزء است،پس نقيض قضيه مركبه مفهومى باشد مردد ميان نقيضى الجزئين بر سبيل منع خلوّ.

پس طريق اخذ نقيض قضيه مركبه آن است كه:اولا تحقيق نمايند جزئين آن را و ثانيا تحقيق كنند نقيض هردو جزء را،و بعد از آن تركيب كنند مانعة الخلو از نقيضين جزئين 1مثلا مشروطه خاصه موجبه كليه مركب است،از مشروطه عامه موجبه كليه،كه اصل قضيه است و مطلقه عامه سالبه كليه،كه معنى لادوام است؛و نقيض مشروطه عامه موجبه كليه،حينيه ممكنه سالبه جزئيه است،و نقيض مطلقه عامه سالبه كليه،دائمه موجبه جزئيه است.

پس نقيض مشروطه خاصه،منفصله مانعة الخلو مى باشد مردد ميان نقيضى الجزئين،پس نقيض:كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتبا لادائما،يعنى:لاشىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل،اين است كه:إما بعض الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل حين هو كاتب و إما بعض الكاتب متحرك الاصابع دائما. 2

و عرفيه خاصه موجبه كليه نيز مركب است از دو قضيه:يكى عرفيه موجبه كليه كه اصل قضيه است،و يكى مطلقه عامه سالبه كليه كه لادوام اشاره است به آن،و نقيض عرفيه عامه موجبه كليه،حينيه مطلقه سالبه جزئيه است،و نقيض مطلقه عامه،به طريقى است كه پيشتر ذكر شد؛پس نقيض عرفيه خاصه موجبه كليه و وقتيه موجبه كليه،منفصله مانعة الخلو است مردد ميان حينيه مطلقه سالبه جزئيه و دائمه موجبه كليه.


1) .در نسخه(م):«...و بعد از آن تر كيب كنند منفصله مانعة الخلو را و نقيضين جزئين مثلا...»و نسخه(گ):«...منفصله مانعة الخلو از نقيضين جزئين مثلا...».
2) .در نسخه(گ):«...يعنى نقيض:كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتبا لادائما،يعنى:لا شىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل حين هو كاتب و اما بعض الكاتب...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 152)

و وقتيه موجبه كليه نيز مركب است از دو قضيه:[يكى]وقتيه مطلقه موجبه كه اصل قضيه است و[ديگرى]مطلقه عامه سالبه كليه كه لادوام اشاره است به آن،و نقيض وقتيه مطلقه موجبه كليه،ممكنه وقتيه سالبه جزئيه است،و نقيض مطلقه عامه سالبه كليه،دائمه موجبه جزئيه است؛و منتشره مركب است از:منتشره مطلقه موجبه كليه،كه اصل قضيه است،و مطلقه عامه سالبه كليه كه لادوام اشاره است به آن،و نقيض منتشره مطلقه موجبه كليه،ممكنه منتشره سالبه جزئيه است،و نقيض مطلقه عامه سالبه كليه،مذكور شد.

و وجوديه لاضروريه موجبه كليه مركب است از دو مطلقه عامه:يكى اصل قضيه است و يكى معنى لادوام،پس نقيض[مركب است]از دو قضيه:يكى مطلقه عامه موجبه كليه كه اصل قضيه است،و يكى ديگر ممكنه عامه سالبه كليه كه لاضرورة اشاره دارد به آن 1،و نقيض مطلقه عامه موجبه كليه،دائمه سالبه جزئيه است،و نقيض ممكنه عامه سالبه كليه،ضروريه موجبه جزئيه است.

و وجوديه لادائمه مركب است از[دو]مطلقه عامه:يكى اصل قضيه است و يكى معنى لادوام،پس نقيض وجوديه لادائمه،مفهوم مردد ميان دو دائمه جزئيه خواهد بود:يكى سالبه و ديگرى موجبه؛و ممكنه خاصه مركب است از دو قضيه ممكنه عامه:يكى موجبه كليه و ديگرى سالبه كليه،پس نقيض در جميع قضاياء مركبه،منفصله مانعة الخلو مردد باشد ميان نقيضى الجزئين،چه انتفاء مركبه يا تحقيق نقيض جزء اول خواهد بود،يا تحقيق نقيض جزء ثانى،يا تحقيق هردو جزء.

(لكن فى الجزئية بالنسبة الى كل فرد فرد 2يعنى:اينكه مفهوم مردد نقيض مركبه است صحيح است مطلقا در مركبه كليه،اما در مركبه جزئيه نه؛پس لابد است كه اعتبار كنيم آن را نسبت به هر فرد فرد،زيرا كه جايز است كذب مركبه جزئيه،يا كذب


1) .در نسخه(م):«...و وجوديه لاضروريه،مركب است از دو قضيه،يكى مطلقه عامه موجبه كليه كه اصل قضيه است و يكى ديگر ممكنه عامه سالبه كليه،...».
2) .در نسخه(م)و(گ)،يك«فرد»ذكر گرديده،ليكن ميتواند اين سهوى از سوى كاتبين باشد،زيرا كه در ترجمه،دو فرد مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 153)

مفهوم مردد،زيرا ميتواند كه محمول ثابت باشد دائما براى بعض افراد موضوع،و مسلوب باشد دائما از افراد باقيه آن موضوع.

و در اين هنگام كاذب خواهد آمد جزئيه لادائميه،زيرا كه بر اين تقدير نيست چنين كه:بعض افراد موضوع به حيثيتى باشند كه ثابت باشد براى ايشان محمول تارةً،و مسلوب باشد از آن بعض بار ديگر؛[و]كاذب است نيز كل واحد از نقيضتين جزئيتين آن يعنى كليتين،اما موجبه كليه،به واسطه دوام سلب محمول از بعضى افراد.

اما كليه سالبه،به واسطه دوام ايجاب محمول براى بعض افراد،مثلا:بعض الجسم حيوان لادائما،كاذب است،زيرا كه حيوانيت ثابت است براى بعض افراد جسم دائما،و مسلوب است از بعض افراد با قيد دائما،پس اثبات حيوانيت براى بعض افراد جسم تارة،و سلب حيوانيت از بعض[افراد،بار ديگر]،كاذب باشد؛و مفهوم مردد يعنى:كل جسم اما حيوان دائما او لا شىء من الجسم بحيوان دائما،نيز كاذب است.

پس طريق اخذ نقيضين مركبه جزئيه آن است كه:ترديد كنيم بين نقيضين جزئين براى هر فرد فرد،پس ميگوييم در اين ماده:كل جسم اما حيوان دائما او ليس بحيوان دائما،و اين مشتمل است بر سه مفهوم،زيرا كه هر واحد از افراد جسم يا آن است كه[ثابت است]براى آن محمول دائما،يا ثابت نيست،[و اينكه ثابت نيست]براى هر واحد دائما،خالى از آن نيست كه مسلوب است از هر واحد دائما،يا مسلوب است از بعضى دائما و ثابت است براى بعض دائما،پس جزء ثانى مشتمل باشد بر دو مفهوم،و صدق نقيض در اين ماده به اعتبار جزء ثالث است،پس اگر مركب شود منفصله مانعة الخلو از بين مقدمات ثلاثه خواهد بود مساوى نقيض جزئيه مركبه.

فصل سوّم:عكس مستوى

(فصلٌ،العكس المستوى تبديل طرفى القضية مع بقاء الصدق و الكيف)[يعنى:]عكس مستوى:تبديل طرفين قضيه است،يعنى محمول را موضوع سازند[و موضوع را محمول]،با بقاء صدق،يعنى اگر اصل قضيه صادق باشد،عكس[مستوى آن]نيز[بايد كه]صادق باشد،زيرا كه عكس قضيه لازم قضيه است،و صدقِ ملزوم،مستلزمِ

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 154)

صدقِ لازم است.

و اما از كذب،يعنى اگر اصل قضيه كاذب باشد،كذب عكس لازم نميايد،زيرا كه كذب ملزوم،مستلزم كذب لازم نيست،چه شايد كه لازم،اعم باشد مثل:حرارت كه لازم آتش است،و از كذب آتش كذب حرارت لازم نميايد،به واسطه آنكه حرارت ميتواند كه بدون آتش يافت شود در ضمن شمس يا حركت؛و با بقاء كيف،يعنى اگر اصل قضيه موجبه باشد،عكس[مستوى آن]نيز[لازم است كه]موجبه باشد.

و اگر اصل قضيه سالبه باشد عكس[آن]نيز[بايد كه]سالبه باشد،كه اگر بقاء كيف[لازم]نباشد،عكس لازم نخواهد بود،مثلا:بعض الحيوان انسان،صادق[است،]و:بعض الانسان ليس بحيوان،صادق نيست.

(فالموجبة انّما تنعكس جزئية لجواز عموم المحمول او التالى)[يعنى:]و قضيه موجبه،خواه كليه و خواه جزئيه،منعكس نميشود مگر به جزئيه،يعنى عكس لازم ندارد مگر جزئيه؛اما به موجبه منعكس ميشود زيرا كه،ايجاب به ثبوت محمول است براى موضوع،و فردى كه موضوع بر او صادق ميايد،محمول نيز بر او صادق خواهد آمد،پس ايجاب فى الجمله آن را حاصل شد،زيرا كه بعضى از آن فردى كه محمول بر او صادق ميايد،موضوع نيز بر او صادق ميايد.

اما جزئيه،زيرا كه محمول ميتواند كه اعم باشد،در اين صورت عكس كليه صادق نميايد،مثل:كل انسان حيوان،صادق است و عكس آن:كل حيوان انسان،صادق نيست؛يا تالى اعم باشد كه در اين صورت نيز عكس جزئيه ميباشد مثلا هرگاه كه گوييم كه:كلما كان هذا الشىء انسانا كان حيوانا،عكس آن كليه كه:كلما كان هذا الشىء حيوانا كان انسانا،باشد،و اين باطل است.

(و السالبة الكلية تنعكس سالبة كلية و الّا لزم سلب الشىء عن نفسه)[يعنى:]و منعكس ميشود سالبه كليه،به سالبه كليه،و الّا لازم آيد سلب شىء از نفس،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من الانسان بحجر،در عكس آن،صادق خواهد بود كه:لاشىء من الحجر بانسان؛كه اگر صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود،كه:بعض الحجر انسان،باشد؛و اين را هرگاه كه تركيب كنيم با اصل و بگوييم كه:بعض

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 155)

الحجر انسان و لاشىء من الانسان بحجر فبعض الحجر ليس بحجر؛و اين سلب شىء از نفس است،و سلب شىء از نفس محال است.

و اين محال از هيئت قياس نيست زيرا كه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و اين محال از كبرى نيست،زيرا كه مفروض الصدق است،پس اين محال از صغرى بوده است،كه موجبه جزئيه است،پس نقيضش كه سالبه كليه بوده باشد صادق باشد،و اين جايز است و هو المطلوب.

(و الجزئية لاتنعكس اصلا لجواز عموم الموضوع او المقدم)[يعنى:]و سالبه جزئيه،منعكس نميشود اصلا،زيرا كه جايز است كه موضوع اعم باشد،كه هرگاه كه موضوع اعم باشد،عكس صادق نميايد؛اما آنكه موضوع اعم باشد مثل:بعض الحيوان ليس بانسان،در عكس آن كاذب است كه:بعض الانسان ليس بحيوان؛يا مقدّم اعم باشد از تالى مثل:قد لايكون اذا كان الشىء حيوانا كان انسانا،صادق نيست در عكس آن كه:قد لايكون اذا كان شىء انسانا كان حيوانا.

عكس به اعتبار جهت

(واما بحسب الجهة فمن الموجبات تنعكس الدائمتان و العامتان حينية مطلقة)[يعنى:]و عكس قضايايى كه قبل از اين مذكور شد،از حيثيت كميت و كيفيت بود.

[و]اما عكس قضاياء به اعتبار جهت،پس از موجبات يك عكس دارد،و از سوالب يك عكس؛از موجبات منعكس ميشود دائمتان كه ضروريه و دائمه باشد،و عامتان كه مشروطه عامه و عرفيه عامه باشد،به حينيه مطلقه؛اما ضروريه مثل:كل انسان حيوان بالضرورة،و در عكس آن صادق خواهد بود كه:بعض الحيوان انسان بالفعل حين هو حيوان،كه اگر صادق نباشد 1،نقيض آن صادق خواهد بود،و نقيض الانسان حيوان كه 2لاشىء من الحيوان بانسان مادام حيوانا دائما.

و هرگاه كه تركيب كنيم نقيض را با اصل قضيه و بگوييم:كل انسان حيوان بالضرورة و


1) .در نسخه(م)،كلمه«باشد»،و در نسخه(گ)و(ف)«نباشد»،مذكور است.
2) .در نسخه(م)،عبارت:«...و نقيض الانسان حيوان كه...»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 156)

لاشىء من الحيوان بانسان مادام حيوانا دائما،پس نتيجه ميدهد كه 1:لاشىء من الانسان بانسان دائما،و اين نتيجه كاذب است،به دليل آنكه سلب شىء از نفس لازم ميايد،و اين كذبِ نتيجه،به واسطه هيئت تركيب نيست،زيرا كه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و از صغرى نيز كه اصل قضيه است نيست،زيرا كه[آن]مفروض الصدق است،پس ماند به اينكه نقيض حينيه مطلقه كاذب باشد،و هرگاه كه نقيض كاذب باشد،اصل صادق خواهد بود،و اين عين مدّعا است؛و همچنين نقيض دائمه و مشروطه عامه و عرفيه عامه،حينيه مطلقه است،به دليل خلف.

(و الخاصتان حينية لادائمة)[يعنى:]خاصتان كه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه باشند،منعكس ميشوند به حينيه لادائمه؛اما مشروطه خاصه مثل:كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتبا لادائما،اين محمول 2منعكس ميشود به حينيه مطلقه لادائمه موجبه جزئيه مثل:بعض متحرك الاصابع كاتب بالفعل حين هو متحرك الاصابع لادائما؛و لادوام اشاره است به سالبه جزئيه مطلقه عامه مثل:بعض متحرك الاصابع ليس بكاتب بالفعل.اما حينيه مطلقه،به واسطه آنكه حينيه مطلقه لازم عامتان است،و عامتان لازم خاصتان،و لازم لازم شىء،لازم آن شىء است؛و اما لادوام،به واسطه آنكه اگر صادق نباشد نقيضش صادق باشد،كه موجبه كليه دائمه است يعنى:كل متحرك الاصابع كاتب دائما،و اين را هرگاه كه تركيب كنيم با جزء اول و بگوييم كه:كل متحرك الاصابع كاتب دائما و كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة مادام كاتبا،نتيجه ميدهد كه:كل متحرك الاصابع متحرك الاصابع دائما.

و هرگاه كه تركيب كنيم با جزء ثانى و گوييم:كل متحرك الاصابع كاتبا دائما و لاشىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من متحرك الاصابع متحرك الاصابع بالفعل،و اين نتيجه،نقيض آن نتيجه قضيه است،پس ميبايد كه


1) .در نسخه(گ):«...نقيض آن صادق خواهد بود كه:لا شىء من الحيوان بانسان مادام حيوانا دائما،و هرگاه كه تركيب كنيم نقيض را با اصل قضيه و بگوييم:كل انسان حيوان بالضرورة و لاشىء من الحيوان بانسان مادام حيوانا دائما،پس نتيجه ميدهد كه...».
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«مجموع»،ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 157)

منافى يكديگر نباشند 1،و ميان نتيجتين تناقض باشد،و تناقض محال است،و اين به واسطه كبرى نيست،زيرا كه كبرى مفروض الصدق است،و از هيئت قياس[نيز]نيست،زيرا كه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،پس صغرى كاذب باشد،كه نقيض لادوامِ عكس است،پس لادوام عكس،صادق باشد؛و همچنين است عرفيه خاصه.

(و الوقتيتان و الوجوديتان و المطلقة العامة مطلقة عامة)[يعنى:]و عكس وقتيه و منتشره و وجوديه لاضروريه و وجوديه لادائمه از مركبات،و مطلقه عامه از بسائط،مطلقه عامه است؛مثلا هرگاه كه صادق باشد مطلقه عامه موجبه كليه مثل:كل انسان متنفس بالفعل،در عكس آن صادق خواهد بود كه:بعض المتنفس انسان بالفعل،كه اگر صادق نباشد نقيضش صادق خواهد بود،كه:لاشىء من المتنفس بانسان دائما.

و هرگاه كه اين نقيض را تركيب كنيم با اصل قضيه و گوييم:كل انسان متنفس بالفعل و لاشىء من المتنفس بانسان دائما،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بانسان دائما،و اين سلب شىء از نفس است،و سلب شىء از نفس،باطل است پس نقيضش كه مطلقه عامه است،صادق باشد.

و هرگاه كه به دليل خلف ظاهر شد كه عكس مطلقه عامه،مطلقه عامه است،پس معلوم شد كه عكس وقتيتان و وجوديتان،نيز مطلقه عامه است،زيرا كه عكس مطلقه عامه،لازم مطلقه عامه است،و مطلقه عامه،لازم و قتيتان و وجوديتان است،و لازم لازم شىء،لازم آن شىء است.

(و لاعكس للممكنتين)[يعنى:]و ممكنتين كه ممكنه عامه و ممكنه خاصه باشند،عكس ندارند،زيرا كه نزد شيخ ابوعلى،اتصاف ذات موضوع به وصف عنوانى بالفعل ميبايد[كه باشد] 2،يعنى ذات موضوع بايد كه متصف به وصف عنوانى باشد در احد ازمنه ثلاثه.


1) .در نسخه(م)و(گ)،عبارت:«...پس ميبايد كه منافى يكديگر نباشند...»مذكور نيست.
2) .در نسخه(م):«...نزد ابوعلى،اتصاف ذات موضوع شرط است،يعنى ذات موضوع...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 158)

و نزد فارابى آن است كه:ذات موضوع ميبايد كه متصف باشد به وصف عنوانى بالامكان؛و بنابر هردو مذهب 1ممكنتين عكس ندارد،مثلا هرگاه كه فرض كنيم كه دائما مركوب زيد فرس است،و هرگز بر حمار سوار نميشود،پس صادق خواهد بود كه:كل حمار مركوب زيد بالامكان؛و عكس آن كه:بعض مركوب زيد بالفعل حمار بالامكان،است،كاذب است،زيرا كه نقيض آن كه:لاشىء من مركوب زيد حمار بالضرورة،صادق است،به واسطه آنكه مركوب زيد بالفعل فرس است،و هيچ شىءاى از فرس،حمار نيست بالضرورة،پس شىءاى از مركوب زيد بالفعل حمار نباشد بالضرورة؛و همچنين است ممكنه خاصه به همان مثال مذكور،هرگاه كه بالامكان الخاص جهت واقع شود.

(و من السوالب تنعكس الدائمتان دائمة كلية)[يعنى:]و از سوالب منعكس ميشود دائمتان،يعنى ضروريه و دائمه به دائمه،مثلا هرگاه كه صادق باشد:لاشىء من النسان بحجر بالضرورة أو دائما،صادق خواهد بود در عكس آن كه:لا شىء من الحجر بانسان دائما،كه اگر صادق نباشد،نقيضش كه مطلقه عامه موجبه جزئيه باشد،صادق خواهد آمد مثل:بعض الحجر انسان بالفعل.

و هرگاه تركيب كنيم اين قضيه را با قضيه اصل،و بگوييم كه:بعض الحجر انسان بالفعل و لاشىء من الانسان بحجر بالضرورة أو دائما،نتيجه ميدهد كه:بعض الحجر ليس بحجر بالضرورة أو دائما،و اين كاذب است،زيرا كه سلب شىء از نفس لازم ميايد،و اين محال است،و اين محال از هيئت قياس لازم نيامده،بواسطه آنكه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و از كبرى نيز نيست،زيرا كه مفروض الصدق است،پس بايد كه از صغرى باشد،پس صغرى كاذب است،كه مطلقه عامه باشد،پس نقيض آن كه دائمه است صادق باشد،و هو المطلوب.

(و العامتان عرفية عامة)[يعنى:]و عامتان،كه مشروطه عامه[و عرفيه عامه]باشند،منعكس ميشوند به عرفيه عامه،مثلا هرگاه كه صادق باشد:بالضرورة أو دائما لاشىء


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و بر مذهب ابوعلى ممكنتين عكس ندارد،مثلا هرگاه فرض كنيم...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 159)

من الكتاب بساكن الاصابع مادام كاتبا،صادق خواهد بود در عكس كه:أو لاشىء من ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع دائما؛كه اگر صادق نباشد نقيض آن كه حينيه مطلقه موجبه جزئيه باشد،صادق خواهد بود مثل:بعض ساكن الاصابع كاتب حين هو ساكن الاصابع بالفعل.

و اين را هرگاه با اصل قضيه تركيب كنيم و بگوييم كه:بعض ساكن الاصبع كاتب حين هو ساكن الاصابع بالفعل و بالضرورة و دائما لاشىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا،پس نتيجه ميدهد كه:بعض ساكن الاصابع ليس بساكن الاصابع حين هو ساكن الاصبع بالفعل،و اين كاذب است،زيرا كه سلب شىء از نفس است،و اين محال است،و[اين]محال،به واسطه هيئت قياس نيست،به واسطه آنكه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و از كبرى[نيز]نيست،زيرا كه مفروض الصدق است،پس از صغرى خواهد بود،پس صغرى كه حينيه مطلقه است،كاذب خواهد بود،پس نقيض آن كه عرفيه عامه است صادق باشد،و هو المطلوب.

(و الخاصتان عرفية عامة لادائمة فى البعض)[يعنى:]و خاصتان،كه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه باشند،منعكس ميشوند به عرفيه لادائمه فى البعض،مثلا هرگاه كه صادق باشد:لاشىء من الانسان بحجر بالضرورة أو بالدوام مادام انسانا لادائما،پس در عكس آن صادق خواهد بود كه:لاشىء من الحجر بانسان مادام حجرا لادائما فى البعض؛[كه لادائما فى البعض]،اشاره است به موجبه جزئيه مطلقه عامه مثل:بعض الحجر انسان بالفعل.

و[اما]اين خاصتان كه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه باشند،منعكس ميشوند به عرفيه عامه كه جزء اول است چرا؟،زيرا كه عرفيه عامه،لازم عامتان است،و عامتان لازم خاصتان،و لازم لازم شىء،لازم آن شىء است،پس عرفيه عامه لازم خاصتان باشد،لاعكس لادوام فى الفعل 1چرا؟

به واسطه آنكه اگر صادق نباشد موجبه جزئيه مطلقه عامه مثل:بعض الحجر


1) .در نسخه(م)و(گ):«...پس عرفيه عامه لازم خاصتان باشد،اما منعكس به لادوام فى البعض چرا؟...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 160)

انسان بالفعل،نقيض آن صادق خواهد بود كه:لاشىء من الحجر بانسان دائما؛و اين نقيض را با جزء اول اصل تركيب نميتوان كرد،زيرا كه هر دو سالبه اند و تركيب از دو سالبه صحيح نيست،پس اين نقيض را تركيب ميكنيم با جزء ثانى اصل،كه موجبه كليه مطلقه عامه است،يعنى:كل انسان حجر بالفعل و لاشىء من الحجر بانسان دائما،پس اين نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بانسان دائما.

و اين سلب شىء از نفس است،و سلب شىء از نفس محال است،و اين محال از هيئت قياس نيست،زيرا كه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و از صغرى هم نيست،به واسطه آنكه صغرى مفروض الصدق است،پس اين محال به واسطه نقيض لادوام فى البعض خواهد بود،پس نقيض لادوام فى البعض،كاذب خواهد بود،پس[خودِ]لادوام فى البعض صادق باشد،و هو المطلوب.

و اعتبار نكرده اند[منطقيون]لادوام فى الكل را،زيرا كه گاه هست كه اصل صادق است،و در عكس آن لادوام فى الكل،صادق نيست،مثلا:هرگاه كه گوييم:دائما لاشىء من الكتاب بساكن مادام كاتبا لادائما،در عكس آن:لاشىء من الساكن بكاتب مادام ساكن لادائما فى الكل،صادق نيست،يعنى:كل ساكن كاتب بالفعل،زيرا كه بعض از ساكن كاتب نيست دائما،مثل ارض،پس لادوام فى الكل كاذب باشد.

(و البيان فى الكل أنّ النقيض العكس مع الاصل ينتج المحال)[يعنى:]و بيان اين عكس در كل قضايا خواه موجبه و خواه سالبه،آن است كه،نقيض عكس با ملاحظه اصل،خواه به خلف و خواه به عكس و خواه به افتراض،منتج محال است.

(و لاعكس للبواقى بالنقيض)[يعنى:]و عكس ندارد بواقى قضاياء مذكوره از سوالب،كه وقتيتان و وجوديتان و ممكنتان و وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه و مطلقه عامه است،به واسطه آنكه وقتيه اخص از جميع است،و وقتيه عكس ندارد،پس اينها نيز عكس نداشته باشند.

زيرا كه هم چنانچه از انعكاس اخص لازم ميايد انعكاس اعم،از عدم انعكاس اخص عدم انعكاس اعم لازم ميايد،به واسطه آنكه هرگاه منعكس نشود اخص،اعمش نيز منعكس نخواهد شد،كه اگر اعم منعكس شود اخص نيز بايد كه منعكس

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 161)

شود،و در اين صورت وقتيه عكس ندارد به واسطه نقيض عكس در بعض صور،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من القمر بمنخسف وقت التربيع لادائما،پس هرگاه كه عكس داشته باشد،اين بوده باشد كه:لاشىء من المنخسف بقمر،و اين كاذب است بر جميع جهات،پس وقتيه عكس نداشته باشد.

فصل چهارم:عكس نقيض

(فصلٌ،عكس النقيض تبديل نقيضى الطرفين مع بقاء الصدق و الكيف)،چون مصنف فارغ شد از مبحث عكس مستوى،شروع كرد در عكس نقيض؛و عكس نقيض:تبديل نقيض طرفين است،بر مذهب قدماء يعنى:نقيض موضوع را محمول سازند و نقيض محمول را موضوع سازند با بقاء صدق،[و آن]يعنى:اگر اصل قضيه صادق باشد،عكس نقيضش صادق خواهد بود،زيرا كه عكس نقيض،لازم قضيه است،و هرگاه كه ملزوم صادق آيد،لازم ميبايد كه صادق آيد؛و با بقاء كيف،يعنى اگر اصل،موجبه باشد عكس نقيض[لازم است كه]موجبه باشد،و اگر سالبه باشد اصل قضيه،عكس نقيض هم[لازم است كه]سالبه باشد،مثلا هرگاه كه صادق باشد:كل انسان حيوان،در عكس نقيض آن،صادق خواهد بود كه:كل لاحيوان لا انسان.

(أو جعل نقيض جزء الثانى اولا و عين الاول ثانيا مع مخالفة الكيف)[يعنى:]و متأخرين عكس نقيض را چنين تعريف كرده اند كه:آن است كه عين موضوع را محمول سازند و نقيض محمول را موضوع سازند با بقاء صدق و مخالفت در كيف.

و اين قيد نكرد كه 1بقاء صدق شرط است،به واسطه آنكه او ميخواهد كه تفاوت ميان تعريفين،كه متقدمين و متاخرين عكس نقيض را كرده اند،بيان كند؛و اين كه بقاء صدق شرط است،در هردو جانب شرط است،و در هر دو مذهب مشترك است،پس از اين جهت بيان آن نكرد،مثلا هرگاه كه گوييم:كل انسان حيوان،در عكس نقيض آن بر مذهب متاخرين صادق خواهد بود كه:لاشىء من الحيوان انسانا،زيرا


1) .در نسخه(م):«...و نقيض محمول را موضوع[سازند]با مخالفت در كيف،يعنى اگر اصل موجبه باشد،عكس سالبه باشد،و به عكس اين محمول سازند،[و]بقاء صدق شرط است،به واسطه آنكه...»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 162)

كه مخالفت در كيف،شرط است.

(و حكم الموجبات ههنا حكم السوالب فى المستوى)[يعنى:]و حكم موجبات در اينجا،يعنى در عكس نقيض،بر مذهب متقدمين،يعنى بر آن كه نقيض موضوع را محمول سازند و نقيض محمول را موضوع سازند،حكم سوالب[را]دارد در عكس مستوى.

و مذهب متقدمين اختيار كرده،زيرا كه متعارف از عكس نقيض بر اين معنى است،و اين مذكور شد كه موجبات در اينجا،يعنى در عكس نقيض،بر مذهب متقدمين،يعنى بر آن كه نقيض موضوع را محمول سازند و نقيض محمول را موضوع سازند،حكم سوالب[را]دارد در عكس مستوى.

و مذهب متقدمين اختيار كرده به واسطه تعارف از عكس نقيض،عكس نقيض به اين معنى است؛و اينكه مذكور شد كه موجبات در اينجا حكم سوالب[را]دارد در عكس مستوى،به اين معنى است كه هم چنانچه در عكس مستوى سالبه كليه منعكس به سالبه كليه ميشد،در اينجا نيز موجبه كليه به موجبه كليه منعكس ميشود،به همان دليل[مذكور]،زيرا كه اگر منعكس به موجبه كليه نشود،سلب شىء از نفس لازم ميايد،و هم چنانچه در عكس مستوى سالبه جزئيه عكس نداشت،در اينجا نيز موجبه جزئيه عكس ندارد،زيرا ميتواند كه موضوع اعم باشد يا مقدم اعم باشد،و هرگاه كه اين حال داشته باشد،عكس آن صادق نميايد.

اما اول:زيرا كه هرگاه كه صادق باشد:كل انسان حيوان،در عكس نقيض آن صادق خواهد بود كه:كل لاحيوان لاانسان،كه اگر صادق نباشد نقيض آن صادق نخواهد بود كه:بعض اللّا حيوان ليس بلاانسان،و اين مستلزم است كه:بعض اللّا حيوان انسان،به واسطه آنكه سلب سلب،مفيد اثبات است.

و هرگاه كه تركيب كنيم:بعض اللّاحيوان انسان،را با اصل قضيه و بگوييم كه:بعض اللّاحيوان انسان و كل انسان حيوان،پس نتيجه ميدهد كه:بعض اللّاحيوان حيوان،و اين سلب شىء از نفس است،زيرا هرگاه كه قضيه را عكس كنيم به:بعض الحيوان لاحيوان،سلب شىء از نفس لازم آيد،و اين محال از هيئت قياس نيست،به واسطه آنكه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و از كبرى[نيز]نيست،

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 163)

زيرا كه كبرى مفروض الصدق است،پس از صغرى خواهد بود كه ملزوم آن سالبه جزئيه است،پس نقيض آن صادق باشد كه موجبه كليه است،و هو المطلوب.

و اما ثانى،به واسطه آنكه هرگاه كه صادق باشد:بعض الحيوان لاانسان،در عكس نقيض آن كاذب خواهد بود كه:بعض الانسان لاحيوان؛و اما اينكه مقدم اعم باشد،در اين صورت نيز موجبه جزئيه منعكس نميشود،مثل:قد يكون اذا كان الشىء حيوانا كان لاانسانا،در عكس آن كاذب خواهد بود كه:قد يكون اذا كان الشىء انسانا كان لاحيوانا.

و آنچه قبل از اين مذكور شد عكس نقيض به اعتبار كيفيت و كميت بود،و اما عكس نقيض به اعتبار جهت؛موجبات اينجا حكم سوالب را دارند در عكس مستوى،يعنى هم چنانچه دائمتان در عكس مستوى منعكس مى شدند به دائمه،در اينجا نيز منعكس مى شوند به دائمه،مثلا هرگاه كه صادق باشد:كل انسان حيوان بالضرورة او بالدوام،در نقيض آن صادق خواهد بود:كل لا حيوان لاانسان دائما،كه اگر صادق نباشد،نقيض آن صادق خواهد بود كه:بعض اللّاحيوان انسان بالفعل،است.

و هرگاه كه اين را تركيب ميكنيم با اصل قضيه،و ميگوييم كه:بعض اللّاحيوان انسانا بالفعل و كل انسان حيوان بالضرورة او بالدوام،نتيجه ميدهد كه:بعض اللّاحيوان حيوان بالضرورة او بالدوام،و اين كاذب است،زيرا كه سلب شىء از نفس لازم ميايد،و اين محال است،و اين محال،از هيئت قياس نيست،به واسطه آنكه شكل اول است و شكل اول بديهى الانتاج است،و از كبرى[نيز]نيست،زيرا كه كبرى مفروض الصدق است،پس[آن]از صغرى باشد،پس نقيض آن كه:كل لاحيوان لاانسان است،صادق باشد،و هو المطلوب.

و همچنانچه در عكس مستوى سالبتان عامتان،كه مشروطه عامه و عرفيه عامه باشند،منعكس ميشدند به عرفيه عامه،در اينجا نيز عامتان به اعتبار جهت منعكس ميشوند به عرفيه عامه،مثلا:هرگاه كه صادق آيد:كل انسان حيوان بالضرورة او بالدوام مادام انسانا،در عكس نقيض آن،صادق خواهد بود كه:كل لاحيوان لاانسان بالدوام مادام لا حيوانا،كه اگر صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود كه آن:بعض اللّاحيوان ليس بلاانسان بالفعل حين هو لاحيوان،است؛و اين مستلزم:بعض اللّاحيوان

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 164)

انسان بالفعل حين هو لاحيوان،است،زيرا كه سلب سلب مفيد ايجاب 1است.

و هرگاه كه تركيب كنيم اين را با اصل و بگوييم كه:بعض اللّاحيوان انسان بالفعل حين هو لاحيوان و كل انسان حيوان بالضرورة او بالدوام مادام انسانا،اين نتيجه[را]ميدهد كه:بعض اللّاحيوان حيوان بالفعل،و اين[نتيجه]كاذب است،زيرا كه سلب شىء از نفس لازم ميايد،و اين كذب نتيجه،به واسطه هيئت قياس نيست،به واسطه آنكه آن شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و به واسطه كبرى[نيز]نيست،به دليل آنكه كبرى مفروض الصدق است،پس اين كذب به واسطه صغرى است،پس صغرى كه:بعض اللّاحيوان انسان،است،كاذب باشد؛پس ملزوم آن كه:بعض اللّاحيوان ليس بلاانسان،است،نيز كاذب باشد؛پس نقيض آن كه:كل لاحيوان لاانسان،است،صادق باشد.

و هم چنانچه در سالبه عكس مستوى،به اعتبار جهت،خاصتان منعكس ميشدند به عرفيه لادائمه فى البعض 2،مثلا هرگاه كه صادق باشد:كل كاتب متحرك الاصابع بالضرورة او بالدوام مادام كاتبا لادائما،يعنى:لاشىء من الكتاب بمتحرك الاصابع بالفعل،در عكس نقيض آن،صادق خواهد بود كه:كل لامتحرك الاصابع لا كاتب بالدوام مادام لامتحرك الصابع لادائم فى البعض،أى:بعض لامتحرك الاصابع ليس بلا كاتب بالفعل.

اما[چرا]جزء اول كه مشروطه عامه باشد،منعكس ميشود به عرفيه عامه؟،زيرا كه عرفيه،لازم عامتان است،و عامتان لازم خاصتان،و لازم لازم شىء،لازم آن شىء است؛[و]اما جزء ثانى كه لادوام فى البعض باشد چرا؟زيرا كه لادوام فى البعض،اشاره است به:بعض لامتحرك الاصابع ليس بلاكاتب بالفعل،كه اگر صادق نباشد،نقيض آن صادق خواهد بود كه:كل لامتحرك الاصابع لاكاتب دائما،و اين منافى


1) .در حاشيه نسخه(ف)و در متن نسخه(گ)،كلمه«اثبات»ذكر گرديده است.
2) .در نسخه(م)و(گ):«...به اعتبار جهت خاصتان منعكس ميشدند به عرفيه خاصه لادائمه فى البعض،در اينجا،يعنى در موجبه عكس نقيض،منعكس ميشوند خاصتان به عرفيه لادائمه فى البعض،مثلا هرگاه كه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 165)

لادوام اصل است،يعنى:لاشىء من الكاتب بمتحرك الاصابع 1،پس لادوام فى البعض،يعنى:بعض لامتحرك الاصابع ليس بلاكاتب بالفعل،صادق باشد.

(و بالعكس)يعنى:حكم سوالب در عكس نقيض،حكم موجبات[را]دارد در عكس مستوى،يعنى هم چنانچه موجبه خواه كليه باشد و خواه جزئيه،منعكس ميشود به موجبه جزئيه،و در عكس آن،موجبه كليه صادق نبود،در اينجا نيز سالبه خواه كليه و خواه جزئيه،منعكس ميشوند به سالبه جزئيه و در عكس آن،سالبه كليه صادق نيست،زيرا كه جايز است كه نقيض محمول اعم باشد يا نقيض تالى[اعم باشد]،كه در اين صورت سالبه كليه صادق نخواهد بود،مثلا هرگاه كه صادق باشد:بعض الانسان ليس بلاحيوان،عكس آن سالبه كليه[يعنى:]لاشىء من الحيوان بانسان است،كه صادق نباشد،زيرا كه نقيض آن كه:بعض الحيوان لاانسان،باشد،صادق است،و نيز هرگاه كه صادق باشد:قد لايكون اذا كان الشىء انسانا كان حيوانا،عكس نقيض آن كه سالبه كليه باشد،يعنى:ليس البتة اذا كان الشىء حيوانا كان لاانسانا،كاذب است،زيرا كه نقيض آن كه موجبه جزئيه باشد،يعنى:قد يكون اذا كان الشىء حيوانا كان لاانسانا،صادق است.

و آنچه مذكور شد عكس نقيض به حسب كميت و كيفيت بود،اما به حسب جهت،عكس نقيض سوالب،حكم موجبات عكس مستوى را دارند،يعنى هم چنانچه در عكس مستوى يازده قضيه كه آن:دائمتان و خاصتان و وقتيتان و وجوديتان و مطلقه عامه است،منعكس ميشدند،و ممكنتين عكس نداشتند،در اينجا نيز يازده قضيه منعكس ميشوند،و ممكنتين عكس ندارند؛اما كليتان كه ضروريه و دائمه باشند و عامتان كه مشروطه عامه و عرفيه عامه باشند،منعكس ميشوند به عكس نقيض به حينيه مطلقه به طريق عكس.

و طريق عكس آن است كه عكس نقيض عكس را،با اصل ملاحظه كنند،و از آن محال لازم ميايد،مثلا هرگاه كه صادق باشد كه:لاشىء من ج ب بالضرورة او بالدوام،


1) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«بالفعل»نيز ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 166)

در عكس نقيض آن صادق خواهد بود كه:بعض ب ليس ج بالفعل حين هو ليس ب،باشد؛كه اگر صادق نباشد،نقيض آن كه موجبه كليه عرفيه عامه باشد،صادق خواهد بود،يعنى:كل ما ليس ب ليس ج بالدوام مادام ليس ب،و اين به عكس نقيض منعكس ميشود به همان موجبه كليه عرفيه عامه،مثل:كل ج ب بالدوام مادام ج،و اين منافى اصل قضيه است،كه:لاشىء من ج ب باحدى الجهات الربعة،[باشد]،پس:كل ج ب بالدوام مادام ج،كاذب باشد،پس ملزوم آن كه:كل ما ليس ب ليس ج بالدوام مادام ليس ب،است،كاذب باشد،پس نقيض آن كه:ليس بعض ما ليس ب ليس ج بالفعل حين هو ليس ب،است،صادق باشد،و هو المطلوب.

و خاصتان كه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه است،منعكس ميشوند به حينيه لادائمه به دليل افتراض،و دليل افتراض آن است كه ذات موضوع را شىء معينى فرض كنيم و حمل كنيم بر آن،وصف محمول و موضوع[هردو]را اما حاصل شود مفهوم عكس،مثلا هرگاه كه صادق باشد كه:لاشىء من ج ب بالضرورة او بالدوام مادام ج لادائما،در عكس نقيض آن صادق خواهد بود كه:ليس بعض ما ليس ب ليس ج بالفعل حين هو ليس ب لادائما؛و لادائما،اشاره است به:بعض ما ليس ب 1بالفعل،اما جزء اول 2كه حينيه مطلقه است،صادق است،زيرا كه حينيه مطلقه لازم عامتان است،و عامتان لازم خاصتان است،و لازم لازم شىء،لازم آن شىء است.

اما صدق لادوام،زيرا كه فرض ميكنيم ذات موضوع را كه ج است 3،پس اين صادق خواهد بود كه:و ليس ب بالفعل،حكم جزء اول قضيه اصل،و:ليس ج بالفعل،نيز صادق است،زيرا كه اگر صادق نباشد،نقيض آن كه موجبه دائمه است،


1) .در نسخه(م)،در اينجا عبارت:«...ليس ج...»،نيز ذكر گرديده.
2) .در نسخه(گ):«...ويا جزء اول...».
3) .در نسخه(م):«...فرض ميكنيم ذات موضوع را كه ج است در وصف محمول و موضوع را براى آن ثابت ميكنيم،و پس اين صادق خواهد بود كه...»؛و در نسخه(گ):«...فرض ميكنيم ذات موضوع را كه ج است و پس اين صادق خواهد بود كه:د ليس ب بالفعل به حكم جزء اول اصل د،و ليس ج بالفعل نيز صادق است...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 167)

صادق خواهد بود،يعنى:ج دائما 1،و اين مستلزم اين است كه:و ليس ب ج دائما،زيرا كه در قضيه اصل،حكم كرده ايم به سلب ثبوت محمول از ذات موضوع مادامى كه ذات موضوع[كه دال است متصف]به وصف موضوع[كه ج است]باشد.

پس هرگاه كه در آنجا دال كه ذات موضوع است متصف به وصف موضوعى،كه ج است[باشد]،محمولى كه ب است،نيز مسلوب خواهد بود از ذات موضوع دائما،پس:و ليس ب دائما،صادق باشد،و اين منافى لادوام اصل است،كه:كل ب بالفعل،است،زيرا كه لادوام اصل معنيش اين است كه:كل ج ب بالفعل،و ذات موضوع را 2فرض كرده ايم،پس اين صادق باشد كه:د ب بالفعل،پس،د ليس ب دائما،كاذب باشد،پس ملزوم آن كه:د 3ج دائما است،كاذب باشد،پس نقيض آن كه:د ليس ج بالفعل است،صادق باشد،و:د 4ليس ب بالفعل صادق بود،پس صادق خواهد بود كه:بعض ما ليس ب ليس ج بالفعل،و هو المطلوب.

و وقتيتان كه عبارت از:وقتيه و منتشره است،و وجوديتان كه:وجوديه لاضروريه و وجوديه لادائمه است،و مطلقه عامه،منعكس ميشوند به مطلقه عامه،مثلا هرگاه كه صادق باشد:لاشىء من ج ب فى وقت الظهر لادائما أو فى وقتٍ ما لادائما أو بالفعل لابالضرورة أو بالفعل لابالدوام أو بالاطلاق،در عكس نقيض آن،صادق خواهد بود كه:ليس بعض ماليس ب ليس ج بالفعل،كه اگر اين صادق نباشد،نقيض آن صادق خواهد بود،كه موجبه كليه دائمه است مثل:كل ما ليس ب ليس ج دائما،و اين منعكس ميشود به عكس نقيض همان،به موجبه كليه دائمه مثل:كل ج ب دائما،و اين منافى اصل است،كه:لاشىء من ج ب باحدى الجهات الخمس،[باشد].

پس اين كاذب باشد،پس ملزوم آن نيز كاذب باشد كه:كل ما ليس ب ليس ج دائما،است،پس نقيض آن صادق باشد كه:ليس بعض ما ليس ب ليس ج بالفعل


1) .در نسخه(گ):«...موجبه دائمه است صادق خواهد بود،يعنى:د ج،و اين مستلزم اين است كه:د ليس ب دائما...».
2) .در نسخه(گ)،در اينجا«د»نيز مذكور است.
3) .در نسخه(گ)،در اينجا«و»ذكر گرديده.
4) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«ج»به جاى«د»ذكر گرديده است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 168)

[است]،و هو المطلوب.

و اما[دليل]عدم انعكاس ممكنتين كه ممكنه عامه و ممكنه خاصه باشد،به واسطه آنكه هرگاه فرض كنيم كه،زيد دائما بر فرس سوار ميشود و بر حمار سوار نميشود،صادق خواهد بود كه:لاشىء من الحمار بالفعل لامركوب زيد بالامكان،و در عكس نقيض آن صادق نيست كه:ليس بعض مركوب زيد بالفعل لاحمار بالامكان،زيرا كه نقيض آن كه موجبه كليه ضروريه است صادق است يعنى:كل مركوب زيد بالفعل لاحمار بالضرورة.

(و البيان البيان و النقض ههنا النقض)[يعنى:]و بيان در عكس نقيض،مثل بيانى است كه در عكس مستوى مذكور شد،يعنى همچنانچه در عكس مستوى،نقيض عكس را ملاحظه ميكرديم با اصل،خواه به خلف و خواه به طريق عكس و خواه به طريق افتراض،منتج و مستلزم محال بود.

و در اينجا نيز هرگاه كه نقيض عكس را با اصل ملاحظه ميكنيم،خواه به خلف و خواه به طريق عكس و خواه به افتراض،مستلزم محال است،چنانچه معلوم شد،و ماده نقيض در عكس نقيض،مثل ماده نقيض است در عكس مستوى،و اين نيز معلوم شد؛فتذكّر.

(و قد بيّن انعكاس الخاصتين من الموجبة الجزئية ههنا و من السوالب 1جزئية ثمة الى العرفية الخاصة بالفتراض)،و قبل از اين مذكور شد در عكس نقيض كه حكم موجبات اينجا،حكم سوالب عكس مستوى را دارد،و حكم سوالب اينجا،حكم موجبات عكس مستوى را دارد.

و همچنانچه در عكس مستوى،سالبه جزئيه عكس نداشت،پس در عكس نقيض،موجبه جزئيه نيز عكس نخواهد داشت 2؛و بيان به اين طريق كرده بود،و حالا


1) .در نسخه(گ):«...و السالبة الجزئية...».
2) .در نسخه(م):«...و همچنانكه در عكس،سالبه جزئيه عكس نداشت،پس در عكس نيز نقيض موجبه جزئيه،عكس نخواهد داشت و بيان...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 169)

بيان ميكند كه آن حكم كه ما كرده ايم در عين 1خاصتين بود،از موجبه جزئيه در عكس نقيض و از سوالب جزئيه در عكس مستوى،به واسطه آنكه خاصتان موجبه جزئيه[در عكس نقيض]و خاصتان سالبه جزئيه[در عكس مستوى]،منعكس ميشوند به عرفيه خاصه،مثلا هرگاه كه در سالبه جزئيه عكس مستوى صادق باشد كه:بعض ج ليس ب بالضرورة أو بالدوام مادام ج لادائما،يعنى:ب ج بالفعل 2،پس صادق خواهد بود:بعض ب ليس ج بالدوام مادام ب لادائما،يعنى:بعض ب ج بالفعل،به واسطه آنكه ذات موضوع را كه ج است د فرض ميكنيم.

و در اين صورت د كه ذات موضوع است،سه حالت دارد و بر آن صادق است كه:د ج بالفعل است،به واسطه آنكه اتصاف ذات موضوع به وصف موضوع،بالفعل ميبايد،و:د ليس ب مادام ج،نيز صادق است به حكم جزء اول 3اصل،و:د ب بالفعل،نيز صادق است،به حكم لادوام اصل،و اين نيز ميبايد كه صادق باشد كه:د ليس ج مادام ب،كه اگر صادق نباشد،نقيض آن صادق خواهد بود،كه حينيه مطلقه است يعنى:د ج حين هو ب،و هرگاه كه صادق باشد:د ج حين هو ب،صادق خواهد بود كه:د ب حين هو ج،و اين نقيض جزء اول اصل است كه:بعض ج ليس ب مادام ج،است،پس اين كاذب باشد كه:د ب حين هو ج،و ملزوم آن نيز كاذب خواهد بود كه:د ج حين هو ب،است،پس نقيض آن كه:د ليس ج مادام ب،است،صادق خواهد بود،و هرگاه كه:د ب باشد بالفعل،به حكم لادوام اصل،و د ليس ج باشد مادام ب،صادق خواهد بود كه:بعض ب ليس ج مادام ب،و اين جزء اول عكس است؛و اما لادوام عكس،به واسطه آنكه چون صادق است بر د 4اينكه ب است بالفعل و ج است بالفعل،صادق باشد بعض ب ج بالفعل؛و اين است مفهوم لادوام عكس،پس عكس به هردو جزءاش صادق باشد،و هو المطلوب.


1) .در نسخه(م)و(گ)،در اينجا كلمه«غير»،به جاى كلمه«عين»مذكور است.
2) .در نسخه(م):«...يعنى بعض ج ب بالفعل،پس صادق...»و نسخه(گ):«...يعنى ج ب بالفعل...».
3) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«عكس»نيز ذكر گرديده.
4) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«و»به جاى«د»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 170)

و همچنين موجبه جزئيه خاصتان،منعكس ميشود به عكس نقيض،به عرفيه خاصه،مثلا هرگاه كه صادق باشد:بعض ج ب بالضرورة مادام ج لادائما،يعنى:ج ليس ب بالفعل،در عكس نقيض آن صادق خواهد بود كه:بعض ما ليس ب ليس ج مادام ليس ب[لا]دائما،يعنى:بعض ما ليس ب ج بالفعل،به واسطه آنكه فرض ميكنيم 1ذات موضوع را كه ج است به د،پس:د 2ج بالفعل،صادق خواهد بود،زيرا كه اتصاف ذات موضوع به وصف موضوع،بالفعل ميبايد؛و:د ب مادام ج،نيز صادق است به حكم جزء اول اصل؛و:د ليس ب بالفعل،نيز صادق است به حكم لادوام اصل.

و نيز ميبايد كه صادق باشد:و ليس ج مادام ليس ب،كه اگر صادق نباشد،نقيض آن كه حينيه مطلقه است صادق خواهد بود،يعنى:د ج حين هو ليس ب؛و هرگاه كه د ج باشد حين هو ليس ب،و ليس ب ج خواهد بود حين هو ج،و اين منافات دارد با جزء اول اصل،يعنى:د ب مادام ج،پس:د ليس ب حين هو ج،كاذب باشد،پس ملزوم آن يعنى:د 3ج حين هو ليس ب،كاذب باشد پس:[د ليس]ج مادام ليس ب،صادق باشد،و چون صادق بود:ليس ب بالفعل،به حكم لادوام اصل،پس صادق باشد:بعض ما ليس ب ليس ج مادام ليس ج 4،و اين جزء اول عكس است،و چون صادق است:د 5ج بالفعل،پس صادق خواهد بود:بعض ما ليس ب،ج بالفعل،و اين لادوام عكس است،پس عكس به هر دو جزء صادق باشد،و هو المطلوب.


1) .در نسخه(م):«...مثلا هرگاه كه صادق باشد:بعض ج ب بالفعل،در عكس نقيض آن صادق خواهد بود:بعض ما ليس ب بالفعل،درعكس نقيض آن صادق صادق خواهد بود:بعض ما ليس ب ليس ج مادام ليس ب لادائما،يعنى:بعض ما ليس ب ج بالفعل،به واسطه آنكه...».
2) .در نسخه(گ)،«و»ذكر گرديده.
3) .در نسخه(گ)،«و»ذكر گرديده.
4) .در نسخه(م)،به جاى عبارت«ليس ج»،كلمه«د»ذكر گرديده؛و در نسخه(گ):«...و چون صادق بود:و ليس ب بالفعل،به حكم لادوام اصل،پس صادق باشد:بعض ما ليس ب ليس ج مادام ليس ب،و اين...».
5) .در نسخه(گ)،«و»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 171)

فصل پنجم:قياس و تعريفش

(فصلٌ،القياس قول مؤلّف من قضاياء يلزم لذاته قول آخر)،چون مصنف فارغ شد از بحث قضايا كه موقوف عليه حجّت بودند،شروع نمود در مبحث حجّت.

و حجّت:استدلال است از حال شىءاى بر حال شىء ديگرى؛و اين حجّت بر سه قسم است:قياس و استقراء و تمثيل.

به واسطه آنكه استدلال از حال شىءاى بر حال شىء[ديگرى]،يا استدلال به حال كلّى بر حال جزئى است كه اين جزئى،جزئى آن كلى باشد،و اين[حالت]را قياس ميگويند،مثلا هرگاه كه استدلال به حال كلى كه فاعل است مثلا بر حال جزئى كه زيد است،كنيم،و چنين گوييم كه:زيد در مثل:ضَرَب َ زيدٌ،مرفوع است،به واسطه آنكه فاعل است،و هرفاعلى مرفوع است،پس نتيجه ميدهد كه زيد[بايد]مرفوع باشد.

يا آن است كه استدلال به حال جزئى بر حال كلّى است،كه آن جزئى،جزئى آن كلى باشد،و اين[حالت]را استقراء ميگويند،مثل آنكه استدلال كنيم به اينكه،انسان و فرس و غنم و غيرهم،در حال مضع 1فكّ اسفل ايشان حركت ميكند؛و يا استدلال است به حال جزئى بر حال جزئى ديگرى،كه مندرج باشند اين هردو،در تحت كلّ واحد،و اين[حالت را]تمثيل ميگويند،مثلا هرگاه كه استدلال كنيم به حرمت خمر،استدلال خواهيم كرد به حرمت نبيذ،زيرا كه وجه حرمت إسكار است،و اين اسكار،مشترك است در نبيذ و خمر،پس نبيذ نيز حرام بوده باشد.

و چون قياس مفيد يقين است،و استقراء و تمثيل مفيد ظنّ،از اين جهت قياس را مقدّم داشت،و تعريف كرد به اينكه قياس:قولى است،يعنى:مركّبى است،مؤلّف از قضاياء[اى]،كه لازم آيد از آن لذاته قول ديگرى.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:قول لفظى است مشترك ميان مركّب ملفوظ و مركّب معقول،و استعمال لفظ مشترك در تعاريف جايز نيست؟

جواب آن است كه:استعمال لفظ مشترك در تعاريف وقتى جايز نيست كه يكى


1) .به معنى جويدن.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 172)

از اين دو معنى خلاف مقصود بوده باشد،چه شايد كه ذهن در آن صورت منتقل شود به خلاف مقصود،اما در صورتى كه هردو معنى را اراده توان كرد،جايز است،و از اين قبيل است لفظ مشترك در اينجا.

و نيز اعتراض كرده اند كه:قول معنى است از مؤلّف زيرا كه مؤلّف نيز به معنى مركّب است؟

جواب آن است كه:مؤلّف مستدرك نيست،زيرا كه مؤلّف مركبى است كه ميان اجزاء آن الفت و مناسبتى باشد،و قول اعم است،پس ذكر مؤلّف تنبيه است بر اين كه هردو مركب را قياس نميگويند،بلكه هردو مركبى كه ميان اجزاء ايشان مناسبتى باشد را قياس ميگويند.

و قول جنسى 1است[كه]شامل جميع اقوال مؤلّف از قضاياء[است،و به سبب اين عبارت]كه[مصنف]گفت،قضيه بسيطه،نظر به عكس آن بدر رفت،زيرا كه آن مؤلّف از قضاياء نيست؛و[به سبب]يلزم لذاته قول آخر،كه گفت،قياس مساوات بدر رفت.

و قياس مساوات آن است كه متعلق محمول را در قضيه اول،موضوع سازيم در قضيه ثانى،مثل:الف مساوٍ لِب و ب مساو لِج،پس نتيجه ميدهد كه:الف مساو لج.

و چون از قيد لذاته بدر ميرود؟،زيرا كه اگر چه صادق است بر آن كه:قولى است مؤلّف از قضاياء كه لازم ميايد از آن قول ديگر،اما نه لذاته[است]،بلكه به واسطه مقدمه اجنبيه است،مثل آنكه مساوى مساوى شىء مساوى آن شىء است،كه اگر لذاته مى بود،بايستى كه جميع قياس مساوات منتج باشد بى مقدمه اجنبيه 2،و حال آنكه بعضى از آن نتيجه ميدهد 3مثل:الف نصف لب و ب نصف لج،نتيجه ميدهد كه:الف نصف لج؛[و حال آنكه اين نتيجه نادرست است]،به واسطه آنكه نصف نصف شىء،نصف آن شىء نيست،بلكه ربع آن است.


1) .در نسخه(م)،كلمه«چنين»ذكر گرديده.
2) .در نسخه(م)،عبارت:«...در مقدمه اصليه...»ذكر گرديده.
3) .در نسخه(م)و(گ)،«نميدهد»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 173)

و بعضى اعتراض كرده اند كه:اين تعريف صادق است بر قضيه مركبه،كه مستلزم عكس است 1زيرا كه قولى است مؤلّف از قضاياءاى كه لازم آيد از آن لذاته قول ديگرى؟

و بعضى جواب گفته اند كه:ما گفته ايم كه:مركّب از قضاياء باشد،و مراد[ما]از قضيه،[قضيه]صريحه است،و قضيه مركبه دو 2قضيه صريحه نيست،زيرا كه يك 3جزء آن لادوام است يا لاضرورة،و آن اشاره است به قضيه ديگرى.

و بعضى ديگر اعتراض كرده اند بر اين جواب كه:اگر به جاى لادوام،مفهوم لادوام[را]ملاحظه كنيم،بر آن صادق خواهد بود كه:قولى است مؤلّف از قضاياء صريحه،و حال آنكه[قضيه مركبه]قياس نيست،و از اين جهت[آنان]عدول كرده اند از اين جواب؟

و جواب گفته اند كه:تنوينى كه در قولٌ آخرٌ است،تنوين وحدت است،يعنى:لازم آيد يك قول ديگر،و[حال آنكه]عكس قضاياء مركبه دو قول است.

و بعضى بر اين جواب اعتراض كرده اند كه:بعضى از قضاياء مركبه عكس ايشان گاه هست كه يك قول است،مثل وقتيتان موجبتان و وجوديتان موجبتان،كه منعكس ميشوند به مطلقه عامه.

و جواب از اين گفته اند كه:اينچنين تعريف كرده اند قياس را به اين كه:قولى است مؤلّف از قضايا،كه لازم آيد از اين قول مؤلّف،قول ديگرى،يعنى:از اين مؤلّف،من حيث انّه مؤلّف،لازم آيد قول ديگرى،و مطلقه عامه لازم نيامده است از وجوديتان و وقتيتان من حيث انّه مؤلّف،بلكه از جزء اول ايشان لازم آمده.

اقسام قياس

قياس استثنائىّ و بيان اجزائش

(فان كان مذكورا فيه بمادّته و هيئته فاستثنائىّ)[يعنى:]پس اگر اين قول آخر كه نتيجه مذكور است در قياس و بهيئته يعنى به همان ترتيب و نسبت مذكور است در


1) .در نسخه(م)و(گ)،«نسبت به عكسش»ذكر گرديده.
2) .در نسخه(گ)،كلمه«دو»مذكور نيست.
3) .در نسخه(گ)،كلمه«يك»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 174)

قياس اگر چه مخالف باشد اين را قياس استثنائى ميگويند 1به واسطه آنكه مشتمل است بر كلمه استثناء،كه لكن است.

و قياس استثنائى مركب از دو مقدمه ميباشد:يكى شرطيه و يكى وضع مقدم كه منتج وصف 2تالى است،يا رفع تالى كه منتج رفع مقدم باشد؛اما اينكه وضع مقدم منتج وضع تالى باشد،مثل:كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود؛و اينكه رفع تالى منتج رفع مقدم باشد،مثل:كلما كانت الشمس طالعة فالنهار موجود لكن النهار ليس بموجود فالشمس ليس بطالعة.

قياس اقترانىّ و بيان اقسام و اجزائش

(و الّا فاقترانىّ و هو حملىّ أو شرطىّ)[يعنى:]و اگر چنين نباشد،يعنى:نتيجه مذكور نباشد در قياس بمادّته و هيئته،آن قياس را اقترانى ميگويند؛و[آن را]اقترانى به واسطه آن ميگويند كه،حد وسط مقارن هردو جزء مطلوب شده است؛و قياس استثنائى را مقدم داشت در تعريف و تقسيم،به واسطه آنكه مفهوم آن وجودى است،و مفهوم اين عدمى؛و اقترانى را در احكام تعريف و تقسيم،به واسطه آنكه او اقل جزء است 3،و اكثر احتياجًا.

و قياس اقترانى بر دو قسم است:حملى و شرطى،به واسطه آنكه جزئين اقترانى اگر هردو جمله 4اند،اين را قياس اقترانى حملى ميگويند؛و اگر چنين نباشند،اعم از آنكه جزئين آن،هردو شرطيه باشند يا يكى حمليه و ديگرى شرطيه،آن را قياس شرطى ميگويند.

(و الموضوع المطلوب من الحملى يسمى اصغر و محموله اكبر)[يعنى:]و موضوع مطلوب از حمليه را،اصغر مينامند،و محمول آن را اكبر؛و اقترانى حملى را مقدم


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و اگر اين قول آخر كه نتيجه است،مذكور باشد در قياس بمادّته،يعنى:طرفين نتيجه مذكور باشند در قياس،[و]بهيئته،يعنى:به همان ترتيب و نسبت مذكور در قياس،اگر چه حكم مخالف باشد،اين را قياس استثنائى ميگويند،...».
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«وضع»ذكر گرديده.
3) .در نسخه(م)و(گ):«...و اقترانى را در احكام مقدم داشت،به واسطه آنكه آن اقلّ اجزاء است و...».
4) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«حملى»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 175)

داشت بر اقترانى شرطى،به وجهى كه قبل از اين مذكور شد؛و موضوع مطلوب كه آن نتيجه است،از حملى،نام نهاده اند آن را اصغر،و محمول مطلوب را اكبر؛اما موضوع مطلوب را چرا اصغر گفته اند؟به واسطه آنكه موضوع اكثر اوقات اخص از محمول ميباشد،و اخص[چون]اقل افراد است،پس گويا كه اصغر است؛و محمول مطلوب را اكبر ميگويند،زيرا كه محمول اكثر اوقات اعم از موضوع ميباشد،و اعم چون اكثر افراد است،گويا اكبر است.

(و المتكرّر اوسط)[يعنى:]و آن چيزى كه مكرّر ميشود ميان جزئين مطلوب،آن را اوسط ميگويند.

(و ما فيه الاصغر الصغرى و الاكبر الكبرى)[يعنى:]و آن قضيه كه مشتمل بر اصغر است آن را صغرى ميگويند،و آن قضيه كه مشتمل بر اكبر است آن را كبرى ميگويند.

اشكال اربعه

(و الاوسط اما محمول الصغرى و موضوع الكبرى و هو الشكل الاول او محمولهما فالثانى او موضوعهما فالثالث او عكس الاول فالرابع)،قياس به اعتبار تكرار وسط چهار شكل است،به واسطه آنكه حد اوسط يا محمول است در صغرى و موضوع است در كبرى،[كه]اين را شكل اول ميگويند مثل:العالَم متغير و كلّ متغير حادث فالعالم حادث،و چون اين شكل بديهى الانتاج است،از اين جهت آن را شكل اول ميگويند،به واسطه آنكه اول قرينه 1طبعيه به آن رغبت ميكند؛و يا حد اوسط محمول است هم در صغرى و هم در كبرى،و اين را شكل ثانى ميگويند،مثل:لاشىء من الانسان بحجر و كل جماد حجر فالانسان ليس بجماد؛و چرا شكل ثانى ميگويند؟زيرا كه شريك است با شكل اول در صغرى،به اينكه حد اوسط در صغرى هر دو محمول است.

و صغرى اشرف از كبرى است،زيرا كه مشتمل است بر اصغر؛و اصغر موضوع است،و موضوع اشرف است از محمول،زيرا موضوع ذات است و محمول صفت است،و ذات اشرف است از صفت؛و يا آن است كه حد اوسط موضوع است هم در


1) .در نسخه(گ)،«مرتبه»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 176)

صغرى و هم در كبرى،و اين را شكل ثالث ميگويند،مثل:كل انسان حيوان و كل انسان ناطق فبعض الحيوان ناطق؛و چرا آن را شكل ثالث ميگويند؟،به واسطه آنكه شريك است با شكل اول در كبرى،به اينكه حد اوسط موضوع است در كبراى هردو.

و عكس[شكل]اول كه موضوع در صغرى و محمول در كبرى است،شكل رابع است،مثل:كل انسان حيوان و كل ناطق انسان فبعض الحيوان ناطق؛و چرا آن را شكل رابع ميگويند؟،به واسطه آنكه شريك نيست با شكل اول،نه در صغرى و نه در كبرى.

(و يشترط فى الاول ايجاب الصغرى و فعليتها مع كلية الكبرى)[يعنى:]و شرط شده است در شكل اول،ايجاب صغرى و فعليت صغرى،به واسطه آنكه در كبرى بر آن چيزى كه متصف شود به اوسط بالفعل،به واسطه آنكه اتصاف ذات موضوع،بالفعل ميبايد 1،پس بايد كه صغرى موجبه باشد تا اصغر متصف به اوسط شود،و مندرج باشد در تحت اوسط،پس لازم آيد تعديت حكم از اوسط به اصغر؛و نيز ميبايد كه[صغرى]فعليت[داشته]باشد،زيرا كه هرگاه كه صغرى ممكنه باشد،اتصافش به اوسط بالامكان خواهد بود،پس لازم نخواهد بود اندراج اصغر در تحت اوسط،چه شايد كه امكان فعليت پيدا نكند؛و كليت كبرى نيز شرط است،به واسطه آنكه بعضى[از]محكوم عليه به اوسط،شايد كه غير اصغر باشد.

(لينتج الموجبتان مع الموجبة الكلية الموجبتين و مع السالبة الكلية السالبتين بالضرورة)[يعنى:]تا نتيجه دهند موجبتان،يعنى موجبه جزئيه و موجبه كليه يا موجبه كليه كبرى موجبتان،يعنى:موجبه كليه هرگاه كه صغرى موجبه جزئيه باشد 2و كبرى


1) .در نسخه(م)و(گ):«...به واسطه آنكه تا مندرج شود در تحت اوسط تا متعدى شود حكم از وسط به اصغر،به واسطه آنكه در كبرى حكم ميكنيم به آن چيزى كه متصف شود به اوسط بالفعل به واسطه آنكه اتصاف ذات موضوع به وصف موضوع،بالفعل ميبايد،پس بايد كه صغرى...»
2) .در نسخه(م):«...وتا نتيجه دهد موجبتان،يعنى موجبه كليه و موجبه جزئيه با موجبه كليه كبرى موجبتان،يعنى موجبه جزئيه و موجبه كليه،و اما موجبه كليه،هرگاه كه صغرى و كبرى هردو موجبه كليه باشند،و اما موجبه جزئيه،هرگاه كه صغرى موجبه جزئيه...»و نيز در نسخه(گ)،با اين تفاوت كه«با موجبه»،«يا موجبه»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 177)

موجبه كليه،و منتجتين 1اين موجبتين در صغرى،يعنى:موجبه كليه و موجبه جزئيه،با سالبه كليه كبرى،نتيجه سالبتين ميدهند،يعنى:سالبه كليه و سالبه جزئيه؛اما سالبه كليه،هر گاه كه صغرى موجبه كليه باشد و كبرى سالبه كليه؛و اما سالبه جزئيه،هر گاه كه صغرى موجبه جزئيه باشد و كبرى سالبه كليه؛و انتاج شكل اول،محصورات اربع را،بديهى است نزد صبيان و غيرهم.

و صغرى را به اين اعتبارى كه در محصورات اربع مى باشد،و كبرى را نيز به اين اعتبارى كه در محصورات اربع ميباشد،هرگاه كه در يكديگر ضرب كنند،شانزده احتمال حاصل ميشود:موجبه كليه با موجبه كليه،موجبه كليه با سالبه كليه،موجبه كليه با موجبه جزئيه،موجبه كليه با سالبه جزئيه،موجبه جزئيه با سالبه كليه،موجبه جزئيه با موجبه كليه،موجبه جزئيه با موجبه جزئيه،موجبه جزئيه با سالبه جزئيه،سالبه كليه با سالبه كليه،سالبه كليه با موجبه جزئيه،سالبه كليه با موجبه كليه،سالبه كليه با سالبه جزئيه،سالبه جزئيه با موجبه كليه،سالبه جزئيه با سالبه كليه،سالبه جزئيه با موجبه جزئيه،و سالبه جزئيه با سالبه جزئيه.

پس به اين اعتبار،شانزده احتمال شد؛اما دوازده[احتمال]از اين احتمالات ساقط ميشود،هشت[احتمال]به شرط اول[خارج است]،كه ايجاب صغرى است،صغرى سالبه كليه،با چهارتا،و صغرى سالبه جزئيه با چهارتا؛و از قيد كليت كبرى،چهار[احتمال]ديگر ساقط ميشود:صغرى


1) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«همچنين»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 178)

موجبه كليه،كبرى موجبه جزئيه،صغرى موجبه جزئيه،كبرى سالبه جزئيه؛پس از اين احتمالات مذكور،[فقط]چهار[احتمال]ماند:صغرى موجبه كليه،كبرى موجبه كليه،صغرى موجبه جزئيه،كبرى سالبه كليه،و اين به 1طريق اسقاط است؛اما طريق تحصيل آن است كه،شرط شده كه صغرى موجبه باشد و كبرى كليه باشد؛صغرى كه موجبه باشد،موجبه كليه ميباشد،و موجبه جزئيه ميباشد؛و كبرى كه كليه باشد،سالبه كليه خواهد بود،و موجبه كليه؛پس دوى صغرى را هرگاه كه ضرب كنيم با دوى كبرى،چهار احتمال ميشود:صغرى موجبه كليه،كبرى موجبه كليه،صغرى موجبه كليه،كبرى سالبه كليه،صغرى موجبه جزئيه،كبرى موجبه كليه،صغرى موجبه جزئيه،كبرى[سالبه]كليه 2.

(و فى الثانى اختلافهما فى الكيف و كلية الكبرى)[يعنى:و]در شكل ثانى شرط كرده شده،اختلاف مقدمتين در كيف،يعنى:اگر يكى موجبه باشد،ديگرى[لازم است كه]سالبه باشد،و بر عكس،و نميتواند كه هردو موجبه باشند يا هردو سالبه؛كه اگر هردو موجبه باشند،اختلاف در نتيجه لازم ميايد،مثلا هرگاه كه گوييم:كل انسان حيوان و كل ناطق حيوان،حق ايجاب است كه:كل انسان ناطق،و اما هرگاه كه به جاى كل ناطق،كل فرس بگوييم،حق سلب است كه:لاشىء من الانسان بفرس.

پس معلوم شد كه هرگاه كه دو موجبه را تركيب كنيم به هيئت شكل ثانى،گاه حق است ايجاب،و گاه حق[است]سلب،پس اختلاف لازم ميايد،كه اين موجب عَقَم 3است؛و[آن]از دو سالبه نيز نتيجه نميدهد،زيرا كه هرگاه كه دو سالبه را تركيب كنند،گاه حق سلب است،و گاه حق ايجاب،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من الانسان بحجر و لاشىء من الناطق بحجر،حق ايجاب است كه:كل انسان ناطق؛و هرگاه كه به جاى لاشىء من الناطق بحجر بگوييم كه:لاشىء من الفرس بحجر،حق سلب است كه:لاشىء من الانسان بفرس؛پس دو سالبه نيز منتج نبوده باشند،زيرا هرگاه كه تركيب كنيم،اختلاف لازم ميايد،و اختلاف سبب عقم است؛و همچنين شرط است در شكل ثانى كليت كبرى،زيرا كه اگر كبرى كليه نباشد،باز گاه حق ايجاب است،و گاه سلب،مثلا هرگاه كه گوييم:كل انسان ناطق و بعض الحيوان ليس بناطق،حق ايجاب است كه:كل انسان حيوان،و هرگاه كه به جاى،بعض الحيوان،بعض الفرس گوييم،حق سلب است كه:لاشىء من الانسان بفرس.

(مع دوام الصغرى او انعكاس السالبة الكبرى)[يعنى:]و به اين شرط كه اختلاف


1) .در نسخه(م)،كلمه«به»مذكور نيست.
2) .در نسخه(م)با تصحيح:«...پس[دوتاى]صغرى را هرگاه ضرب كنيم[در دوتاى]كبرى،چهار احتمال[حاصل]ميشود:صغرى و كبرى هردو موجبه كليه،صغرى موجبه كليه،كبرى سالبه كليه و صغرى موجبه جزئيه،كبرى موجبه كليه و صغرى[موجبه]جزئيه،كبرى سالبه كليه».
3) .يعنى:عدم انتاج صحيح.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 179)

در كيف و كليت كبرى است،احد الشرطين كه دوام صغرى يا انعكاس سالبه كبرى است،ميبايد كه باشد؛و مراد به دوام صغرى آن است كه صغرى ضروريه باشد يا دائمه،و مراد به انعكاس سالبه كبرى،آن است كه سالبه كبرى منعكس شود اگرچه كبرى موجبه باشد؛و دوام صغرى با انعكاس سالبه كبرى شرط است،زيرا كه اگر هردو تنها مفقود باشند،يعنى صغرى ضروريه و دائمه نباشد،يكى از قضاياء سيزده گانه خواهد بود،و اخص از آنها مشروطه خاصه است.

و سالبه كبرى اگر منعكس نشود،يعنى اگر منعكس نباشد،پس يكى از قضاياء تسعه خواهد بود،و اخص از اينها وقتيه است؛و هرگاه كه مشروطه خاصه صغرى را،با وقتيه كبرى،تركيب كنيم،اختلاف لازم ميايد،كه موجب عقم است،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من المنخسف بمضىء مادام منخسفا لادائما و كل قمر مضىء بالضرورة فى وقت التربيع،در آنجا حق ايجاب است كه:كل منخسف قمر؛و هرگاه كه به جاى،كل قمر مضىء،كل شمس مضيئة،گوييم،حق سلب است كه:لاشىء من المنخسف بشمس،پس هرگاه كه تركيب كنيم مشروطه خاصه را،با وقتيه،اختلافى حاصل شود،پس نتيجه اعم نخواهد داد،به واسطه آنكه عدم انتاج اخص،مستلزم عدم انتاج اعم است 1.

(أو كون الممكنة مع الضرورية أو مع كبرى مشروطة)[يعنى:]و به اين شرط دوام صغرى با انعكاس سالبه كبرى،ميبايد كه اگر كبرى ممكنه باشد،صغرى ضروريه باشد،و اگر صغرى ممكنه باشد،كبرى ضروريه باشد،يا مشروطه عامه يا مشروطه خاصه.

اما اينكه كبرى اگر ممكنه باشد صغرى ميبايد كه ضرويه باشد،بنابر آنچه كه معلوم شد از شرط اول،كه دوام صغرى با انعكاس سالبه كبرى ميبايد،و هرگاه كه كبرى ممكنه باشد،كبرى يكى ازسِتِ منعكس السوالب نخواهد بود،پس دوام صغرى بايد كه ضروريه باشد يا دائمه،[و]بنابر شرط ثانى دائمه بدر ميرود،زيرا كه هرگاه صغرى دائمه باشد و كبرى ممكنه،اختلاف لازم ميايد،و اختلاف موجب عقم


1) .در نسخه(م)و(گ):«...پس هرگاه تركيب كنيم مشروطه خاصه را با وقتيه اختلافى حاصل شود،پس نتيجه ندهد،و هرگاه كه اخص نتيجه ندهد،اعم نتيجه نخواهد داد،به واسطه آنكه عدم انتاج اخص،مستلزم عدم انتاج[اعم]است.»
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 180)

است،پس از تركيب صغرى دائمه و كبرى ممكنه،نتيجه حاصل نشود،مثلا هرگاه كه گوييم:كل رومى ابيض دائما و لاشىء من الرومى بابيض بالامكان،پس حق ايجاب است كه:كل رومى رومى؛و هرگاه كه به جاى،لاشىء من الرومى،گوييم:لاشىء من الهندى،حق سلب است،يعنى:لاشىء من الرومى بهندى،پس صغرى دائمه با كبرى ممكنه نتيجه ندهد،پس انتاج كبرى ممكنه منحصر شد در صغرى ضروريه.

و اما اينكه صغراى كبراى ممكنه چرا ميبايد كه ضروريه باشد يا مشروطه عامه يا مشروطه خاصه؟ 1،زيرا كه در اين صورت كه صغرى دائمه نيست،پس كبرى ميبايد كه يكى از سوالب سِتِ منعكس باشد،و آن:ضروريه و دائمه و مشروطه عامه و مشروطه خاصه و عرفيه عامه و عرفيه خاصه،است؛اما صغرى ممكنه با كبرى ضروريه و مشروطه عامه و مشروطه خاصه ميتواند باشد،و با دائمه و عرفيه عامه و عرفيه خاصه نميتواند باشد،زيرا كه اختلاف لازم ميايد.

اما صغرى ممكنه و كبرى دائمه،به واسطه آنكه هرگاه گوييم:كل رومى اسود بالامكان و لاشىء من الرومى باسود دائما،حق ايجاب است كه:كل رومى رومى،و هرگاه كه به جاى:لاشىء من الرومى،لاشىء من التركىّ،گوييم،حق سلب است،يعنى:لاشىء من الرومى بتركىّ،و هرگاه كه با دائمه كه اخص از عرفيه عامه است منتج نباشد،با عرفيه عامه نيز منتج نخواهد بود،زيرا عدم انتاج اخص،مستلزم عدم انتاج اعم است؛اما آنكه صغرى ممكنه با كبرى عرفيه خاصه نميتواند باشد،زيرا كه اختلاف لازم ميايد،كه موجب عقم است،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من المنخسف بمظلم بالامكان و كل منخسف مظلم دائما مادام منخسفا لادائما،حق ايجاب است،يعنى:[كل]منخسف منخسف،و هرگاه كه به جاى:كل منخسف مظلم،كل منكشف مظلم مادام منكشفا لادائما،گوييم،حق سلب است،كه:لاشىء من المنخسف بمنكشف.

(لينتج الكليتان سالبة كلية و المختلفان فى الكم ايضا سالبة جزئية)،ضروب محتمله در شكل ثانى نيز شانزده است،زيرا كه در صغرى محصورات اربع محتمل است


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و اما اينكه اگر صغرى ممكنه باشد،كبرى چرا ميبايد كه ضروريه باشد،يا مشروطه عامه يا مشروطه خاصه؟...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 181)

و در كبرى نيز محصورات اربع محتمل،و چهار را در چهار هرگاه كه ضرب كنيم،شانزده حاصل ميشود؛و به قيد اختلاف در كيف،هشت احتمال بيرون ميرود:صغرى موجبه كليه با كبرى موجبه كليه و موجبه جزئيه،صغرى موجبه جزئيه با كبرى موجبه كليه و موجبه جزئيه،صغرى سالبه كليه با كبرى سالبه كليه و سالبه جزئيه،صغرى سالبه جزئيه با كبرى سالبه جزئيه و سالبه كليه؛و به قيد كليت كبرى،چهار[احتمال]ديگر بيرون ميرود:اينكه كبرى موجبه جزئيه باشد با صغرى سالبه كليه و سالبه جزئيه،و اينكه كبرى سالبه جزئيه باشد با صغرى موجبه كليه و موجبه جزئيه،پس دوازده احتمال بيرون رفت و چهار احتمال ديگر ماند:صغرى موجبه كليه و كبرى سالبه كليه،صغرى موجبه جزئيه و كبرى سالبه كليه،صغرى سالبه كليه و كبرى موجبه كليه،و صغرى سالبه جزئيه با كبرى موجبه كليه.

و مراد به قول مصنف:لينتج الكليتان سالبة كلية و المختلفان فى الكم ايضا سالبة جزئية،آن است كه نتيجه دهد كليتان،يعنى:موجبه كليه صغرى با سالبه كليه كبرى،و سالبه كليه صغرى با موجبه كليه كبرى،سالبه كليه 1،مثال موجبه كليه صغرى با سالبه كليه كبرى:كل انسان حيوان و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد:لاشىء من الانسان بحجر،و مثال سالبه كليه صغرى با موجبه كليه كبرى:لاشىء من الانسان بصهّال و كل فرس صهّال،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بفرس،و مختلفتان فى الكم نتيجه ميدهد سالبه جزئيه را،يعنى موجبه جزئيه صغرى با سالبه كليه كبرى،نتيجه ميدهد سالبه جزئيه را،مثل:بعض الانسان حيوان و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد:بعض الانسان ليس بحجر،و سالبه جزئيه صغرى با موجبه كليه كبرى،نتيجه ميدهد سالبه جزئيه را،مثل:بعض الحيوان ليس بانسان و كل ناطق انسان،نتيجه ميدهد:بعض الحيوان ليس بناطق.

(بالخلف أو عكس الكبرى)يعنى:انتاج كليتان،سالبه كليه را،و مختلفتان در كم،سالبه جزئيه را،به دليل خلف اثبات ميتوان كرد؛و مراد به دليل خلف در آنجا


1) .در نسخه(م):«...آن است كه،موجبه كليه صغرى با سالبه كليه كبرى و سالبه كليه صغرى با موجبه كليه صغرى با موجبه كليه كبرى،نتيجه ميدهد سالبه كليه[را]،مثال موجبه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 182)

آن است كه نقيض نتيجه،در اينجا سالبه است،پس نقيض آن كه موجبه باشد صلاحيت آن خواهد داشت كه صغرى شكل اول واقع شود؛و اين دليل صلاحيت آن دارد كه در جميع ضروب شكل ثانى جارى شود 1.

اما[جريان]آن در ضرب اول،به واسطه آنكه ميگوييم كه:كل انسان حيوان و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بحجر،زيرا كه اگر اين نتيجه صادق نباشد،نقيض آن كه موجبه جزئيه است،صادق خواهد بود،يعنى:بعض الانسان حجر،و هرگاه كه اين را صغرى سازيم و كبرى ضرب اول كه:لاشىء من الانسان بحجر،است،كبرى سازيم،و چنين گوييم كه:بعض الانسان حجر و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد كه:بعض الانسان ليس بحيوان،و اين مناقض صغرى است كه:كل انسان حيوان.

و اما جريان دليل خلف در ضرب ثانى،به واسطه آنكه ميگوييم كه:لاشىء من الانسان بصهّال و كل فرس صهّال،[و آن]نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بفرس،به واسطه آنكه اگر اين نتيجه صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود كه:بعض الانسان فرس،و هرگاه كه اين را صغرى سازيم و كبراى اين ضرب ثانى كه:كل فرس صهّال،است[را]كبرى سازيم،و چنين گوييم كه:بعض الانسان فرس و كل فرس صهّال،نتيجه ميدهد كه:بعض الانسان صهّال،و اين مناقض صغرى است كه:لاشىء من الانسان بصهّال.

و اما جريان دليل خلف در ضرب ثالث،به واسطه آنكه ميگوييم:بعض الانسان حيوان و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد كه:بعض الانسان ليس بحجر،كه اگر اين نتيجه صادق نباشد،نقيضش كه موجبه كليه است،صادق خواهد بود،يعنى:كل انسان حجر،و هرگاه كه اين را صغرى سازيم و كبراى اين ضرب ثالث را


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و مراد به دليل خلف اينجا اين است كه،نقيض نتيجه را صغرى سازيم و كبرى اين شكل را كبرى سازيم،به واسطه آنكه چون نتيجه در اين شكل سالبه است پس نقيض او كه موجبه باشد،صلاحيت آن خواهد داشت كه صغرى شكل اول واقع شود و كبرى اين شكل چون كليه است،صلاحيت آن دارد كه در جميع[ضروب]شكل ثانى جارى شود؛و اما جريان آن در ضرب اول...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 183)

يعنى:لاشىء من الحجر بحيوان،كبرى سازيم،و چنين گوييم كه:كل انسان حجر و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بحيوان،و اين مناقض صغرى است كه:بعض الانسان حيوان.

و اما جريان دليل خلف در ضرب رابع شكل ثانى،به واسطه آنكه ميگوييم:بعض الحيوان ليس بانسان و كل ناطق انسان،نتيجه ميدهد كه:بعض الحيوان ليس بناطق،به واسطه آنكه اگر اين نتيجه صادق نباشد نقيضش كه موجبه كليه است صادق خواهد بود،يعنى:كل حيوان ناطق،اين را صغرى سازيم 1و چنين گوييم كه:كل حيوان ناطق و كل ناطق انسان،نتيجه ميدهد كه:كل حيوان انسان،و اين مناقض صغرى است كه:بعض الحيوان ليس بانسان.

و اين محال كه در جميع امور مذكوره لازم آمده،از هيئت قياس نيست،به واسطه آنكه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و از كبرى[نيز]نيست،زيرا كه كبرى،مفروض الصدق است،پس از صغرى كه نقيض نتيجه است،لازم آمده،پس نقيض نتيجه باطل باشد 2؛زيرا كه صلاحيت داشت آن صغرى بعد از عكس كبرى،كه صغراى شكل اول واقع شود،چه صغراى شكل اول ميبايد كه موجبه باشد،چنانچه گذشت.

و نيز ميبايد كه كبراى آن شكل سالبه[كليه]باشد،تا آنكه منعكس شود به سالبه كليه،تا صلاحيت آن داشته باشد كه كبراى شكل اول واقع شود،چه كبراى شكل اول ميبايد كه كليه باشد،پس دليل عكس كبرى در ضرب ثانى كه مركب است از،سالبه كليه صغرى و موجبه كليه كبرى،جارى نشود،به واسطه آنكه چون كبراى آن كه موجبه كليه است،منعكس خواهد شد به موجبه جزئيه،و موجبه جزئيه،صلاحيت كبرويت شكل اول را ندارد،و صغرى،چون سالبه كليه است نيز صلاحيت آن ندارد


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و هرگاه نقيض اين نتيجه را صغرى سازيم و و كبراى اين ضرب رابع را يعنى:كل ناطق انسان،كبرى سازيم و چنين گوييم...».
2) .در نسخه(م)و(گ):«...پس نقيض نتيجه باطل باشد،پس نتيجه حق باشد،و هو المطلوب.و دليل عكس كبرى در ضرب ثانى،ميرود كه صغراى آن موجبه باشد،به واسطه آنكه صلاحيت داشته باشد آن صغرى بعد از...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 184)

كه صغرى شكل اول واقع شود،پس دليل عكس كبرى در ضرب ثانى شكل اول،جارى نباشد؛و در ضرب رابع شكل ثانى،كه مركب است از سالبه جزئيه صغرى و موجبه كليه كبرى نيز دليل عكس جارى نيست،به همين بيان كه در ضرب ثانى مذكور شد؛اما در ضرب اول شكل ثانى جارى است،به واسطه آنكه چون ضرب اول شكل ثانى مركب است از:صغرى موجبه كليه و كبرى سالبه كليه،پس كبراى آن به واسطه آنكه سالبه كليه است،منعكس خواهد شد كنفسها،پس كبراى شكل اول واقع تواند شد،و صغراى آن چون موجبه است،صلاحيت خواهد داشت بعد از عكس كبرى،كه صغراى شكل اول واقع شود،مثلا هرگاه كه گوييم كه:كل انسان حيوان و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بحجر،به واسطه آنكه عكس ميكنيم كبراى اين ضرب را كه:لاشىء من الحجر بحيوان،است،به:لاشىء من الحيوان بحجر،و چنين ميگوييم:كل انسان حيوان و لاشىء من الحيوان بحجر،[و]نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بحجر،و هو المطلوب.

و به همين بيان مذكور،دليل عكس كبرى در ضرب ثالث شكل ثانى كه مركب است از:موجبه جزئيه صغرى و سالبه كليه كبرى،جارى است،مثلا هرگاه كه گوييم:بعض حيوان انسان 1و لاشىء من الحجر بحيوان،نتيجه ميدهد كه:بعض الانسان ليس بحجر،به واسطه آنكه عكس ميكنيم كبراى اين ضرب را كه:لاشىء من الحجر بحيوان،است،به:لاشىء من الحيوان بحجر،و چنين گوييم:بعض الانسان حيوان و لاشىء من الحيوان بحجر،نتيجه ميدهد كه:بعض الانسان ليس بحجر،و هو المطلوب.

(أو عكس الصغرى ثم عكس الترتيب ثم عكس النتيجة) 2،و دليل عكس صغرى پس عكس ترتيب،به اين طريق[است]كه:عكس صغرى را كبرى ميسازيم،و كبرى


1) .در نسخه(م)و(گ):«...بعض الانسان حيوان...»،و در نسخه(ف)،در بالاى«حيوان»،حرف«ح»،و در بالاى«انسان»،حرف«م»،نگاشته شده،گويا منظور كاتب از حرف«ح»،«مؤخّر»،و از حرف«م»،«مقدّم»،بوده است.
2) .درنسخه(گ):«و الصغرى ثم الترتيب ثم النتيجة»؛كه اين گويا سهوى است از جانب كاتب،به قرينه ترجمه اش.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 185)

را صغرى ميسازيم،سپس نتيجه ميدهد،و اين نتيجه را عكس ميكنيم،تا مطلوب حاصل شود؛و اين جارى نيست الّا در ضربى كه صغراى آن ضرب،صلاحيت آن داشته باشد كه بعد از عكس كبرى،شكل اول واقع شود،و كبراى آن ضرب نيز ميبايد كه صلاحيت آن داشته باشد كه صغراى شكل اول واقع شود،بعد از عكس ترتيب.

پس در ضرب اول شكل ثانى كه مركب[است]از:موجبه كليه صغرى است و سالبه كليه كبرى،جارى نباشد،چه صغراى آن چون موجبه كليه است،منعكس خواهد شد به موجبه جزئيه،و موجبه جزئيه كبراى شكل اول واقع نميتواند شد،چنانچه معلوم شد؛و كبراى آن چون سالبه كليه است نيز،صغراى شكل اول واقع نميتواند شد،چنانچه معلوم شد،كه صغراى شكل اول ميبايد كه موجبه باشد،پس عكس صغرى ثم عكس الترتيب ثم عكس النتيجة 1،در ضرب اول شكل ثانى جارى نباشد؛و اما در ضرب ثالث،كه مركب است از:موجبه جزئيه صغرى و سالبه كليه كبرى،نيز جارى نيست،به همان بيان كه گذشت در ضرب اول؛و اما در ضرب رابع،كه مركب از:سالبه جزئيه صغرى است و موجبه كليه كبرى،نيز جارى نيست،زيرا كه اگر چه كبراى اين ضرب موجبه است و صلاحيت آن دارد كه صغراى شكل اول واقع شود،اما صغراى آن،به واسطه آنكه جزئيه است،صلاحيت آن ندارد كه كبراى شكل اول واقع شود.

اما در ضرب ثانى شكل ثانى،كه[مركب]از سالبه كليه صغرى است و موجبه كليه كبرى،جارى است،به واسطه آنكه چون كبراى اين ضرب موجبه است،پس ميتواند كه صغراى شكل اول واقع شود،و صغراى آن چون سالبه كليه است،و سالبه كليه كنفسها منعكس ميشود،و[پس]صلاحيت آن دارد كه بعد از عكسش،كبراى شكل اول واقع شود،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من الانسان بفرس و كل صهّال فرس،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الانسان بصهّال،به واسطه آنكه عكس ميكنيم صغراى اين ضرب را كه:لاشىء من الانسان بفرس است،به:لاشىء من الفرس بانسان،و اين


1) .در نسخه(گ):«...پس عكس صغرى ثم الترتيب ثم النتيجة...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 186)

عكس را كه:لاشىء من الفرس بانسان،است،كبرى ميسازيم،و كبراى اين ضرب را كه:كل صهّال فرس،است،صغرى ميسازيم،و چنين ميگوييم كه:كل صهّال فرس و لاشىء من الفرس بانسان،[و]نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الصهّال بانسان،و اين نتيجه را عكس ميكنيم به:لاشىء من الانسان بصهّال،و هو المطلوب.

(و فى الثالث ايجاب الصغرى و فعليتها)[يعنى:]و در شكل ثالث ايجاب صغرى و فعليت صغرى شرط است،اما ايجاب صغرى[چرا شرط است؟]،به واسطه آنكه اگر صغرى سالبه باشد،كبرى يا موجبه خواهد بود يا سالبه،و بر هر تقدير،اختلاف لازم ميايد،كه موجب عقم است،اما 1هرگاه كه با 2موجبه باشد،مثلا:لاشىء من الانسان بفرس و كل انسان حيوان،اينجا حق ايجاب است،كه:كل فرس حيوان،و هرگاه كه در كبرى به جاى حيوان،ناطق باشد،و بگوييم كه:كل انسان ناطق،حق سلب است كه:لاشىء من الفرس بناطق.

و هرگاه كه با سالبه باشد،گاه حق ايجاب است و گاه حق سلب است،مثلا هرگاه كه گوييم:لاشىء من الانسان بفرس و لاشىء من الانسان بصهّال،حق ايجاب است كه:كل فرس صهّال است؛و هرگاه كه به جاى صهّال،حمار بگذاريم،و بگوييم كه:لاشىء من الانسان بحمار،حق سلب است كه:لاشىء من الفرس بحمار.

و فعليت صغرى نيز شرط است،به واسطه آنكه هرگاه كه صغرى ممكنه باشد،حكم متعدى نميشود از اوسط به اصغر 3،به واسطه اتصاف ذات موضوع به وصف عنوانى،بالفعل ميبايد،پس هرگاه كه در صغرى حكم كرده باشيم بر آن چيزى كه صادق آيد اصغر بر آن بالامكان،پس اصغر در تحت اوسط مندرج نباشد،و حكم از اوسط متعدى نشود به اصغر،مثل:كل حمار مركوب زيد بالامكان و كل حمار ناهق،[و]نميتوان گفت كه:بعض مركوب زيد ناهق،به واسطه آنكه در صغرى فعليت نيست.


1) .در نسخه(گ):«...و هرگاه كه...».
2) .در نسخه(م)،كلمه«با»،ذكر نگرديده.
3) .در نسخه(م):«...از اوسط به اصغر،به واسطه آنكه در كبرى حكم كرده ايم بر آن چيزى كه صادق است بر آن اوسط بالفعل،به واسطه آنكه اتصاف ذات موصوف به وصف عنوانى،بالفعل ميبايد،پس هرگاه در صغرى...»،و در نسخه(گ)نيز،با اين تفاوت كه«ميبايد»،«ميباشد»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 187)

(مع كلية إحديهما)[يعنى:]و ناچار است به اين شرطين كليت احدالمقدمتين،كه[اگر]هر دو جزئى باشند،احتمال دارد كه بعضى از اوسطى كه محكوم عليه است به اكبر،غير آن بعضى باشد كه محكوم عليه است به اصغر،پس لازم نيايد تعديه حكم از اوسط به اصغر،مثل:بعض الحيوان انسان و بعض الحيوان فرس،حكم از بعض حيوان كه فرس[است]،متعدى نشده است به بعض حيوان كه محكوم عليه است به انسانيت.

(لينتج الموجبتان مع الموجبة الكلية و بالعكس موجبة جزئية)[يعنى:]تا نتيجه دهد موجبتان كه موجبه كليه صغرى است با موجبه كليه كبرى،و موجبه جزئيه صغرى است با موجبه كليه كبرى،و به عكس يعنى:به عكس ثانى،كه موجبه كليه صغرى است با موجبه جزئيه كبرى موجبه جزئيه.

(و مع السالبة الكلية)يعنى:اين موجبتان كه موجبه كليه و موجبه جزئيه باشند،با سالبه كليه كبرى.

(او الكلية مع الجزئية)يعنى:موجبه كليه صغرى با سالبه جزئيه كبرى.

(سالبة جزئية)يعنى:نتيجه سالبه جزئيه ميدهد؛پس ضروب محتمله در شكل ثالث،شانزده است،به واسطه آنكه صغرى ميتواند كه محصورات اربع باشد،كبرى نيز ميتواند كه محصورات اربع باشد،[و]صغرى چهار احتمال پيداكرد و كبرى نيز چهار احتمال پيداكرد،و چهار را كه در چهار كه ضرب كنيم،شانزده احتمال حاصل ميشود؛پس با قيد ايجاب صغرى در شكل ثالث،هشت احتمال بيرون رفت:صغرى سالبه كليه با چهار كبرى،صغرى سالبه جزئيه با چهار كبرى،و از قيد كليت احديهما دو احتمال بدر رفت:موجبه جزئيه صغرى با موجبه جزئيه كبرى،موجبه جزئيه صغرى با سالبه جزئيه كبرى؛پس شش احتمال ماند:صغراى موجبه كليه،با كبراى موجبه كليه با موجبه جزئيه يا سالبه كليه با سالبه جزئيه،صغراى موجبه جزئيه با كبراى موجبه كليه با سالبه كليه؛و اين طريق اسقاط است.

اما طريق تحصيل،به واسطه آنكه از ايجاب صغرى دو[احتمال]حاصل ميشود:صغراى موجبه كليه و موجبه جزئيه،و از كليت احديهما،سه[احتمال]حاصل ميشود:هر دو كليه باشند،يا صغرى كليه باشد و كبرى جزئيه و يا صغرى جزئيه و

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 188)

كبرى كليه[باشد]،و اين دو[احتمال]اول را با سه[احتمال]ضرب كنيم،شش ضرب حاصل ميشود:صغراى موجبه كليه با چهار احتمال[كبرى]،صغراى موجبه جزئيه با دو احتمال كبراى موجبه كليه با سالبه كليه.

(بالخلف)،چون شكل اول بديهى الانتاج باشد،در انتاج آن احتياج به دليل نباشد؛و اما شكل ثالث،چون بديهى الانتاج نيست،در انتاجش احتياج به دليل هست،و دليل خلف جارى است در جميع ضروب شكل ثالث،و مراد به دليل خلف آنجا آن است كه:نقيض نتيجه را به واسطه آنكه كليه است كبرى سازيم،و صغراى اصل چون موجبه است،صغرى سازيم،تا نتيجه دهد،كه مستلزم مطلوب باشد؛[و]هرگاه كه صغرى،موجبه كليه باشد،و كبرى،موجبه كليه باشد،مثل:كل ج ب و كل ج الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ب الف،كه اگر اين صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود كه:لاشىء من ب الف.

و اگر اين را كبرى سازيم و صغراى اصل را صغرى سازيم،و بگوييم كه:كل ج ب و لاشىء من ب الف،اين نتيجه را ميدهد كه:لاشىء من ج الف،و اين مناقض كبراى اصل است،كه:كل ج الف؛و هرگاه كه صغرى،موجبه جزئيه باشد،و كبرى،موجبه كليه[باشد]،در آنجا نيز دليل خلف جارى است،مثل:بعض ج ب و كل ج الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ب الف،و اين نتيجه صادق خواهد بود،زيرا كه اگر صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود كه:لاشىء من ب الف،و اين را كبرى ميسازيم،و صغراى اصل را صغرى ميسازيم و ميگوييم:بعض ج ب و لاشىء من ب الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،و اين مناقض كبرى است كه:كل ج الف؛و هرگاه كه صغرى،موجبه كليه باشد،و كبرى،موجبه جزئيه،در اين صورت نيز دليل خلف جارى است،مثل:كل ج ب و بعض ج الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ب الف،به واسطه آنكه اگر اين نتيجه صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود كه:لاشىء من ب الف،و اين را كبرى ميسازيم و صغراى اصل را صغرى ميسازيم،و ميگوييم:كل ج ب و لاشىء من ب الف،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ج الف،و اين مناقض كبرى است،كه:بعض ج الف؛و هرگاه كه صغرى،موجبه كليه باشد،و كبرى سالبه كليه،

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 189)

دليل خلف جارى است،مثل:كل ج ب و لاشىء من ج الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،كه اگر نتيجه صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود،كه:كل ج الف،و اين را كبرى سازيم و[صغراى اصل را صغرى ميسازيم و]ميگوييم:كل ج ب و كل ب الف،نتيجه ميدهد كه:كل ج الف،و اين مناقض كبراى اصل است،كه:لاشىء من ج الف؛و هرگاه كه صغرى،موجبه جزئيه باشد،و كبرى،سالبه كليه،در آنجا نيز دليل خلف جارى است،مثل:بعض ج ب و لاشىء من ج الف فبعض ب ليس الف،كه اگر اين نتيجه صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود،كه:كل ب الف،و اين را كبرى ميسازيم و صغراى اصل را صغرى ميسازيم،و ميگوييم كه:بعض ج ب و كل الف ب 1،نتيجه ميدهد كه:بعض ج الف،و اين مناقض كبراى اصل است،يعنى:لاشىء من ج الف؛و هرگاه كه صغرى،موجبه كليه باشد و كبرى،سالبه جزئيه،در آنجا نيز دليل خلف جارى است،مثل:كل ج ب و بعض ج ليس الف فبعض ب ليس الف،كه اگر اين نتيجه صادق نباشد،نقيضش صادق خواهد بود،كه:كل ب الف،و اين را كبرى ميسازيم و صغراى اصل را صغرى ميسازيم،و ميگوييم كه:كل ج ب و كل ب الف،فكل ج الف،و اين مناقض كبراى اصل است،كه بعض ج ليس الف.

و اين مناقض نتيجه با كبراى اصل در جميع ضروب ستّه،به واسطه هيئت قياس نيست،به واسطه آنكه شكل اول است،و شكل اول بديهى الانتاج است،و به واسطه صغرى هم نيست،به واسطه آنكه مفروض الصدق است،پس از كبرى خواهد بود،كه نقيض نتيجه است،پس از نقيض نتيجه باشد. 2

(أو عكس الصغرى)يا آن است كه صغرى را عكس كنيم تا ردّ شكل اول شود،و منتج مطلوب باشد،و عكس صغرى گاهى است كه صغرى موجبه باشد تا صغراى شكل اول تواند باشد،و كبرى كليه باشد،تا كبراى شكل اول تواند باشد؛و اين در چهار ضرب ميرود:صغرى موجبه كليه و كبرى موجبه كليه،و صغرى موجبه كليه و


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و كل ب الف...».
2) .در نسخه(م)و(گ):«...پس نقيض نتيجه كاذب باشد پس نتيجه صادق باشد.».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 190)

كبرى سالبه كليه،و صغرى موجبه جزئيه و كبرى موجبه كليه،و صغرى موجبه جزئيه و كبرى سالبه كليه 1،و در دو ضرب ديگر نميرود:صغرى موجبه كليه و كبرى موجبه جزئيه يا سالبه جزئيه.

(أو الكبرى ثم الترتيب ثم النتيجة) 2[يعنى:]يا آن است كه كبرى را عكس سازيم،پس عكس ترتيب،تا ردّ به شكل اول شود،و نتيجه بدهد،پس عكس نتيجه كنيم،تا مطلوب حاصل شود؛و اين گاهى است كه كبرى موجبه باشد،و صغرى كليه باشد،تا هرگاه كه عكس ترتيب كنيم،موجبه صغراى شكل اول واقع شود،و موجبه 3كبراى شكل اول واقع شود،و اين در موجبه كليه صغرى با موجبه كليه كبرى،و موجبه كليه صغرى با موجبه جزئيه كبرى ميرود،زيرا كه در اين هردو،صغرى كليه است و كبرى موجبه است،و در باقى[ضروب]نميرود؛و هرگاه كه صغرى موجبه كليه باشد و كبرى موجبه كليه،مثل:كل ج ب و كل ج الف،فبعض ب الف،به واسطه آنكه كبرى را كه:كل ج الف است،عكس ميكنيم:بعض الف ج،ميشود،و اين را صغرى ميسازيم و صغراى اصل را كبرى ميسازيم و ميگوييم:بعض الف ج و كل ج ب فبعض الف ب،و اين منعكس ميشود به:بعض ب الف،و هو المطلوب.و بر اين قياس،هرگاه كه صغرى موجبه كليه باشد و كبرى موجبه جزئيه باشد.

(و فى الرابع ايجابهما مع كلية الصغرى أو اختلافهما مع كلية احديهما)[يعنى:]و شرط كرده اند در شكل رابع احدالشرطين يا 4ايجاب هر دو و 5كليت صغرى يا اختلاف ايشان در كيف و 6كليت احديهما،به واسطه آنكه اگر اينها نباشد 7،يا هردو مقدمه سالبه


1) .در نسخه(م)و(گ):«...صغرى موجبه جزئيه و كبرى موجبه كليه يا سالبه كليه و در دو ضرب...».
2) .در نسخه(گ):«...أو الكبرى ثم الترتيب ثم عكس النتيجة...».
3) .در نسخه(م)و(گ):«...و كليه...».
4) .در نسخه(گ)،«با»،مذكور است.
5) .در نسخه(گ)،«يا»و در نسخه(م)،«و با»مذكور است.
6) .در نسخه(گ)،«با»مذكور است.
7) .در نسخه(م):«...به واسطه آنكه اگر از اين دو شرط نباشد نتيجه نميدهد،چه هرگاه يكى از اين دو شرط نباشد هرآينه مقدمتين قياس،يا هردو سالبه خواهد بود يا هردو موجبه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 191)

خواهد بود يا هردو موجبه،و صغرى جزئيه يا 1اختلاف در كيف يا جزئين 2مقدمتين؛و بر هر سه تقدير اختلاف لازم ميايد،كه موجب عقم است؛اما آنكه هر دو سالبه باشند،مثل:لاشىء من الانسان بفرس و لاشىء من الحمار بانسان،كه حق سلب است،و هرگاه كه به جاى:لاشىء من الحمار بانسان،گوييم كه:لاشىء من الصاهل بانسان،آنجا حق ايجاب است.

اما آنكه هردو موجبه باشند،با جزئيت صغرى،مثل:بعض الحيوان انسان و كل ناطق حيوان،در آنجا حق ايجاب است،كه:كل انسان ناطق؛و اگر به جاى:كل ناطق حيوان،كل فرس حيوان 3،گوييم،حق سلب است،كه:لاشىء من الانسان بفرس؛و اما آنكه هر دو مختلف باشند در كيف با جزئيت هردو و صغرى موجبه باشد،مثل:بعض الناطق انسان و بعض الحيوان ليس بناطق،كه در آنجا حق ايجاب است كه:بعض الانسان حيوان؛و اگر به جاى:بعض الحيوان ليس بناطق،بعض الفرس ليس بناطق،گوييم،آنجا حق سلب است،كه آن:بعض الانسان ليس بفرس،است؛يا كبرى موجبه باشد مثل:بعض الانسان ليس بفرس و بعض الحيوان انسان،آنجا حق ايجاب است،كه:بعض الفرس حيوان،است،و اگر به جاى:بعض الحيوان انسان،بعض الناطق انسان،بگوييم،حق سلب است كه:بعض الفرس ليس بناطق،است.

و ضروب ناتجه در شكل رابع هشت[ضرب]است،به واسطه آنكه در اين شكل شانزده احتمال ميرود،و چهار احتمال به قيد ايجاب المقدمتين ساقط ميشود:هر دو سالبه كليه،هردو سالبه جزئيه،صغرى سالبه كليه،كبرى سالبه جزئيه،صغرى سالبه جزئيه،كبرى سالبه كليه؛و به قيد كليت صغرى،دو احتمال ساقط ميشود:صغرى موجبه جزئيه با كبرى موجبه كليه يا موجبه جزئيه؛و به قيد اختلاف در كيف با كليت احديهما،نيز دو احتمال ساقط ميشود:صغرى سالبه جزئيه و كبرى موجبه جزئيه،يا صغرى موجبه جزئيه و كبرى سالبه جزئيه؛پس ضروبى كه باقى ماند هشت


1) .در نسخه(گ)،«با»مذكور است.
2) .در نسخه(گ)،«جزئيت»مذكور است.
3) .در نسخه(م)،به جاى دو كلمه ي«حيوان»،كلمه«انسان»،ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 192)

است،ضرب اول:صغرى موجبه كليه،و كبرى موجبه كليه،ضرب ثانى:صغرى موجبه كليه،و كبرى موجبه جزئيه،ضرب ثالث:صغرى سالبه كليه،و كبرى موجبه كليه،ضرب رابع:صغرى موجبه كليه،و كبرى سالبه كليه،ضرب خامس:صغرى موجبه جزئيه،و كبرى سالبه كليه،ضرب سادس:صغرى سالبه جزئيه،و كبرى موجبه كليه،ضرب سابع:صغرى موجبه كليه،و كبرى سالبه جزئيه،ضرب ثامن:صغرى سالبه كليه،و كبرى موجبه جزئيه.

(لينتج الموجبة الكلية مع الاربع و الجزئية مع السالبة الكلية و السالبتان مع الموجبة الكلية و كليتها مع الموجبة الجزئية جزئية موجبة ان لم يكن سلبًا 1و الّا فالسالبة)[يعنى:]تا نتيجه دهد موجبه كليه صغرى با موجبه كليه كبرى،يا با موجبه جزئيه كبرى،يا با سالبه كليه كبرى،يا با سالبه جزئيه كبرى؛و نتيجه دهد موجبه جزئيه صغرى يا سالبه كليه،با سالبه كليه كبرى؛و نتيجه دهد سالبتان،يعنى:سالبه كليه صغرى با موجبه كليه كبرى،يا سالبه جزئيه صغرى با موجبه كليه كبرى،و سالبه كليه صغرى با موجبه جزئيه كبرى،موجبه جزئيه[را]؛واگر هيچكدام از مقدمتين سالبه نباشند،و اگر يكى[از آنان]سالبه باشد،نتيجه سالبه كليه است،و اين در ضرب ثالث است،يا[نتيجه]سالبه جزئيه است،و اين در باقى ضروب است.

(بالخلف)[يعنى:]و انتاج شكل رابع،به دليل خلف ثابت ميشود،و دليل خلف در پنج ضرب اول ميرود:

[و]اما در ضرب اول،مثل:كل ب ج و كل الف ب فبعض ج الف،كه اگر اين[نتيجه]صادق نباشد،نقيضش كه سالبه كليه است،صادق خواهد بود،مثل:لاشىء من ج الف،و اين را كبرى ميسازيم،به واسطه آنكه كليت كبرى ميبايد،و صغراى ضرب اول[را]،چون موجبه است،صغرى ميسازيم،و ميگوييم كه:كل ب ج و لاشىء من ب 2الف،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ب الف،آنجا منعكس ميشود به:لاشىء من الف ب،و اين منافى كبرى است كه:كل الف ج.


1) .در نسخه(گ)،«سلب»مذكور است.
2) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«ج»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 193)

اما در ضرب ثانى،مثل:كل ب ج و بعض الف ب،نتيجه ميدهد كه:بعض ج الف،كه اگر نتيجه صادق نباشد،نقيضش كه سالبه كليه است،صادق خواهد بود،يعنى:لاشىء من ج الف،و اين را به همان طريق كبرى ميسازيم،و صغراى اصل را صغرى ميسازيم،و ميگوييم:كه كل ب ج و لاشىء من ج الف،[و]نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ب الف،و اين منعكس ميشود به:لاشىء من الف ب،و اين مناقض كبراى اصل است،كه:بعض الف ب.

و اما در ضرب ثالث،مثل:لاشىء من ب ج و كل الف ب،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ج الف،كه اگر صادق نباشد،نقيضش كه موجبه جزئيه است صادق خواهد بود،يعنى:بعض ج الف،و اين نقيض نتيجه را به واسطه آنكه موجبه جزئيه است،صغرى ميسازيم،و كبراى اصل را به واسطه آنكه كليه است،كبرى ميسازيم،و ميگوييم:بعض ج الف و كل الف ب،[و]نتيجه ميدهد:بعض ج ب،و اين نتيجه منعكس ميشود به:بعض ب ج،و اين مناقض صغراى اصل است،يعنى:لاشىء من ب ج.

و اما در ضرب رابع،مثل:كل ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،كه اگر صادق نباشد،نقيضش كه موجبه كليه است،صادق خواهد بود،يعنى:كل ج الف،و اين[را]چون موجبه است،صغرى ميسازيم و كبراى اصل[را]چون سالبه كليه است،كبرى ميسازيم،و ميگوييم:كل ج الف و لاشىء من الف ب،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ج ب،و اين منعكس ميشود به:لاشىء من ب ج،و اين مناقض صغراى اصل است،يعنى:كل ج ب،و نيز ميتواند كه نقيض نتيجه به واسطه آنكه كليه است،آن را كبرى سازيم،و صغراى اصل[را]كه موجبه است،صغرى سازيم،و چنين گوييم كه:كل ب ج و كل ج الف،[پس]نتيجه ميدهد كه:كل ب الف،و اين منعكس ميشود به:بعض الف ب،و اين مناقض كبراى اصل است،يعنى:لاشىء من الف ب.

و اما در ضرب خامس،مثل:كل 1ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،كه اگر صادق نباشد،نقيضش كه موجبه كليه است صادق خواهد بود،يعنى:كل


1) .در نسخه(م)و(گ)،كلمه«بعض»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 194)

ج الف،و اين[را]چون موجبه است،صغرى ميسازيم،و كبراى اصل[را]چون كليه است،كبرى ميسازيم،و ميگوييم كه:كل ج الف و لاشىء من الف ب،[پس]نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ج ب،و اين منعكس ميشود به:لاشىء من ج ب،و اين مناقض صغراى اصل است،يعنى:بعض ب ج؛و نيز ميتواند كه:كل ج الف،[را]كه نقيض نتيجه[اصل]است،به واسطه آنكه كليه است كبرى سازيم،و صغراى اصل را به واسطه آنكه موجبه است،صغرى سازيم و بگوييم:بعض ب ج و كل ج الف،فبعض ب الف،و اين منعكس ميشود به:بعض الف ب،و اين مناقض كبراى اصل است يعنى:لاشىء من الف ب.

و دليل خلف در سه ضرب باقى نميرود:

و اما در ضرب سادس،به واسطه آنكه چون نتيجه در اين ضرب سالبه جزئيه است،پس نقيض آن موجبه كليه خواهد بود،و اين نقيض نتيجه را هرگاه كه با كبراى اصل ضم كنيم،نتيجه موجبه كليه خواهد بود،و اين نتيجه را[كه]عكس ميكنيم به موجبه جزئيه مناقض صغراى اصل خواهد بود،به واسطه آنكه صغراى اصل سالبه جزئيه است،و جزئيان متنافيان نيستند؛

و اما در ضرب سابع،به سبب آنكه چون نتيجه در آنجا نيز سالبه جزئيه است،پس نقيضش كه موجبه كليه باشد[را]،هرگاه كه با صغراى اصل ضم كنيم،به اين نوع كه آن را كبرى سازيم و صغراى اصل را صغرى سازيم،نتيجه موجبه كليه خواهد بود،و هرگاه كه اين نتيجه را عكس ميكنيم به موجبه جزئيه،مناقض كبراى اصل خواهد بود،به واسطه آنكه جزئيتان متنافيتان نيستند؛

و اما در ضرب ثامن،به واسطه آنكه در آنجا نيز چون نتيجه سالبه جزئيه[است]،پس نقيضش كه موجبه كليه است نه با صغراى اصل ضم ميتوان كرد،و نه با كبراى اصل:اما با صغرى،به واسطه آنكه[صغراى]اصل سالبه است و صغراى شكل اول ميبايد كه موجبه باشد؛و اما با كبراى اصل،به واسطه آنكه كبراى اصل جزئيه است،و كبراى شكل اول ميبايد كه كليه باشد.

(او بعكس الترتيب ثم عكس النتيجة)[يعنى:]يا آنكه بيان كنيم انتاج ضروب شكل

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 195)

رابع را به عكس ترتيب به آنكه صغرى را كبرى سازيم و كبرى را صغرى سازيم پس عكس كنيم نتيجه را تا حاصل شود مطلوب.

و دليل عكس ترتيب در ضرب اول و در ضرب ثانى و در ضرب ثالث و در ضرب ثامن ميرود،و در باقى ضروب نميرود:

اما در ضرب اول،مثل:كل ب ج و كل الف ب فبعض ج الف،به واسطه آنكه:كل الف ب،كه كبرى است،صغرى ميسازيم،و:كل ب ج،كه صغرى است،كبرى ميسازيم،و ميگوييم:كل الف ب و كل ب ج،[پس]نتيجه ميدهد كه:كل الف ج،و اين منعكس ميشود به:بعض ج الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب ثانى،مثل:كل ب ج و بعض الف ب فبعض ج الف،به واسطه آنكه:بعض الف ب،كه كبرى است صغرى ميسازيم و كل ب ج،كه صغرى است كبرى ميسازيم و ميگوييم كه:بعض الف ب و كل ب ج نتيجه ميدهد كه:بعض الف ج،و اين منعكس ميشود به:بعض ج الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب ثالث،مثل:لاشىء من ب ج و كل الف ب فلاشىء من ج الف،به واسطه آنكه:كل الف ب،كه كبرى است صغرى ميسازيم و:لاشىء من ب ج،كه صغرى است كبرى ميسازيم و ميگوييم كه:كل الف ب و لاشىء من ب ج،نتيجه ميدهد كه:لاشىء من الف ج،و اين منعكس ميشود به:لاشىء من ج الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب ثامن،مثل:لاشىء من ب ج و بعض الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه:بعض الف ب،كه كبرى است صغرى ميسازيم،و:لاشىء من ب ج،كه صغرى است كبرى ميسازيم و ميگوييم:بعض الف ب و لاشىء من ب ج،نتيجه ميدهد كه:بعض الف ليس ج،و اين منعكس ميشود به:بعض ج ليس الف،و هو المطلوب.

و اين نتيجه كه سالبه جزئيه است گاهى منعكس ميشود كه يكى از خاصتان باشد،به واسطه آنكه سالبه جزئيه غير خاصتان عكس ندارد.و اما آنكه عكس ترتيب در باقى ضروب نميرود:اما در ضرب رابع و خامس و سابع،به واسطه آنكه ضرب رابع،خامس و سابع،سالبه اند،و سالبه صغراى شكل اول واقع نميشود؛و اما در ضرب سادس به واسطه آنكه صغراى ضرب سادس جزئيه است،و جزئيه كبراى شكل اول

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 196)

واقع نميشود.

(او بعكس المقدمتين)[يعنى:]يا اثبات ميكنيم انتاج ضروب شكل رابع را،به عكس مقدمتين،با اينكه:عكس صغرى را صغرى ميسازيم و عكس كبرى را كبرى ميسازيم،تا حاصل قياس بر هيئت شكل اول منتج مطلوب باشد.و اين دليل عكس مقدمتين در ضرب رابع و در ضرب خامس ميرود،و در باقى ضروب نميرود.

اما در ضرب رابع،مثل:كل ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه صغراى اصل را كه:كل ب ج،است،عكس ميكنيم به:بعض ج ب،و كبراى اصل را كه:لاشىء من الف ب،است،عكس ميكنيم به:لاشىء من ب الف و بعض ج ب،[را]صغرى ميسازيم،و:لاشىء من ب الف،را كبرى ميسازيم و ميگوييم:بعض ج ب و لاشىء من ب الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب خامس،مثل:بعض ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه صغراى اصل را كه:بعض ب ج،است،عكس ميكنيم به:بعض ج ب،و كبراى اصل را كه:لاشىء من الف ب،است،عكس ميكنيم به:لاشىء من ب الف،و:بعض ج ب،را صغرى ميسازيم،و:لاشىء من ب الف،را كبرى ميسازيم و ميگوييم:بعض ج ب و لاشىء من ب الف،نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،و هو المطلوب.

و اما آنكه در باقى ضروب نميرود:

اما در ضرب اول و ثانى،به واسطه آنكه چون كبراى اين دو ضرب موجبه است،و موجبه خواه كليه و خواه جزئيه،منعكس ميشود به موجبه جزئيه،[و موجبه جزئيه]،كبراى شكل اول واقع نميشود،چه كبراى شكل اول ميبايد كه كليه باشد.

و اما در ضرب سادس و ثامن،به واسطه آنكه صغراى اين ضروب سالبه است،و سالبه،صغراى شكل اول واقع نميشود،و كبراى اين ضروب موجبه است،و موجبه منعكس ميشود به جزئيه،و جزئيه صلاحيت كبرويت شكل اول[را]ندارد.

(او بالردّ الى الثانى بعكس الصغرى)[يعنى:]يا اثبات ميكنيم انتاج ضروب شكل رابع را،به اينكه ردّ كنيم به شكل ثانى به عكس صغرى،و عكس صغرى در ضرب ثالث و

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 197)

ضرب رابع و ضرب خامس و ضرب سادس جايز است،و در باقى ضروب جارى نيست.

اما در ضرب ثالث،مثل:لاشىء من ب ج و كل الف ب فلاشىء من ج الف،به واسطه آنكه صغراى اصل را كه:لاشىء من ب ج،است،عكس ميكنيم به:لاشىء من ج ب،و ميگوييم كه:لاشىء من ج ب و كل الف ب،[پس]نتيجه ميدهد كه:لاشىء من ج الف،و هو المطلوب.

اما در ضرب رابع،مثل:كل ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه صغراى اصل را كه:كل ب ج،است،عكس ميكنيم به:بعض ج ب،و ميگوييم:بعض ج ب و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف و هو المطلوب.

و اما در ضرب خامس،مثل:بعض ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه صغراى اصل را كه:بعض ب ج،است،عكس ميكنيم به:بعض ج ب،و ميگوييم:بعض ج ب و لاشىء من الف ب،[پس]نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب سادس،مثل:بعض ب ليس ج وكل الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه عكس ميكنيم صغراى اصل را كه:بعض ب ليس ج،است،به:بعض ج ليس ب،و هرگاه كه صغراى سالبه جزئيه،يكى از خاصتان باشد،ميگوييم:بعض ج ليس ب و كل الف ب،[پس]نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،و هو المطلوب.

و اما اينكه در باقى ضروب نميرود:اما در ضرب اول و ثانى،زيرا كه مقدمه ايشان هردو موجبه است،و در شكل ثانى شرط است اختلاف در كيف،پس عكس صغرى در ايشان نرود؛و اما در ضرب سابع و ثامن،چون كه كبراى ايشان جزئيه است،و در شكل ثامن كليت كبرى ميبايد،پس[عكس]صغرى نيز در ايشان نرود.

(او الثالث بعكس الكبرى)[يعنى:]يا اثبات ميكنيم انتاج ضروب شكل رابع را،به ردّ به شكل ثالث،به اينكه كبراى اصل را عكس كنيم،و عكس كبرى در ضرب اول و ثانى و رابع و سادس و سابع،جارى است،و در غير اينها جارى نيست.

اما در ضرب اول و ثانى،مثل:كل ب ج و كل الف ب يا بعض الف ب فبعض ج الف،به واسطه آنكه عكس ميكنيم:كل الف ب يا بعض الف ب را،به:بعض ب

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 198)

الف،و ميگوييم:كل ب ج و بعض ب الف،[پس]نتيجه ميدهد كه:بعض ج الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب رابع و خامس،مثل:كل ب ج يا بعض ب ج و لاشىء من الف ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه عكس ميكنيم كبراى اصل را كه:لا شىء من الف ب،است،به:لاشىء من ب الف،و ميگوييم:كل ب ج و يا بعض ب ج و لاشىء من ب الف،[پس]نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف،و هو المطلوب.

و اما در ضرب سابع،مثل:كل ب ج و بعض الف ليس ب فبعض ج ليس الف،به واسطه آنكه كبرى را كه:بعض الف ليس ب،است،عكس ميكنيم به:بعض ب ليس الف،به واسطه آنكه يكى از خاصتين است،و ميگوييم:كل ب ج و بعض ب ليس الف،[پس]نتيجه ميدهد كه:بعض ج ليس الف و هو المطلوب.

اما آنكه در باقى ضروب كه ضرب ثالث و سادس و ثامن است نميرود،به واسطه آنكه صغراى اين ضروب سالبه است،و صغراى شكل ثالث ميبايد كه موجبه باشد،پس عكس كبرى در باقى ضروب نرود.

(و الضابطة الشرائط الاربعة انّه لابدّ امّا من عموم موضوعية الاوسط)،چون مصنف اشكال اربع را با شروط به تفصيل ذكر كرد،خواست كه مجمل بيان كند در باب قياس منتج،تا هرگاه شخصى اين را ملاحظه كند،شروط اشكال[را]بداند،كه اين قياس منتج است يا نه،و اين را ضابطه نام كرده،به واسطه آنكه مشتمل بر جميع شرايط اربع است،و گفت كه قياس منتج را ناچار است يكى از دو امر:

يا عموم موضوعيت اوسط،به اين معنى كه اوسط موضوع واقع شده باشد عموما،يعنى:حكم بر جميع افراد اوسط شده باشد؛و عموم موضوعيت اوسط را كه گفت،شامل جميع ضروب شكل اول است،به واسطه آنكه در شكل اول كليت كبرى شرط است،و اوسط موضوع كبرى واقع ميشود،پس عموم موضوعيت،اوسط باشد؛و شامل جميع ضروب شكل ثالث نيز شد،به واسطه آنكه اوسط در شكل ثالث،موضوع مقدمتين واقع ميشود،و كليت احد المقدمتين شرط است در شكل ثالث،پس عموم موضوعيت،اوسط باشد؛و شامل شش ضرب شكل رابع نيز شد،به واسطه

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 199)

آنكه در شكل رابع حد وسط،موضوع صغرى واقع ميشود،و در شش ضرب آن كليت صغرى نيز هست،پس عموم موضوعيت،اوسط باشد؛و اين شش ضرب اول كه:صغراى موجبه كليه و كبراى موجبه كليه،و ضرب ثانى كه:صغراى موجبه كليه و كبراى موجبه جزئيه،و ضرب ثالث كه:صغراى سالبه كليه و كبراى موجبه كليه،و ضرب رابع كه:صغراى موجبه كليه و كبراى سالبه كليه،و ضرب خامس كه:صغراى موجبه كليه و كبراى سالبه جزئيه،و ضرب ثامن كه:صغراى سالبه كليه و كبراى موجبه جزئيه است.

(مع ملاقاته للاصغر بالفعل او مع حمله على الاكبر)[يعنى:]و در قياس منتج،همين عموم موضوعيت اوسط كافى نيست،بلكه با عموم موضوعيت اوسط،ملاقات اوسط با اصغر 1،اعم از اين است كه اوسط محمول واقع شود يا موضوع،به واسطه آنكه ملاقات به معنى اتحاد است،يعنى:توان گفت كه اين آن است يا آن اين است،و اين اشاره است به ايجاب صغرى،و ملاقات اوسط با اصغر[را كه]بالفعل گفت،يعنى:صغرى مطلقه عامه باشد،و اين شامل جميع ضروب شكل اول است،به واسطه آنكه شكل اول صغراى آن،هم موجبه ميباشد و هم فعليه،و در اين شكل،ملاقات اوسط با اصغر به اين طريق است كه:اوسط محمول اصغر است و شامل جميع ضروب شكل ثالث نيز هست،زيرا كه در شكل ثالث ملاقات اوسط با اصغر است بالفعل،به واسطه آنكه شرط است كه صغراى آن،هم موجبه و هم فعليه باشد،و ملاقات در آنجا به اين طريق است كه:اوسط موضوع صغرى واقع شده است؛و شامل چهار ضرب شكل رابع هست كه صغراى آن موجبه است،به واسطه آنكه ملاقات اوسط با اصغر است،و اين ملاقات بالفعل است،زيرا كه شرط كرده اند كه در شكل رابع،قضيه ممكنه مستعمل نشود،بلكه هردو مقدمه آن فعليه باشند؛ليكن شامل دو ضربى كه صغراى آن سالبه باشد نيست،چون كه در آن صورت،ملاقات اوسط با اصغر نيست،


1) .در نسخه(م):«...ملاقات اوسط با اصغر بالفعل ميبايد با حمل اوسط بر اكبر و ملاقات اوسط با اصغر اعم از اين است كه...»،و نيز در نسخه(گ)،با اين تفاوت كه:«...ملاقات اوسط بالفعل ميبايد يا حمل اوسط بر اكبر و ملاقات اوسط با اصغر اعم از...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 200)

به واسطه آنكه از ملاقات،اتحاد را ميفهميم.

و در صورتى كه صغراى ايشان سالبه باشد،در سلب اتحاد نخواهد بود،و اين در ضرب ثالث است كه صغرى سالبه كليه باشد و كبرى موجبه كليه،و در ضرب ثامن است كه صغرى سالبه كليه باشد و كبرى موجبه جزئيه،و اگر چه در اين دو ضرب ملاقات اوسط با اصغر نيست،اما حمل اوسط بر اكبر است،به واسطه آنكه كبرى موجبه است،و اوسط در هردو موضوع واقع شده است،پس در ضروب 1شكل رابع،عموم موضوعيت،اوسط باشد،يا 2حمل اوسط بر اكبر،و در دو ضرب اول كه:صغرى موجبه كليه باشد و كبرى موجبه كليه،و صغرى موجبه كليه و كبرى موجبه جزئيه است 3،هم ملاقات اوسط با اصغر بالفعل هست،و هم حمل اوسط بر اكبر هست،و قصورى لازم نميايد،كه اين هردو ترديد بر سبيل منع خلو است،يعنى قياس منتج،خالى از احدالامرين نميتواند باشد،و ميشايد كه جامع هردو امرين باشد.

و بعضى اعتراض كرده اند كه:چرا مع ملاقاته للاصغر بالفعل أو حمله على الاكبر،گفت،و نگفت:[و ملاقاته]للاكبر،با آنكه اخصر بود؟

جواب گفته اند كه:مراد از حمل بر اكبر آن است كه:اكبر موضوع واقع شود و اوسط محمول،و هرگاه كه ملاقات با اكبر ميگفت،اعم از اين بود كه اكبر موضوع واقع شود يا محمول،و لازم ميامد كه در بعضى جاها كه[مثلا]اوسط موضوع كبرى واقع شده باشد،مثل شكل اول كه اوسط،موضوع كبرى موجبه كليه واقع ميشود،مثلا هرگاه كه صغراى آن سالبه باشد،نتيجه دهد،چه عموم موضوعيت اوسط با اكبر متحقق است،و حال آنكه شكل اول هرگاه صغراى آن سالبه باشد نتيجه نميدهد،پس از اين جهت مصنف،حمله على الاكبر،گفت،و ملاقاته للاكبر،نگفت.

(و اما من عموم موضوعية الاكبر مع الاختلاف فى الكيف)يعنى:ناچار است قياس منتج را،يكى از دو شرط:يا عموم موضوعيت اوسط با احد القيدين،چنانچه مذكور


1) .منظور همين دو ضرب مذكور است.
2) .در نسخه(گ)،«با»مذكور است.
3) .در نسخه(م):«...صغرى موجبه كليه باشد و كبرى موجبه كليه يا موجبه جزئيه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 201)

شد؛يا عموم موضوعيت اكبر،يعنى:آنكه اكبر موضوع واقع شده باشد عموما به اينكه حكم بر جميع افراد اكبر شده باشد،به اين طريق كه اكبر موضوع كبرى،و اين كبرى قضيه كليه باشد،و اين شامل جميع ضروب شكل ثانى هست،زيرا كه در شكل ثانى اوسط محمول هردو مقدمه ميشود،پس اگر موضوع كبرى باشد،و كليت كبرى در شكل ثانى شرط است،پس عموم موضوعيت،اكبر باشد،و شامل آن دو ضرب باقى از شكل رابع نيست،يعنى:ضرب خامس،كه صغرى موجبه جزئيه و كبرى سالبه كليه باشد،و ضرب سادس،كه صغرى سالبه جزئيه باشد و كبرى موجبه كليه؛و اين شرط كه مذكور شد به اعتبار كميت بود،اما به اعتبار كيفيت شرطى دارد كه آن اختلاف در كيف است،و اين اشاره است به اختلاف مقدمتين در كيف در ضرب ثانى،و به اختلاف مقدمتين در كيف در[دو]ضرب از شكل رابع نيز،[كه]مذكور شد.

(مع منافاة نسبة وصف الاوسط الى وصف الاكبر لللنسبة الى ذات الاصغر)،و با عموم موضوعيت اكبر و اختلاف در كيف،شرط ديگر است كه آن:منافات نسبت وصف اوسط به وصف اكبر است،يا نسبت وصف اوسط به ذات اصغر،يعنى:نسبتى كه وصف اوسط را،يعنى:مفهوم اوسط را،به ذات اصغر باشد،منافى نسبتى باشد كه وصف اوسط را به وصف اكبر است؛و مراد از منافات نسبت وصف اوسط به ذات اصغر يا 1نسبت وصف اوسط به وصف اكبر،منافات به اعتبار جهت است،و اين شامل شكل ثانى است،به واسطه آنكه شكل ثانى به اعتبار جهت اين منافات[را]دارد،زيرا كه قبل از اين در شكل ثانى شرط كرده شد به اعتبار جهت كه صدق دوام بر صغرى ميبايد با 2انعكاس سالبه كبرى. 3

و هرگاه كه صدق دوام بر صغرى باشد،صغرى ضروريه خواهد بود[يا دائمه]،و دائمه اعم از ضرويه است،پس هرگاه كه صغرى دائمه باشد،غير كبراى ممكنتين كه حكم ديگر دارد،هرچه باشد ميتواند باشد،پس در اين صورت اعم كبريات


1) .در نسخه(گ)،كلمه«با»مذكور است.
2) .در نسخه(م)،كلمه«يا»مذكور است.
3) .در نسخه(گ)عبارت:«...ميبايد با انعكاس سالبه كبرى،...»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 202)

مطلقه عامه باشد،و ميان دائمه و مطلقه عامه مخالف در كيف اين منافات هست،مثلا هرگاه كه گوييم:كل انسان حيوان دائما و لاشىء من الحجر بحيوان بالفعل،كه صغرى موجبه كليه دائمه باشد،و كبرى سالبه كليه مطلقه عامه،و در موجبه كليه دائمه،نسبت وصف اوسط كه محمول صغرى است،به ذات[اصغر]كه موضوع صغرى است،دوام ايجاب خواهد بود،و در سالبه كليه فعليت نسبت وصف اوسط كه محمول كبرى است به وصف اكبر كه موضوع كبرى است،فعليت سلب خواهد بود،و فعليت سلب منافى دوام ايجاب است.

و هرگاه كه ميان اعم صغريات و اعم كبريات،اين منافات يافت شد،ميان باقى صغريات و كبريات نيز منافات خواهد بود،زيرا كه منافات بين الاعمين مستلزم منافات بين الاخصين است؛و هرگاه كه كبرى يكى از قضاياء است منعكس السوالب باشد يا صغرى هر قضيه كه غير ممكنتين باشد،ميتواند باشد،به واسطه آنكه انعكاس سالبه كبرى نيست 1،و اعم[از]منعكس عرفيه عامه است،و اعم از جميع صغريات غير ممكنتين مطلقه عامه است،و ميان مطلقه عامه و عرفيه عامه،همين منافات هست اگر چه در اصل ميان ايشان منافات نيست،زيرا كه مطلقه عامه موجبه مثلا فعليت ايجاب است در وقتى از اوقات ذات،و عرفيه سالبه دوام سلب مادام الوصف است،و ميان دوام سلب مادام الوصف و فعليت ايجاب مادام الذات،منافات نيست.

اما منافات ميان نسبت وصف اوسط به وصف اكبر و نسبت وصف اوسط به ذات اصغر هست،به واسطه آنكه نسبت وصف اوسط به وصف اكبر در عرفيه عامه دوام سلب است،و نسبت وصف اوسط به ذات اصغر در مطلقه عامه فعليت ايجاب است،و ميان دوام[سلب]و فعليت ايجاب منافات است.

و هرگاه كه ميان اعم صغريات و اعم كبريات اين منافات يافت شد ميان باقى صغريات و كبريات نيز منافات خواهد بود،زيرا كه منافات بين الاعمين مستلزم منافات بين الاخصين است،چنانه گذشت،و هرگاه كه صغرى ضروريه باشد و كبرى


1) .در نسخه(م)و(گ)،«هست»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 203)

ممكنه باشد،مثل:كل انسان حيوان بالضرورة و لاشىء من الشجر بحيوان بالامكان،ميان ايشان همين منافات هست،به واسطه آنكه نسبت وصف اوسط به ذات اصغر در صغراى ضروريه،ضرورت ايجاب است،و نسبت وصف اوسط به وصف اكبر در ممكنه عامه كبرى،امكان سلب است،و ضرورت ايجاب و امكان سلب متنافيان اند.

و نيز هرگاه كه صغرى ممكنه باشد و كبرى ضروريه همين منافات متحقق خواهد بود،كه نسبت وصف اوسط به وصف اكبر در كبراى موجبه ضروريه،ضرورت ايجاب است،و نسبت وصف اوسط به ذات اصغر در صغراى سالبه ممكنه،امكان[سلب است]،[و]ضرورت ايجاب و امكان سلب متنافيان اند؛و نيز هرگاه كه صغرى ممكنه باشد و كبرى مشروطه عامه و يا مشروطه خاصه،همين منافات هست،زيرا كه نسبت وصف اوسط به وصف اكبر در مشروطه موجبه كبرى،ضرورت ايجاب خواهد بود،و نسبت وصف اوسط به ذات اصغر در ممكنه سالبه صغرى،امكان سلب خواهد بود،و ضرورت ايجاب و امكان سلب متنافيان اند.

[و]اگر سؤال كنند كه:لازم ميايد اين منافات در ضرب خامس و سادس شكل رابع نيز،با آنكه اشتراط اين معنى در اينها معلوم نيست؟

جواب گوييم كه:سخن در جايى است كه اوسط در هر دو مقدمه منسوب،يعنى:محمول واقع شود،و اصغر و اكبر منسوب اليه،يعنى:موضوع،و اين منحصر است در شكل ثانى.

فصل ششم:قياس شرطى

(فصلٌ،الشرطية من الاقترانى اما ان يتركب من متصلين او منفصلين او حملية و متصلة او حملية و منفصلة او متصلة و منفصلة)،چون مصنف فارغ شد از اقترانى حملى،شروع كرد در اقترانى شرطى،و اقترانى شرطى آن است كه مركب از حمليات صرف نباشد اعم از آنكه هر دو شرطيه باشند يا يكى حمليه باشد و ديگرى شرطيه،پس در اين صورت قياس اقترانى شرطى پنچ احتمال پيدا ميكند:

[اول:]مركب از متصلين،مثل:كلما كان زيد انسانا كان حيوانا كان جسما فكلما

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 204)

كان زيد انسانا كان جسما. 1

[دوم:]يا[آنكه]مركب از منفصلين باشد،مثل:هذا العدد اما ان يكون فردا او زوجا و الزوج اما ان يكون زوج الزوج او زوج الفرد فهذا العدد اما ان يكون فردا او زوج الزوج او زوج الفرد.

[سوم:]يا[انكه]مركب از حمليه و متصله باشد،مثل:زيد انسان و كلما كان زيد انسانا كان حيوانا.

[چهارم:]يا[آنكه]مركب از حمليه و منفصله باشد،مثل:كم المنفصلة عدد و كل عدد اما ان يكون زوجا او فردا فكم المنفصلة اما ان يكون زوجا او فردا.

[پنجم:]يا[آنكه]مركب از متصله و منفصله باشد،مثل:كلما كان زيد انسانا كان حيوانا و كل حيوان اما ان يكون ناطقا او غير ناطق فكلما كان زيد انسانا كان ناطقا او غير ناطق.

(و ينقعد فيه الاشكال الاربعة و فى تفصيلها طول)[يعنى:]و منعقد ميشود در اين احتمالات اشكال اربعه،و در تفصيل آن طولى هست،فارجع الى المطوّلات.

فصل هفتم:قياس استثنائى

(فصلٌ،الاستثنائى ينتج من المتصلة وضع المقدم و رفع التالى)،و چون فارغ شد از مبحث اقترانى خواه حملى و خواه شرطى،شروع كرد در[مبحث]استثنائى؛و استثنائى[آن است]كه نتيجه بهيئته و مادته در قياس مذكور باشد،پس استثنائى مركب از يك شرطيه و يك حمليه خواهد بود،زيرا كه هرگاه مركب از دو حمليه باشد،پس هرگاه كه نتيجه بهيئته در آن قياس مذكور باشد،بايد كه يكى از آن[دو]حمليه باشد،و هرگاه كه چنين باشد دور لازم ميايد،زيرا كه دانستن مقدمتين موقوف است بر دانستن 2مقدمتين،به واسطه آنكه اول مقدمتين را ترتيب ميدهند و بعد از آن نتيجه


1) .در نسخه(م)و(گ):«...كلما كان زيد انسانا كان حيوانا و كلما كان حيوانا كان جسما فكلما كان زيد انسانا كان جسما،...».
2) .در نسخه(م)و(گ):«...بنابر آنكه دانستن مقدمتين موقوف است بر دانستن نتيجه به واسطه آنكه نتيجه يكى از مقدمتين است و دانستن نتيجه موقوف است بر دانستن مقدمتين به واسطه آنكه اول مقدمتين را ترتيب...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 205)

حاصل ميشود.

و اما هرگاه كه يكى از جزئين شرطيه جزان باشد 1،و اين نتيجه جزء آن شرطيه باشد،دور لازم نميايد،زيرا كه در اين صورت حكم در نتيجه نيست كه مذكور است در قياس،و اين قياس استثنائى نتيجه ميدهد از متصله،وضع مقدم،وضع تالى و رفع تالى،رفع مقدم،[را]،اگر چه در اين صورت چهار احتمال هست:وضع مقدم كه نتيجه دهد وضع تالى را و رفع مقدم 2،اما دو احتمال نتيجه ميدهد و دو احتمال نتيجه نميدهد؛

اما آن دو احتمال كه نتيجه نميدهد:وضع تالى[كه]نتيجه[ميدهد]وضع مقدم را،به واسطه آنكه تالى لازم است و از وضع لازم وضع مقدم لازم نميايد،چه شايد كه لازم اعم باشد؛و رفع مقدم نتيجه رفع تالى نميدهد،به واسطه آنكه ميتواند كه تالى اعم باشد[و مقدم اخص]،و از رفع اخص رفع اعم لازم نميايد؛

و اما وضع مقدم چرا نتيجه وضع تالى ميدهد؟،به واسطه آنكه تالى لازم مقدم[است]،و از وضع ملزوم وضع لازم لازم ميايد؛و رفع تالى نتيجه رفع مقدم ميدهد،به واسطه آنكه تالى لازم است و از رفع لازم رفع ملزوم لازم نميايد.

(و الحقيقة وضع كل كمانعة الجمع و رفعه كمانعة الخلو)[يعنى:]و استثنائى نتيجه ميدهد از حقيقت وضع هريك،رفع ديگرى[را همچنين]،مثل مانعة الجمع،و مانعة الجمع آن است كه در آن حكم كرده باشند به سلب نسبت در صدق،يعنى:بر يكديگر صادق نيايند،پس از وضع هريك رفع ديگرى لازم آيد،زيرا كه هرگاه كه احدهما باشد ديگرى نميتواند باشد،چون مانعة الجمع است،و اما از رفع هريك وضع ديگرى لازم نميايد،چه شايد كه در يك شىء هيچكدام از اين دو نسبت نباشد،و چون حكم كرده ايم در حقيقت به تنافى دو نسبت در صدق،پس از وضع هريك لازم خواهد آمد رفع


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و هرگاه كه يك جزء آن شرطيه باشد و اين...».
2) .در نسخه(م)و(گ)با تصحيح:«...و رفع مقدم كه نتيجه ميدهد رفع تالى[را]،[و]وضع تالى كه نتيجه ميدهد وضع مقدم[را]،و رفع تالى كه نتيجه ميدهد رفع مقدم[را]،اما دو احتمال...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 206)

ديگرى،مثل مانعة الخلوّ 1،و از رفع هريك وضع ديگرى لازم نميايد،همچو مانعة الخلوّ.

و مانعة الخلوّ آن است كه در آن حكم كرده باشند به تنافى دو نسبت در كذب،يعنى:در يك شىء نميتواند كه[هيچ يك از]اين دو نسبت نباشد،[بلكه]دائما ميبايد كه يكى از اين دو نسبت باشد،پس از رفع هريك وضع ديگرى لازم ميايد،به واسطه آنكه نميتواند كه خالى از اين دو نسبت باشد؛و اما[اينكه]از وضع هريك رفع ديگرى لازم نميايد،زيرا كه ميتواند كه هر دو نسبت جمع شوند،و چون حكم كرده ايم در حقيقت به تنافى دو نسبت در كذب نيز،پس رفع هريك مستلزم وضع ديگرى است،مثل مانعةالخلوّ.

(و قد يختصّ باسم قياس الخلف ما يصدق به اثبات المطلوب بابطال نقيضه و مرجعه الى استثنائى و اقترنى)[يعنى:]و به تحقيق كه مخصوص ساخته اند به اسم قياس خلف آن چيزى كه مقصود باشد به آن اثبات[مطلوب]به ابطال نقيض،و مرجع آن به استثنائى و اقترانى بر ميگردد،به واسطه آنكه ميگوييم:مثلا هرگاه كه صادق باشد سالبه كليه ضروريه،صادق است در عكس آن سالبه كليه دائمه،زيرا كه اگر صادق نباشد،سالبه كليه دائمه در عكس سالبه كليه ضروريه،نقيضش كه موجبه جزئيه مطلقه عامه است،صادق خواهد بود 2تالى كه صدق موجبه جزئيه مطلقه عامه است باطل،پس مقدم كه عدم صدق سالبه كليه دائمه است باطل،و اين قياس استثنائى است.

و اما قياس اقترانى آن است كه در بيان 3بطلان تالى مذكور ميشود،به اين طريق كه ميگوييم:صدق موجبه جزئيه باطل است،به واسطه آنكه هرگاه كه با اصل قضيه كه سالبه كليه ضروريه است ضم ميكنيم منتج محال است،مثلا هرگاه گوييم:بعض ب ج بالفعل و لاشىء من ب ج 4بالضرورة 5،نتيجه ميدهد:بعض ب ليس ب بالضرورة،و اين محال از اصل قضيه نيست،به واسطه آنكه مفروض الصدق است،و


1) .در نسخه(م)و(گ)،«مانعة الجمع»ذكر گرديده.
2) .در نسخه(م)،در اينجا كلمه«در»و در نسخه(گ)،كلمه«و»،ذكر گرديده.
3) .در نسخه(م)،كلمه«ميان»مذكور است.
4) .در نسخه(م)،عبارت«من ب ج»،مذكور است.
5) .در نسخه(گ):«...ميگوييم:بعض ج ب بالفعل و لاشىء من ج ب بالضرورة،نتيجه ميدهد...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 207)

از هيئت شكل نيست،به واسطه آنكه ظاهر الانتاج است،پس بايد كه از موجبه جزئيه مطلقه عامه باشد 1،پس نقيض آن صادق خواهد بود؛و اين قياس اقترانى است،پس معلوم شد كه مرجع و مآل قياس خلف،به اقترانى و استثنائى بر ميگردد.

فصل هشتم:استقراء

(فصلٌ،الاستقراء تصفّح الجزئيات لاثبات حكم كلى)،چون مصنف فارغ شد از مبحث قياس،شروع كرد در مبحث استقراء و تمثيل؛و استقراء را مقدم داشت،به واسطه آنكه گاه هست كه مفيد يقين است،مثل استقراء تام؛و استقراء:تصفّح جزئيات است،يعنى:تتبّع جزئيات است براى حكم كلى 2،و كلى ميتواند كه[صفت]حكم باشد،يعنى:استقراء تتبع جزئيات است براى اثبات حكمى كه آن حكم[اين چنين صفت دارد]كلى است،و ميتواند كه مضاف اليه حكم باشد،يعنى:براى حكمى كه مر كلى را است.

و اعتراض كرده اند كه:استقراء:استدلال است از حال جزئى بر حال كلى،چنانچه مذكور شد قبل از اين،نه تصفح جزئيات،جواب گفته اند كه:مصنف مسامحه كرده است،و مراد آن است كه استقراء:استدلال است كه به سبب است از تفحص جزئيات.

و استقراء بر دو قسم است:تام و ناقص،و استقراء تام:تتبع جميع جزئيات است براى اثبات حكم كلى و آن مقيد يقين است،مثلا هرگاه كه جزئيات حيوان منحصر شد در انسان و فرس و بقر،و هريك از انسان و فرس و بقر جسم باشند،از اين حاصل شود يقين به اينكه هر حيوان جسم است،مثلا ميگوييم:هر حيوان يا انسان است يا فرس است يا بقر،و هريك از انسان و فرس و بقر جسم است،پس هرحيوان جسم


1) .در نسخه(م)و(گ):«...پس بايد كه از موجبه جزئيه مطلقه عامه باشد پس آن مستلزم محال باشد،و هرچه مستلزم محال است باطل است،پس قضيه موجبه جزئيه مطلقه باطل باشد،پس نقيض آن صادق باشد...»،در متن نسخه(م)،كلمه«باطل»صريحا ذكر نشده،اما علامت«بط»،شايد اشاره به آن باشد به قرينه«باطل»مذكور.
2) .استقراء حجّتى است كه در آن ذهن از قضاياى جزئى به نتيجه اى كلّى ميرسد.يعنى از جزئى به كلّى مى رود و به تعبير ديگر از محسوس به معقول يا از واقعه به قانون مى رسد.(محمّد خوانسارى،منطق صورى،ص133)
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 208)

باشد،و اين را قياس مقسَّم نيز ميگويند،به واسطه[آنكه]محمول مقدم،از مفهوم مردد است.

و استقراء ناقص:تتبع اكثر جزئيات است براى اثبات حكم كلى و اين مفيد ظنّ است،به واسطه آنكه ميتواند كه جزئى پيداشود كه تتبع آن نكرده باشند و حكم براى او ثابت نباشد،مثلا ميگوييم:هرحيوان فكّ اسفل[را]ميجنبانند در حالت مضع،به واسطه آنكه اكثر حيوانات كه تتبع كرديم چنين بود،پس همه چنين باشند.

تمثيل

(و التمثيل هو بيان مشاركة جزئى الآخر فى علة الحكم ليثبت فيه)[يعنى:]و تمثيل:بيان مشاركت جزئى است مرجزئى ديگر را در علت حكم،تا ثابت شود اين حكم،در آن جزئى؛و جزئى اول را فرع ميگويند و جزئى ثانى را اصل،و مشترك را علت ميگويند. 1

و لابدّ است حكم در جزئى فرع[را]از اثبات سه چيز:

[اول:]اثبات حكم در اصل،مثل اثبات حرمت در خمر،و اين ظاهر است به نصّ.

و[دوم:]اثبات اشتراك علت حكم در فرع،مثل اثبات اسكار در نبيذ و اين ظاهر است به تجربه.

و[سوم:]اثبات علت مشتركه مرحكم را،و اين را بيان كرده اند به طريق مختلفه،و[عمده]در طريق آن دوران و ترديد است،و اشاره كرده است[به اين]مصنف به قول خود كه:

(والعمدة فى طريقه الدوران و الترديد)يعنى:و عمده در طريق علت مشترك مرحكم را،دوران و ترديد است،و دوران:ترتيب حكم است بر وصف وجودًا أو عدمًا،مثل ترتيب حرمت خمر بر اسكار خمر،به واسطه آنكه هرگاه اسكار متحقق ميشود در خمر،حرمت[آن]نيز متحقق ميشود،و هرگاه بر طرف ميشود حرمت نيز بر طرف


1) .تمثيل دليلى مركب از دو قضيه است تا به جهت مشابهتى كه آن دو با هم دارند حكم يكى از آن دو را براى ديگرى اثبات كنند.تعريف صحيح تمثيل همين است،نه آنچه را كه مشهور گفته اند.آنان مى گويند:تمثيل عبارت است از اثبات حكم بر يك جزئى به خاطر ثبوت آن در جزئى ديگر.اشكال اين تعريف آن است كه حكم نتيجه تمثيل است و نه خود آن.(محمد على گرامى،منطق مقارن،ص141)
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 209)

ميشود،چون كه حرمت خمر مرتب است بر اسكارش،وجودا أو عدما؛پس نبيذ حرام باشد به واسطه آنكه اسكار در آن متحقق است،پس حرمت نيز در آن متحقق باشد؛و دوران مفيد ظنّ است،به واسطه آنكه شايد كه اسكار در خمر كه سبب حرمت شود به واسطه شرطى باشد كه اين شرط مفقود باشد در نبيذ يا وجود مانعى باشد در نبيذ؛و ترديد:بيان جميع اوصاف اصل است و ابطال بعض،تا معين شود باقى براى عليت مشترك،مثلا ميگوييم:حرمت خمر يا از جهت آن است كه ملوّن به لون مخصوص است و يا از جهت آن است كه كف ميكند و يا از جهت اسكار است؛[پس]از جهت آن وصف اول و دوم نميتواند باشد،و اين ظاهر است،پس معين شد كه از جهت اسكار است و اسكار در نبيذ نيز هست،پس نبيذ نيز حرام باشد و ترديد نيز مفيد ظنّ است،چنانچه معلوم شد.

فصل نهم:صناعات خمس

(فصلٌ،القياس اما برهانىّ يتألّف من اليقنيات)،همچنانچه واجب است بر منطقى نظر كردن در صورت قياس،همچنين واجب است بر او نظر كردن در ماده قياس،تا ممكن باشد او را احتراز از خطا از جهت صورت و ماده؛و چون فارغ شد از بيان صورت قياس،شروع كرد در بيان ماده قياس. 1

و گفت:القياس اما برهانى يتألف من القينيات،يعنى:قياس يا برهانى است كه مؤلف از يقينيات است،و يقين،اعتقادى است ثابت جازم مطابق واقع؛و جازم گفتيم،ظنّ بدر رفت،به واسطه آنكه ظنّ احتمال نقيض دارد،و جازم آن است كه احتمال نقيض نداشته باشد؛و ثابت گفتيم،اعتقاديت مقلّد بدر رفت،به واسطه آنكه اعتقاد مقلّد به تشكيك مشكك زائل ميشود،و ثابت آن است كه به تشكيك مشكك زائل نشود؛و مطابق واقع گفتيم،جهل مركب بدر رفت.

(و اصولها الاوليات و المشاهدات و التجربيات و الحدثيات و المتواترات و الفطريات)


1) .انواع گوناگون قضايا را كه در قياس به كار مى رود و به ديگر سخن،مبادى قياس ها...مقدّماتى كه بى نياز از بيان است،مبادى مطالب يا مبادى قياس ناميده مى شود.(على شيروانى،آشنايى با علم منطق،ص125)
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 210)

يعنى:اصول يقينيات بديهيات است،به واسطه آنكه يقينيات يا بديهيات اند يا نظريات،و نظريات ميبايد كه منتهى شوند به بديهيات تا لازم نيايد دور و تسلسل،پس اصل يقينيات بديهيات خواهد بود،و بديهيات شش است:

اول:اوليات است،و اوليات:قضايائى اند كه عقل حكم كند در ايشان به مجرد تصور طرفين،و نسبت مثل:الكل اعظم من الجزء،كه هرگاه عقل تصور كند كل را و تصور كند اعظم من الجزء را و نسبت دهد اعظم من الجزء را به كل،حكم ميكند به اينكه كل اعظم است از جزء.

ثانى:مشاهدات است،و مشاهدات:قضايائى اند كه حكم كرده شود در ايشان به واسطه حسّ،پس[اگر آن]حس،[حس]ظاهر است،اين قضاياء را حسيات ميگويند،مثل:الشمس مضيئة و النار محرقة،و اگر[آن]حس،حس باطن است،اين قضاياء را وجدانيات ميگويند،مثل:انّ لنا خوفا و غضبا.

و ثالث:تجربيات است؛و تجربيات:قضايائى اند كه حكم كند عقل در ايشان به واسطه تكرر مشاهده،مثل:السقمونيا 1مسهل للصفراء.

و رابع:حدثيات است،و حدثيات:قضايائى اند كه حكم كرده شود در ايشان به واسطه حدس؛و حدس:سرعت انتقال است از مبادى به مطلوب،مثل:نور القمر مستفاد من الشمس لاختلاف تشكلاته النورية بحسب اختلاف اوضاع الشمس قربا و بعدا،و به واسطه آنكه منتقل ميشويم از اين مبادى به مطلوب بى آنكه بر هيئت قياس واقع شود.

و خامس:متواترات است،و متواترات:قضايائى اند كه حكم ميكنند در ايشان به واسطه آنكه سماع از جماعتى شده كه عقل محال ميداند توافق ايشان بر كذب را،مثل وجود مكه.

سادس:نظريات است،و نظريات:را قضاياءٌ قياساتُها معها،ميگويند.

و[سابع:فطريات است،و فطريات:]قضايائى اند كه حكم كرده ميشود در ايشان به


1) .عصاره گياهى است مسهل.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 211)

واسطه آنكه غائب نميشود آن واسطه از ذهن نزد تصور اطراف،مثل آنكه اربعه زوج است زيرا كه منقسم ميشود به متساويين،پس غائب نميشود از ذهن نزد تصور رابعه و زوج.

(ثم ان كان الاوسط مع علية للنسبة فى الذهن علة لها فى الواقع فلمى و الّا فانى)يعنى:حد وسط ميبايد كه عليت نسبت باشد در ذهن،پس اگر با عليت آن،نسبت را در ذهن علت نسبت نيز هست،در واقع اين برهان را بر هان لمّى گويند،به واسطه آنكه لميّت به معنى عليّت است،و چون برهان لمى افاده عليت حكم ميكند در واقع از اين جهت آن را برهان لمى ميگويند،مثل:زيد متعفن الاخلاط و كل متعفن الاخلاط محموم 1فزيد محموم،كه استدلال كرده ايم به تعفن اخلاط بر حمّيّت زيد،و تعفن اخلاط علت ثبوت حميت است براى زيد در ذهن،و اين ظاهر است،و در خارج نيز به واسطه آنكه اولا زيد متعفن الاخلاط ميشود و بعد از آن محموم ميشود،پس تعفن اخلاط علت حمى باشد در خارج نيز.

و الّا،يعنى:و اگر حد وسط با عليت آن،نسبت را در ذهن علت او نيست در خارج،و اين برهان را برهان انّى ميگويند،به واسطه آنكه انّيت به معنى تحقّق است،و چون اين برهان افاده تحقق نسبت ميكند در خارج نه لميت نسبت،از اين جهت او را برهان انى ميگويند،مثل:زيد محموم و كل محموم متعفن الاخلاط فزيد متعفن الاخلاط،استدلال كرديم به حميت بر تعفن اخلاط،و حميت افاده ثبوت تعفن اخلاط ميكند مر زيد را در خارج،و افاده لميت او نميكند،و اين ظاهر است.

(و اما جدلىّ يتألف من المشهورات و المسلمات)يعنى:قياس يا جدلى است،و آن مؤلف ميباشد از مشهورات و مسلمات؛و مشهورات:قضايائى اند كه عقل حكم كند در ايشان به واسطه شهرت و اعتراف ناس به ايشان،مثل:العدل حسن؛و مسلمات:قضايائى اند مسلم[اند]از[پيش]خصم و[مجيب]بنا مى نهند بر ايشان كلام را از جهت خصم 2.


1) .به معنى تب دار.
2) .در نسخه(م)و(گ):«...و بنا مينهند بر ايشان كلام را از جهت دفع خصم.»،و منظور از«خصم»،«سائل»است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 212)

(و اما خطابى،يتألف من المقبولات و المظنونات)يعنى:قياس يا خطابى است،و آن مؤلف است از مقبولات و مظنونات؛اما مقبولات:قضايائى اند كه اخذ ميكنند از آن كسانى كه حسن اعتقاد به ايشان داشته باشند،مثل انبياء و اولياء؛و مظنونات:قضايائى اند كه حكم كرده شود در ايشان حكمى راجح با تجويز نقيض[آن]،مثل:فلان سارقٌ لانّه يطّوّفُ بالليل و كل من يطّوّف بالليل سارق ففلان سارق.

(و اما شعرى،يتألف من المخيلات)يعنى:قياس يا شعرى است،و آن مؤلف است از قضايائى كه مخيل ميشوند پس متأثر[ميشود]از ايشان نفس قبضا 1پس تنفر ميكنند يا بسطا 2پس رغبت پيدا ميكند،مثلا هرگاه كه گوييم:الخمر ياقوتة سيالة،منبسط ميشود نفس و رغبت ميكند به شرب آن،و هرگاه كه گوييم كه:العسل مرة مهوّعة،منقبض ميشود نفس و تنفر ميكند از آن.

(و اما سفسطى،يتألف من الوهميات و المشبهات)يعنى:قياس يا سفسطى است،و آن مؤلف است از وهميات و مشبهات،و وهميات:قضايائى اند كاذب كه حكم ميكند به ايشان وهم در غير امور محسوسه،مثل:كل موجود مشاراليه،و چرا قيد كرديم امور را به اينكه غير محسوس باشد؟،به واسطه آنكه حكم وهم در محسوسات كاذب نيست،همچنانچه حكم ميكند به حُسن حُسنًا و قُبح سوءًا. 3

و مشبهات:قضايائى اند كاذب شبيه به صادق،مثل آنكه گوييم صورت فرس را كه منقوش است بر جدار اينكه:آن فرس است و هر فرس صهّال است،[پس]نتيجه ميدهد كه اين صورت صهّال باشد.


1) .به معنى تنگى.
2) .به معنى گشادگى.
3) .در نسخه(م)،كلمه«شهواً»ذكر گرديده.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 213)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 214)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 215)

خاتمه

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 216)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 217)

اجزاء العلوم

(خاتمة:اجزاء العلوم الموضوعات و هى التى يبحث فى العلم عن اعراضها الذاتية)،خاتمه كتاب در بيان اجزاء علوم است و اجزاء علوم سه چيز است:موضوعات علوم،و موضوع هر علم آن است كه بحث كنند از اعراض ذاتيه آن،و تفصيل اين گذشت در صدر كتاب؛و اينجا اشكال هست،و آن اين است كه آيا مراد ايشان به موضوعات كه جزء علم دانسته اند،نفس موضوع علم است؟ 1

[و]نميتواند كه مراد نفس موضوع علم باشد،به واسطه آنكه نفس موضوع علم جزء مسئله است،پس او را جزءٌ على حده دانستن،وجهى ندارد؛و نميتواند كه مراد،تصور موضوع باشد،به واسطه آنكه تصور علم از مبادى تصوريه است،چنانچه بعد از اين ميگويد:والمبادى و هى حدود الموضوعات؛و نميتواند كه مراد،تصديق به موضوعيت موضوع باشد،به واسطه آنكه تصديق به موضوعيت موضوع از مقدمه است و مقدمه خارج از علم است؛و نميتواند كه مراد،تصديق به وجود موضوع باشد به واسطه آنكه تصديق به وجود موضوع از مبادى تصديقيه است چنانچه شيخ تعريف كرده است در شفا،پس آن را على حده اعتبار كردن وجهى ندارد.

و جواب گفته اند كه:ميتواند كه مراد،تصور موضوع باشد يا نفس موضوع يا تصديق به وجود[موضوع]،و اعتبار ايشان جزئى على حده به واسطه مزيد اهتمام


1) .در نسخه(م)و(گ):«...نفس موضوع علم است يا تصور موضوع علم است يا تصديق به موضوعيت موضوع است يا تصديق به وجود موضوع است؟نميتواند كه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 218)

است به شأن ايشان؛و بعضى ديگر گفته اند كه:مراد،تصديق به وجود موضوع است،و تصديق به وجود موضوع از مبادى تصديقيه نيست حقيقةً،چه شيخ در شفا به اين تصريح كرده است كه:مبادى تصديقيه مقدماتى اند كه جزء قياس واقع شده باشند،و چون شدّت احتياج هست به تصديق به وجود موضوع همچو مقدماتى كه جزء قياس اند،و شيخ تصديق به وجود موضوع را از مبادى تصديقيه شمرده مجازا،نه از مبادى تصديقيه است حقيقةً.

و قول مصنف كه بعد از اين ميگويد كه:مقدمات بيّنة أو مأخوذة يبتنى عليها قياسات العلم،ناظر است در اينكه تصديق به وجود موضوع از مبادى تصديقيه نيست،و تصريح كرده است به اين مصنف در شرح شمسيه؛و بعضى ديگر گفته اند كه:مراد نفس موضوع علم است،و اينكه گفته اند:و المسائل و هى قضاياء يطلب بالبرهان فى العلم،مراد ايشان آن است كه:و المسائل محمولات القضاياء للنسبة الى موضوعاتها،يعنى:مسائل محمولات قضايائى اند كه نسبت داده شده باشند به موضوعات ايشان،و در اين هنگام موضوعات جزء مسائل نيستند،پس ميتوان ايشان را جزءٌ على حده شمرد.

(و المبادى و هى حدود الموضوعات و اجزائها و اعراضها و المقدمات بيّنة أو مأخوذة يبتنى عليها قياسات العلم)[يعنى:]جزء ثانى از اجزاء علوم مبادى است؛و مبادى تصورى ميباشد و مبادى تصديقى ميباشد.

اما مبادى تصورى حدود موضوعات است،يعنى:تعريف موضوعات علوم كه موصل شوند به تصور موضوعات،همچنانچه ميگويند در علم طبيعى:الجسم هو الجوهر القابل للابعاد؛و حدود و 1اجزاء موضوعات علوم است،همچنانچه ميگويند در علم طبيعى:الصورة يكون الشىء معها بالفعل؛و حدود اعراض ذاتيه موضوعات علوم است،چنانچه ميگويند در علم طبيعى كه:الزمان مقدار الحركة،و زمان عرض ذاتى جسم است؛


1) .در نسخه(گ)،«و»مذكور نيست.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 219)

و اما مبادى تصديقيه،يا مقدمات بينّه اند چنانچه ميگويند در هندسه:المقادير المتساوية شىء واحد متساوية؛و يا مقدمات غريبه است،كه مأخوذ است از غير اين علم و مبتنى است بر ايشان قياسات علم،پس اگر اذعان ميكند متعلّم بر ايشان به حسن ظنّ،مى نامند ايشان را اصول موضوعة،همچون قول مهندس:لنا أن يصل بين كل نقيضتين بخط مستقيم؛و اگر اذعان ميكند به ايشان به انكار و شك،مى نامند ايشان را مصادرات،همچو قول مهندس:لنا ان نرسم على كل نقطة شيئا و على كل بعيد دائرة.

(و المسائل و هى قضاياء يطلب 1بالبرهان فى العلم و موضوعاتها موضوع العلم او نوع منه او عرض ذاتى له او مركب و محمولاتها امور خارجة عنها لاحقة لها لذواتها)[يعنى:]سوم از اجزاء علوم مسائل است،و مسائل:قضايائى اند كه مطلوب ميشوند در علم با برهان اگر كسبى باشند مثل:الشكل الثانى منتج؛[و]بالبديهية 2،اگر ضرورى باشند،مثل:الشكل الاول منتج.

و مر اين مسائل را موضوعات هست و محمولات هست؛اما موضوعات مسائل يا عين موضوع علم است مثل:الكلمة اسم و فعل و حرف،كلمه[اى كه]موضوع علم نحو است آن را عين موضوع مسئله ساخته ايم؛يا نوع موضوع علم است؛مثل:الاسم اما معرب او مبنى،كه اسم كه نوع كلمه است را موضوع مسئله ساخته ايم؛يا عرض ذاتى موضوع علم است،مثل:المعرب اما اسم او فعل،معرب كه عرض ذاتى كلمه است را موضوع مسئله ساخته ايم؛يا مركب از موضوع علم و عرض ذاتى است،مثل:الكلمة المعرب اما اسم او فعل،كلمه كه موضوع علم است با عرض ذاتى آن كه معرب است را موضوع مسئله ساخته ايم؛يا مركب از نوع موضوع علم با عرض ذاتى آن[است]،مثل:الاسم المعرب اما منصرف او غير منصرف،اسم كه نوع موضوع علم است با معرب كه عرض ذاتى اوست را موضوع مسئله ساخته ايم.

و اما محمولات مسائل:امورى اند خارج از موضوعات مسائل،به واسطه آنكه


1) .در نسخه(گ)،كلمه«تطلب»مذكور است.
2) .در حاشيه نسخه(ف)،«يا بديهيت»ذكر گرديده است،و در نسخه(م)،نيز«با به بديهيت»مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 220)

ثابت اند در اغلب براى موضوعات مسائل،پس بيّنة الثبوت نخواهد بود براى موضوعات،و ذاتى بيّنة الثبوت است براى شىء،پس ايشان ذاتى موضوعات مسائل نباشند،پس خارج باشند از موضوعات مسائل؛و لاحق ميشوند موضوعات مسائل لذاتها،يعنى:عرض ذاتى مسائل اند،از جهت آنكه بحث نميكنند در علم از اعراض غريبه چنانچه قبل از اين معلوم شد.

(و قد يقال المبادى لما يبتداء به قبل المقصود)يعنى:همچنانچه اطلاق ميكنند مبادى را بر آنچه مذكور شد،گاه هست كه اطلاق ميكنند بر آن چيزى كه مذكور شود در ابتداء كلام پيش از شروع در مقصود از علم،خواه آن چيز از مبادى تصوريه باشد يا تصديقيه،يا مقدماتى باشد كه موقوف باشد بر ايشان اصل شروع،يا شروع بر وجه بصيرت يا نحو اين،پس مبادى به اين معنى اعم شد از معنى اول.

(و المقدمات لما يتوقّف عليه الشروع بوجه الخُبرة و فرط الرغبة كتعريف العلم و بيان الغاية و موضوعه)،و المقدمات،عطف است بر مبادى،يعنى:همچنانچه اطلاق ميكنند مقدمات را بر آنچه موقوف باشد بر آن اصل شروع كه آن تصور بوجهٍ ما است و تصديق بفائدةٍ ما،همچنين گاه هست كه اطلاق ميكنند بر آن چيزى كه موقوف باشد بر آن شروع در علم به وجه خبيرت و بصيرت و فرط رغبت،يعنى:بسيارى رغبت.

اما آنچه موقوف است بر شروع در علم به وجه خبيرت و بصيرت،مثل تعريف علم به رسم،به واسطه آنكه هرگاه كه كسى بداند علمى را،به رسم حاصل ميشود نزد او مقدمه كليه،يعنى:كل ما له مدخل فى ذلك و به رسم فهو من ذلك العلم،و هرگاه كه ضم كنند به اين مقدمه كليه،صغرى سهل الحصول[را]،يعنى:هذه المسئلة له مدخل فى ذلك الرسم و كل ماله مدخل فى ذلك الرسم و فهو من ذلك العلم،نتيجه ميدهد:فهذه المسئلة من ذلك العلم؛پس معلوم شد كه هرگاه كه كسى بداند علمى را،به رسم واقف ميشود بر جميع مسائل آن مجملا،و شروع او بر وجه خبيرت و بصيرت خواهد بود 1.


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و شروع او بر وجه بصيرت و خبريت خواهد بود،مثلا هرگاه كسى بداند منطق را به اين كه عاصم است از خطاى در فكر،حاصل ميشود نزد او مقدمه كليه،يعنى:كل ما له مدخل فى العصمة من الخطأ فى الفكر فهو من المنطق،و هرگاه كه ضم كند به اين مقدمه كليه،صغرى سهل الحصول را و بگويد:هذه المسئلة من المنطق،پس در اين هنگام واقف خواهد بود بر جميع مسائل منطق مجملا،و شروع او بر وجه خبرت و بصيرت خواهد بود؛و اما آنچه موقوف عليه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 221)

و اما آنچه موقوف عليه شروع است به فرط رغبت،مثل بيان غايت[علم]،و مراد،تصديق است به اين كه اين علم را فايده مترتبه بر آن هست،تا آنكه طلب[آن]عبث نباشد نزد خويش،و نيز ميبايد كه اين فايده معتد 1به باشد[تا]آنكه طلب[آن]عبث نباشد در عرف،و فتور در جدّ[ش]واقع نشود،و بيان موضوع داخل است در:ما يتوقف عليه الشروع بوجه الخبرة،به واسطه آنكه بيان موضوع اگرچه موقوف عليه شروع اصل بصيرت نيست،زيرا كه اصل بصيرت حاصل شده است از تعريف[به]رسم،و اما موقوف عليه شروع بر زيادتى بصيرت هست.و مراد به خبرة در قول مصنف اعم از اصل خبرت است با زيادتى خبرت،پس بيان موضوع داخل در موقوف عليه،به وجه خبرت باشد.

رؤوس ثمانيه

(و كان القدماء يذكرون ما يسمّونه الرؤس الثمانية)[يعنى:]و بوده اند قدماء[مقلِّد]از حكماء كه ذكر ميكردند در صدر كتب،پيش از شروع در مقصود اشيائى را،كه ميناميده اند ايشان را رؤس ثمانيه،و در اين هنگام مراد به مقدمه،آن چيزى است كه اعانت كند شارع را در تحصيل فن،چنانچه تصريح كرده است سيد شريف قدّس سرّه در حاشيه شمسيه كه:گاه هست كه اطلاق ميكنند مقدمه را بر:ما يعيّن فى تحصيل الفن.

(الاول:الغرض لئلا يكون طلبه عبثا)يعنى:اول از رؤس ثمانيه غرض است،و چرا لابد است استحسانا شارع در علم را،تصديق به آنچه غرض معتد به 2و مترتب است 3بر آن علم؟تا آنكه لازم نيايد اينكه باشد طلب آن عبث نزد خويش و نزد ناس؛و[اما]غرض[از علم]منطق،عصمت از خطاى در فكر است،و غرض:آن چيزى است كه


1) .در نسخه(م)،كلمه«مقيد به»ذكر گرديده.
2) .در نسخه(گ)،كلمه«مقيد به»مذكور است.
3) .در نسخه(م):«...تصديق به آنچه معتد به او نيست بر آن علم تا آنكه...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 222)

باعث شود بر اقدام فاعل بر فعل؛و غايت:آن چيزى است كه مترتب شود بر فعل 1،همچون عصمت[از]خطاى در فكر،از اين حيثيت كه باعث است بر تحصيل فن منطق،آن را غرض ميگويند و از آن حيثيت كه مترتب است بر تحصيل فن،آن را غايت ميگويند.

(الثانى:المنفعة اى ما يتشوقه الكل طبعا لينشط فى الطلب 2و يحتمل المقشة)[يعنى:]ثانى از رؤس ثمانيه بيان منفعت است،و منفعت:آن چيزى است كه شوق پيدا كند به او همه كس از رو طبع؛و چرا لابد است استحسانا شارع در علم را علم به منفعت؟،به واسطه آنكه منفعت آن چيزى است كه[شارع در]صدد تحصيل آن است تا آنكه نشاط پيدا كند وقتى كه بيابد بعضى منافع آن را نزد تحصيل آن در طلب ما بقى 3،و متحمّل[شود]مشقت را در تحصيل ما بقى تا آنكه مطلوب بتمامه حاصل شود؛و ميتواند كه منفعت و غرض و غايت،متحد بالذات باشند و[يا]متغاير بالاعتبار،مثل عصمت از خطاى در فكر،كه از آن حيثيت كه باعث است بر تحصيل فن منطق،آن را غرض ميگويند،و از آن حيثيت كه مترتب است بر تحصيل فن منطق،آن را غايت ميگويند،و از آن حيثيت كه شوق پيدا ميكند به آن همه كس،آن را منفعت ميگويند.

(الثالث:التسمّية و هى عنوان العلم ليكون عنده اجمال ما يفصله)[يعنى:]سوم از رؤس ثمانيه تسميه است،و سمت،در لغت به معنى علامت است،و مراد به او آنجا عنوان علم است،و عنوان:آن چيزى را گويند كه دلالت كند بر شىءاى اجمالا،همچون عنوان كتابت كه دلالت ميكند بر اعلام احوال اجمالا؛و چرا لابد است استحسانا شارع در علم را[بيان]سمت؟

[زيرا]تا آنكه بوده باشد نزد او آنچه مفصل ميشود بعد از آن؛و سمت علم منطق لفظ منطق است،كه مشتق است از نطق،و نطق را گاه اطلاق ميكنند بر نطق باطنى


1) .در نسخه(م)و(گ):«...و غايت آن چيزى است كه مرتب شود بر فعل،و غرض و غايت ميتوانند كه متحد بالذات باشند و[يا]متغاير بالاعتبار،همچو عصمت از خطاى در فكر...».
2) .در نسخه(گ)،«للطلب»ذكر گرديده.
3) .در نسخه(م)و(گ):«...وقتى بيابد بعضى منافع آن را نزد تحصيل آن،و طلب ما تعين كند،و متحمل شود...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 223)

كه آن ادراك معقولات است،پس لفظ منطق دلالت خواهد كرد[بر اين]كه اين علم آلت است[نطق]باطنى را،به اين معنى كه مهذّب ميگرداند نطق باطنى را از خطا و خلل؛و گاه اطلاق ميكنند نطق را بر نطق ظاهرى كه آن تكلم است،پس لفظ منطق دلالت خواهد كرد بر اين كه اين علم زياده ميكند قدرت تام را در تكلم؛پس از لفظ منطق معلوم ميشود مجمل آنچه مفصل ميشود از مسائل منطق.

(الرابع:المؤلف ليسكن قلب المتعلم)[يعنى:]چهارم از رؤس ثمانيه بيان مؤلّف علم است و مدوّن علم؛و چرا لابد است استحسانا شارع در علم را بيان مؤلّف علم؟

تا ساكن شود قلب متعلّم از طلب آن علم و معلوم كند رتبه كلام او را به واسطه آنكه مختلف ميشود رتبه كلام به اختلاف رتبه متكلّم،و مدوّن منطق،ارسطو است.

(الخامس:انه من اىّ علم هو ليطلب فيه ما يليق به) 1،و چرا لابد است استحسانا شارع در علم را در اين[شناخت]؟،تا آنكه طلب[كند]در آن مشروع فيه،آنچه لايق است به آن،مثل منطق كه داخل است در حكمت نزد آنكسى كه تعريف كرده است حكمت را به:خروج النفس الى كمالها الممكن فى جانبى العلم و العمل؛پس بنابراين بايد كه طلب كند شارع در علم منطق آن چيزى را كه موصل باشد به كمال مذكور.

و اما نزد آنكسى كه تعريف كرده است حكمت را به:علم به اعيان موجودات على ما هى عليه فى نفس الامر بقدر الطاقة البشرية،منطق داخل نيست در حكمت،زيرا كه در منطق بحث ميكنند از معقولات ثانيه،و معقولات ثانيه اعيان موجودات نيستند،و در اين هنگام منطق داخل در علم معين نيست،بلكه آن:علمى است على حدّه كه آلت تحصيل جميع علوم نظريه است،پس بنابرين،بايد كه طلب كند شارع در آن آنچه لايق است به ايصال به جميع علوم.

(السادس:انه فى اىّ مرتبة هو ليقدم على ما يجب و يؤخّر عما يجب)[يعنى:]ششم از رؤس ثمانيه آن است كه بيان كند كه آن علم مشروع فيه در چه مرتبه است از علوم ديگر؛و چرا لابد است استحسانا شارع در علم را بيان مرتبه علم؟


1) .در نسخه(م)و(گ):«...پنجم از رؤوس ثمانيه آن است كه بيان كند كه آن علم مشروع فيه داخل[در]كدام علم است؟و چرا لابد...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 224)

تا آنكه مقدم دارد آن علم را براى علمى كه واجب است تقديم آن بر آن،و مؤخر دارد از آن علمى را كه واجب است تأخير او از آن علم؛و منطق از اين جهت كه آلت علوم است مرتبه او مقدم است بر جميع علوم،ليكن حكما مؤخّر ميداشتند آن را از علوم اخلاق 1تا آنكه مهذب شود اخلاق اولاد،و متعارف در اين زمان تأخير آن است از صرف و نحو،به واسطه آنكه اكثر كتب كه تصنيف كرده اند در منطق عربى است،و اين[علم]موقوف است بر[تعليم و تعلّم]صرف و نحو.

(السابع:القسمة ليطلب فى كل باب ما يليق به)[يعنى:]هفتم از رؤس ثمانيه قسمت علم است به اقسام و ابواب و فصول؛و چرا لابد است استحسانا[شارع را]از بيان قسمت؟

تا آنكه طلب كند شارع در هر باب آنچه لايق است به آن باب؛و[اما]ابواب منطق نه[باب]است:

[اول:]ايساغوجى،كه آن باب كليات خمس است و معرّف.

دوم:فاطيعورياس،كه آن مقولات عشره است،و انداخته اند متأخرين اين[باب]را از كتب خودشان به واسطه آنكه بحث ميكنند از ايشان در الهيات من حيث الوجود پس اكتفاء به آن كرده اند.

ثالث:قضاياء است.

و رابع:قياس است.

و خامس:برهان است.

و سادس:جدل است.

و سابع:خطابه است.

و ثامن:شعر است.

و تاسع:سفسطه است؛و بعضى بحث الفاظ را بابى على حده ساخته اند،و گردانيده اند ابواب منطق را ده چيز.


1) .در نسخه(م)و(گ)با تصحيح:«...ليكن حكماء مؤخّر ميداشتند آن را از علوم تعليميه مثل هندسه تا آنكه مشتق[(تقسيم)]شود به طبع اولاد،و حكماء الهيّون مؤخر ميداشتند آن را از علوم اخلاق تا...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 225)

(الثامن:الانحاء التعليمية و هى التقسيم اعنى التكثير من فوق و التحليل عكسه و التحديد اى فعل الحدّ و البرهان اى الطريق الى الوقوف على الحق و العمل به)[يعنى:]هشتم از رؤس ثمانيه انحاء[تعليميه]است،يعنى:طريق تعليميت كه مستعمل ميشود در تعاليم؛و طرق تعليميت چهار است:

اول:بيان طريق تقسيم،و تقسيم:تكثير است از فوق 1،مثل آنكه ميگويند در صدر كتاب هرگاه كه اراده كند طالب تحصيل مطلبى را از مطالب تصديقيه برهان 2،پس لابد است او را از آنكه وضع كند طرفين مطلوب را و طلب كند جميع موضوعات هر دو حد 3از اين طرفين مطلوب را،و جميع محمولات هريك از اين طرفين مطلوب را،خواه حمل طرفين بر ايشان يا حمل ايشان بر طرفين 4به واسطه باشد يا به غير واسطه؛و همچنين لابد است كه طلب كند جميع آنچه مطلوب است از احد الطرفين 5،پس نظر كند به نسبت طرفين مطلوب،يعنى:موضوعات و محمولات،پس اگر يافت شد از محمولات موضوع المطلوب آنچه موضوع است محمول مطلوب را،پس آن شكل اول است؛يا آنچه محمول است بر محمول مطلوب،پس آن شكل ثانى است؛و اگر يافت شود از موضوعات موضوع المطلوب،آنچه موضوع است محمول مطلوب را،پس آن شكل ثالث است؛يا آنچه محمول است بر محمول مطلوب،پس آن شكل رابع است؛و هريك از اينها بعد از اعتبار شرايط به حسب كميت و كيفيت است،و از اين بيان معلوم شد كميت مقدمات به نتيجه 6،به واسطه آنكه مقدمات موصل اند به نتيجه.

دوم:بيان طريق تحليل است،و تحليل عكس تقسيم است،يعنى:تكثير است از


1) .در نسخه(م)،عبارت«...يكى است از فوق...»ذكر گرديده.
2) .در نسخه(گ)،كلمه«ببرهان»مذكور است.
3) .در نسخه(م)و(گ)،«هر واحد»مذكور است.
4) .در نسخه(م):«...خواه عمل طرفين را بر ايشان و خواه عمل ايشان بر طريفين به واسطه باشد يا...».
5) .در نسخه(م):«...يا مطلوب است از الطرفين پس نظر كند...»،و نسخه(گ):«...لابد است اينكه طلب كند جميع آنچه مسلوب است او از احد الطرفين...».
6) .در نسخه(م)و(گ)با تصحيح:«...معلوم شد تكثير مقدمات در حالتى كه مأخوذ اند از فوق كه آن نتيجه است،به واسط آنكه نتيجه فوق است نسبت به مقدمات،[و مقدمات سفل اند]نسبت به نتيجه،به واسطه آنكه مقدمات موصل اند...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 226)

تحت،مثل آنكه ميگويند كه:هرگاه كه بيايد طالب را قياسى كه منتج نتيجه باشد،[و]بر هيئت منطقى نباشد به واسطه تساهلى كه واقع است در آن از جهت اعتماد بر علم 1به قواعد،و اراده كند طالب اينكه بداند كه به چه شكل است از اشكال.

پس لابد است اين كه نظر كند به قياس منتج مذكور،پس اگر در آن مقدمه باشد كه مشارك باشد به آن مطلوب به هردو جزء،پس آن قياس استثنائى است،و الّا اقترانى است،پس لابد است اينكه نظر كند به طرفين مطلوب تا متميز شود نزد او صغرى از كبرى،پس اگر اين مشارك با جزئى است كه محكوم به است در مطلوب پس آن قضيه كبرى است،پس ضم كرده ميشود جزئى ديگر از مطلوب را به جزئى ديگر از اين مقدمه،پس اگر مؤلف شدند بر أحدى از تأليفات اربع معتبره،پس آن منضم حد وسط است و متميز و حاصل شده به شكل منتج؛و اگر متألف شدند احد قياس مركب خواهد بود 2از قياس ديگر،پس وضع بايد كرد جزء ديگر از مطلوب را با جزء ديگر از مقدمه،چنانچه وضع ميكرديم طرفين مطلوب را در تقسيم و طلب ميكرديم موضوعات را و محمولات را براى آن طربفين.

پس لابد است اين كه باشد هريك از اين جزئين را نسبتى به شىءاى از آنچه در قياس است،و الّا نخواهد بود منتج مطلوب،پس اگر يافت شود 3حد مشترك ميان ايشان،پس حاصل ميشود قياس منتج و الّا همين عمل ميكنيم تا حاصل شود قياس منتج،مثلا اگر باشد مطلوب با:كل ا ط،و بيابيم:كل ا ب و كل ه ط 4،پس اگر حاصل شود ما را وسطى ميان ه و ب،پس حاصل ميشود ما را قياس منتج،والّا لابد است اينكه باشد آن حاصل[را]نسبتى به شىءاى از آنچه در قياس است كه آن ه است مثلا،و فرض ميكنيم آن حاصل را،و پس حاصل ميشود:كل د ه،پس وضع ميكنيم ب را،و در اين طلب ميكنيم ميان ايشان حد وسطى را،و همچنين[عمل]


1) .در نسخه(م)،كلمه«عالم»،و در نسخه(گ)،«نطق عالم»،مذكور است.
2) .در نسخه(م)و(گ):«...اگر متألف نشدند بر احدى از تأليفات اربع معتبره،پس از آن قياس مركب خواهد بود...».
3) .در نسخه(م)،كلمه«نشدند»،و در نسخه(گ)،«پس اگر يافت شدند حد مشتركى»،مذكور است.
4) .در نسخه(م):«...پس اگر باشد مطلوب:كل ا ط،و نيابيم:كل ا ب و كل ه ط،پس اگر...».
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 227)

ميكنيم تا حاصل شود قياس و منتج مطلوب باشد.

سوم:بيان طريق تحديد است،و اراده كرده است به تحديد،تعريف اشياء[را]مطلقًا،تا داخل شود در[آن]حد و رسم؛و طريق تحديد به اين است كه هرگاه اراده كند طالب تعريف شىءاى را،لابد است اينكه وضع كند آن شىء[را]و طلب كند جميع آنچه اعم است از آن شىء و محمول ميشود بر آن شىء،خواه به واسطه و خواه به غير واسطه،و تمييز كند ذاتيات را از عرضيات،به اين طريق كه آنچه بيّن الثبوت است براى آن شىء ذاتى دارند،و بنامد او را جنس قريب يا بعيد 1؛و آنچه بيّن الثبوت نيست براى آن شىء عرض دارند،و بنامد آن را عرض عام،و همچنين طلب كند[جميع]آنچه مساوى آن شىء است،و تمييز كند ذاتيات را از عرضيات به اين طريق كه ذاتى را فصل قريب گويد و عرضى را خاصه،و تركيب كند حدتام را از جنس قريب و فصل قريب،به آن فصلى كه در مبحث معرّف دانسته شد.

و اشاره كرده است به اين بيان منصنف به قول خود:اى فصل الحد،يعنى:تعريف تحديد،اخذ تعريف است براى اشياء.

چهارم:از طرق تعليميت،بيان طريق بر آن است،و اين به اين طريق است كه هرگاه اراده كند طالب،وصول به يقين را،لابد است اينكه استعمال كند در آن دليل ضروريات سته را به آنچه منتهى شود به ضروريات[ستّه]،و مبالغه كند در تفحّص اين تا مشتبه نشود ضروريات به مسلمات يا مشهورات يا مشبهات يا غير آنها،تا آنكه واصل شود به مطلوب صدق به طريق حق.

(و هذا بالمقاصد اشبه)يعنى:آنچه مذكور شد در ثامن از رؤوس ثمانيه به مقاصد اشبه است و اين ظاهر شد از بيان[مذكور].

تمّت الكتاب بعون الملك الوهاب فى منتصف شهر جمادى الثانى من شهور سنة 1110(ه.ق)على يد اضعف العباد منكر اهل الفساد محمد ابراهيم بن عبد اللطيف شهرستانى غفر الله ذنوبه و ذنوب و الديه و جميع المؤمنين و المؤمنات سيّما الطلاب العلوم من المؤمنين.


1) .در نسخه(م)و(گ)،«يا فصل بعيد»هم در ادامه مذكور است.
ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 228)

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 229)

منابع مقدّمه مصحّح

1.«قرآن كريم».

2.استادى،رضا،1396ق،«فهرست نسخّه هاى خطّى كتابخانه مدرسه فيضيّه قم»،قم.

3._______،1371،«فهرست نسخّه هاى خطّى كتابخانه مدرسه مروى تهران»،تهران،نشر:كتابخانه مروى،چ اوّل.

4.بابا طاهر،1389،«دوبيتى ها»،تهران،نشر:برگ زيتون(نشر همكار:مؤسسه فرهنگى هنرى نقش سيمرغ)،چ اوّل.

5.تهرانى،شيخ آقا بزرگ،1378ق،«الذّريعة إلى تصانيف الشّيعة»،بيروت،ناشر:دار الاضواء،چ دوّم.

6.جهانبخش،جويا،1390،«راهنماى تصحيح متون»،تهران،نشر:ميراث مكتوب،چ سوّم.

7.دانش پژوه،محمّد تقى،1340،«فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران»،تهران،نشر:دانشگاه تهران.

8.درايتى،مصطفى،1391،«فهرستگان نسخه هاى خطى ايران(فنخا)»،تهران،نشر سازمان اسناد و كتابخانه ملّى جمهورى اسلامى ايران،چ اول.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 230)

9.دهخدا،على اكبر،1346ش،«لغت نامه»،زير نظر:محمّد معين،تهران،دانشگاه تهران.

10.عرب زاده،ابوالفضل،1378،«فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه عمومى حضرت آيۀ الله العظمى گلپايگانى»،قم،نشر:دارالقرآن الكريم.

11.مدرّس،محمّد على،بى تا،«ريحانۀ الادب فى تراجم المعروفين بالكنيۀ و اللّقب(كنى و القاب)»،تبريز،نشر كتابفروشى خيّام،چ دوّم.

12.وحشى بافقى كرمانى،كمال الدّين،1381،«ديوان»،اهتمام:پروين قائمى،تهران،نشر:پيمان،چ اوّل.

13.يزدى،عبدالله بن شهاب الدّين الحسين،1433ق،«الحاشيۀ على تهذيب المنطق»،قم،نشر:مؤسّسۀ النّشر الاسلامى،چ پانزدهم.

14.پايگاه اطلاع رسانى: http://opac.nlai.ir

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 231)

منابع ترجمه تهذيب

1.«قرآن كريم».

2.احمدى ميانجى،على،1419ق،«مكاتيب الرسول»،قم،نشر:دار الحديث،چ اول.

3.تهانوى،محمدعلى بن على،1996 م،«كشاف اصطلاحات الفنون و العلوم»،مصحح:دحروج،على،بيروت،

نشر مكتبة لبنان ناشرون،چ اول.

4.خوانسارى،محمّد،1372،«منطق صورى»،تهران،نشر:آگاه،چ پانزدهم.

5.دقر،عبد الغنى،بى تا،«معجم القواعد العربية فى النحو و التصريف»،قم،نشر:الحميد،چ اوّل.

6.سبزوارى،ملّا هادى،1379ش،«شرح المنظومة»،تصحيح و تعليق:حسن حسن زاده آملى،تحقيق:مسعود طالبى،تهران،نشر:نشر ناب،چ اوّل.

7.شيروانى،على،1377،«آشنايى با علم منطق»،قم،نشر:دارالعلم،چ دوّم.

8.غرويان،محسن،1378،«آموزش منطق»،قم،نشر:دارالعلم،چ يازدهم.

9.كلينى،محمد بن يعقوب،1357ش،«اصول الكافى»،مترجم:محمّد باقر كمره اى،قم،نشراسوه،چ سوم.

10.گرامى،محمد على،بى تا،«منطق مقارن»،مترجم:عبدالله بصيرى،قم،نشر:اميد،چ اوّل.

ترجمه حاشیه تهذیب المنطق جلد 1 ، (صفحه 232)

11.مجلسى،محمد باقر بن محمد تقى،1403 ق،«بحار الأنوار»،بيروت،نشر:دار إحياء التراث العربى،چ دوم.

12.محمدى باميانى،غلامعلى،بى تا،«دروس فى البلاغة»(شرح مختصر المعانى للتفتازانى)،بيروت،نشر:مؤسسة البلاغ،چ اوّل.

13.مردانى،اردلان،1378،«منطق مبين»(ترجمه و شرحى نوين بر المنطق مظفّر)،قم،نشر:الهادى،چ اوّل.

14.مظفّر،محمّد رضا،1388ق،«المنطق»،نجف،مطبعۀ نعمان،الطّبعۀ الثّالثۀ.

15.معين،محمّد،1371،«فرهنگ فارسى»،تهران،مؤسسه انتشارات اميركبير،چ هشتم.

16.نعمه،عبدالله،1347ش،«فلاسفه شيعه»،مترجم:سيّد جعفر غضبان،تبريز،نشر:كتاب فروشى ايران(با همكارى مؤسسه انتشارات فرانكلين).

17.يزدى،عبدالله بن شهاب الدّين الحسين،1363،«الحاشيۀ على تهذيب المنطق»،تعليق:سيّد مصطفى حسينى دشتى،نشر:مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان،چ دوّم.

نسخه ها

1.نسخه كتابخانه فيضيّه قم،شماره نسخه:1515،نستعليق:محمّد ابراهيم بن عبداللطيف شولستانى،تاريخ كتابت:1115،98 برگ(14 در 19)،19 سطر.

2.نسخه كتابخانه مدرسه مروى تهران،شماره 885،رقعى،تحرير سدّه 11 در نيمه اوّل نسخه و سدّه 13 در نيمه دوّم،وقفى آخوند ملّا حاجى محمد ورامينى است.

3.نسخه كتابخانه عمومى مدرسه آيۀ الله گلپايگانى(قم)،شماره نسخه:7\\118،تاريخ تحرير:1252ق،منطق،فارسى،كاتب:محمّد،63 برگ،14در22،ضميمه پنجم.

4.نسخه دانشگاه،تهران،شماره نسخه:4559،كاتب:قاسم على،تاريخ:سه شنبه 8 شعبان 1203 ق،جا:دار السّلطنه قزوين،80 برگ،خواجه جمال الدّين محمّد بن محمود حسينى شهرستانى،15 در20،تاريخ تصوير بردارى دى ماه 1389)