عنوان کتاب : منطقیات ( شرح مبسوط شرح شمسیه )
نام ناشر : نشر مرتضی
جلد : 3
نام و نام خانوادگی کاربر: سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي
نام سایت : www.noorlib.ir ( کتابخانه دیجیتالی نور )
تاریخ دانلود : 1395/04/07
تعداد صفحات دانلود شده: 196
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
الحمد لله رب العالمين و الصلوه و السلام على سيدنا و نبينا محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين و لعنه الله على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين.
و بعد در سال 1364 هجرى شمسى توفيق حق رفيق اين بنده ناچيز شد و كتاب شرح شمسيه را تا مبحث تناقض براى عدهاى از دوستان در يكى از حجرات مدرسه مباركه فيضيه شبها بعد از نماز مغرب و عشاء بطور خصوصى تدريس نمودم و چون اين كتاب را در فن منطق بسيار نافع و سودمند يافتم و از طرفى شرح فارسى بر آن نديدم تصميم گرفتم جزوهاى بعنوان شرح و ترجمه فارسى بهمان سبك تدريس بر آن نگاشته تا در دسترس همگان قرار گرفته و طلاب علوم دينيه و مشتاقان فراگيرى فن منطق از آن استفاده نمايند. بحمد الله تاكنون سه جلد آن نوشته شده و انشاء الله جلد چهارم آن در آينده نزديكى نوشته خواهد شد.
ضمنا تذكر اين نكته لازم است كه چون كتاب درسى رسمى حوزههاى علميه در فن منطق"حاشيه ملا عبد الله (ره) "يا"منطق مظفر (ره) "است مطالعه اين جزوه نيز در فهم بهتر و بيشتر مطالب آنها مؤثر است.
اميد است خداوند اين اثر ناچيز را قبول و توفيق اتمام آنرا نصيب فرمايد.
قم-حوزه علميه سيد محمد رضا اسحق نياتربتى عفى عنه و عن والديه محرم الحرام سال 1410 هجرى قمرى تابستان سال 1368 هجرى شمسى
تصحيح اغلاط آن مقدار از كتاب شرح شمسيه كه در اين جزوه مورد شرح قرار گرفته با ذكر بعضى از عباراتى كه از آن ساقط شده و همچنين ذكر بعضى از نسخه بدلها:
1-صفحۀ 82 سطر 15 بجاى المعدول المحمول، المحمول المعدول صحيح است.
2-صفحۀ 83 سطر 10"طرفاها"صحيح است.
3-صفحۀ 83 سطر 16"و اما اذا كان"صحيح است.
4-صفحۀ 90 سطر 19 ليس زائد است.
5-صفحۀ 92 سطر آخر قبل از"من غير عكس"تحقق الدوام بحسب الوصف ساقط شده است.
6-صفحۀ 95 سطر 19 بجاى"فتركيبهما""فتركيبها"صحيح است.
7-صفحۀ 96 سطر 6 قبل از"الدوام"كان ساقط شده است.
8-صفحۀ 98 سطر 14 قبل از هى يك واو ساقط شده است.
9-صفحۀ 98 سطر 18"لا دائما فتركيبها من سالبه"زائد است.
10-صفحۀ 99 سطر 17 بجاى"و تركيبها""فتركيبها"صحيح است
11-صفحۀ 100 سطر 5 بعد از عامه يك واو ساقط شده است.
12-صفحۀ 100 سطر 18 بجاى شبهه نسخه بدل ستره است.
13-صفحۀ 101 سطر 12 بجاى"لتصادقهما"لتصادقها صحيح است
14-صفحۀ 102 آخر سطر 7 و هى التى يكون فيها صدق التالى على صحيح است.
15-صفحۀ 102 اول سطر 9 هى التى يكون فيها ذلك بمجرد صحيح است.
16-صفحۀ 104 سطر 9 اذيلزم صحيح است.
17-صفحۀ 104 سطر 11"رجا"صحيح است.
18-صفحۀ 104 سطر 17 بجاى"فى الصدق"فى الجمع صحيح است
19-صفحۀ 105 سطر 14 اما ان يكون هذا اسود اولا كاتبا صحيح است.
20-صفحۀ 106 سطر 16"تال"صحيح است.
21-صفحۀ 107 سطر 4 بجاى"او"واو صحيح است.
22-صفحۀ 107 سطر 13 قبل از هى واو زائد است.
23-صفحۀ 109 سطر 8 بجاى"اذ"اذا صحيح است.
24-صفحۀ 110 سطر 13 على تقدير صدق المقدم صحيح است.
25-صفحۀ 110 سطر 14 بعد از"صدق المقدم"فلا يكون التالى صادقا على تقدير صدق المقدم و بعد از"الممكنه"الاجتماع ساقط شده است.
26-صفحۀ 112 سطر 3 قبل از"او منفصيلتين"او متصلتين ساقط شده است.
27-صفحۀ 115 سطر 12 بجاى"ابيضا"ابيض و بجاى"اسودا" اسود صحيح است.
28-صفحۀ 115 سطر 15 و 16 بجاى"قائم"نائم صحيح است.
29-صفحۀ 116 سطر 16 بجاى"فيهما"فيها صحيح است.
30-صفحۀ 117 سطر 7 بجاى"ليس كل انسان كاتب"ليس كل انسان كاتبا صحيح است.
31-صفحۀ 117 سطر 9 بجاى"فيهما"فيها صحيح است.
32-صفحۀ 118 سطر 9"اى سلب سلب ضروره السلب"صحيح است.
33-صفحۀ 119 سطر 16 بجاى"ببسيطها"ببسيطيها صحيح است.
34-صفحۀ 120 سطر 10 نقيضيهما صحيح است.
35-صفحۀ 121 سطر 4 لان كل واحد واحد صحيح است.
36-صفحۀ 121 سطر 5 قبل از"فلا يخلو""و اذا لم يثبت له" ساقط شده است.
37-صفحۀ 121 سطر 7 قبل از"فهو طريق ثان"كقولنا اما كل ج ب دائما اولا شيىء من ج ب دائما او بعض ج ب دائما و بعض ج ليس ب دائما ساقط شده است.
38-صفحۀ 121 سطر 9 بجاى"اللذين""الذى"صحيح است.
39-صفحۀ 121 آخر سطر 10 بعد از"الكليه"المركبه ساقط شده است.
40-صفحۀ 121 سطر 12 قبل از"فهو"المركبه ساقط شده است.
41-صفحۀ 122 سطر 8 بجاى عكس، العكس صحيح است.
42-صفحۀ 123 اول سطر 6 قبل از فى الصدق، اللزوم ساقط شده است.
43-صفحۀ 124 سطر 7 بجاى فدائما، فيصدق دائما صحيح است
44-صفحۀ 126 سطر 6 بجاى للادوام سلب الباء عنه، نسخه بدل بحكم اللادوام است.
45-صفحۀ 126 سطر 7 بجاى"دفد""وفد"صحيح است.
46-صفحۀ 127 سطر 13"لا شيىء من ج ج"بالضروره او دائما فى صحيح است.
47-صفحۀ 127 سطر 15 عامه زائد است.
48-صفحۀ 128 سطر 12 بعد از دائما بجاى"او""و"صحيح است.
49-صفحۀ 129 سطر 4 بجاى و الاخص، او الاخص صحيح است.
50-صفحۀ 130 سطر 4 بجاى"الى"، "على"صحيح است.
51-صفحۀ 130 سطر 19 بجاى"انما"، "ان ما"صحيح است.
52-صفحۀ 131 سطر 6 قبل از كل، واو ساقط شده است.
ضمنا كتاب شرح شمسيه از روى نسخهاى كه بخط احمد تفرشى است در اين جزوه مورد شرح قرار گرفته است.
توضيح:
كتاب شمسيه داراى يك مقدمه و سه مقاله و يك خاتمه است، مقدمه در مورد ماهيت منطق و بيان احتياج بسوى منطق و موضوع آن مقاله اولى در مورد مفردات و مقاله ثانيه در مورد قضايا و احكام آنها و مقاله ثالثه در مورد قياس و خاتمه در مورد مواد اقيسه و اجزاء علوم است، مقاله ثانيه مشتمل بر يك مقدمه و سه فصل است، مقدمه در مورد تعريف قضيه و اقسام اوليه آن و فصل اول پيرامون قضيه حمليه است كه در آن چهار مبحث مطرح مىشود: بحث اول درباره اجزاء و اقسام قضيه حمليه است و بحث ثانى در تحقيق محصورات اربع و بحث سوم در مورد عدول و تحصيل است كه در آن قضيه حمليه بدو قسم معدوله و محصله تقسيم مىگردد و ملاك اين تقسيم آنستكه گاهى حرف سلب مانند ليس و لا و غير، جزء يكى از دو طرف قضيه حمليه يعنى موضوع و محمول يا جزء هردو طرف آن مىشود و گاهى نه در صورت اول قضيه، معدوله و در صورت دوم محصله ناميده مىشود و اين تقسيم متوجه قضيه موجبه و سالبه هردو مىشود قضيه معدوله نيز به سه قسم منقسم مىگردد زيرا كه اگر حرف سلب جزء موضوع آن باشد معدوله الموضوع و اگر جزء محمول آن باشد معدوله المحمول و اگر جزء موضوع و محمول هردو باشد معدوله الطرفين
ناميده مىشود وجه تسميه قضيه معدوله به معدوله آنستكه حرف سلب در اصل براى سلب نسبت بين محمول و موضوع وضع گرديده و هنگامى كه جزء يكى از دو طرف يا هردو طرف قضيه حمليه شد از وضع اصلى خود سرباز زده و عدول نموده است، بنابراين حرف سلب معدول است و اينكه قضيه را معدوله مىنامند از باب نامگذارى شيىء به اسم جزء جزء آن است چون حرف سلب جزء موضوع يا محمول يا هردو و موضوع و محمول جزء قضيه است وجه تسميه قضيه محصله به محصله آنستكه هريك از دو طرف آن امر وجودى و محصل است زيرا كه حرف سلب جزء هيچكدام از دو طرف نيست، قضيه محصله سالبه را بسيطه نيز مىنامند زيرا كه بسيطه آنستكه بدون جزء است و حرف سلب گرچه در قضيه محصله سالبه موجود است لكن جزء هيچكدام از دو طرف آن نيست بلكه نسبت بين محمول و موضوع را سلب مىنمايد. ممكن است كه چنين گمان شود كه هر قضيهاى كه مشتمل بر حرف سلب بود سالبه است و حال آنكه قضيه معدوله با آنكه مشتمل بر حرف سلب است مع ذلك گاهى موجبه است، لذا بايد دانست كه ملاك در ايجاب و سلب قضيه، نسبت بين محمول و موضوع مىباشد اگر چنانچه ثبوتيه باشد قضيه، موجبه و چنانچه سلبيه باشد قضيه، سالبه است و در ايجاب و سلب قضيه به طرفين قضيه اعتبارى نيست ضمنا مثالهاى اقسامى كه براى قضيه حمليه در اين درس مطرح شد در ترجمه ذكر خواهد شد.
قال: بحث ثالث در عدول و تحصيل است. اگر چنانچه حرف سلب جزء موضوع مانند"اللاحى جماد"يا محمول مانند"الجمادلا عالم" يا هردو باشد قضيه معدوله ناميده مىشود خواه موجبه باشد و خواه سالبه و اگر چنانچه جزء هيچكدام از موضوع و محمول نباشد محصله ناميده مىشود در صورتى كه موجبه باشد و بسيطه ناميده مىشود در صورتى كه سالبه باشد.
اقول: قضيه يا معدوله است و يا محصله زيرا كه حرف سلب يا جزء يكى از موضوع و محمول هست يا نيست اگر چنانچه جزء موضوع باشد مانند"اللاحى جماد"يا جزء محمول باشد مانند"الجماد لا عالم"يا جزء هردو باشد مانند"اللاحى لا عالم"قضيه معدوله ناميده مىشود موجبه باشد يا سالبه در صورت اول معدوله الموضوع و در صورت دوم معدوله المحمول و در صورت سوم معدوله الطرفين ناميده مىشود و اما قضيه معدوله، معدوله خوانده شده بخاطر آنكه حرف سلب مانند ليس و لا و غير، بحسب وضع لغوى براى سلب و رفع نسبت بين محمول و موضوع وضع گرديده و هنگامى كه با غير خود مانند شيىء واحدى قرار داده شد كه براى آن، چيزى اثبات مىشود (در قضيه موجبه معدوله الموضوع) يا براى چيزى اثبات مىشود (در قضيه موجبه معدوله المحمول) يا از او چيزى سلب مىشود (در قضيه سالبه معدوله الموضوع) يا از چيزى سلب
مىشود (در قضيه سالبه معدوله المحمول) از وضع اصلى خود عدول نموده است. مصنف در متن براى هركدام از قضيه معدوله الموضوع و معدوله المحمول مثالى ذكر كرد و لكن براى قضيه معدوله الطرفين ذكر نكرد بجهت آنكه از مثال قضيه معدوله الموضوع، موضوع معدول (اللاحى) و از مثال قضيه معدوله المحمول، محمول معدول (لا عالم) دانسته شد و از جمع بين آندو (اللاحى و لا عالم) مثال قضيه معدوله الطرفين فهميده مىشود و اگر چنانچه حرف سلب جزء هيچكدام از موضوع و محمول نباشد قضيه، محصله ناميده مىشود خواه موجبه باشد مانند"زيد كاتب"و خواه سالبه باشد مانند"زيد ليس بكاتب"و وجه تسميه آن اينستكه حرف سلب هنگامى كه جزء هيچكدام از دو طرف قضيه نباشد هركدام از طرفين وجودى و محصل است گاهى اسم محصله به موجبه محصله، اختصاص داده مىشود و به سالبه محصله، بسيطه گفته مىشود چون بسيطه آنستكه داراى جزء نيست و حرف سلب گرچه در قضيه سالبه محصله موجود است ولى جزء هيچكدام از دو طرف آن نيست و اما مصنف براى موجبه و سالبه محصله مثالى ذكر نكرد بخاطر آنكه تمام مثالهائى كه در مباحث گذشته ذكر شد مىتواند براى آنها بعنوان مثال ذكر شود.
قال: ملاك در ايجاب و سلب قضيه، نسبت ثبوتيه و سلبيه بين محمول و موضوع است نه دو طرف قضيه. بنابراين قضيه"كل ما ليس بحى فهو لا عالم"موجبه است با آنكه دو طرف آن عدمى و سلبى است و قضيه "لا شيىء من المتحرك بساكن"سالبه است با آنكه دو طرف آن وجودى و ايجابى است.
اقول: چهبسا و هم گمان مىكند كه هرقضيهاى كه مشتمل بر حرف سلب باشد سالبه است و چونكه مصنف ذكر نمود كه قضيه معدوله مشتمل بر حرف سلب است و مع ذلك گاهى موجبه است لذا معناى ايجاب و سلب
را نيز ذكر كرد تا آنكه اشتباه مرتفع گردد. سابقا معلوم شد كه معناى ايجاب، ايقاع نسبت و سلب، رفع نسبت است، پس ملاك در ايجاب و سلب قضيه، ايقاع و رفع نسبت است نه دو طرف قضيه. بنابراين هرگاه نسبت بين محمول و موضوع، ايجابيه باشد قضيه، موجبه است هرچند دو طرف آن عدمى و سلبى باشد مانند"كل ما ليس بحى فهو لا عالم" زيرا در اين مثال بثبوت لا عالميه بر آنچه كه بر آن ليس بحى صادق است حكم شده، پس اين قضيه موجبه است با آنكه دو طرف آن مشتمل بر حرف سلب است و هرگاه نسبت بين محمول و موضوع سلبيه باشد قضيه، سالبه است هرچند دو طرف آن وجودى و ايجابى باشد مانند"لا شىء من المتحرك بساكن"چون در اين مثال به سلب ساكن از مصاديق متحرك حكم شده پس اين قضيه، سالبه است هرچند در دو طرف آن سلبى وجود ندارد پس التفات در ايجاب و سلب قضيه به اطراف آن نيست بلكه به نسبت است.
(توضيح)
مصنف در اين متن احكام قضيه معدوله و محصله را بيان مىنمايد و فرق بين سالبه محصله كه بآن بسيطه نيز گويند و موجبه معدوله المحمول را ذكر مىكند شارح ابتدا دو سئوال را مطرح نموده و جواب آنها را نيز مىفرمايد سئوال اول آنكه همانطور كه قضيه گاهى معدوله المحمول است گاهى هم معدوله الموضوع است پس چرا مصنف در اين متن كه احكام قضيه معدوله و محصله را بيان مىكند تنها قضيه معدوله المحمول را ذكر نموده و سئوال دوم آنكه قضيه محصله و همينطور قضيه معدوله المحمول نيز داراى دو قسم موجبه و سالبه است چرا مصنف تنها فرق بين سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول را ذكر كرده است جواب از سئوال اول آنستكه در فن منطق در ميان قضاياى معدوله قضيه معدوله المحمول معتبر است و جهت آن مطلبى است كه سابقا بيان شد 1و آن اينكه در جانب هريك از موضوع و محمول قضيه دو چيز وجود دارد:1-ذات و فرد و مصداق 2-وصف و عنوان و مفهوم. لكن در جانب موضوع ذات و در جانب محمول وصف معتبر است و اينمطلب معلوم است كه حكم بر ذات به محمول وجودى و ايجابى با حكم بر آن به محمول عدمى و سلبى متفاوت است بنابراين عدول و تحصيل در جانب محمول باعث تفاوت و اختلاف
مفهوم و معناى قضيه مىگردد بخلاف عدول و تحصيل در جانب موضوع زيرا عدول و تحصيل در جانب موضوع در وصف و عنوان و مفهوم موضوع است و محكوم عليه در قضيه، ذات موضوع است نه وصف آن چون همانگونه كه گذشت در جانب موضوع قضيه ذات معتبر است و حكم بر ذات موضوع تفاوتى نمىكند باينكه از ذات موضوع با وصف عدمى و سلبى يا وجودى و ايجابى تعبير گردد و اما جواب از سئوال دوم آنستكه در اينجا چهار قسم قضيه مطرح است:
1-موجبه محصله مانند"زيد كاتب".
2-سالبه محصله مانند"زيد ليس بكاتب".
3-موجبه معدوله المحمول مانند"زيد لا كاتب".
4-سالبه معدوله المحمول مانند"زيد ليس بلا كاتب".
و در ميان اين قضايا تنها بين دو قضيه اشتباه رخ مىدهد:
1-سالبه محصله 2-موجبه معدوله المحمول چون بين موجبه محصله و سالبه محصله اشتباهى رخ نمىدهد بخاطر آنكه در موجبه حرف سلبى وجود ندارد بخلاف سالبه و بين موجبه محصله و موجبه معدوله- المحمول اشتباهى رخ نمىدهد چون در اولى حرف سلبى وجود ندارد بخلاف دومى و بين موجبه محصله و سالبه معدوله المحمول اشتباهى رخ نمىدهد زيرا كه حرف سلب در اولى وجود ندارد بخلاف دومى و بين سالبه محصله و سالبه معدوله المحمول اشتباهى واقع نمىشود بجهت آنكه در اولى يك حرف سلب و در دومى دو حرف سلب موجود است و بين موجبه معدوله المحمول و سالبه معدوله المحمول اشتباهى پديد نمىآيد بعلت وجود يك حرف سلب در اولى و دو حرف سلب در دومى ولى بين سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول اشتباه واقع مىشود چون در هردو يك حرف سلب موجود است مثلا قضيه"زيد ليس بكاتب"معلوم نمىشود
كه موجبه معدوله المحمول است يا سالبه محصله لذا مصنف فرق بين آندو را بيان نموده است و فرق بين آندو معنوى و لفظى است اما فرق معنوى آنستكه سالبه محصله اعم از موجبه معدوله المحمول است چون هرگاه موجبه معدوله المحمول صادق باشد سالبه محصله نيز صادق است بدون عكس اما اينكه هرگاه موجبه معدوله المحمول صادق باشد سالبه محصله نيز صادق است بخاطر آنكه موقعى كه ليس بكاتب مثلا براى زيد ثابت باشد كه معناى موجبه معدوله المحمول است كاتب از زيد مسلوب خواهد بود كه معناى سالبه محصله است چون اگر كاتب از زيد مسلوب نباشد براى زيد ثابت خواهد بود بخاطر محال بودن ارتفاع نقيضين و اگر كاتب براى زيد ثابت باشد اجتماع نقيضين لازم مىآيد چرا كه فرضا ليس بكاتب براى آن ثابت است و اجتماع نقيضين باطل است و اما اينكه هرگاه سالبه محصله صادق باشد لازم نيست موجبه معدوله المحمول صادق باشد بجهت آنستكه موضوع در قضيه موجبه معدوله المحمول بايد حتما موجود باشد بخلاف سالبه محصله بخاطر آنكه در قضيه موجبه به ثبوت محمول براى موضوع حكم مىشود بخلاف سالبه كه در آن به نفى محمول از موضوع حكم مىگردد و از طرفى قاعده بديهيۀ فرعيه مىگويد كه "ثبوت شيىء لشيىء فرع ثبوت المثبت له"يعنى ثبوت محمول براى موضوع فرع و تابع ثبوت موضوع است بنابراين قضيه"شريك البارى ليس ببصير"مثلا بعنوان سالبه محصله صادق است ولى بعنوان موجبه معدوله المحمول صادق نيست چون موضوع آن موجود نيست. شارح در اينجا اشكال و جوابى را مطرح نموده است كه در درس بعدى ذكر خواهد شد.
قال: سالبه بسيله از موجبه معدوله المحمول اعم است زيرا سالبه در صورت عدم موضوع، صادق است ولى موجبه صادق نيست (ادامه ترجمه متن در درس بعدى) .
اقول: قائلى را رسد كه بگويد همانگونه كه عدول در جانب محمول هست در جانب موضوع نيز هست چنانچه در درس قبلى توسط مصنف مطرح شد پس چرا مصنف هنگامى كه در احكام شروع نمود كلام خويش را به عدول در محمول اختصاص داد و علاوه محصلات و معدولات زياد است پس چرا از ميان آنها سالبه بسيطه و موجبه معدوله المحمول را فقط ذكر كرد، در جواب چنين مىگوئيم اما وجه آنكه كلام خود را به عدول در محمول اختصاص داد آنستكه معتبر در فن منطق از عدول، عدول در جانب محمول است بخاطر آنكه سابقا باثبات رسيد كه مدار حكم (نسبت در قضيه) ذات موضوع و وصف محمول است و در اينكه حكم بر شيىء، به امور وجوديه مخالف باحكم بر آن به امور عدميه است خفائى نيست، پس اختلاف قضيه به عدول و تحصيل در محمول، در مفهوم قضيه مؤثر است بخلاف عدول و تحصيل در وصف موضوع، كه تاثيرى در مفهوم قضيه ندارد چون عدول و تحصيل، در مفهوم موضوع است و مفهوم موضوع
محكوم عليه نيست زيرا محكوم عليه عبارت از ذات موضوع است و حكم بر شيىء به اختلاف تعبيرات از آن، تفاوت نمىكند و اما وجه آنكه از ميان محصلات و معدولات زياد، سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول را فقط ذكر نمود آنستكه اعتبار عدول و تحصيل در محمول، موجب تربيع قسمت مىگردد چون حرف سلب اگر جزء محمول باشد قضيه، معدوله و الا محصله است، موضوع بهر صورتى كه مىخواهد باشد (معدول يا محصل) و هرچه مىخواهد باشد و معدوله و محصله هركدام يا موجبه است و يا سالبه. بنابراين چهار قسم قضيه بوجود مىآيد موجبه محصله و سالبه محصله و موجبه معدوله و سالبه معدوله و اشتباهى بين دو قضيه از اين چهار قضيه رخ نمىدهد مگر بين سالبه محصله و موجبه معدوله اما بين موجبه محصله و سالبه محصله اشتباهى واقع نمىشود چون حرف سلب در موجبه نيست ولى در سالبه هست و اما بين موجبه محصله و موجبه معدوله اشتباهى پديد نمىآيد چون حرف سلب در معدوله هست ولى در محصله نيست و اما بين موجبه محصله و سالبه معدوله اشتباهى رخ نمىدهد زيرا حرف سلب در سالبه معدوله هست ولى در موجبه محصله نيست و اما بين سالبه محصله و سالبه معدوله التباسى واقع نمىشود چون دو حرف سلب در سالبه معدوله است و يك حرف سلب در سالبه محصله و اما بين موجبه معدوله و سالبه معدوله التباسى رخ نمىدهد زيرا يك حرف سلب در موجبه و دو حرف سلب در سالبه است و اما بين سالبه محصله و موجبه معدوله اشتباه رخ مىدهد چون در هردو يك حرف سلب وجود دارد مثلا هنگامى كه گفته شود"زيد ليس بكاتب"معلوم نمىشود كه موجبه معدوله است يا سالبه محصله لذا ايندو قضيه را مصنف ذكر نمود و فرق بين آندو معنوى و لفظى است اما معنوى آنستكه سالبه بسيطه از موجبه معدوله اعم است. زيرا هرگاه موجبه معدوله صادق باشد سالبه
بسيطه نيز صادق است بدون عكس اما قسمت اول بخاطر آنكه هروقت لا باء (لا كاتب مثلا) براى ج (زيد مثلا) ثابت باشد كاتب از زيد مسلوب خواهد بود زيرا اگر سلب كاتب از زيد صادق نباشد كاتب براى زيد صادق خواهد بود و در نتيجه كاتب و لا كاتب براى زيد ثابت خواهد بود و اين اجتماع نقيضين است و اما قسمت دوم كه از صدق سالبه بسيطه صدق موجبه معدوله لازم نمىآيد بخاطر آنستكه ايجاب، بر معدوم صحيح نيست بجهت بداهت اينكه ايجاب شيىء (محمول) براى غير خود (موضوع) فرع وجود مثبت له (موضوع) است بخلاف سلب چون وقتى ايجاب بر معدومات صادق نبود سلب از معدومات صحيح خواهد بود بالبداهه (و الا ارتفاع نقيضين لازم مىآيد كه محال است) پس ممكن است موضوع، معدوم باشد و در اينهنگام سالبه بسيطه صادق خواهد بود ولى موجبه معدوله خير. چنانچه"شريك البارى ليس ببصير"(بعنوان سالبه محصله) صادق است ولى"شريك البارى غير بصير"(بعنوان موجبه معدوله المحمول) صادق نيست چون معناى قضيه اولى، سلب بصر از شريك البارى است و چون شريك البارى معدوم است سلب هرمفهومى از آن صادق است ولى معناى قضيه دوم آنستكه عدم بصر براى شريك البارى ثابت است پس بايد شريك البارى فى حد نفسه و ذاته (يعنى ذات شريك البارى) موجود باشد تا ثبوت چيزى براى آن ممكن باشد و حال آنكه شريك البارى ممتنع الوجود است.
توضيح:
در درس قبل گفته شد كه قضيه سالبه در صورت عدم موضوع صادق است بخلاف موجبه اينك شارح اشكال و جوابى را مطرح مىنمايد اشكال آنستكه اگر سالبه در صورت عدم موضوع صادق باشد بين موجبه كليه مانند"كل انسان حيوان"و سالبه جزئيه مانند"بعض الانسان ليس بحيوان"تناقض نخواهد بود چون در اين صورت گاهى هردو باهم صادق است زيرا اثبات محمول مانند حيوان براى جميع افراد موجوده موضوع و سلب آن از بعض افراد معدومه موضوع ممكن است و حال آنكه دو قضيهاى كه بينشان تناقض است ممكن نيست كه هردو باهم صادق باشند پس چگونه است كه گفته مىشود بين موجبه كليه و سالبه جزئيه تناقض است جواب اشكال آنستكه همانگونه كه در قضيه موجبه بر افراد موجوده موضوع حكم مىشود در قضيه سالبه نيز بر افراد موجوده موضوع حكم مىگردد لكن صدق قضيه موجبه بر وجود موضوع متوقف است ولى صدق قضيه سالبه بر وجود موضوع توقف ندارد چون معناى موجبه كليه آنستكه محمول براى جميع افراد موجوده موضوع ثابت است و اين در صورتى صادق است كه افراد موضوع موجود باشد و معناى سالبه جزئيه كه
نقيض موجبه كليه است آنستكه اينطور نيست كه محمول براى تمام افراد موجوده موضوع ثابت باشد و اين معنا در دو صورت صادق است يكى آنكه هيچ فردى از افراد موضوع موجود نباشد و اين سالبه بانتفاء موضوع است و ديگر آنكه فردى از افراد موضوع موجود باشد و عدم محمول براى آن ثابت باشد بنابراين بين موجبه كليه و سالبه جزئيه تناقض متحقق است سپس شارح سئوال مقدر و جوابى را كه مصنف از آن داده است ذكر مىنمايد سئوال مقدر اينستكه اينكه گفته مىشود صدق قضيه موجبه توقف بر وجود موضوع دارد بخلاف سالبه اگر مقصود اينستكه قضيه موجبه مستدعى و متقاضى وجود موضوع در خارج است پس در اينصورت قضيه موجبه حقيقيه هرگز نبايد صادق باشد چون حكم در آن، منحصر به افرادى از موضوع كه موجود در خارج است نيست و اگر مقصود آنستكه قضيه موجبه مستدعى وجود موضوع مطلقا است يعنى چه در خارج موجود باشد و چه در ذهن در اينصورت فرقى بين موجبه و سالبه نيست زيرا كه سالبه نيز مستدعى وجود موضوع مطلقا هست بخاطر آنكه موضوع ولو در قضيه سالبه بايد تصور شود و موجود در ذهن باشد جواب از اين سئوال آنستكه چنانچه سابقا گفته شد بحث ما در قضيه خارجيه و حقيقيه است نه در مطلق قضيه بنابراين مقصود از اينكه موجبه مستدعى وجود موضوع است آنستكه اگر موجبه، قضيه خارجيه بود بايد موضوع آن محققا در خارج موجود باشد و اگر قضيه حقيقيه بود بايد وجود موضوع در خارج مقدر باشد ولى سالبه مستدعى وجود موضوع باين تفصيلى كه گفته شد نيست پس بين قضيه موجبه و سالبه، فرق وجود دارد.
اينكه در بيان فرق معنوى بين سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول گفته شد كه سالبه محصله از موجبه معدوله المحمول اعم است در صورتى است كه موضوع موجود نباشد و اما در صورتى كه موضوع موجود
باشد ايندو قضيه متلازم و متساوىاند و هرگاه يكى صادق بود ديگرى نيز صادق است چون موضوع موجود مانند زيد در صورتى كه كاتب از آن سلب شده باشد كه معناى سالبه محصله است لا كاتب براى آن ثابت خواهد بود كه معناى موجبه معدوله المحمول است و بالعكس و اما فرق لفظى بين ايندو قضيه آنستكه اگر قضيه، ثلاثيه بود يعنى علاوه بر موضوع و محمول رابطه نيز در آن ذكر گرديده بود چنانچه رابطه مقدم بر حرف سلب باشد مانند"زيد هو ليس بكاتب"قضيه، موجبه معدوله المحمول است چون از شان رابطه آنستكه ما بعد خود را به ماقبلش مرتبط مىنمايد، پس در اينصورت، ربط سلب است و ربط سلب، ايجاب است و چنانچه رابطه مؤخر از حرف سلب باشد مانند"زيد ليس هو بكاتب"قضيه، سالبه محصله است چون از شان حرف سلب آنستكه مابعد خود را از ماقبلش رفع و سلب مىنمايد، پس در اينصورت، سلب ربط است و قضيه سالبه است و اما اگر قضيه ثنائيه بود فرق بين دو قضيه از دو جهت است:
1-به نيت كه ربط سلب نيت شود و قضيه، موجبه باشد يا سلب ربط، كه سالبه باشد.
2-به اينكه اصطلاحا بعض الفاظ مانند لفظ غير و لا، به موجبه اختصاص داده شود و بعض الفاظ مانند ليس، به سالبه و مثلا اگر گفته شود"زيد غيركاتب"يا"زيد لا كاتب"قضيه، موجبه و اگر گفته شود "زيد ليس بكاتب"قضيه، سالبه باشد يا به عكس.
دنباله ترجمه متن از درس قبل: چون ايجاب، صحيح نيست مگر بر موجود محقق، چنانچه در قضيه خارجيه الموضوع چنين است يا بر موجود مقدر چنانچه در حقيقيه الموضوع چنين است. و اما هنگامى كه موضوع موجود باشد سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول متلازمند و فرق بين سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول در لفظ در قضيه ثلاثيه آنستكه قضيه، موجبه است اگر رابطه بر حرف سلب مقدم باشد و سالبه است اگر از حرف سلب مؤخر باشد و در قضيه ثنائيه به نيت يا به اصطلاح و مواضعه است بر اختصاص دادن لفظ غير يا لا به موجبه معدوله و لفظ ليس به سالبه محصله يا بالعكس.
دنبالۀ ترجمه شرح: اشكال نشود كه اگر سالبه در صورت عدم موضوع صادق است بين موجبه كليه و سالبه جزئيه تناقض نخواهد بود زيرا در اينصورت گاهى هردو صادق است بجهت آنكه اثبات محمول براى جميع افراد موجوده موضوع و سلب آن از بعض افراد معدومه موضوع ممكن است چون چنين جواب مىدهيم كه حكم در سالبه بر افراد موجوده موضوع است چنانچه حكم در موجبه بر افراد موجوده موضوع است الا اينكه صدق سالبه، بر وجود افراد موضوع توقف ندارد و صدق موجبه توقف
دارد چون معناى موجبه كليه آنستكه محمول براى جميع افراد موضوع ثابت است و شكى نيست كه اين معنا هنگامى صادق است كه افراد موضوع موجود باشد و معناى سالبه آنستكه اينطور نيست يعنى محمول براى هر فردى از افراد موجوده موضوع ثابت نيست و اين معنا گاهى صادق است باينكه هيچ فردى از افراد موضوع موجود نباشد و گاهى باينكه فردى از افراد موضوع موجود است و عدم محمول براى آن ثابت است بنابراين بطور قطع بين موجبه كليه و سالبه جزئيه تناقض برقرار است و اما قول مصنف در متن كه فرمود"چون ايجاب صحيح نيست مگر بر موجود محقق چنانچه در خارجيه الموضوع چنين است يا مقدر چنانچه در حقيقيه الموضوع چنين است"اين كلام دخالتى در بيان فرق بين سالبه محصله و موجبه معدوله المحمول ندارد چون همان كلام مصنف كه فرمود ايجاب مستدعى وجود موضوع است بخلاف سلب، در بيان فرق كافى است و اما اينكه موضوع موجود در خارج باشد محققا يا مقدرا نيازى به آن نيست پس شايد اين كلام مصنف جواب سئوال مقدرى است كه در اينجا ذكر مىشود و آن اينستكه اگر مقصود شما از اينكه مىگوئيد ايجاب مستدعى وجود موضوع است آنستكه مستدعى وجود موضوع در خارج است پس موجبه حقيقيه هرگز صادق نيست چون حكم در آن منحصر به موضوعات موجوده در خارج نيست و اگر مقصود آنستكه ايجاب مستدعى مطلق وجود است پس سالبه نيز مستدعى مطلق وجود است چون موضوع بايد بوجهى از وجوه تصور شود ولو بر آن حكم به سلب شود بنابراين فرقى بين موجبه و سالبه در اين معنا نيست مصنف از اين سئوال مقدر چنين جواب داده است كه بحث ما در قضيه خارجيه و حقيقيه است نه در مطلق قضيه چنانچه قبلا نيز باينمطلب اشاره شد (در صفحۀ 80 كتاب شرح شمسيه-صفحۀ 128
جلد دوم منطقيات) پس مراد باينكه ايجاب مستدعى وجود موضوع است اينستكه موجبه اگر خارجيه باشد بايد موضوعش در خارج محققا موجود باشد و اگر حقيقيه باشد بايد وجود موضوع در خارج مقدر باشد و سالبه مستدعى وجود موضوع به اين تفصيلى كه گفته شد نيست در نتيجه فرق بين موجبه و سالبه ظاهر و اشكال مندفع شد تمام اين مطالب در صورتى است كه موضوع موجود نباشد و اگر موجود باشد موجبه معدوله و سالبه محصله متلازمند چون موضوع موجود، هنگامى كه محمول از آن سلب شود عدم محمول براى آن ثابت خواهد بود و بالعكس. اين كلام در فرق معنوى بود و اما لفظى آنستكه قضيه يا ثلاثيه است و يا ثنائيه اگر ثلاثيه بود يا رابطه مقدم بر حرف سلب است و يا مؤخر اگر مقدم باشد قضيه، موجبه است چون از شان رابطه آنستكه مابعد خود را به ماقبلش مرتبط مىنمايد بنابراين آنجا ربط سلب خواهد بود و ربط سلب، ايجاب است و اگر مؤخر باشد قضيه، سالبه است چون از شان حرف سلب آنستكه مابعد خود را از ماقبلش سلب مىنمايد، پس در آنجا سلب ربط و قضيه، سالبه خواهد بود و اگر قضيه، ثنائيه بود فرق از دو جهت است:
1-به نيت باينكه ربط سلب نيت شود يا سلب ربط.
2-به اصطلاح و قرارداد بر اختصاص دادن بعض الفاظ مانند لفظ غير و لا، به موجبه و بعض الفاظ مانند ليس، به سالبه يا به عكس.
توضيح:
بحث چهارم در تقسيم قضيه حمليه به مطلقه و موجهه است مطلقه آنستكه جهت در آن ذكر نگرديده باشد و موجهه بخلاف آنست نسبت محمول به موضوع كه يكى از اجزاء قضيه حمليه است خواه ثبوتيه باشد كما فى الموجبه و خواه سلبيه كما فى السالبه در واقع و نفس الامر مكيف به كيفيتى مانند ضروره يا دوام يا فعليت يا امكان يا امتناع است كه آن كيفيت ثابته در نفس الامر را، ماده يا عنصر قضيه نامند و لفظى را كه در قضيه ملفوظه دلالت برآن كيفيت ثابته در نفس الامر يعنى ماده قضيه مىكند و همچنين حكم عقل در قضيه معقوله باينكه نسبت مكيف به كيفيت كذائيه هست جهت قضيه نامند مثلا نسبت حيوان به انسان در قضيه"كل انسان حيوان بالضروره"در واقع و نفس الامر مكيف به كيفيت ضروره است كه اين كيفيت را ماده قضيه گويند و لفظ بالضروره را در صورتى كه قضيه"كل انسان حيوان بالضروره"قضيه ملفوظه باشد كه دلالت بر آن كيفيت ثابته در نفس الامر مىنمايد يا حكم عقل را باينكه نسبت حيوان به انسان مكيف به كيفيت ضروره است در صورتى كه قضيه، قضيۀ معقوله باشد جهت قضيه نامند حال چنانچه جهت قضيه مطابق با
ماده آن باشد قضيه، صادق و چنانچه مخالف باشد قضيه، كاذب است چون لفظ در قضيه ملفوظه هنگامى كه دلالت كند بر اينكه كيفيت نسبت در نفس الامر كيفيت كذائيه است يا عقل در قضيه معقوله حكم نمايد باينكه كيفيت نسبت در واقع كيفيت كذائيه است ولى آن كيفيتى را كه لفظ بر آن دلالت نموده يا عقل بآن حكم كرده است كيفيت ثابته در واقع و نفس الامر نباشد حكمى كه در قضيه شده است مطابق با واقع نخواهد بود و لاجرم قضيه كاذب خواهد بود توضيح بيشتر در باب معناى جهت آنكه نسبت محمول به موضوع خواه ايجابيه باشد و خواه سلبيه مانند موضوع و محمول وجودى در واقع و وجودى در عقل و وجودى در لفظ دارد هنگامى كه نسبت وجودى در واقع داشت و در نفس الامر ثابت بود ناچار مكيف به كيفيتى خواهد بود مثلا يا مكيف بكيفيت ضروره است يا لا ضروره و الا اگر بيكى از آندو مكيف نباشد ارتفاع نقيضين لازم مىآيد آن كيفيت ثابته در نفس الامر را ماده يا عنصر قضيه گويند سپس هنگامى كه نسبت در عقل موجود شد عقل براى آن كيفيتى را اعتبار و لحاظ مىنمايد كه يا مطابق با كيفيت ثابته در نفس الامر است و يا مخالف با آن و اين كيفيت ثابته در عقل را جهت قضيه معقوله نامند سپس موقعى كه نسبت در لفظ وجود يافت عبارت و لفظى آورده مىشود كه بر آن كيفيتى كه عقل براى نسبت اعتبار نموده دلالت نمايد چون الفاظ در مقابل صور و معانى عقليه و ذهنيه وضع گرديده و اين عبارت و لفظ را جهت قضيه ملفوظه خوانند بنابراين همانگونه كه براى موضوع محمول و نسبت در واقع و نزد عقل و در لفظ وجودى است براى كيفيت نسبت نيز در واقع و نزد عقل و در لفظ وجودى است ولى از آن رهگذر كه معانى و صور عقليه و ذهنيه و الفاظى كه در مقابل آنها وضع گرديده بر آنها دلالت مىنمايد لازم نيست كه مطابق با امور ثابته در واقع
و نفس الامر باشد مطابقت جهت با ماده نيز لازم نيست بلكه گاهى جهت مخالف با ماده است و در نتيجه قضيه كاذبه است.
راه و رسم وضع، اينگونه است كه اگر واضع بخواهد لفظى را در مقابل معنائى وضع نمايد از باب مثال لفظ زيد را در مقابل مسمى و معناى آن يعنى شخص خارجى وضع كند ابتدا معناى لفظ زيد يعنى آن شخص خارجى را تصور نموده و سپس لفظ زيد را بازاء معناى متصور وضع مىكند و معناى متصور هم كه با ذات خارجى انطباق دارد ولى بعضى از بزرگان قائل بودهاند كه لفظ براى همان ذات خارجى وضع مىشود و الفاظ بدون وساطت معانى به ذوات خارجيه اصابت مىكند. انتهى.
قال: بحث رابع در مورد قضاياى موجهه است نسبت محمولات به موضوعات خواه ثبوتيه باشد و خواه سلبيه ناچار داراى كيفيتى مانند ضرورت و دوام و لا ضروره و لا دوام است كه آن كيفيت، ماده قضيه و لفظى كه دلالت بر آن كيفيت مىنمايد جهت قضيه ناميده مىشود.
اقول: نسبت محمول بموضوع خواه بايجاب باشد و خواه بسلب ناچار داراى كيفيتى در واقع مانند ضروره و لا ضروره و دوام و لا دوام مىباشد چون هرنسبتى كه فرض گردد هنگامى كه با واقع مقايسه شود يا مكيف به كيفيت ضروره است يا لا ضروره (و الا اگر مكيف بيكى از آندو نباشد ارتفاع نقيضين لازم مىآيد كه محال است) و از جهت ديگر (چون ضروره يكى از جهات قضاياست) يا مكيف به كيف دوام است يا لا دوام مثلا هنگامى كه بگوئيم"كل انسان حيوان بالضروره"ضرورت، كيفيت نسبت حيوان به انسان است و هنگامى كه بگوئيم"كل انسان كاتب لا بالضروره"لا ضروره، كيفيت نسبت كتابت به انسان است و آن كيفيت ثابته در نفس الامر ماده قضيه ناميده مىشود و لفظى كه بر آن در قضيه ملفوظه دلالت مىنمايد يا حكم عقل باينكه نسبت، مكيف به كيفيت كذائيه است در قضيه معقوله، جهت قضيه ناميده مىشود و هرگاه جهت
با ماده مخالف باشد قضيه كاذب خواهد بود چون لفظ هنگامى كه دلالت كند بر اينكه كيفيت نسبت، در واقع فلان كيفيت است يا عقل بآن حكم نمايد ولى كيفيتى را كه لفظ بر آن دلالت نموده يا عقل بآن حكم كرده آن كيفيت ثابته در نفس الامر نباشد حكم در قضيه، مطابق با واقع نخواهد بود و قضيه كاذب خواهد بود تلخيص كلام در اين مقام به اينستكه مىگوئيم نسبت محمول بموضوع خواه ايجابيه باشد و خواه سلبيه لازم است كه براى آن وجودى در واقع و وجودى نزد عقل و وجودى در لفظ باشد مانند موضوع و محمول و اشياء ديگرى كه داراى اين سه وجود هستند بنابراين هنگامى كه نسبت، در واقع ثابت بود ناچار بايد مكيف به يك كيفيتى باشد سپس هنگامى كه نسبت، نزد عقل حاصل گشت عقل براى آن كيفيتى را اعتبار مىنمايد كه يا عين آن كيفيت ثابته در نفس الامر است و يا غير آن سپس هنگامى كه نسبت در لفظ وجود يافت عبارت و لفظى ايراد مىگردد كه بر آن كيفيت معتبره نزد عقل، دلالت كند زيرا الفاظ بازاء صورت معقوله وضع شده است پس همانگونه كه براى موضوع و محمول و نسبت، وجوداتى در واقع است و وجوداتى نزد عقل است و باعتبار همين وجوداتى كه نزد عقل دارند اجزاء قضيه معقولهاند و وجوداتى در لفظ است كه باين اعتبار اجزاء قضيهملفوظهاند براى كيفيت نسبت نيز، وجودى در واقع و نزد عقل و در لفظ است كيفيت ثابته براى نسبت در واقع، ماده قضيه و كيفيت ثابته براى نسبت در عقل، جهت قضيه معقوله و عبارت و لفظى كه دلالت بر آن مىكند جهت قضيه ملفوظه است ولى چون صور عقليه و الفاظى كه بر آنها دلالت مىكند لازم نيست كه مطابق با امور ثابته در واقع باشد مطابقت جهت با ماده نيز لازم نيست مثلا همانطور كه اگر شبحى (شبح، سايه يا سياهى چيزى كه از دور ديده
مىشود) را يافتيم كه انسان است و آن را از دور احساس نموده و ديديم چهبسا از آن شبح در عقول ما صورت انسان حاصل مىشود و در اينموقع از آن به انسان تعبير مىنمائيم و چهبسا از آن شبح صورت فرس حاصل مىگردد و از آن به فرس تعبير مىكنيم. در نتيجه براى شبح وجودى در واقع است و وجودى در عقل است كه يا مطابق با وجود در واقع است و يا مخالف و وجودى در لفظ و عبارت است در عبارت صادقه و يا كاذبه براى كيفيت نسبت حيوان به انسان كه ضرورت است نيز ثبوت و وجودى در واقع و در عقل و در لفظ است چنانچه كيفيت معقوله يا عبارت ملفوظه مطابق با كيفيت ثابته در نفس الامر باشد قضيه صادق و الا كاذب است.
توضيح:
قضيه موجهه داراى اقسامى است چون جهات قضايا گوناگون است يكى از جهات قضايا ضرورت است كه خود نيز داراى شش قسم است بنامهاى ضرورت ازليه، ضرورت ذاتيه، ضرورت وصفيه، ضرورت در وقت معين، ضرورت در وقت غير معين و ضرورت بشرط محمول (البته از ضرورت ازليه و ضرورت بشرط محمول در اين كتاب بحثى نشده است) يكى ديگر از جهات قضايا دوام است كه خود نيز داراى دو قسم بنامهاى دوام ذاتى و دوام وصفى است يكى ديگر از جهات قضايا امتناع است كه از آن در منطق بحث نمىشود زيرا قضيهاى را كه مانند"شريك البارى موجود بالامتناع"جهت آن امتناع است مىتوان بصورت قضيه"شريك البارى ليس بموجود بالضروره"بيان نمود و يكى ديگر از جهات قضايا فعليت است و ديگر از جهات قضايا امكان است كه خود نيز داراى دو قسم بنامهاى امكان عام و امكان خاص است قضيه موجهه ابتدا بدو قسم بسيطه و مركبه منقسم و سپس بسيطه شش قسم و مركبه هفت قسم پيدا مىكند بسيطه آنستكه حقيقت و معناى آن يا ايجاب فقط است در صورتى كه موجبه باشد مانند"كل انسان حيوان بالضروره"كه معناى آن ايجاب
و اثبات حيوانيت براى انسان است و يا سلب فقط است در صورتى كه سالبه باشد مانند"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره"كه معناى آن سلب حجريه از انسان است و مركبه آنستكه حقيقت و معناى آن مركب و ملتئم از ايجاب و سلب هردو است مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما" كه معناى آن ايجاب و اثبات ضحك براى انسان و سلب آن از انسان است بالفعل. اينكه در تعريف مركبه گفته شد كه حقيقت و معناى آن مركب از ايجاب و سلب است بخاطر آنستكه چهبسا در لفظ قضيه مركبه، تركيبى از ايجاب و سلب بچشم نمىخورد مانند قضيه ممكنه خاصه"كل انسان كاتب بالامكان الخاص"كه معناى آن اينستكه ايجاب كتابت براى انسان ضرورى نيست كه اين معناى قضيه ممكنه عامه سالبه"لا شيىء من الانسان بكاتب بالامكان العام است و سلب كتابت از انسان نيز ضرورى نيست كه اين معناى قضيه ممكنه عامه موجبه"كل انسان كاتب بالامكان العام" است.
بنابراين معناى ممكنه خاصه مركب از ايجاب و سلب است ولى در لفظ آن تركيبى وجود ندارد البته گاهى در لفظ مركبه نيز تركيب از ايجاب و سلب هست مانند قضيه وجوديه لا دائمه"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما"كه همان قضيه مطلقه عامه است كه مقيد به لادوام گرديده است اينكه گفته شد كه بسيطه داراى شش قسم و مركبه داراى هفت قسم است نه به اين معناست كه عدد بسائط و مركبات منحصر به اين تعداد است چون بسائط و مركبات منحصر به عدد خاصى نيست بلكه به اين معناست كه آنچه كه از بسائط و مركبات كه عادت مناطقه به بحث از آنها و احكام آنها مانند تناقض و عكس و قياس جارى گشته همين تعداد است 1-اولين قسم از اقسام ششگانه بسيطه قضيه ضروريه مطلقه است كه جهت آن ضرورت ذاتيه يعنى ضرورت مادام ذات الموضوع موجوده
است و آن قضيهاى استكه در آن به ضرورت ثبوت محمول براى موضوع در صورتى كه موجبه باشد مانند"كل انسان حيوان بالضروره"و يا بضرورت سلب محمول از موضوع در صورتى كه سالبه باشد مانند"لا شىء من الانسان بحجر بالضروره"حكم مىشود لكن مادامى كه ذات موضوع موجود است مثلا معناى قضيه"كل انسان حيوان بالضروره"آنستكه ثبوت مفهوم حيوان براى ذات و فرد انسان (چون در جانب موضوع ذات و در جانب محمول مفهوم معتبر است) ضرورى است مادامى كه ذات انسان موجود است و يا معناى قضيه"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره"آنستكه سلب مفهوم حجر از ذات انسان ضرورى است مادامى كه ذات انسان موجود است اما اينكه باين قسم قضيه، ضروريه گفته مىشود بخاطر آنستكه مشتمل بر ضرورت است و اينكه مطلقه اطلاق مىشود بجهت آنستكه ضرورت در آن، مانند ضرورت وصفيه مقيد به وصف و يا مانند ضرورت وقتيه مقيد به وقت نيست.
2-2-قسم دوم از اقسام ششگانه بسيطه قضيه دائمه مطلقه است كه جهت آن دوام ذاتى يعنى دوام مادام ذات الموضوع موجوده است و آن قضيهاى است كه در آن بدوام ثبوت محمول براى موضوع در صورتى كه موجبه باشد مانند"كل انسان حيوان دائما"و يا بدوام سلب محمول از موضوع در صورتى كه سالبه باشد مانند"لا شيىء من الانسان بحجر بالدوام" حكم مىگردد لكن مادامى كه ذات موضوع موجود است نسبت بين ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه آنستكه ضروريه، اخص مطلق از دائمه است 1چون معناى ضرورت امتناع انفكاك نسبت از موضوع و معناى دوام عدم انفكاك
نسبت از موضوع است و هرگاه انفكاك نسبت از موضوع، ممتنع باشد كه معناى ضرورت است نسبت از موضوع انفكاك پيدا نخواهد كرد و اين معناى دوام است ولى اينطور نيست كه هرگاه نسبت از موضوع انفكاك پيدا نكند انفكاك آن از موضوع ممتنع باشد زيرا جايز است كه انفكاك نسبت از موضوع ممكن باشد لكن واقع نشود چون اينمطلب بديهى است كه وقوع ممكن، واجب نيست وجه تسميه دائمه مطلقه بر قياس ضروريه مطلقه است.
3-3-سوم از اقسام بسيطه مشروطه عامه است كه جهت آن ضرورت وصفيه يعنى ضرورت بشرط وصف است و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع در صورتى كه موجبه باشد و يا بضرورت سلب محمول از موضوع در صورتى كه سالبه باشد حكم مىگردد لكن بشرط آنكه وصف عنوانى موضوع براى ذات موضوع ثابت باشد يعنى براى وصف موضوع در تحقق ضرورت مدخليت است.
مثال موجبه آن عبارت است از"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"و معناى آن اينستكه ثبوت مفهوم متحرك الاصابع براى ذات كاتب ضرورى است بشرط آنكه وصف عنوانى و مفهوم كاتب براى ذات كاتب ثابت باشد و مثال سالبه آن عبارت است از"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع بالضروره مادام كاتبا"و معناى آن اينستكه سلب مفهوم ساكن الاصابع از ذات كاتب ضرورى است بشرط آنكه مفهوم كاتب براى ذات كاتب ثابت باشد وجه تسميه اين قسم قضيه به مشروطه بجهت اشتمال آن بر شرط وصف است و به عامه بخاطر آنستكه از مشروطه خاصه كه يكى از موجهات مركبه است اعم است البته مشروط عامه باين معنائى كه براى آن ذكر شد مشروط عامه بشرط وصف است و معناى مشروطه عامه در اوقات وصف در درس بعدى ذكر خواهد شد.
قال: قضاياى موجبهاى كه عادت مناطقه به بحث از آنها و احكام آنها جارى گشته سيزده قضيه است بعض از آنها بسيطه است و آن قضيهاى است كه معناى آن ايجاب تنها يا سلب تنهاست و بعض از آنها مركبه است و آن قضيهاى است كه معناى آن مركب از ايجاب و سلب است بسائط ششتاست:
1-ضروريه مطلقه و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع مادامى كه ذات موضوع موجود است حكم مىشود مانند"بالضروره كل انسان حيوان"و"بالضروره لا شيىء من الانسان بحجر".
2-دائمه مطلقه و آن قضيهاى است كه در آن بدوام ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع مادامى كه ذات موضوع موجود است حكم مىشود و مثال آن ايجابا و سلبا همان مثال ضروريه مطلقه است.
3-مشروطه عامه و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع بشرط وصف موضوع حكم مىشود مانند"بالضروره كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا"و"بالضروره
لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا"(دنباله ترجمه متن در درسهاى بعدى) .
اقول: قضيه يا بسيطه است و يا مركبه زيرا اگر مشتمل بر دو حكم مختلف بايجاب و سلب باشد مركبه است و الا بسيطه بنابراين قضيه بسيطه آنستكه معناى آن يا ايجاب تنهاست مانند"كل انسان حيوان بالضروره" چون معناى آن فقط ايجاب حيوانيت براى انسان است و يا سلب تنهاست مانند"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره"چون معناى آن فقط سلب حجريت از انسان است و قضيه مركبه آنستكه معناى آن مركب از ايجاب و سلب است مانند"كل انسان ضاحك لا دائما"چون معناى آن ايجاب ضحك براى انسان و سلب آن از انسان است بالفعل علت آنكه مصنف فرمود مركبه آنستكه حقيقت و معناى آن مركب از ايجاب و سلب است و نفرمود لفظ آن مركب از ايجاب و سلب است آنستكه بسا قضيه، مركبه است و لفظ آن مركب از ايجاب و سلب نيست مانند"كل انسان كاتب بالامكان الخاص"چون گرچه در لفظ آن تركيبى نيست ولى معناى آن اينستكه اثبات كتابت براى انسان ضرورى نيست و اين قسمت، معناى يك قضيه ممكنه عامه سالبه است و سلب كتابت از انسان ضرورى نيست و اين قسمت، معناى يك ممكنه عامه موجبه است پس"كل انسان كاتب بالامكان الخاص"در حقيقت مركب از ايجاب و سلب است هرچند در لفظ آن تركيبى نيست بخلاف آنكه يك قضيه موجهه بسيطهاى را به لادوام يا لا ضروره مقيد نمائيم (و بدينوسيله موجهه مركبه حاصل شود) كه در اين صورت تركيب از ايجاب و سلب بحسب لفظ نيز هست قضاياى بسيطه و مركبه محصور در عددى نيست الا اينكه آنچه كه عادت مناطقه به بحث از آنها و احكام آنها مانند تناقض و عكس و قياس و غير آن (مانند نسبت بين قضاياى موجهه) جارى شده سيزدهتاست بعض از آنها بسائط و بعض
ديگر مركبات است اما بسائط ششتاست:
1-ضروريه مطلقه و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا بضرورت سلب محمول از موضوع مادام ذات- الموضوع موجوده حكم شده است اما آن ضروريه مطلقهاى كه در آن بضرورت ثبوت حكم شده موجبه است مانند"كل انسان حيوان بالضروره"چون حكم در آن بضرورت ثبوت حيوان براى انسان در جميع اوقات وجود انسان است و اما آن ضروريه مطلقهاى كه در آن بضرورت سلب حكم شده سالبه است مانند"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره"چون در آن بضرورت سلب حجريت از انسان در جميع اوقات وجود انسان حكم گرديده است. ضروريه مطلقه ضروريه ناميده شده بخاطر اشتمال بر ضرورت و مطلقه ناميده شده بجهت عدم تقييد ضرورت در آن، بوصف يا وقت.
2-دائمه مطلقه و آن قضيهاى است كه در آن بدوام ثبوت محمول براى موضوع يا بدوام سلب محمول از موضوع مادام ذات الموضوع موجوده حكم شده است و وجه تسميه آن بدائمه و مطلقه بر قياس ضروريه مطلقه است (يعنى دائمه ناميده شده بخاطر اشتمال آن بر دوام و مطلقه خوانده شده بجهت عدم تقييد دوام در آن، بوصف) و مثال موجبه آن"دائما كل انسان حيوان"و مثال سالبه آن"دائما لا شيىء من الانسان بحجر" است و نسبت بين دائمه مطلقه و ضروريه مطلقه آنستكه ضروريه اخص مطلق از آن است چون معناى ضرورت امتناع انفكاك نسبت از موضوع است و معناى دوام شمول نسبت است نسبت بجميع ازمنه و اوقات، و هرگاه انفكاك نسبت از موضوع ممتنع باشد در جميع اوقات وجود موضوع متحقق خواهد بود"بالبداهه"ولى اينگونه نيست كه هرگاه نسبت در جميع اوقات موضوع متحقق باشد انفكاك آن از موضوع نيز ممتنع باشد زيرا امكان انفكاك نسبت از موضوع و عدم وقوع انفكاك جايز است چون ممكن واجب
نيست كه واقع باشد"بالبداهه".
3-مشروطه عامه و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع حكم شده است بشرط آنكه ذات موضوع متصف به وصف موضوع باشد يعنى براى وصف موضوع در تحقق ضرورت مدخليت است مثال موجبه"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"است چون ثبوت تحرك اصابع براى ذات كاتب يعنى افراد انسان ضرورى نيست مطلقا (مطلقا يعنى غير مشروط باينكه ذات موضوع متصف بوصف موضوع باشد) بلكه ضرورت ثبوت آن مشروط بشرط اتصاف ذات كاتب بوصف كتابت است و مثال سالبه"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع بالضروره مادام كاتبا"است چون سلب ساكن الاصابع از ذات كاتب ضرورى نيست مگر بشرط اتصاف آن به كتابت و سبب تسميه مشروطه عامه به مشروطه بخاطر اشتمال آن بر شرط وصف است و به عامه بخاطر اعم بودن از مشروطه خاصه كه معناى آن در مركبات معلوم خواهد شد مىباشد.
توضيح:
گاهى مشروطه عامه بر قضيهاى اطلاق مىگردد كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا بضرورت سلب محمول از موضوع در جميع اوقات ثبوت وصف موضوع براى ذات موضوع حكم مىشود اعم از آنكه براى وصف مدخليتى در تحقق ضرورت باشد مانند"كل انسان حيوان بالضروره"كه براى وصف انسان در تحقق ضرورت ثبوت حيوان براى ذات انسان مدخليت است يعنى ضرورت ثبوت حيوان براى ذات انسان مشروط به آن است كه ذات انسان متصف بوصف انسان باشد يا آنكه براى وصف مدخليتى در تحقق ضرورت نباشد مانند"كل كاتب حيوان بالضروره"كه براى وصف كاتب مدخليتى در تحقق ضرورت ثبوت حيوان براى ذات كاتب نيست يعنى تحقق ضرورت ثبوت حيوان براى ذات كاتب مشروط به آن نيست كه ذات كاتب متصف بوصف عنوانى كاتب باشد. مشروط عامه را در صورتى كه بر معناى مذكور اطلاق شود مشروطه عامه در اوقات وصف نامند. فرق بين مشروطه عامه بشرط وصف و مشروطه عامه در اوقات وصف آنستكه از باب مثال قضيه"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"بعنوان مشروطه عامه بشرط وصف صادق و معناى آن در درس قبل بيان شد ولى بعنوان مشروطه عامه در اوقات وصف كاذب است چون ثبوت حركت اصابع براى ذات كاتب در هيچ وقتى از اوقات ضرورى نيست زيرا وصف كتابت كه شرط تحقق ضرورت ثبوت حركت اصابع براى ذات كاتب است در هيچ
زمانى براى ذات كاتب ضرورى نيست بلكه ممكن است بنابراين چگونه ثبوت حركت اصابع كه مشروط بوصف كتابت است براى ذات كاتب ضرورى باشد؟ نسبت بين مشروطه عامه بشرط وصف و بين هركدام از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه عموم و خصوص من وجه است چون همانطور كه در صفحۀ 76 كتاب شرح شمسيه (صفحات 113 و 114 جلد دوم منطقيات) ذكر گرديده است ذات موضوع گاهى عين وصف موضوع و گاهى غير آن است در صورت اول چنانچه مادۀ قضيه، ضرورت ذاتيه باشد هرسه قضيه صادق است مانند قضيه"كل انسان حيوان"كه ذات انسان عين وصف انسان است و بعباره اخرى وصف انسان عين ماهيت ذات انسان است و همچنين ماده قضيه ضرورت ذاتيه است بنابراين قضيه مذكور بعنوان هريك از سه قضيه مشروطه عامه بشرط وصف و ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه صادق است در صورت دوم چنانچه ماده قضيه ضرورت ذاتيه باشد و نيز براى وصف موضوع مدخليتى در تحقق ضرورت نباشد هريك از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه صادق است ولى مشروطه عامه بشرط وصف صادق نيست مانند قضيه"كل كاتب حيوان"كه ذات كاتب غير وصف كاتب است و بعباره اخرى وصف كاتب خارج از ماهيت ذات كاتب است و ماده قضيه ضرورت است و براى وصف كتابت در ضرورت ثبوت حيوان براى ذات كاتب مدخليتى نيست بنابراين قضيه مذكور بعنوان هريك از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه صادق ولى بعنوان مشروطه عامه بشرط وصف صادق نيست و در همان صورت دوم چنانچه ماده قضيه ضرورت ذاتيه و يا دوام ذاتى نباشد بلكه ضرورت بشرط وصف باشد مشروطه عامه بشرط وصف صادق ولى هيچكدام از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه صادق نيست مانند قضيه"كل كاتب متحرك الاصابع"كه ذات كاتب غير وصف كاتب است و ماده قضيه ضرورت بشرط وصف است بنابراين قضيه مذكور تنها بعنوان
مشروطه عامه بشرط وصف، صادق است، نسبت بين مشروطه عامه در اوقات وصف و ضروريه مطلقه آنستكه قضيه اولى از قضيه ثانيه اعم مطلق است چون هرگاه ضرورت مادام الذات يعنى در جميع اوقاتى كه ذات موضوع موجود است ثابت باشد در جميع اوقاتى كه وصف موضوع براى ذات موضوع ثابت است نيز ثابت خواهد بود چون جميع اوقات وصف بعض اوقات ذات است. لكن بعكس نيست مثلا در قضيه"كل منخسف مظلم" ثبوت مظلم براى ذات منخسف (مانند قمر) در جميع اوقاتى كه وصف منخسف براى ذات آن ثابت است ضرورى است ولى براى ذات منخسف در جميع اوقاتى كه موجود است ضرورى نيست و اما نسبت بين مشروطه عامه در اوقات وصف و دائمه مطلقه عموم و خصوص من وجه است چون هردو بر قضيهاى كه ماده آن ضرورت ذاتيه است مانند"كل انسان حيوان" صادق است و دائمه بر قضيهاى كه ماده آن دوام ذاتى بدون ضرورت ذاتيه است مانند"كل فلك متحرك"صادق است ولى مشروطه عامه در اوقات وصف بر آن صادق نيست و مشروطه عامه در اوقات وصف بر قضيهاى كه در آن ضرورت در جميع اوقات وصف بچشم مىخورد ولى دوام در جميع اوقات ذات ديده نمىشود مانند قضيه"كل منخسف مظلم"صادق است و دائمه مطلقه بر آن صادق نيست.
4-چهارمين قضيه از قضاياى موجهه بسيطه عرفيه عامه است كه جهت آن دوام وصفى است. و آن قضيهاى استكه در آن بدوام ثبوت محمول براى موضوع يا بدوام سلب محمول از موضوع مادامى كه ذات موضوع متصف بوصف موضوع است حكم مىگردد و مثال آنچه موجبه و چه سالبه همان مثال مشروطه عامه است با اين تفاوت كه بايد در مثال بجاى ضرورت دوام را ذكر نمود.
عرفيه عامه را عرفيه نامند بجهت آنكه عرف همين معنائى را كه
براى عرفيه عامه ذكر شد از سالبه عرفيه عامه در صورتى كه جهت در آن ذكر نشود مىفهمد مثلا عرف از قضيه"لا شيىء من النائم بمستيقظ بدون آنكه گفته شود بالدوام مادام نائما مىفهمد كه استيقاظ از ذات نائم مسلوب است بطور دوام مادامى كه ذات نائم متصف بوصف نائم است پس چون معناى عرفيه عامه از عرف اخذ گرديده به عرف نيز نسبت داده شده و قضيه عرفيه عامه عرفيه ناميده شده است و اما عامه گويند بخاطر آنكه عرفيه عامه از عرفيه خاصه كه يكى از موجهات مركبه است اعم است نسبت بين عرفيه عامه و مشروطه عامه آنستكه اولى از دومى اعم مطلق است چون هرگاه ضرورت بحسب وصف متحقق باشد دوام بحسب وصف نيز متحقق خواهد بود بدون عكس و همچنين عرفيه عامه از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه نيز اعم مطلق است زيرا كه هرگاه ضرورت يا دوام مادام الذات صادق باشد دوام مادام الوصف نيز صادق خواهد بود بدون عكس.
گاهى مشروطه عامه بر قضيهاى اطلاق مىشود كه در آن بضرورت ثبوت يا ضرورت سلب در جميع اوقات ثبوت وصف حكم مىشود اعم از آنكه براى وصف مدخليتى در تحقق ضرورت باشد يا نباشد مانند: "كل كاتب حيوان بالضروره"(مثال آنجائى استكه براى وصف مدخليتى در تحقق ضرورت نيست) فرق بين دو معنا (مشروطه عامه بشرط وصف و مشروطه عامه در اوقات وصف) آنستكه اگر بگوئيم"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"بمعناى اول (مشروطه عامه بشرط وصف) صادق است چنانچه در درس قبل معلوم شد و بمعناى دوم كاذب است زيرا كه ثبوت حركت اصابع براى ذات كاتب در هيچ وقتى از اوقات ضرورى نيست چون كتابت كه شرط تحقق ضرورت است در هيچ زمانى براى ذات كاتب ضرورت ندارد پس چگونه حركت اصابع كه مشروط به كتابت است ضرورى باشد مشروطه عامه بشرط وصف از ضروريه و دائمه اعم من وجه است چون همانگونه كه در صفحۀ 76 كتاب شرح شمسيه گذشت ذات موضوع گاهى عين وصف موضوع و گاهى غير آن است حال اگر ذات موضوع، عين وصف موضوع باشد و ماده قضيه، ماده ضرورت باشد هرسه قضيه صادق است
مانند"كل انسان حيوان بالضروره"(ضروريه مطلقه) يا"دائما"(دائمه مطلقه) يا"مادام انسانا"(مشروطه عامه بشرط وصف) و اگر ذات موضوع غير وصف موضوع باشد چنانچه ماده قضيه ضرورت باشد و براى وصف مدخليتى در تحقق ضرورت نباشد ضروريه و دائمه بدون مشروطه صادق است مانند"كل كاتب حيوان بالضروره"(ضروريه مطلقه) يا"دائما" (دائمه مطلقه) "لا بالضروره مادام كاتبا"(مشروطه عامه صادق نيست) چون وصف كتابت مدخليتى در ضرورت ثبوت حيوان براى ذات كاتب ندارد و چنانچه ماده، ضرورت ذاتيه و دوام ذاتى نباشد بلكه ضرورت بشرط وصف باشد مشروطه بدون ضروريه و دائمه صادق است مانند"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"چون تحرك اصابع براى ذات كاتب مطلقا (بدون شرط كتابت) نه ضرورى و نه دائمى است و اما مشروطه عامه در اوقات وصف از ضروريه مطلقه اعم مطلق است چون هرگاه ضرورت در جميع اوقات ذات ثابت باشد در جميع اوقات وصف نيز صادق است بدون عكس و از دائمه مطلقه اعم من وجه است چون هردو در ماده ضرورت ذاتيه صادقند و دائمه بدون مشروطه در آنجائى كه دوام خالى از ضرورت است صادق است و مشروطه بدون دائمه آنجا كه ضرورت در جميع اوقات وصف است و دوام در جميع اوقات ذات نيست صادق است.
4-عرفيه عامه و آن قضيهاى است كه در آن بدوام ثبوت محمول براى موضوع يا بدوام سلب محمول از موضوع مادامى كه ذات موضوع متصف به وصف موضوع است حكم مىشود و مثال آنچه موجبه و چه سالبه همان مثال مشروطه عامه است بنابراين مثال موجبه آن"دائما كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا"است و مثال سالبه آن"دائما لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا"است عرفيه عامه عرفيه ناميده شده چون عرف همين معناى عرفيه عامه را از قضيه سالبه عرفيه عامه در صورتى
كه جهت در آن ذكر نگردد مىفهمد مثلا اگر گفته شود"لا شيىء من النائم بمستيقظ"عرف از آن مىفهمد كه استيقاظ از نائم مسلوب است مادامى كه نائم است پس چون معناى عرفيه عامه از عرف اخذ شده به عرف نيز نسبت داده شده است و عامه ناميده گرديده چون عرفيه عامه از عرفيه خاصه كه از موجهات مركبه است اعم است عرفيه عامه از مشروطه عامه اعم مطلق است زيرا هرگاه ضرورت بحسب وصف (مشروطه عامه) صادق باشد دوام بحسب وصف (عرفيه عامه) نيز صادق است بدون عكس و همچنين عرفيه عامه از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه نيز اعم مطلق است چون هرگاه ضرورت در جميع اوقات ذات (ضروريه مطلقه) يا دوام در جميع اوقات ذات (دائمه مطلقه) صادق باشد دوام در جميع اوقات وصف (عرفيه عامه) نيز صادق است بدون عكس.
توضيح:
5-پنجمين قضيه از موجهات بسيطه مطلقه عامه است و آن قضيهاى است كه در آن به فعليت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع حكم مىشود خواه فعليت ثبوت يا سلب در يكى از زمانهاى سهگانه ماضى و حال و مستقبل باشد مانند احوال و عوارض جسمانيات و خواه متعالى از زمان باشد مانند احوال مجردات و اينكه بعضى در بيان معناى مطلقه عامه فعليت را ببودن آن در يكى از ازمنه ثلاثه مقيد مىنمايند وجهى ندارد مثال موجبه مطلقه عامه عبارت است از"كل انسان متنفس بالاطلاق العام يا بالفعل"و معناى آن اينست كه ثبوت متنفس براى ذات انسان فعليت دارد و مثال سالبه آن عبارت است از لا شيىء من الانسان بمتنفس بالاطلاق العام"و معناى آن اينستكه سلب متنفس از انسان فعليت دارد (در فواصلى كه بين تنفسهاى انسان وجود دارد) اينكه مطلقه عامه، مطلقه ناميده شده بخاطر آنستكه هر قضيهاى در صورت اطلاق يعنى در صورتى كه هيچ جهتى در آن ذكر نشود همين معنائى كه براى مطلقه عامه ذكر شد از آن فهميده مىشود و اينكه عامه خوانده شده بجهت آنستكه مطلقه عامه از دو قسم قضيه موجهه مركبه
بنامهاى وجوديه لادائمه و وجوديه لاضروريه اعم است و نسبت بين مطلقه عامه و چهار قسم قضيه موجهه بسيطهاى كه تاكنون ذكر گرديده آنستكه مطلقه عامه از آن چهار قسم اعم است چون هرگاه ضرورت يا دوام بحسب ذات يا بحسب وصف صادق باشد فعليت نسبت نيز صادق است بدون عكس.
6-ششمين قضيه از موجهات بسيطه ممكنه عامه است و آن قضيهاى است كه در آن بسلب ضرورت ذاتيه از جانب مخالف حكمى كه در قضيه شده است حكم مىشود چنانچه در قضيه به ايجاب حكم شده باشد معناى امكان عام، سلب ضرورت سلب است چون جانب مخالف ايجاب سلب است و چنانچه به سلب حكم شده باشد معناى امكان، سلب ضرورت ايجاب است زيرا جانب مخالف سلب، ايجاب است بنابراين معناى"كل نار حاره بالامكان العام"آنستكه سلب حرارت از ذات نار مادامى كه ذات نار موجود است ضرورى نيست و معناى"لا شيىء من الحار ببارد بالامكان العام"آنستكه اثبات برودت براى ذات حار مادامى كه ذات حار موجود است ضرورى نيست ممكنه عامه ممكنه ناميده شده بخاطر آنكه معناى امكان را كه سلب ضرورت است دربر دارد و عامه ناميده شده بجهت آنكه از ممكنه خاصه كه از اقسام موجهات مركبه است اعم است ممكنه عامه از تمام قضاياى موجهه بسيطه اعم است چون ممكنه عامه از مطلقه عامه اعم و مطلقه عامه از ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه و مشروطه عامه و عرفيه عامه اعم است و با قياس مساوات ممكنه عامه از چهار قسم اخير نيز اعم است و اما اينكه از مطلقه عامه اعم است چون هرگاه فعليت ايجاب كه معناى مطلقه عامه موجبه است صادق باشد سلب نسبت ضرورى نخواهد بود و سلب و نفى ضرورت سلب عين امكان ايجاب و معناى ممكنه عامه موجبه است بنابراين هرگاه فعليت ايجاب صادق باشد امكان ايجاب نيز صادق
است و اما ممكن است ايجاب، ممكن باشد و ممكنه عامه موجبه صادق باشد ولى ايجاب فعليت پيدا نكرده باشد و در نتيجه مطلقه عامه موجبه صادق نباشد و همچنين هنگامى كه فعليت سلب كه معناى مطلقه عامه سالبه است صادق باشد ايجاب نسبت ضرورى نخواهد بود و سلب و نفى ضرورت ايجاب عين امكان سلب و معناى ممكنه عامه سالبه است بنابراين هرگاه فعليت سلب صادق باشد امكان سلب نيز صادق است لكن ممكن است سلب، ممكن باشد و ممكنه عامه سالبه صادق باشد ولى سلب، فعليت پيدا نكرده باشد و در نتيجه مطلقه عامه سالبه صادق نباشد بحث قضاياى موجهه بسيطه بتوفيق حق پايان يافت و اينك بحث پيرامون قضاياى موجهه مركبه آغاز مىشود.
مركبه از مقيد كردن يك قضيه بسيطه به قيدى مانند لا ضروره يا لادوام حاصل مىشود بنابراين شش قضيه بسيطه و چهار قيد (لا ضرورت ذاتيه، لا دوام ذاتى، لا ضرورت وصفيه، لا دوام وصفى) نيز وجود دارد و در نتيجه 24 موجهه مركبه مىتوان ساخت كه بعضى از آنها غيرصحيح و بعضى صحيح و غيرمعتبر و بعضى صحيح و معتبر است كه تعداد موجهات مركبه صحيحيه معتبره 7 تاست مركبه در معنا داراى دو جزء است يكى ايجابى و ديگرى سلبى و بعباره اخرى مركب از دو قضيه يكى موجبه و ديگرى سالبه است كه بيكى از آن دو قضيه تصريح مىشود و آنرا اصل قضيه موجهه مركبه نامند كه ملاك در ايجاب و سلب قضيه مركبه ايجاب و سلب اصل آنست و بديگرى با لفظ لاضرورت يا لادوام اشاره مىشود لا ضرورت ذاتيه اشاره است به قضيه ممكنه عامه و لا دوام ذاتى به قضيه مطلقه عامه و لا ضرورت ذاتيه به قضيه حينيه ممكنه.
و لا دوام وصفى به قضيه حينيه مطلقه كه هركدام از ممكنه عامه و مطلقه عامه و حينيه ممكنه و حينيه مطلقه 1اى كه در قضيه مركبه
بالاضرورت يا لادوام به آن اشاره مىشود با اصل قضيه مركبه در كم يعنى كليت و جزئيت موافق و در كيف يعنى سلب و ايجاب مخالف است موجهات مركبه صحيحيه معتبره بقرار ذيل است:
1-مشروطه خاصه و آن مشروطه عامه است كه مقيد به قيد لادوام ذاتى شده باشد مثال موجبه آن عبارت است از"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا لا دائما"لا دائما اشاره است به"لا شيىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل"چون مفاد و معناى لادوام ذاتى آنستكه ثبوت متحرك الاصابع براى ذات كاتب در جميع اوقاتى كه ذات كاتب موجود است دوام ندارد و لازمۀ آن اينستكه سلب متحرك الاصابع از ذات كاتب در وقتى از اوقات فعليت دارد و اين معناى مطلقه عامه سالبه"لا شيىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل"است و مثال سالبه آن عبارت است از"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع بالضروره مادام كاتبا لا دائما"لا دائما اشاره است به"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل" چون مفاد و معناى لادوام ذاتى آنستكه سلب ساكن الاصابع از ذات كاتب مادامى كه ذات كاتب موجود است دوام ندارد و لازمه آن اينستكه ثبوت ساكن الاصابع براى ذات كاتب در وقتى از اوقات فعليت دارد و اين معناى مطلقه عامه موجبه"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل"است مشروطه عامه چنانچه به لا ضرورت وصفيه يا لادوام وصفى مقيد گردد مركبهاى كه حاصل مىشود غيرصحيح خواهد بود زيرا در مشروطه عامه به ضرورت وصفيه نسبت حكم مىشود و چون ضرورت وصفيه اخص از دوام وصفى است هرجا ضرورت وصفيه صادق باشد دوام وصفى نيز صادق خواهد بود حال
اگر مشروطه عامه به لا ضرورت وصفيه يا لادوام وصفى مقيد گردد تنافى حاصل خواهد شد و چنانچه مشروطه عامه به لاضرورت ذاتيه مقيد گردد موجهه مركبهاى كه حاصل مىشود صحيح است لكن نزد مناطقه معتبر نيست نسبت بين مشروطه خاصه و قضاياى بسيطه در ضمن ترجمه اين درس معلوم خواهد شد.
5-پنجمى از بسائط، مطلقه عامه است و آن قضيهاى است كه در آن بفعليت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع حكم مىشود موجبه آن مانند"كل انسان متنفس بالاطلاق العام"و سالبه آن مانند"لا شيىء من الانسان بمتنفس بالاطلاق العام"و مطلقه ناميده شده چون قضيه هنگامى كه مطلق باشد و مقيد بقيدى مانند دوام يا ضروره يا لادوام يا لاضرورت نباشد فعليت نسبت از آن فهميده مىشود، پس چون اين معنا، مفهوم قضيه مطلقه (غيرمقيده بجهتى از جهات) است به مطلقه نامگذارى شده است و اما عامه ناميده شده چون اعم از وجوديه لا دائمه و وجوديه لا ضروريه است چنانچه بعدا گفته خواهد شد مطلقه عامه اعم از چهار قضيه پيشين است چون هرگاه ضرورت بحسب ذات (ضروريه مطلقه) يا دوام بحسب ذات (دائمه مطلقه) يا ضرورت بحسب وصف (مشروطه عامه) يا دوام بحسب وصف (عرفيه عامه) صادق باشد فعليت نسبت (مطلقه عامه) نيز صادق است ولى عكس آن نيست.
6-ششمى از بسائط ممكنه عامه است و آن قضيهاى است كه در آن بسلب ضرورت ذاتيه از جانب مخالف حكمى كه در قضيه شده حكم مىشود بنابراين اگر حكم در قضيه بايجاب باشد معناى امكان سلب
ضرورت سلب است چون جانب مخالف ايجاب سلب است و اگر حكم در قضيه به سلب باشد معناى امكان سلب ضرورت ايجاب است چون جانب مخالف سلب ايجاب است.
پس معناى"كل نارحاره بالامكان العام"آنستكه سلب حرارت از نار ضرورى نيست و معناى"لا شيىء من الحار ببارد بالامكان العام" آنستكه ايجاب برودت براى حار ضرورى نيست ممكنه عامه ممكنه ناميده شده بخاطر اشتمال آن بر معناى امكان و عامه ناميده شده بجهت آنكه از ممكنه خاصه اعم است ممكنه عامه اعم از مطلقه عامه است چون هرگاه فعليت ايجاب (مطلقه عامه موجبه) صادق باشد لا اقل سلب ضرورى نخواهد بود و سلب ضرورت سلب، امكان ايجاب (ممكنه عامه موجبه) است پس هرگاه فعليت ايجاب صادق باشد امكان ايجاب نيز صادق است ولى بعكس نيست چون جايز است كه ايجاب ممكن باشد ولى اصلا واقع نشده باشد و همچنين هنگامى كه فعليت سلب (مطلقه عامه سالبه) صادق باشد ايجاب ضرورى نخواهد بود و سلب ضرورت ايجاب، امكان سلب (ممكنه عامه سالبه) است، پس هرگاه فعليت سلب صادق باشد امكان سلب نيز صادق است بدون عكس زيرا جايز است كه سلب ممكن باشد ولى واقع نشده باشد ممكنه عامه از قضاياى باقيه (ضروريه مطلقه، دائمه مطلقه مشروطه عامه، عرفيه عامه) اعم است چون مطلقه عامه از آنها اعم و ممكنه عامه از مطلقه عامه اعم و اعم اعم نيز اعم است.
قال: و اما مركبات هفتتاست:1-اول، مشروطه خاصه و آن مشروطه عامه است در صورتى كه مقيد به قيد لا دوام بحسب ذات شده باشد مشروطه خاصه اگر موجبه باشد مانند"بالضروره كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لا دائما"(مقصود از لا دائما لا دوام ذاتى است نه وصفى) از موجبه مشروطه عامه و سالبه مطلقه عامه مركب خواهد بود و اگر
سالبه باشد مانند"بالضروره لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا لا دائما"از سالبه مشروطه عامه و موجبه مطلقه عامه مركب خواهد بود.
اقول:1-از جمله مركبات مشروطه خاصه است و آن مشروطه عامه است با قيد لادوام بحسب ذات. اينكه لادوام بحسب ذات گفته مىشود چون مشروطه عامه ضرورت بحسب وصف است و ضرورت بحسب وصف دوام بحسب وصف نيز هست (چون اخص از آن است) و دوام بحسب وصف ممتنع است كه به لادوام بحسب وصف مقيد شود (چون تنافى پيش مىآيد) پس اگر مشروطه عامه بخواهد بقيدى مقيد شود تا مركبهاى كه حاصل مىشود صحيح باشد (و معتبر نيز باشد) بايد به لا دوام بحسب ذات مقيد گردد تا نسبت مذكور در مشروطه خاصه در جميع اوقات وصف موضوع ضرورى يا دائمى باشد (و اين معناى مشروطه عامه است) و در بعض اوقات وجود ذات موضوع، دائمى نباشد (و اين معناى مطلقه عامه است) مشروطه خاصه اگر موجبه باشد مانند"بالضروره كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لا دائما"از موجبه مشروطه عامه و سالبه مطلقه عامه مركب خواهد بود مشروطه عامه موجبه، جزء اول قضيه مشروطه خاصه است (و اصل آنست) و سالبه مطلقه عامه يعنى"لا شيىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل" (كه لا دوام اشاره بآنست) معناى لا دوام است (البته لازم معناى لا دوام است) چون وقتى كه ايجاب محمول براى موضوع دائمى نباشد معناى آن اينست كه ايجاب در جميع اوقات وجود ذات موضوع متحقق نيست (اين معناى لا دوام است) و هنگامى كه ايجاب در جميع اوقات متحقق نبود سلب فى الجمله (در بعض اوقات وجود ذات موضوع) متحقق خواهد بود (و اين لازمه معناى لا دوام است) و اين معناى سالبه مطلقه عامه است و اگر مشروطه خاصه سالبه باشد مانند"بالضروره لا شيىء من الكاتب بساكن
الاصابع مادام كاتبا لا دائما"از مشروطه عامه سالبه و مطلقه عامه موجبه مركب است مشروطه عامه، جزء اول مشروطه خاصه است و موجبه مطلقه عامه يعنى"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل"معناى لا دوام است چون هنگامى كه سلب دائمى نباشد در جميع اوقات وجود ذات موضوع متحقق نخواهد بود و موقعى كه سلب در جميع اوقات متحقق نباشد ايجاب فى الجمله (در بعض اوقات وجود ذات موضوع) متحقق خواهد بود و اين موجبه مطلقه عامه است فان قلت اگر اشكالى را مطرح نمائى مبنى بر اينكه معناى قضيه مركبه مركب از ايجاب و سلب است پس چگونه قضيه مركبه موجبه و سالبه دارد فنقول جواب آنستكه اصطلاحا اعتبار، در ايجاب قضيه مركبه و سلب آن ايجاب و سلب جزء اول آنست اگر موجبه باشد مركبه موجبه و اگر سالبه باشد سالبه است جزء دوم مركبه در كيف مخالف با جزء اول و دركم موافق با آنست نسبت بين مشروطه خاصه و قضاياى بسيطه آنستكه بين مشروطه خاصه و دائمتين (يعنى ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه تثنيه از باب تغليب است) تباين كلى است چون مشروطه خاصه مقيد به لا دوام ذاتى است و لا دوام ذاتى مباين با دوام ذاتى است (دائمه مطلقه دوام ذاتى نسبت است) و آن معلوم است و همچنين مباين با ضرورت ذاتيه است (در ضروريه مطلقه بضرورت ذاتيه نسبت حكم مىشود) زيرا ضرورت ذاتيه اخص از دوام ذاتى است و نقيض اعم (يعنى لادوام كه نقيض دوام است چون نقيض كل شيىء رفعه) بطور كلى مباين با عين اخص (يعنى ضرورت ذاتيه) است مشروطه خاصه اخص مطلق از مشروطه عامه است چون مشروطه خاصه همان مشروطه عامه است كه مقيد به لا دوام ذاتى شده است و مقيد (مشروطه خاصه) اخص از مطلق (مشروطه عامه) است (چنانچه انسان اخص از حيوان است چون انسان حيوان مقيد به ناطق است) و همچنين مشروطه خاصه اخص مطلق از سه قضيه
عرفيه عامه و مطلقه عامه و ممكنه عامه است زيرا اين سه، اعم از مشروطه عامه و مشروطه عامه اعم از مشروطه خاصه است.
توضيح:
2-2-دوم از مركبات عرفيه خاصه است و آن عرفيه عامه است در صورتى كه به لادوام ذاتى مقيد شود موجبه آن مانند"كل كاتب متحرك الاصابع بالدوام مادام كاتبا لا دائما"لادائما اشاره است به"لا شيىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل"و سالبه آن مانند"لا شيىء من الكاتب بساكن -الاصابع بالدوام مادام كاتبا لا دائما"لا دائما اشاره است به"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل".
در اينجا نكتهاى را كه شارح در رابطه با مشروطه خاصه و عرفيه خاصه بيان فرموده لازم بتذكر است و آن اينستكه وصف موضوع در دو قضيه مذكور لازم است كه نسبت به ذات موضوع وصف مفارق باشد چون اگر براى آن دائمى باشد از آن رهگذر كه وصف محمول در دو قضيه مذكور براى ذات موضوع بدوام وصف موضوع دائمى است وصف محمول براى ذات موضوع دائمى خواهد بود و حال آنكه دو قضيه مذكور مقيد به لا دوام ذاتى است مثلا در قضيه مشروطه خاصه"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا لا دائما"وصف كاتب نسبت به ذات آن
وصف مفارق است و اگر فرضا براى آن دائمى بود چون طبق مفاد قضيه وصف متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه ذات كاتب متصف بوصف كاتب است دوام دارد وصف متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه ذات كاتب موجود است دوام داشت و حال آنكه هركدام از مشروطه خاصه و عرفيه خاصه مقيد به لادوام بحسب ذات است يعنى مقيد است باينكه وصف متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه ذات كاتب موجود است دوام ندارد 3-سوم از مركبات، وجوديه لاضروريه است و آن مطلقه عامه است كه مقيد به لاضرورت ذاتيه شده باشد موجبه آن مانند "كل انسان ضاحك بالفعل لا بالضروره"معناى لا بالضروره عبارت است از "لا شيىء من الانسان بضاحك بالامكان العام"چون معناى لا ضرورت آنستكه ثبوت ضاحك براى ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورت ندارد و اين معناى قضيه ممكنه عامه سالبه مذكوره است و سالبه آن مانند"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل لا بالضروره"معناى لا بالضروره عبارت است از"كل انسان ضاحك بالامكان العام"چون معناى لا ضرورت آنستكه سلب ضاحك از ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورت ندارد و اين معناى قضيه ممكنه عامه موجبه مذكوره است مطلقه عامه چنانچه به لا ضرورت وصفيه يا لادوام ذاتى يا لادوام وصفى مقيد شود مركبهاى كه حاصل مىشود صحيح ولى غير معتبر است نسبت بين عرفيه خاصه و همچنين وجوديه لا ضروريه با ساير قضايا در ضمن ترجمه اين درس ذكر خواهد شد.
قال:2-دوم از مركبات عرفيه خاصه است و آن عرفيه عامه است كه مقيد به قيد لادوام ذاتى شده باشد و چنانچه موجبه باشد از موجبه عرفيه عامه و سالبه مطلقه عامه مركب است و چنانچه سالبه باشد از سالبه عرفيه عامه و موجبه مطلقه عامه مركب است و مثال موجبه و سالبه آن همان مثال موجبه و سالبه مشروطه خاصه است (چون ضرورت وصفيه اخص از دوام وصفى است و هرجا اولى صادق باشد دومى نيز صادق است) .
اقول:2-عرفيه خاصه همان عرفيه عامه است با قيد لادوام بحسب ذات و اگر موجبه باشد مانند"كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لادائما"از موجبه عرفيه عامه كه جزء اول آنست و از سالبه مطلقه عامه كه جزء دوم آنست و معناى لادوام است مركب مىباشد و اگر سالبه باشد مانند"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا لا دائما"از سالبه عرفيه عامه كه جزء اول آنست و از موجبه مطلقه عامه كه جزء دوم آن و معناى لادوام است مركب مىباشد عرفيه خاصه اعم از مشروطه خاصه است چون هرگاه ضرورت بحسب وصف لا دائما (مشروطه خاصه) صادق باشد دوام بحسب وصف لا دائما (عرفيه خاصه) صادق است بدون عكس و با ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه مباين است طبق آنچه كه گذشت (در
صفحۀ 95 كتاب شرح شمسيه-لانها مقيده باللادوام بحسب الذات و هو مباين للدوام بحسب الذات الخ) و از مشروطه عامه اعم من وجه است چون هردو در ماده مشروطه خاصه صادق و مشروطه عامه بدون عرفيه خاصه در ماده ضرورت ذاتيه صادق و عرفيه خاصه بدون مشروطه عامه درجائى صادق است كه دوام بحسب وصف متحقق باشد بدون آنكه ضرورتى در كار باشد و اخص از عرفيه عامه است چون مقيد (عرفيه خاصه) اخص از مطلق (عرفيه عامه) است و همچنين اخص از مطلقه عامه و ممكنه عامه است چون آندو اعم از عرفيه عامه است و"اعلم"بدانكه وصف موضوع در مشروطه خاصه و عرفيه خاصه بايد نسبت بذات موضوع وصف مفارق باشد چون اگر براى ذات موضوع دائمى باشد (از طرفى وصف محمول بدوام وصف موضوع دائمى است) وصف محمول براى ذات موضوع دائمى خواهد بود و حال آنكه وصف محمول براى ذات موضوع دوام بحسب ذات ندارد"هذا خلف"اين خلاف فرض است.
قال:3-سوم از مركبات، وجوديه لا ضروريه است و آن مطلقه عامه است با قيد لا ضرورت بحسب ذات اگر موجبه باشد مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لا بالضروره"از موجبه مطلقه عامه و سالبه ممكنه عامه مركب خواهد بود و اگر سالبه باشد مانند"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل لا بالضروره"از سالبه مطلقه عامه و موجبه ممكنه عامه مركب خواهد بود.
اقول:3-سوم از مركبات وجوديه لا ضروريه است و آن مطلقه عامه است با قيد لاضرورت بحسب ذات اينكه مصنف لا ضرورت را به ذاتيه مقيد نمود هرچند تقييد مطلقه عامه به لاضرورت بحسب وصف نيز صحيح است بخاطر آنستكه مركبهاى كه از مقيد نمودن مطلقه عامه به لا ضرورت وصفيه حاصل مىشود نزد مناطقه معتبر نبوده و احكام آنرا تبيين نكردهاند وجوديه لاضروريه اگر موجبه باشد مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لا
بالضروره"تركيب آن از موجبه مطلقه عامه و سالبه ممكنه عامه مىباشد موجبه مطلقه عامه جزء اول آنست و اما سالبه ممكنه عامه يعنى"لا شيىء من الانسان بضاحك بالامكان العام"معناى لا ضرورت است چون هنگامى كه ايجاب ضرورى نباشد آنجا سلب ضرورت ايجاب خواهد بود و سلب ضرورت ايجاب ممكنه عامه سالبه است و اگر سالبه باشد مانند"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل لا بالضروره"از سالبه مطلقه عامه و موجبه ممكنه عامه مركب خواهد بود سالبه مطلقه عامه جزء اول آنست و اما موجبه ممكنه عامه يعنى"كل انسان ضاحك بالامكان العام"معناى لا ضرورت است چون هنگامى كه سلب ضرورى نباشد آنجا سلب ضرورت سلب خواهد بود و سلب ضرورت سلب ممكنه عامه موجبه است وجوديه لا ضروريه از مشروطه خاصه و عرفيه خاصه اعم مطلق است چون هرگاه ضرورت بحسب وصف لا دائما (مشروطه خاصه) يا دوام بحسب وصف لا دائما (عرفيه خاصه) صادق باشد فعليت نسبت لا بالضروره (وجوديه لا ضروريه) نيز صادق است بدون عكس و مباين با ضروريه مطلقه است چون مقيد به لا ضرورت ذاتيه است و از دائمه مطلقه اعم من وجه است چون هردو در ماده دوام خالى از ضرورت صادق و دائمه بدون وجوديه لا ضروريه در ماده ضرورت ذاتيه صادق و وجوديه لا ضروريه بدون دائمه در ماده لا دوام بحسب ذات صادق است و همچنين از مشروطه عامه و عرفيه عامه اعم من وجه است چون هرسه در ماده مشروطه خاصه صادق و ايندو بدون وجوديه لا ضروريه در ماده ضرورت ذاتيه صادق و وجوديه لا ضروريه بدون آنها در ماده لادوام بحسب وصف صادق است و اما از مطلقه عامه اخص است چون مقيد اخص از مطلق است و از ممكنه عامه نيز اخص است چون ممكنه عامه از مطلقه عامه اعم است.
توضيح:
4-4-چهارم از مركبات وجوديه لا دائمه است و آن مطلقه عامه است با قيد لادوام ذاتى موجبه آن مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما" لا دائما اشاره است به"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل"و سالبه آن مانند"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل لا دائما"لا دائما اشاره است به"كل انسان ضاحك بالفعل".
5-5-پنجم از مركبات وقتيه است و آن وقتيه مطلقه است در صورتى كه مقيد به لادوام ذاتى باشد وقتيه مطلقه از جمله بسائط و قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع در وقت معينى از اوقات وجود موضوع حكم مىشود مانند"كل قمر منخسف بالضروره وقت حيلوله الارض بينه و بين الشمس"يعنى ثبوت منخسف براى ذات قمر وقت حائل شدن زمين بين آن و بين شمس ضرورى است و مانند"لا شيىء من القمر بمنخسف وقت التربيع"يعنى سلب منخسف از ذات قمر وقت تربيع ضرورى است موجبه وقتيه مانند"كل قمر منخسف بالضروره وقت الحيلوله لا دائما"لا دائما اشاره است به"لا شيىء من القمر بمنخسف بالفعل"و سالبه آن مانند"لا شيىء من القمر بمنخسف بالضروره
وقت التربيع لا دائما"لا دائما اشاره است به"كل قمر منخسف بالفعل" معناى وقت تربيع در درس بعد توضيح داده خواهد شد و نسبت بين وجوديه لا دائمه و همچنين وقتيه با ساير قضايا در ضمن ترجمه اين درس بيان خواهد شد.
قال:4-چهارم از مركبات وجوديه لا دائمه است و آن مطلقه عامه است با قيد لا دوام بحسب ذات و آنچه موجبه باشد و چه سالبه از دو مطلقه عامه يكى موجبه و ديگرى سالبه مركب است و مثال موجبه و سالبه آن همان مثال موجبه و سالبه وجوديه لا ضروريه است (با اين تفاوت كه بجاى لا ضرورت در مثال بايد لادوام گذاشت) .
اقول:4-چهارم از مركبات وجوديه لادائمه است و آن مطلقه عامه است با قيد لادوام بحسب ذات و آنچه موجبه باشد و چه سالبه از دو مطلقه عامه يكى موجبه و ديگرى سالبه مركب است چون جزء اول آن مطلقه عامه است و جزء دوم آن لادوام است و سابقا معلوم شد (در صفحۀ 94 و 95 كتاب شرح شمسيه) كه معناى لادوام مطلقه عامه است و مثال موجبه و سالبه وجوديه لادائمه مثال موجبه و سالبه وجوديه لاضروريه است موجبه آن مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لادائما"و سالبه آن مانند "لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل لادائما"وجوديه لادائمه از وجوديه لا ضروريه اخص است چون هرگاه دو مطلقه (وجوديه لا دائمه) صادق باشد يك مطلقه و يك ممكنه (وجوديه لاضروريه) صادق است (چون ممكنه از مطلقه اعم است) بخلاف عكس و از مشروطه خاصه و عرفيه خاصه اعم
است چون هرگاه ضرورت بحسب وصف لادائما (مشروطه خاصه) يا دوام بحسب وصف لادائما (عرفيه خاصه) صادق باشد فعليت نسبت لادائما (وجوديه لادائمه) صادق است بدون عكس و با ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه مباين است چنانچه كرارا گذشت (در صفحات 95 و 96 و 97 كتاب شرح شمسيه) و از مشروطه عامه و عرفيه عامه اعم من وجه است چون هرسه در ماده مشروطه خاصه صادق و عامتين بدون وجوديه لادائمه در ماده ضرورت ذاتيه صادق و وجوديه لا دائمه بدون عامتين در جائى كه لادوام بحسب وصف است صادق است و از مطلقه عامه و ممكنه عامه اخص است و آن واضح است (از مطلقه عامه اخص است چون وجوديه لادائمه مقيد و مطلقه عامه مطلق است و از ممكنه عامه اخص است زيرا مطلقه عامه از ممكنه عامه اخص است) .
قال:5-پنجم از مركبات وقتيه است و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع در وقت معينى از اوقات وجود موضوع با قيد لادوام بحسب ذات حكم مىشود و آن اگر موجبه باشد مانند"بالضروره كل قمر منخسف وقت حيلوله الارض بينه و بين الشمس لا دائما"از موجبه وقتيه مطلقه و سالبه مطلقه عامه مركب است و اگر سالبه باشد مانند"بالضروره لا شيىء من القمر بمنخسف وقت التربيع لادائما"از سالبه وقتيه مطلقه و موجبه مطلقه عامه مركب است.
اقول:5-پنجم از مركبات، وقتيه است و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا بضرورت سلب محمول از موضوع در وقت معينى از اوقات وجود موضوع حكم مىشود در حالىكه مقيد است به لادوام ذاتى و آن اگر موجبه باشد مانند"بالضروره كل قمر منخسف وقت حيلوله الارض بينه و بين الشمس لادائما"از موجبه وقتيه مطلقه يعنى"كل
قمر منخسف وقت الحيلوله"كه جزء اول آنست و از سالبه مطلقه عامه يعنى"لا شيىء من القمر بمنخسف بالاطلاق العام"كه معناى لادوام است مركب مىباشد و اگر سالبه باشد مانند"بالضروره لا شيىء من القمر بمنخسف وقت التربيع لا دائما"از سالبه وقتيه مطلقه يعنى"لا شيىء من القمر بمنخسف وقت التربيع"و از موجبه مطلقه عامه يعنى"كل قمر منخسف بالاطلاق العام"مركب است وقتيه از وجوديه لا ضروريه و وجوديه لا دائمه اخص مطلق است. چون هرگاه ضرورت بحسب وقت لا دائما (وقتيه) صادق باشد اطلاق لا دائما (وجوديه لا دائمه) يا اطلاق لا بالضروره (وجوديه لا ضروريه) صادق است بدون عكس و از مشروطه خاصه و عرفيه خاصه اعم من وجه است چون هرگاه ضرورت بحسب وصف صادق باشد چنانچه وصف موضوع براى ذات موضوع در وقتى از اوقات وجود ذات موضوع ضرورى باشد هرسه قضيه صادق است مانند"بالضروره كل منخسف مظلم مادام منخسفا لا دائما"(مشروطه خاصه و هرجا مشروطه خاصه صادق باشد عرفيه خاصه نيز صادق است) يا"بالضروره كل منخسف مظلم بالتوقيت لادائما"(وقتيه) چون انخساف براى ذات موضوع (مانند قمر) در بعض اوقات (وقت حيلوله ارض بين قمر و بين شمس) و اظلام براى انخساف ضرورى است (ضرورت بحسب وصف) اظلام براى ذات موضوع در همان وقت (وقت حيلوله ارض بين قمر و بين شمس) ضرورى خواهد بود و اگر چنانچه در همانجائى كه ضرورت بحسب وصف صادق است وصف موضوع براى ذات موضوع در هيچ وقتى از اوقات وجود ذات موضوع ضرورى نباشد مشروطه خاصه و عرفيه خاصه بدون وقتيه صادق است مانند "بالضروره كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لا دائما"چونكه كتابت براى ذات كاتب در هيچ وقتى از اوقات ضرورى نيست تحرك اصابع كه بشرط كتابت براى ذات كاتب ضرورى است در هيچ وقتى از اوقات براى
ذات كاتب ضرورى نخواهد بود بنابراين وقتيه صادق نيست و اما هنگامى كه ضرورت بحسب وصف يا دوام بحسب وصف صادق نباشد وقتيه بدون مشروطه خاصه و عرفيه خاصه صادق است مانند"كل قمر منخسف بالضروره وقت الحيلوله لادائما"اين نسبتى كه بين وقتيه و مشروطه خاصه بيان شد در صورتى است كه مقصود از مشروطه مشروطه بشرط وصف باشد و اما اگر مقصود، مشروطه در اوقات وصف باشد مشروطه خاصه از وقتيه اخص مطلق است چون هرگاه ضرورت در جميع اوقات وصف (مشروطه خاصه در صورتى كه مقصود از مشروطه مشروطه در اوقات وصف باشد) متحقق باشد باتوجه باينكه جميع اوقات وصف بعض اوقات وجود ذات موضوع است ضرورت در بعض اوقات وجود ذات موضوع (يعنى وقتيه) صادق خواهد بود بدون عكس وقتيه با ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه مباين است (كما مر غير مره) و از مشروطه عامه و عرفيه عامه اعم من وجه است چون هرسه در ماده مشروطه خاصه صادق و ايندو بدون وقتيه در ماده ضرورت ذاتيه صادق و وقتيه بدون ايندو در جائى كه لادوام بحسب وصف است صادق است و از مطلقه عامه و ممكنه عامه اخص است.
توضيح:
در ابتداى اين درس راجع بمعناى وقت تربيع توضيح مختصرى داده مىشود و آن اينستكه براى حركت شمس و همچنين قمر دائرهاى در نظر گرفته مىشود دائرهاى را كه شمس در آن در فلك چهارم سير مىكند مطابق با منطقه البروج است و منطقه البروج دايرهاى است كه روى سطح محدب فلك هشتم فرض مىشود و مطابق با دائره معدل النهار نيست (معدل النهار دائرهاى است كه بر روى سطح محدب فلك نهم فرض مىشود) بلكه در دو نقطه اعتدال ربيعى و اعتدال خريفى آنرا قطع مىنمايد و 23 درجه و 27 دقيقه و 30 ثانيه و نه دهم در سمت الراس بطرف قطب شمال متمايل و همان مقدار در سمت القدم بطرف قطب جنوب متمايل است كه آنرا ميل كلى گويند. خورشيد از برج حمل (فروردين) حركت خود را شروع و تا برج حمل آينده دائره (360 درجه) را طى و طبق هيئت قديم يكدور كامل گرد زمين مىچرخد بنابراين روزى يكدرجۀ از دائره را طى مىنمايد اما قمر كه در فلك اول جاى دارد در هر 28 يا 29 روز و نصف روز و 44 دقيقه دائره را سير و يكدور كامل گرد زمين مىچرخد بنابراين روزى 13 درجه از دائره را مىپيمايد در نتيجه قمر روزى 12 درجه از
خورشيد جلوتر مىباشد در روزهاى آخر ماه كه دوران لحاق بآن گويند خورشيد و ماه در حد اعلاى نزديكى است و لذا با يكديگر طلوع و غروب مىنمايند و در همين روزهاى آخر ماه است كه قمر بين زمين و خورشيد حائل مىشود و كسوف و انكساف (گرفتگى نور خورشيد) رخ مىدهد. انكساف هم اقسامى مانند كلى و جزئى و مرئى و غيرمرئى دارد، پس انكساف هميشه در آخر ماه پديد مىشود و هيچگاه در اوائل يا اواسط ماه پيدا نمىشود و چون سطح قمر كوچكتر از سطح خورشيد است هنگامى كه انكساف حاصل مىشود نقطۀ وسط خورشيد تاريك مىشود و اطراف آن روشن است، دوران لحاق كه تمام شد ماه از خورشيد سبقت گرفته و جلو مىافتد، هفتم ماه قمر حالت تربيع پيدا مىكند يعنى ربع (90 درجه) دائره را طى نموده است كه اينرا تربيع اول نامند. خورشيد و ماه به سير و حركتشان ادامه داده و 7 روز بعد نيمه ماه مىشود (قمر 180 درجه از دائره را پيموده است) كه در نيمه ماه قمر مطابق با خورشيد مىشود و چون برابر با خورشيد است براى ماه حالت بدريت پيدا شده و تمام قرص ماه روشن مىشود در همين نيمه ماه است كه زمين بين ماه و خورشيد حائل شده و خسوف و انخساف (گرفتگى نور قمر) رخ مىدهد. باز خورشيد و ماه به سير خود ادامه داده و در 22 ماه قمر حالت تربيع پيدا مىكند (ماه 270 درجه از دائره را طى نموده است) كه اينرا تربيع دوم گويند در حالت تربيع ماه مطابق با خورشيد نيست و لذا هيچگاه در وقت تربيع براى قمر انخساف حاصل نمىشود.
6-6-ششم از مركبات منتشره است و آن منتشره مطلقه است كه مقيد به لادوام ذاتى شده باشد و منتشره مطلقه قضيهاى استكه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع در وقت غيرمعين حكم مىشود عدم تعيين وقت بعنوان قيد در معناى آن ماخوذ نيست بلكه
مقصود آنستكه مقيد به تعيين وقت نيست مانند"كل انسان متنفس بالضروره فى وقت ما"و معناى آن اينستكه ثبوت متنفس براى ذات انسان در وقتى از اوقات ضرورى است و مانند"لا شيىء من الانسان بمتنفس بالضروره فى وقت ما"يعنى سلب تنفس از ذات انسان در وقتى از اوقات وجود ذات موضوع ضرورى است (در فواصل بين تنفسها) موجبه منتشره مانند"كل انسان متنفس بالضروره فى وقت ما لادائما"لادائما اشاره است به"لا شيىء من الانسان بمتنفس بالفعل"و سالبه آن مانند"لا شيىء من الانسان بمتنفس بالضروره فى وقت ما لادائما"لادائما اشاره است به"كل انسان متنفس بالفعل"در اينجا دو نكته لازم بتذكر است:
1-وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه از جمله موجهات بسيطه است و معناى هركدام بيان شد ولى مصنف آندو را در عدد بسائط ذكر نكرد.
2-گاهى دو قضيه بنامهاى مطلقه وقتيه و مطلقه منتشره شنيده مىشود و آن غير وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه است مقصود از مطلقه وقتيه قضيهاى است كه در آن بفعليت نسبت در وقت معين حكم مىشود و مقصود از مطلقه منتشره قضيهاى است كه در آن بفعليت نسبت در وقت غيرمعين حكم مىگردد فرق بين وقتيه مطلقه و مطلقه وقتيه و همچنين بين منتشره مطلقه و مطلقه منتشره به عموم و خصوص مطلق است وقتيه مطلقه از مطلقه وقتيه و منتشره مطلقه از مطلقه منتشره اخص مطلق است وجه تسميه وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه و نسبت بين منتشره و ساير قضايا نيز در ضمن ترجمه اين درس ذكر خواهد شد.
قال:6-ششم از مركبات منتشره است و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع در وقت غير معين از اوقات وجود موضوع حكم مىشود در حالىكه اين حكم به لادوام بحسب ذات مقيد است و آن اگر موجبه باشد مانند"بالضروره كل انسان متنفس فى وقت ما لادائما"از موجبه منتشره مطلقه و سالبه مطلقه عامه مركب است و اگر سالبه باشد مانند"بالضروره لا شيىء من الانسان بمتنفس فى وقت ما لادائما"از سالبه منتشره مطلقه و موجبه مطلقه عامه مركب است
اقول:6-ششم از مركبات منتشره است و آن قضيهاى است كه در آن بضرورت ثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از موضوع در وقت غير معين از اوقات وجود موضوع لادائما بحسب الذات حكم مىشود و مراد از عدم تعيين، آن نيست كه عدم تعيين بعنوان قيد در منتشره اخذ مىشود بلكه مراد آنستكه منتشره مقيد به تعيين نيست (بعنوان"عدم الاعتبار لا اعتبار العدم") و بطور مطلق ارسال و رها مىشود منتشره اگر موجبه باشد مانند"بالضروره كل انسان متنفس فى وقت ما لادائما"از موجبه منتشره مطلقه يعنى بالضروره"كل انسان متنفس وقتاما"و سالبه مطلقه عامه
يعنى"لا شيىء من الانسان بمتنفس بالفعل"كه معناى لادوام است مركب است و اگر سالبه باشد مانند"بالضروره لا شيىء من الانسان بمتنفس فى وقت ما لا دائما"از سالبه منتشره مطلقه كه جزء اول آنست و موجبه مطلقه عامه كه معناى لادوام است مركب مىباشد منتشره از وقتيه اعم است چون هرگاه ضرورت در وقت معين لادائما (وقتيه) صادق باشد ضرورت در وقت غير معين لادائما (منتشره) صادق است بدون عكس و نسبت منتشره با ساير قضايا بدون هيچ فرقى مانند نسبت وقتيه با آنهاست و اعلم، وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه كه دو جزء براى وقتيه و منتشره است دو قضيه بسيطه است كه مصنف آنها را در عداد بسائط بحساب نياورد در يكى از آنها (وقتيه مطلقه) به ضرورت در وقت معين و در ديگرى (منتشره مطلقه) به ضرورت در وقت غيرمعين حكم مىشود اولى وقتيه ناميده شده بخاطر اعتبار تعيين وقت در آن و مطلقه خوانده شده بجهت مقيد نبودن آن به لادوام يا لاضروره و دومى منتشره ناميده شده بخاطر آنكه چون وقت حكم در آن تعيين نشده حكم، در هروقتى احتمال داده مىشود بنابراين حكم منتشر و پراكنده در اوقات است و مطلقه خوانده شده چون مقيد به لادوام يا لا ضرورت نيست و بخاطر همين (اينكه به وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه مطلقه گفتهاند بخاطر آنستكه مقيد به لادوام يا لاضرورت نيست) هنگامى كه وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه به لادوام مقيد شوند اطلاق از اسم آنها حذف مىشود و وقتيه و منتشره گفته مىشود نه وقتيه مطلقه و منتشره مطلقه چهبسا از اين پس با دو قضيه بنامهاى مطلقه وقتيه و مطلقه منتشره برخورد نمائى آندو غيروقتيه مطلقه و منتشره مطلقه است چون مطلقه وقتيه قضيهاى است كه در آن به فعليت نسبت در وقت معين و مطلقه منتشره قضيهاى است كه در آن به فعليت نسبت در وقت غيرمعين حكم مىشود بين مطلقه وقتيه و وقتيه مطلقه و همچنين بين مطلقه منتشره
و منتشره مطلقه به عموم و خصوص مطلق فرق گذاشته شده و آن فرق واضح است و شبههاى در آن نيست.
توضيح
7-7-هفتم از مركبات ممكنه خاصه است و آن قضيهاى است كه در آن به سلب ضرورت ذاتيه از جانب موافق و مخالف حكمى كه در قضيه شده است حكم مىشود موجبه آن مانند"كل انسان كاتب بالامكان الخاص"و معناى آن عبارت است از اينكه ثبوت كاتب براى ذات انسان و همچنين سلب كاتب از ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورى نيست و سالبه آن مانند"لا شيىء من الانسان بكاتب بالامكان الخاص"و معناى آن با معناى موجبه يكى است و تنها در لفظ با يكديگر تفاوت دارند. ممكنه خاصه خواه موجبه باشد و خواه سالبه از دو ممكنه عامه يكى موجبه و ديگرى سالبه مركب است مثلا"كل انسان كاتب بالامكان الخاص"يا "لا شيىء من الانسان بكاتب بالامكان الخاص"مركب است از"كل انسان كاتب بالامكان العام"يعنى سلب كاتب از ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورى نيست و از"لا شيىء من الانسان بكاتب بالامكان العام"يعنى ثبوت كاتب براى ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورى نيست. نسبت بين ممكنه خاصه و ساير قضايا در ضمن ترجمه درس بيان خواهد شد.
مصنف در پايان بحث قضاياى موجهه ضابطه و قاعده كليهاى را در باب شناخت تركيب قضاياى مركبه متذكر مىشود و آن اينكه لادوام در موجهات مركبه صحيحه معتبره (كه مقصود لادوام ذاتى است) به مطلقه عامه و لا ضرورت در آنها (كه مراد لا ضرورت ذاتيه است) به ممكنه عامه كه آن مطلقه عامه و ممكنه عامه در كم يعنى كليت و جزئيت موافق و در كيف يعنى سلب و ايجاب مخالف با اصل قضيه موجهه مركبه باشد اشاره است جهت آنكه مصنف لفظ اشاره را در اين مورد استعمال نموده و نفرمود معناى لادوام يا لاضرورت، مطلقه عامه يا ممكنه عامه است آنستكه چون مطلقه عامه لازم معناى لادوام ذاتى است نه معناى آن و به تعبير ديگر معناى التزامى آنست نه معناى مطابقى آن ولى ممكنه عامه معناى صريح و مطابقى لاضرورت ذاتيه است چنانچه پيشتر توضيح داده شد مصنف لفظ اشاره را بكار برد تا مشترك بين لادوام و لاضرورت باشد بحث قضيه حمليه بحمد الله و توفيقاته پايان يافت و اينك بحث پيرامون قضيه شرطيه آغاز مىشود.
قال:7-هفتم از مركبات ممكنه خاصه است و آن قضيهاى است كه در آن به ارتفاع ضرورت ذاتيه از دو جانب وجود و عدم حكم مىشود و آن خواه موجبه باشد مانند"بالامكان الخاص كل انسان كاتب"و خواه سالبه باشد مانند"بالامكان الخاص لا شيىء من الانسان بكاتب"از دو ممكنه عامه يكى موجبه و ديگرى سالبه مركب است ضابط (در باب معرفت تركيب قضاياى مركبه) آنستكه لادوام (ذاتى) به مطلقه عامه و لا ضرورت (ذاتيه) به ممكنه عامه در حالىكه مطلقه عامه و ممكنه عامه با قضيهاى كه مقيد به لادوام و لا ضرورت است (يعنى با اصل قضيه مركبه) در كم موافق و در كيف مخالف است اشاره مىباشد.
اقول:7-ممكنه خاصه قضيهاى است كه در آن بسلب ضرورت ذاتيه از دو جانب ايجاب و سلب حكم شده باشد مثلا معناى"كل انسان كاتب بالامكان الخاص"يا"لا شيىء من الانسان بكاتب بالامكان الخاص"آنستكه ايجاب كتابت براى انسان و سلب آن از انسان ضرورى نيست لكن سلب ضرورت ايجاب، ممكنه عامه سالبه است و سلب ضرورت سلب، ممكنه عامه موجبه است بنابراين ممكنه خاصه چه موجبه باشد و چه سالبه از دو ممكنه عامه يكى موجبه و ديگرى سالبه مركب است پس فرقى در معنا بين موجبه
ممكنه خاصه و سالبه آن وجود ندارد بلكه تفاوت تنها در لفظ است كه اگر از ممكنه خاصه با لفظ ايجابى و ثبوتى تعبير شده باشد موجبه و چنانچه با لفظ سلبى تعبير گرديده باشد سالبه است ممكنه خاصه از ديگر مركبات اعم است چون در هركدام از آنها ايجاب و سلب است و لا اقل آن ايجاب و سلب ممكن بامكان عام است ولى اينطور نيست كه اگر ايجاب و سلب ممكن بامكان عام بود يكى از آندو (ايجاب و سلب) فعليت يا ضرورت يا دوام داشته باشد ممكنه خاصه با ضروريه مطلقه مباين و از دائمه مطلقه و مشروطه عامه و عرفيه عامه و مطلقه عامه اعم من وجه است چون همه در ماده وجوديه لا ضروريه صادق و ممكنه خاصه بدون آنها در جائى كه ممكن فعليت پيدا نكرده باشد صادق و آنها بدون ممكنه خاصه در ماده ضرورت ذاتيه صادق است ممكنه خاصه از ممكنه عامه اخص است از آنچه در بيان نسبت بين قضاياى موجهه گفته شد معلوم گشت كه ممكنه عامه اعم قضاياى بسيطه و ممكنه خاصه اعم از مركبات و ضروريه مطلقه اخص بسائط و مشروطه خاصه بنابر يك وجه (يعنى مشروطه خاصهاى كه مقصود از مشروطه مشروطه بشرط وصف باشد) اخص مركبات است و نيز معلوم گشت كه لادوام به مطلقه عامه و لا ضرورت به ممكنه عامه در حالىكه مطلقه عامه و ممكنه عامه با اصل قضيه مركبه در كيف مخالف و در كم موافق باشد اشاره است اين ضابط در باب معرفت تركيب قضاياى مركبه است اينكه مصنف فرمود لادوام اشاره به مطلقه عامه است و نفرمود معناى آن مطلقه عامه است بخاطر آنستكه هنگامى كه معنا اطلاق گردد مفهوم مطابقى لفظ از آن اراده مىشود و حال آنكه مفهوم مطابقى لادوام مطلقه عامه نيست چون مثلا مفهوم صريح و مطابقى لادوام ايجاب، رفع و سلب دوام ايجاب است و اطلاق عام سلب، نفس رفع و سلب دوام ايجاب نيست بلكه لازم آنست و لازم، معناى التزامى لادوام است و اما معناى صريح لاضرورت،
امكان عام است چون معناى لاضرورت ايجاب مثلا، سلب ضرورت ايجاب است و سلب ضرورت ايجاب عين امكان سلب است پس چون ممكنه عامه معناى لاضرورت و مطلقه عامه از لوازم معناى لادوام است مصنف لفظ اشاره را استعمال نموده تا مشترك بين آندو باشد.
توضيح:
فصل ثانى از مقاله ثانيه كتاب شرح شمسيه در اقسام قضيه شرطيه است مصنف سابقا قضيه شرطيه را باينكه دو طرف آن بدو مفرد منحل مىشود تعريف نمود و آنرا بدو قسم متصله و منفصله تقسيم و هر قسمى را باينصورت تعريف نمود متصله آنستكه در آن بصدق يا عدم صدق قضيهاى بر فرض صدق قضيه ديگرى حكم مىشود و منفصله آنستكه در آن بتنافى يا عدم تنافى بين دو قضيه حكم مىشود.
اينك مصنف متصله را بدو قسم لزوميه و اتفاقيه و منفصله را به سه قسم حقيقيه و مانعه الجمع و مانعه الخلو تقسيم مىنمايد و هر قسمى را تعريف مىكند جزء اول قضيه شرطيه را مقدم و جزء ثانى آنرا تالى گويند متصله لزوميه آنستكه در آن بصدق تالى بر فرض صدق مقدم بخاطر علاقهاى كه بين مقدم و تالى است و موجب آن مىشود مانند عليت يا تضايف حكم مىگردد و اتفاقيه آنستكه در آن بصدق تالى بر فرض صدق مقدم حكم مىشود لكن نه بخاطر علاقهاى كه بين مقدم و تالى است بلكه صرفا بخاطر صدق آندو. مقصود از علاقه امرى است كه بسبب آن مقدم تالى را در پى دارد مانند آنكه مقدم علت تالى و يا بعكس و يا هردو
معلول علت واحده باشد و يا آنكه مقدم و تالى متضايفان باشد، منفصله حقيقيه آن است كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق و كذب حكم مىشود و مانعه الجمع آنستكه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق فقط حكم مىگردد و مانعه الخلو آنستكه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در كذب فقط حكم مىشود تعاريف مذكوره تنها براى موجبه اقسام بود و تعريف سالبه هر قسمى مقابل تعريف موجبه همان قسم است.
قال: فصل دوم در اقسام شرطيه است جزء اول قضيه شرطيه مقدم و جزء دوم آن تالى ناميده مىشود و اما متصله يا لزوميه است و آن قضيهاى است كه در آن صدق تالى بر فرض صدق مقدم بخاطر علاقهاى است كه بين مقدم و تالى است و موجب آن مىشود مانند عليت و تضايف و يا اتفاقيه است و آن قضيهاى است كه در آن صدق تالى بر فرض صدق مقدم بخاطر مجرد توافق مقدم و تالى بر صدق است مانند ان كان الانسان ناطقا فالحمار ناهق (شارح بتعريفى كه مصنف براى لزوميه و اتفاقيه ذكر كرده است اشكالى دارد كه در ضمن ترجمه شرح معلوم خواهد شد) و اما منفصله يا حقيقيه است و آن قضيهاى است كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق و كذب هردو حكم مىشود مانند"اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا"و يا مانعه الجمع است و آن قضيهاى است كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق فقط حكم مىشود مانند"اما ان يكون هذا الشيىء حجرا او شجرا"و يا مانعه الخلو است و آن قضيهاى است كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در كذب فقط حكم مىشود مانند"اما ان يكون زيد فى البحر و اما ان لايغرق".
اقول: چونكه از قضاياى حمليه فراغت حاصل شد اينك مصنف
در اقسام قضاياى شرطيه شروع نموده است و سابقا فهميدى (صفحۀ 64 به بعد از كتاب شرح شمسيه-صفحات 83 و 84 جلد دوم منطقيات) كه شرطيه قضيهاى استكه مركب از دو قضيه است و آن يا متصله است اگر حصول يكى از دو قضيهاى كه متصله از آن مركب است (يعنى تالى) در صورت حصول ديگرى (يعنى مقدم) اثبات (در صورتى كه موجبه باشد) يا سلب (در صورتى كه سالبه باشد) شود و يا منفصله است در صورتى كه انفصال يكى از دو قضيهاى كه منفصله از آن مركب است (يعنى تالى) از ديگرى (يعنى مقدم) اثبات (در صورتى كه موجبه باشد) يا سلب (در صورتى كه سالبه باشد) شود قضيه اولى از دو جزء شرطيه، چه متصله و چه منفصله مقدم ناميده مىشود چون در ذكر مقدم است و قضيه دوم تالى ناميده مىشود بخاطر آنكه بدنبال مقدم ذكر مىشود ثم متصله يا لزوميه است و يا اتفاقيه اما لزوميه آنستكه صدق تالى در آن بر فرض صدق مقدم بخاطر علاقهاى است كه بين مقدم و تالى است و موجب آن مىشود مقصود از علاقه چيزى است كه بسبب آن مقدم تالى را در پى دارد مانند عليت و تضايف اما عليت (بيكى از سه صورت است) بانستكه مقدم علت تالى باشد مانند"ان كانت الشمس طالعه فالنهار موجود" (طلوع شمس علت وجود نهار است) يا مقدم معلول تالى باشد مانند "ان كان النهار موجودا فالشمس طالعه"يا هردو معلول علت واحده باشد مانند"ان كان النهار موجودا فالعالم مضيئى"(وجود نهار و اضائه عالم هردو معلول طلوع شمس است) و اما تضايف بانستكه مقدم و تالى متضايفين باشد مانند ان كان زيد ابا لعمرو كان عمرو ابنه (ابوت و بنوت متضايفين است معناى تضايف در جلد اول منطقيات صفحه 83 بيان شد) تعريفى كه مصنف براى لزوميه كرد شامل لزوميه كاذبه نمىشود (تعريف جامع افراد نيست) بعلت عدم اعتبار صدق تالى بخاطر علاقه
در لزوميه كاذبه پس بهتر آنستكه در تعريف اينطور گفته شود كه لزوميه آنستكه در آن بصدق قضيهاى بر فرض صدق قضيه ديگر بخاطر علاقهاى كه بين آندو قضيه است و موجب آن مىشود حكم مىشود، اين تعريف شامل لزوميه كاذبه مىشود چون حكم بخاطر علاقه در لزوميه اگر مطابق با واقع باشد حكم متحقق و علاقه نيز متحقق است و اگر مطابق با واقع نباشد يا بخاطر عدم حكم (حكم يعنى صدق تالى بر فرض صدق مقدم) در واقع است و يا بخاطر ثبوت حكم در واقع بدون علاقه (علاقه بين مقدم و تالى كه موجب صدق تالى بر فرض صدق مقدم شود) است در هردو صورت اخير قضيه لزوميه كاذبه است و اما اتفاقيه آنستكه صدق تالى بر فرض صدق مقدم در آن بخاطر علاقهاى كه باعث آن شود نيست بلكه صرفا بخاطر صدق مقدم و تالى است مانند"ان كان الانسان ناطقا فالحمار ناهق"چون بين ناهقيت حمار و ناطقيت انسان علاقهاى وجود ندارد حتى عقل تحقق هركدام بدون ديگرى را تجويز مىنمايد فقط مقدم و تالى هردو صادقند اگر مصنف در تعريف اتفاقيه چنين گفته بود بهتر بود اتفاقيه آنستكه در آن بصدق تالى بر فرض صدق مقدم نه بخاطر علاقه بلكه صرفا بخاطر صدق آندو حكم مىشود چون در آنصورت تعريف شامل اتفاقيه كاذبه مىشد زيرا حكم در اتفاقيه بصدق تالى نه بخاطر علاقه چهبسا مطابق با واقع نيست يا بخاطر آنكه تالى بر فرض صدق مقدم صادق نيست و يا بخاطر آنكه تالى بر فرض صدق مقدم صادق است ولى بين مقدم و تالى علاقه وجود دارد گاهى در تعريف اتفاقيه بصدق تالى اكتفا مىشود و گفته مىشود اتفاقيه آنستكه در آن بصدق تالى بر فرض صدق مقدم نه بخاطر علاقه بلكه صرفا بخاطر صدق تالى (ديگر صدق طرفين يعنى مقدم و تالى گفته نمىشود بلكه مقدم ممكن است صادق يا كاذب باشد) حكم مىشود اتفاقيه باين معنا اتفاقيه عامه
و بمعناى اول اتفاقيه خاصه ناميده مىشود بخاطر عموم و خصوص كه بين آندوست چون هرگاه صدق مقدم و تالى صادق باشد صدق تالى صادق است بدون عكس و اما منفصله سابقا فهميدى (در صفحۀ 66 كتاب شرح شمسيه-صفحۀ 90 جلد دوم منطقيات) داراى سه قسم است: حقيقيه كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق و كذب حكم مىگردد مانند "اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا"و مانعه الجمع كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق فقط حكم مىشود مانند"اما ان يكون هذا الشيىء شجرا او حجرا"و مانعه الخلو كه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در كذب فقط حكم مىشود مانند"اما ان يكون زيد فى البحر و اما ان لا يغرق"(مقدم و تالى هردو نمىتواند كاذب باشد چون اگر يكون زيد فى البحر كاذب باشد"لا يكون زيد فى البحر"صادق است و اگر"لا يغرق" كاذب باشد"يغرق"صادق است و نمىشود كه زيد در دريا نباشد و غرق شود) .
قسم اول منفصله، حقيقيه ناميده شده چون تنافى بين مقدم و تالى آن از تنافى بين مقدم و تالى دو قسم ديگر شديدتر است چون تنافى در صدق و كذب هردو است پس حقيقيه سزاوارتر باسم انفضال است بلكه حقيقت انفصال است قسم دوم مانعه الجمع ناميده شده بخاطر اشتمال آن بر معناى منع جمع بين مقدم و تالى آن و قسم سوم مانعه- الخلو ناميده شده چون واقع خالى از يكى از مقدم و تالى نيست، گاهى مانعه الجمع بر قضيهاى اطلاق مىگردد كه در آن بتنافى در صدق مطلقا (با قطع نظر از كذب خواه در كذب نيز بين مقدم و تالى تنافى باشد و خواه نباشد) حكم مىشود و همچنين مانعه الخلو بر قضيهاى اطلاق مىشود كه در آن بتنافى در كذب مطلقا (با قطع نظر از صدق) حكم مىشود مانعه الجمع و مانعه الخلو باين معنا كه بآنها بيانى گفته مىشود اعم از مانعه
الجمع و مانعه الخلو بمعناى قبلى كه بآنها منطقى گفته مىشود مىباشد. چون مانعه الجمع منطقى آنستكه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در صدق فقط (يعنى در كذب نبايد بين آنها تنافى باشد) حكم مىشود و همينطور مانعه الخلو منطقى آنستكه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در كذب فقط (يعنى در صدق نبايد بين آنها تنافى باشد) حكم مىشود.
توضيح:
بعض افاضل در اينجا بحث مفيدى را مطرح نموده است و آن اينكه مقصود قوم از منافات در جمع كه مىگويند مانعه الجمع آنستكه در آن بتنافى بين مقدم و تالى در جمع حكم مىشود آنستكه مقدم و تالى بر ذات واحده و مصداق واحد صادق نيستند نه آنكه مقصود آن باشد كه مقدم و تالى در وجود اجتماع نمىكنند چون اگر مراد عدم اجتماع در وجود باشد بين واحد و كثير منع جمع نخواهد بود زيرا واحد جزء كثير است و جزء شيىء با شيىء در وجود اجتماع مىكند و حال آنكه ابن سينا بر منع جمع بين واحد و كثير تصريح نموده است، سپس اين بعض از افاضل فرموده است كه بنظر من مراد قوم از منافات در جمع مورد اشكال است. چون لازمه آن جواز منع جمع بين لازم و ملزوم است زيرا كه جزء شيىء از لوازم شيىء و شيىء ملزوم آنست و جزء شيىء و شيىء بر ذات واحده و مصداق واحد صادق نيستند و حال آنكه قوم بر اينكه بين لازم و ملزوم نه منع جمع است و نه منع خلو اتفاق دارند، پس از طرح اشكال مذكور اين بعض افاضل اظهار اميدوارى نموده كه خداوند جواب از اين اشكال را براى وى روشن نمايد شارح مىفرمايد اشكال ناشى از سوء فهم و قله
تدبر است مقصود قوم از منافات در جمع عدم اجتماع در صدق نيست چون مانعه الجمع از اقسام منفصله و انفصال، بين دو قضيه است و در نتيجه منع جمع بين دو قضيه است حال چنانچه مراد قوم از منافات در جمع عدم اجتماع در صدق باشد اولا بين هردو قضيهاى منع جمع خواهد بود بخاطر آنكه صدق قضيهاى بر آنچه كه قضيه ديگرى بر آن صادق است محال است و ثانيا بين هيچ دو قضيهاى منع خلو نخواهد بود زيرا كذب هردو قضيهاى بر شيىء از اشياء و لااقل بر مفردى از مفردات ضرورى است بنابراين مراد قوم از منافات در جمع عدم اجتماع در صدق نيست بلكه مقصود عدم اجتماع در وجود است و اما اينكه ابن سينا به منع جمع بين واحد و كثير تصريح نموده مقصود وى آن نيست كه بين مفهوم واحد و مفهوم كثير منع جمع است بلكه مقصودش آنستكه بين قضيه"هذا واحد"و قضيه"هذا كثير"منع جمع و قضيه"اما ان يكون هذا واحدا و اما ان يكون هذا كثيرا"مانعه الجمع است چون اجتماع مقدم و تالى آن در وجود ممتنع است.
براى بعض افاضل در اينجا بحث شريف و پربارى است و آن اينكه مراد قوم از منافات در جمع آنستكه مقدم و تالى بر ذات واحده صادق نيستند نه اينكه مقصود آن باشد كه در وجود اجتماع نمىكنند چون اگر مراد عدم اجتماع در وجود باشد بين واحد و كثير منع جمع نخواهد بود زيرا واحد جزء كثير است (واحد عدد نيست چون قابل انقسام نيست اعداد از 2 شروع مىشود و هر عددى از وحدات تشكيل شده است كما قرر فى محله) و جزء شيىء در وجود مجامع با شيىء است لكن شيخ بر منع جمع بين واحد و كثير تصريح نموده است. سپس بعض افاضل فرموده بنظر من در مراد قوم نظر است زيرا لازمه آن جواز منع جمع بين لازم و ملزوم است چون جزء شيىء از لوازم شيىء است و حال آنكه قوم بر اينكه بين لازم و ملزوم نه منع جمع است و نه منع خلو اتفاق نمودهاند و از خداوند خواسته كه جواب از اشكال را براى وى آشكار نمايد جواب اشكال آنستكه مراد قوم را نفهميده است، قوم مقصودشان از منافات در جمع عدم اجتماع در صدق نيست، زيرا مانعه الجمع از اقسام منفصله است و مناطقه انفصال را بين دو قضيه اعتبار نمودهاند بنابراين منع جمع بين دو قضيه است حال اگر مراد عدم اجتماع در صدق
باشد بين هردو قضيهاى منع جمع خواهد بود چون صدق قضيه بر آنچه كه قضيه ديگرى بر آن صادق است محال است و نيز بين هيچ دو قضيهاى منع خلو نخواهد بود زيرا كذب آندو بر شيىء از اشياء و لااقل بر مفردى از مفردات بديهى است بلكه مراد قوم از منافات در جمع عدم اجتماع در وجود است و اما اينكه شيخ منع جمع را بين واحد و كثير اثبات نموده مقصود آن نيست كه بين مفهوم واحد و مفهوم كثير منع جمع است بلكه مقصود آنستكه بين قضيه"هذا واحد"و قضيه"هذا كثير"منع جمع است چون قضيه"اما ان يكون هذا واحدا و اما ان يكون هذا كثيرا"مانعه الجمع است بخاطر آنكه اجتماع دو جزء آن بر صدق (يعنى اجتماعشان در وجود) ممتنع است پس معلوم گشت كه اشكال ناشى از سوء فهم و قلت تدبر است.
توضيح:
هريك از اقسام ثلاثه منفصله بدو قسم عناديه و اتفاقيه منقسم مىگردد عناديه آنستكه تنافى بين مقدم و تالى كه در منفصله بآن حكم مىشود ناشى از ذات مقدم و تالى است يعنى مفهوم يكى منافى با مفهوم ديگرى است چنانچه بين ذات زوج و ذات فرد در منفصله حقيقيه"اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا"و بين ذات شجر و ذات حجر در منفصله مانعه الجمع"اما ان يكون هذا الشيىء شجرا او حجرا"و بين ذات بودن زيد در دريا و ذات اينكه زيد غرق نمىشود در منفصله مانعه الخلو"اما ان يكون زيد فى البحر و اما ان لا يغرق"تنافى است و اتفاقيه آنستكه تنافى بين مقدم و تالى كه در منفصله بآن حكم شده مربوط به ذات مقدم و تالى نبوده بلكه ناشى از خصوص ماده است مثلا قضيه"اما ان يكون هذا اسود او كاتبا"منفصله حقيقيه و قضيه"اما ان يكون هذا لا اسود او كاتبا"منفصله مانعه الجمع و قضيه"اما ان يكون هذا اسود اولا كاتبا"منفصله مانعه الخلو است لكن در مادهاى (انسانى) كه اسود و لا كاتب است تعاريف مذكوره براى موجبه بود و تعريف سالبه هر قسمى مقابل تعريف موجبه همان قسم است.
در حكمت حكم به نفى اتفاق شده است حكيم سبزوارى فرموده است 1:
و ليس فى الوجود الاتفاقى
اذ كلما يحدث فهو راقى
لعلل بها وجوده وجب
يقول الاتفاق جاهل السبب
ولى در منطق در مورد قضيه متصله اتفاقيه و قضيه منفصله اتفاقيه سخن از اتفاق بميان آمده است جمع بين دو قول به چيست؟ جمع بين دو قول بآنستكه اتفاقى كه در حكمت نفى گرديده اتفاق در مفردات است مثل اينكه زيد بدون علت وجود پيدا كند و اتفاقى كه در منطق از آن سخن بميان آمده اتفاق در قضاياست مثلا قضيه"ان كان الانسان ناطقا كان الحمار ناهقا"قضيه متصله اتفاقيه است يعنى صدق تالى بر فرض صدق مقدم در آن بخاطر علاقه بين مقدم و تالى كه موجب آن شده باشد نيست بلكه صرفا بخاطر آنست كه مقدم و تالى هردو صادق است و يا قضيه"اما ان يكون هذا اسود او كاتبا"در مادهاى كه اسود و لا كاتب است قضيه منفصله اتفاقيه است يعنى تنافى بين مقدم و تالى در آن مربوط به ذات مقدم و تالى نبوده بلكه ناشى از خصوص ماده است.
قال: هريك از سه قسم منفصله يا عناديه است و آن قضيهاى است كه تنافى در آن مربوط به ذوات مقدم و تالى است چنانچه در مثالهائى كه قبلا ذكر شد چنين است ("اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا" -"اما ان يكون هذا الشيىء حجرا او شجرا"-"اما ان يكون زيد فى البحر و اما ان لا يغرق") و يا اتفاقيه است و آن قضيهاى است كه تنافى در آن بمجرد اتفاق است مانند قول ما براى اسود لاكاتب"اما ان يكون اسود او كاتبا"كه حقيقيه است يا"اما ان يكون لا اسود او كاتبا"كه مانعه الجمع است يا"اما ان يكون اسود او لاكاتبا"كه مانعه الخلو است.
اقول: هر يك از سه قسم منفصله يا عناديه است و يا اتفاقيه چنانچه متصله يا لزوميه است و يا اتفاقيه بنابراين نسبت عناد و اتفاق به منفصلات مانند نسبت لزوم و اتفاق به متصلات است اما عناديه آنستكه حكم بتنافى در آن مربوط به ذات مقدم و تالى است يعنى حكم مىشود در آن باينكه مفهوم يكى از مقدم و تالى منافى با مفهوم ديگرى است با قطع نظر از واقع چنانچه بين زوج و فرد و شجر و حجر و بودن زيد در دريا و اينكه غرق نمىشود و اما اتفاقيه آنستكه در آن بتنافى حكم مىشود و تنافى مربوط به ذات مقدم و تالى نبوده بلكه بمجرد اتفاق است يعنى بمجرد اينست كه منافات بين مقدم و تالى در واقع اتفاق افتاده است هرچند
مفهوم يكى مقتضى آن نيست كه منافى با مفهوم ديگرى باشد مانند قول ما (براى كسى كه اسود و لا كاتب است) "اما ان يكون هذا اسود او كاتبا" كه حقيقيه اتفاقيه است چون منافاتى بين مفهوم اسود و مفهوم كاتب نيست لكن تحقق سواد و انتفاء كتابت اتفاق افتاده است بنابراين سواد و كتابت هردو صادق نيست چون كتابت منتفى است و هردو كاذب نيست چون سواد موجود است و اگر بگوئيم"اما ان يكون هذا لا اسود او كاتبا" مانعه الجمع است چون لا اسود و كاتب هردو صادق نيست ولى هردو كاذب است زيرا لا اسود و كتابت در واقع منتفى است و اگر بگوئيم"اما ان يكون هذا اسود اولا كاتبا"مانعه الخلو است چون اسود و لا كاتب هردو كاذب نيست و صادق است چون سواد و لا كتابت بحسب واقع متحقق است.
قال: سالبه هر يك از 8 قسم قضيه شرطيهاى كه ذكر شد آنستكه آنچه را كه در موجبه به آن حكم شده رفع نمايد بنابراين سالبه لزوم سالبه لزوميه و سالبه عناد سالبه عناديه و سالبه اتفاق سالبه اتفاقيه ناميده مىشود.
اقول:8 قسم قضيه شرطيه بيان شد، دو قسم متصله لزوميه و اتفاقيه و شش قسم منفصله سه قسم عناديه و سه قسم اتفاقيه تعاريفى كه براى آنها ذكر شد منطبق بر موجبات آنهاست، پس بايد سوالب آنها را نيز تعريف نمود، سالبه هر كدام آنستكه آنچه را كه در موجبه آن قسم به آن حكم شده رفع نمايد، بنابراين چون موجبه لزوميه آنستكه در آن بلزوم تالى براى مقدم حكم شده باشد سالبه لزوميه سالبه لزوم خواهد بود يعنى آن قضيهاى خواهد بود كه در آن بسلب لزوم (تالى براى مقدم) حكم شده باشد نه آن قضيهاى كه در آن بلزوم سلب حكم گرديده باشد چون قضيهاى كه در آن بلزوم سلب حكم شده باشد موجبه لزوميه است نه سالبه لزوميه مثلا اگر بگوئيم"ليس اذا كانت الشمس طالعه فالليل
موجود"سالبه است چون در آن بسلب لزوم وجود ليل (يعنى بسلب لزوم تالى) براى طلوع شمس (مقدم) حكم شده است و اگر بگوئيم"اذا كانت الشمس طالعه فليس الليل موجودا"موجبه است چون در آن بلزوم سلب وجود ليل (يعنى بلزوم تالى) براى طلوع شمس (مقدم) حكم شده است و چون موجبه متصله اتفاقيه آنستكه در آن بموافقت تالى با مقدم در صدق حكم شده باشد سالبه اتفاقيه سالبه اتفاق خواهد بود يعنى قضيهاى كه در آن بسلب موافقت تالى با مقدم حكم شده باشد نه قضيهاى كه در آن بموافقت سلب حكم شده باشد چون آن اتفاقيه موجبه است مثلا اگر بگوئيم "ليس اذا كان الانسان ناطقا فالحمار ناهق"سالبه اتفاقيه است چون حكم در آن بسلب موافقت ناهقيت حمار با ناطقيت انسان در صدق است و اگر بگوئيم"اذا كان الانسان ناطقا فليس الحمار ناهقا"موجبه اتفاقيه است چون حكم در آن بموافقت سلب ناهقيت حمار با ناطقيت انسان در صدق است و بر همين منوال سالبه عناديه سالبه عناد است و آن قضيهاى استكه در آن برفع عناد و تنافى بين مقدم و تالى در صدق و كذب هردو حكم شده باشد كه آن سالبه عناديه حقيقيه است و يا برفع عناد در صدق حكم شده باشد كه آن سالبه مانعه الجمع است و يا برفع عناد در كذب حكم شده باشد كه آن سالبه مانعه الخلو است نه آن قضيهاى كه در آن بعناد سلب حكم شده باشد و سالبه منفصله اتفاقيه آنستكه در آن بسلب اتفاق تنافى به يكى از سه صورت (در صدق و كذب-در صدق-در كذب) حكم شده باشد نه آن قضيهاى كه در آن باتفاق سلب حكم گرديده باشد.
توضيح:
ملاك صدق و كذب قضيه شرطيه مطابقت و عدم مطابقت حكمى است كه در قضيه شرطيه باتصال بين مقدم و تالى در متصله و بانفصال بين آندو در منفصله شده است با نفس الامر و واقع، در صورت مطابقت قضيه شرطيه صادق و در صورت عدم مطابقت كاذب است و صدق و كذب مقدم و تالى در صدق و كذب قضيه شرطيه مدخليتى ندارد براى مقدم و تالى از نظر صدق و كذب نسبت بواقع چهار قسم است:
1-هردو صادق باشد 2-هردو كاذب باشد
3-مقدم كاذب و تالى صادق باشد 4-عكس صورت قبلى
متصله موجبه لزوميه صادقه از مقدم صادق و تالى صادق و از مقدم كاذب و تالى كاذب و از مقدم و تالىاى كه صدق و كذب آنها مجهول است و از مقدم كاذب و تالى صادق مركب مىشود لكن از مقدم صادق و تالى كاذب تركيب پيدا نمىكند چون مقدم ملزوم و تالى لازم است و استلزام صادق نسبت به كاذب ممتنع است و الا اگر بخواهد صادق مستلزم كاذب باشد اولا كذب صادق يعنى كذب مقدم لازم مىآيد بخاطر
آنكه لازم يعنى تالى كاذب است و كذب لازم مستلزم كذب ملزوم (يعنى مقدم) است و ثانيا صدق كاذب يعنى صدق تالى لازم مىآيد بجهت آنكه ملزوم يعنى مقدم صادق است و لازمه صدق ملزوم صدق لازم يعنى تالى است ممكن است اشكالى مطرح شود مبنى بر اينكه عكس مستوى هر متصله موجبهاى خواه كليه و خواه جزئيه جزئيه است و چون قضيه عكس، لازم قضيه اصل است و صدق ملزوم مستلزم صدق لازم است، اگر قضيه اصل صادق باشد قضيه عكس نيز صادق خواهد بود حال اگر تركيب متصله موجبه از مقدم كاذب و تالى صادق صحيح است تركيب آن از مقدم صادق و تالى كاذب نيز صحيح خواهد بود جواب از اين اشكال آنستكه سخن ما كه متصله موجبه لزوميه صادقه از مقدم صادق و تالى كاذب تركيب پيدا نمىكند بخاطر دليلى كه ذكر شد در كليه است نه جزئيه اشكال ديگرى ممكن است مطرح شود و آن اينكه براى مقدم و تالى از نظر صدق و كذب چهار قسم ذكر شد ولى در بيان صور تركيب متصله موجبه لزوميه صادقه سخن از مقدم و تالىاى كه صدق و كذب آنها مجهول است بميان آمد بنابراين به اقسام چهارگانه پنج قسم ديگر افزوده خواهد شد:
1-مقدم و تالىاى كه صدق و كذب هردو مجهول است.
2-صدق و كذب مقدم مجهول و تالى صادق.
3-صدق و كذب مقدم. مجهول و تالى كاذب.
4-مقدم صادق و صدق و كذب تالى مجهول.
5-مقدم كاذب و صدق و كذب تالى مجهول.
جواب اشكال آنستكه در صور پنجگانه اخير مقدم و تالى در واقع و نفس الامر داخل در يكى از چهار قسم قبلى است و اما متصله موجبه لزوميه كاذبه از مقدم كاذب و تالى كاذب و از مقدم كاذب و تالى صادق و از مقدم صادق و تالى كاذب و از مقدم صادق و تالى صادق تركيب پيدا
مىنمايد و متصله اتفاقيه صادقه از مقدم صادق و تالى صادق و كاذبه از مقدم صادق و تالى كاذب و از مقدم كاذب و تالى صادق و از مقدم كاذب و تالى كاذب تركيب پيدا مىكند.
قال: متصله موجبه لزوميه صادقه از مقدم صادق و تالى صادق و از مقدم كاذب و تالى كاذب و از مقدم و تالىاى كه صدق و كذب آنها مجهول است و از مقدم كاذب و تالى صادق تركيب پيدا مىكند ولى از مقدم صادق و تالى كاذب بخاطر امتناع استلزام صادق نسبت به كاذب مركب نمىشود و متصله موجبه لزوميه كاذبه از مقدم كاذب و تالى كاذب و از مقدم كاذب و تالى صادق و از مقدم صادق و تالى كاذب و از مقدم صادق و تالى صادق مركب مىشود و اما تركيب متصله اتفاقيه كاذبه از مقدم صادق و تالى صادق محال است.
اقول: صدق و كذب شرطيه بمطابقت و عدم مطابقت حكم باتصال و انفصال با واقع است نه به صدق مقدم و تالى و كذب آنها، چنانچه حكم در شرطيه مطابق با واقع باشد شرطيه صادقه و الا كاذبه است، مقدم و تالى هر صورتى كه مىخواهد از نظر صدق و كذب داشته باشد ثم مقدم و تالى را در صورتى كه با واقع بسنجيم چهار قسم حاصل مىشود چون يا هردو صادق و يا هردو كاذب و يا مقدم صادق و تالى كاذب و يا بعكس آنست بنابراين بايد اين نكته بيان گردد كه هر يك از شرطيات از كداميك از اين اقسام تركيب پيدا مىكند متصله موجبه لزوميه صادقه از مقدم
صادق و تالى صادق مانند"ان كان زيد انسانا فهو حيوان"و از مقدم كاذب و تالى كاذب مانند"ان كان زيد حجرا كان جمادا"و از مقدم و تالىاى كه صدق و كذب آنها مجهول است مانند"ان كان زيد يكتب فهو يحرك يده"و از مقدم كاذب و تالى صادق مانند"ان كان زيد حمارا كان حيوانا"مركب مىشود ولى از مقدم صادق و تالى كاذب تركيب پيدا نمىكند چون استلزام صادق نسبت به كاذب محال است و الا كذب صادق و صدق كاذب لازم مىآيد اما كذب صادق لازم مىآيد بخاطر آنكه لازم كاذب است و كذب لازم مستلزم كذب ملزوم است و اما صدق كاذب لازم مىآيد چون ملزوم در آن صادق و صدق لازم لازمه صدق ملزوم است اشكالى طرح نشود مبنى بر اينكه اگر تركيب متصله از مقدم كاذب و تالى صادق صحيح است با توجه باينكه متصله موجبه به جزئيه منعكس مىشود تركيب متصله از مقدم صادق و تالى كاذب نيز صحيح است چون بعنوان جواب از اشكال مىگوئيم سخن ما در كليه است نه جزئيه اگر اشكال نمائى كه چون در مقدم و تالى متصله، جهل به كذب و صدق نيز اعتبار و لحاظ گرديد اقسام بيش از چهار مىشود. چنين جواب مىدهيم كه آن اقسام نيز نسبت به واقع، داخل در چهار قسم است متصله موجبه لزوميه كاذبه از اقسام چهارگانه تركيب پيدا مىكند چون در صورتى كه حكم بلزوم بين مقدم و تالى مطابق با واقع نباشد جايز است كه مقدم و تالى هردو كاذب مانند"ان كان الخلاء موجودا كان العالم قديما"(براى خلا در فلسفه سه معنا بيان شده است:
1-بعد موهوم يعنى بعد معدوم در مقابل بعد و امتداد و كشش موجود.
2-مكانى كه هيچ شاغلى و جسمى در آن مكان نباشد.
3-معناى سوم كه جامع دو معناى قبلى است اينستكه دو جسم باهم
مماس نبوده و بين آنها هم جسمى نباشد خلا بهركدام از سه معنا محال است كما قرر فى محله 1) و يا مقدم كاذب و تالى صادق مانند"ان كان الخلاء موجودا فالانسان ناطق"و يا مقدم صادق و تالى كاذب مانند "ان كان الانسان ناطقا فالخلاء موجود"و يا هردو صادق باشد مانند "ان كانت الشمس طالعه فزيد انسان"و اما متصله اگر اتفاقيه باشد كذب آن از مقدم صادق و تالى صادق محال است چون هنگامى كه مقدم و تالى هردو صادق باشد يكى موافق با ديگرى در صدق نيز هست بالبداهه مانند"ان كان الانسان ناطقا فالحمار ناهق"بنابراين اتفاقيه در صورتى كه مقدم و تالى هردو صادق باشد صادقه است و در صورتى كه مقدم و تالى هردو كاذب و يا مقدم صادق و تالى كاذب و يا بالعكس باشد اتفاقيه كاذبه است چون مقدم و تالى اگر هردو كاذب باشد يا تالى كاذب و مقدم صادق باشد كذب اتفاقيه ظاهر است زيرا كاذب با صادق در صدق موافق نيست و اگر مقدم كاذب و تالى صادق باشد كذب اتفاقيه نيز واضح است چون صدق مقدم و تالى هردو در اتفاقيه معتبر است و اما هنگامى كه در اتفاقيه بمجرد صدق تالى اكتفا كنيم (يعنى اتفاقيه اتفاقيه عامه باشد نه خاصه) صادقه آن از مقدم صادق و تالى صادق و از مقدم كاذب و تالى صادق مركب و كاذبه آن از مقدم كاذب و تالى كاذب و از مقدم صادق و تالى كاذب مركب مىشود در اينجا اشكالى مطرح است و آن اينكه در اتفاقيه به صدق مقدم و تالى (در صورتى كه خاصه باشد) يا به صدق تالى (در صورتى كه عامه باشد) اكتفا نمىشود بلكه علاوه بر آن بايد بين مقدم و تالى علاقهاى در كار نباشد پس ممكن است اتفاقيه كاذب و مقدم و تالى هردو صادق باشد در صورتى كه بين مقدم و تالى علاقهاى كه مقتضى ملازمه بين آندو باشد در كار نباشد.
توضيح:
مقدم و تالى از نظر صدق و كذب نسبت بواقع در قضاياى شرطيه منفصله داراى سه قسم است:
1-مقدم و تالى هردو صادق
2-مقدم و تالى هردو كاذب.
3-يكى از آندو صادق و ديگرى كاذب.
و جهت آن اينستكه در قضيه منفصله مقدم از تالى امتيازى بحسب طبع ندارد و اينمطلب در درسهاى بعدى توضيح داده خواهد شد، منفصله موجبه حقيقيه صادقه از قسم سوم و كاذبه آن از قسم اول و از قسم دوم و منفصله موجبه مانعه الجمع صادقه از قسم دوم و از قسم سوم و كاذبه آن از قسم اول و منفصله مانعه الخلو موجبه صادقه از قسم اول و از قسم سوم و كاذبه آن از قسم دوم تركيب پيدا مىكند سالبه صادقه هر كدام از منفصلات از همان قسمى تركيب پيدا مىكند كه كاذبه موجبه آن از آن قسم مركب مىشود و سالبه كاذبه هر كدام از همان قسمى تركيب پيدا مىكند كه صادقه موجبه آن از آن قسم مركب مىشود مطلب ديگر آنستكه همانطور كه قضيه حمليه به مخصوصه و طبيعيه و مهمله و محصوره تقسيم شد قضيه
شرطيه خواه متصله و خواه منفصله نيز به مخصوصه و مهمله و محصوره تقسيم مىشود فقط طبيعيه براى آن تصور نمىشود، تقسيم قضيه حمليه باقسام مذكوره باعتبار موضوع بود ولى تقسيم قضيه شرطيه باقسام مذكوره باعتبار حكم است و توضيح آن از اينقرار است كه اگر چنانچه در قضيه شرطيه متصله لزوميه بلزوم تالى براى مقدم و در قضيه شرطيه منفصله عناديه به تنافى مقدم يا تالى در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاعى كه اجتماع آن با مقدم ممكن است حكم شود كليه و اگر چنانچه به اتصال يا انفصال در بعض ازمان و بنابر بعض اوضاعى كه اجتماع آن با مقدم ممكن است حكم گردد جزئيه و اگر چنانچه به اتصال يا انفصال در زمان و حال معين حكم شود مخصوصه و اگر چنانچه به اتصال يا انفصال حكم گردد و بيان نگردد كه حكم در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاع و احوال يا در بعض ازمان و بنابر بعض از اوضاع و احوال ثابت است مهمله خواهد بود.
قال: منفصله موجبه حقيقيه صادقه از صادق و كاذب (يعنى يكى از مقدم و تالى صادق و ديگرى كاذب باشد) و كاذبه از مقدم صادق و تالى صادق و از مقدم كاذب و تالى كاذب و مانعه الجمع صادقه از مقدم كاذب و تالى كاذب و از صادق و كاذب (يكى از مقدم و تالى صادق و ديگرى كاذب باشد) و كاذبه از مقدم صادق و تالى صادق و مانعه الخلو صادقه از مقدم صادق و تالى صادق و از صادق و كاذب و كاذبه از مقدم كاذب و تالى كاذب تركيب پيدا مىكند و سالبه صادقه از آن مقدم و تالىاى كه موجبه كاذبه و سالبه كاذبه از آن مقدم و تالىاى كه موجبه صادقه تركيب پيدا مىكند مركب مىشود.
اقول: اقسام در منفصلات سهتاست چون بعدا خواهى دانست (در صفحۀ 111 كتاب شرح شمسيه در متن و در صفحۀ 112 در شرح) كه مقدم در منفصلات از تالى بحسب طبع ممتاز نيست، پس مقدم و تالى منفصلات يا هردو صادق و يا هردو كاذب و يا يكى صادق و ديگرى كاذب است بنابراين موجبه حقيقيه صادقه از صادق و كاذب مركب مىشود چون در آن بعدم اجتماع و عدم ارتفاع مقدم و تالى حكم مىشود پس بايد يكى از مقدم و تالى صادق و ديگرى كاذب باشد مانند"اما ان يكون هذا
العدد زوجا اولا زوجا"و موجبه حقيقيه كاذبه از مقدم صادق و تالى صادق مركب مىشود چون مقدم و تالى در اينصورت اجتماع در صدق دارند مانند"اما ان يكون الاربعه زوجا او منقسما بمتساويين"و از مقدم كاذب و تالى كاذب مركب مىشود چون مقدم و تالى در اينصورت اجتماع در كذب دارند مانند"اما ان يكون الثلاثه زوجا او منقسما بمتساويين" و مانعه الجمع صادقه از مقدم كاذب و تالى كاذب و از صادق و كاذب مركب مىشود چون در آن بعدم اجتماع مقدم و تالى حكم مىشود پس ممكن است مقدم و تالى آن هردو كاذب مانند"اما ان يكون زيد شجرا او حجرا"يا يكى صادق و ديگرى كاذب باشد مانند"اما ان يكون زيد انسانا او حجرا"و مانعه الجمع كاذبه از مقدم صادق و تالى صادق مركب مىشود چون مقدم و تالى آن در اينصورت اجتماع در صدق دارند مانند "اما ان يكون زيد انسانا او ناطقا"و مانعه الخلو صادقه از مقدم صادق و تالى صادق و از صادق و كاذب تركيب مىيابد چون در آن بعدم كذب هردو جزء (مقدم و تالى) حكم مىشود پس ممكن است مقدم و تالى آن هردو صادق مانند"اما ان يكون زيد لا شجرا او لا حجر"يا يكى صادق و ديگرى كاذب باشد مانند"اما ان يكون زيد لا حجرا اولا انسانا" و مانعه الخلو كاذبه از مقدم كاذب و تالى كاذب مركب مىشود چون مقدم و تالى آن در اينصورت هردو كاذب است مانند"اما ان يكون زيد لا انسانا اولا ناطقا"تا اينجا حكم موجبات متصله و منفصله بود و اما سوالب صادقه از اقسامى كه موجبات كاذبه مركب مىشود تركيب پيدا مىكند چون كذب ايجاب، مقتضى صدق سلب است بالبداهه و كاذبه آنها از اقسامى كه موجبات صادقه مركب مىشود تركيب مىيابد چون صدق ايجاب، مستدعى كذب سلب است.
قال: كليت شرطيه موجبه به آن است كه تالى براى مقدم لازم
يا معاند با آن باشد بنابر جميع اوضاعى كه حصول مقدم بر آن اوضاع ممكن است و آن اوضاعى است كه حاصل مىگردد بسبب اقتران امورى كه اجتماع مقدم با آن امور ممكن است و جزئيه آنست كه تالى براى مقدم لازم يا معاند با آن باشد بنابر بعض اوضاعى كه حصول مقدم بر آن اوضاع ممكن است و مخصوصه آنست كه تالى براى مقدم لازم يا معاند با آن بنابر وضع معينى باشد سور موجبه كليه متصله كلما و مهما و متى و سور موجبه كليه منفصله دائما و سور سالبه كليه متصله و منفصله ليس التته و سور موجبه جزئيه متصله و منفصله قد يكون و سور سالبه جزئيه متصله و منفصله قد لا يكون و بادخال سلب برسور موجبه كليه و سور مهمله بادخال لفظ لووان و اذا در متصله و اما واو در منفصله است.
اقول: همانگونه كه قضيه حمليه به محصوره و مهمله و مخصوصه منقسم مىشود شرطيه نيز منقسم بآن اقسام مىشود و همانطور كه كليت حمليه بحسب كليت موضوع يا محمول نيست بلكه باعتبار كليت حكم است (اين سخن شارح طبق توضيحى كه براى آن در اول صفحۀ 111 "و بالجمله الخ"كتاب شرح شمسيه داده است با مطلبى كه سابقا گفته شد مبنى بر اينكه تقسيم قضيه حمليه باين اقسام باعتبار موضوع است منافاتى ندارد) كليت شرطيه نيز بخاطر كليت مقدم يا تالى آن نيست چون قضيه "كلما كان زيد يكتب فهو يحرك يده"كليه است با اينكه مقدم و تالى آن شخصيه و مخصوصه است بلكه بحسب كليت حكم باتصال (در متصله) و انفصال (در منفصله) است بنابراين شرطيه در صورتى كليه است كه تالى لازم مقدم باشد در متصله لزوميه يا معاند با آن باشد در منفصله عناديه در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاعى كه اجتماع آن با مقدم ممكن است و آن اوضاعى است كه براى مقدم حاصل مىگردد بسبب اقتران مقدم به امورى كه اجتماع آن امور با مقدم ممكن است پس هنگامى كه مىگوئيم
"كلما كان زيد انسانا كان حيوانا"از آن اين معنا را اراده مىكنيم كه لزوم حيوانيت براى انسان در جميع ازمان ثابت است و به اين مقدار هم اكتفا نمىكنيم و علاوه بر آن اراده مىنمائيم كه بنابر جميع احوالى كه اجتماع آنها با وضع انسانيت زيد ممكن است لزوم ثابت است مانند اينكه زيد قائم يا قاعد است يا بودن شمس طالعه و بودن حمار ناهق و غير اينها.
توضيح:
در درس قبل گفته شد كه قضيه شرطيه در صورتى كليه است كه تالى براى مقدم لازم يا معاند با آن باشد در جميع ازمان و بنابر جميع اوضاعى كه اجتماع آن با مقدم ممكن است اينك شارح علت اينكه مصنف در اوضاع امكان اجتماع آنرا با مقدم معتبر دانست بيان مىفرمايد و آن اينستكه اگر جميع اوضاع را خواه اجتماع آن با مقدم ممكن و خواه غير ممكن باشد معتبر مىدانست شرطيه كليه صادق نبود اما شرطيه كليه متصله صادق نبود چون بعض اوضاع، اوضاعى است كه با آن تالى براى مقدم لازم نيست مانند عدم تالى يا عدم لزوم تالى براى مقدم در ايندو صورت مقدم مستلزم تالى نيست در صورت اول 1بخاطر آنكه اگر مقدم مستلزم تالى باشد عدم لازم با ملزوم مجتمع خواهد بود و اجتماع عدم لازم با ملزوم محال است و در صورت دوم ظاهر است نتيجه آنكه تالى بنابر بعض اوضاع براى مقدم لازم نيست و حال آنكه معناى كليه متصله فرضا آنستكه تالى بنابر جميع اوضاع براى مقدم لازم است و اما شرطيه
كليه منفصله صادق نبود بخاطر آنكه بعض اوضاع، اوضاعى است كه با آن تالى معاند با مقدم نيست مانند صدق مقدم و تالى هردو، در اينصورت ممكن است تالى براى مقدم لازم باشد و در نتيجه ممكن است نقيض تالى معاند با مقدم باشد حال اگر چنانچه در اينصورت مقدم معاند با تالى باشد معاندت مقدم با نقيضين (يعنى تالى و نقيض آن) لازم مىآيد و آن محال است پس تالى بنابر بعض اوضاع معاند با مقدم نيست و حال آنكه فرضا معناى كليه منفصله آنستكه تالى بنابر جميع اوضاع، معاند با مقدم است، سپس شارح مىفرمايد تعريفى كه مصنف براى شرطيه كليه در متن نمود به متصله لزوميه و منفصله عناديه اختصاص دارد بجهت آنكه اوضاعى كه در متصله اتفاقيه و منفصله اتفاقيه معتبر است اوضاعى نيست كه اجتماع آن با مقدم ممكن باشد خواه واقع شده باشد و خواه نشده باشد بلكه اوضاعى است كه بحسب نفس الامر و واقع ثابت باشد بخاطر آنكه اگر چنين نباشد اتفاقيه كليه صادق نخواهد بود زيرا بين مقدم و تالى در اتفاقيه علاقهاى كه موجب صدق تالى بر فرض صدق مقدم شود نيست بنابراين اجتماع عدم تالى با مقدم ممكن است (و الا چنانچه ممكن نباشد بين مقدم و تالى ملازمه و قضيه، لزوميه خواهد بود) در اينصورت تالى بر فرض صدق مقدم متحقق نيست نتيجه آنكه بنا بر بعض اوضاعى كه اجتماع آن با مقدم ممكن است تالى بر فرض صدق مقدم صادق نيست پس تالى بنابر جميع اوضاعى كه اجتماع آن با مقدم ممكن است بر فرض صدق مقدم صادق نيست و نهايتا كليه اتفاقيه صادق نخواهد بود.
مصنف در اوضاع، امكان اجتماع آن با مقدم را اعتبار نموده بخاطر آنكه اگر جميع اوضاع را معتبر مىدانست خواه اجتماع آن با مقدم ممكن و خواه غير ممكن باشد شرطيه كليه صادق نبود اما متصله صادق نبود زيرا بعض از اوضاع، اوضاعى است كه با آن تالى براى مقدم لازم نيست مانند عدم تالى يا عدم لزوم تالى چون مقدم هنگامى كه بر يكى از اين دو وصف فرض شود مستلزم عدم تالى يا عدم لزوم تالى خواهد بود و در نتيجه تالى بنابراين وضع لازم مقدم نخواهد بود و الا (اگر لازم مقدم باشد) مقدم بنابراين وضع مستلزم نقيضين خواهد بود و اين محال است پس بنابر بعض اوضاع تالى براى مقدم لازم نيست و نتيجتا اينمعنى صادق نيست كه تالى بنابر جميع اوضاع براى مقدم لازم است و اينكه تالى بنابر جميع اوضاع لازم است معناى قضيه كليه است در صورتى كه مصنف جميع اوضاع را معتبر مىدانست و اما منفصله صادق نيست بجهت آنكه بعض از اوضاع، اوضاعى است كه با آن، تالى معاند با مقدم نيست مانند صدق طرفين (مقدم و تالى) چون تالى بنابراين وضع لازم مقدم است ("اى يجوز ان يكون لازماله"يعنى ممكن است كه براى مقدم لازم باشد) و در نتيجه نقيض تالى معاند با مقدم است ("اى فيجوز ان يكون
نقيض التالى معاندا للمقدم"يعنى ممكن است كه نقيض تالى معاند با مقدم باشد) حال اگر چنانچه مقدم بنابراين وضع معاند با تالى باشد معاندت شيىء (مقدم) با نقيضين (تالى و نقيض تالى) لازم مىآيد و اين محال است پس بنابر بعض اوضاع تالى معاند با مقدم نيست و نتيجتا اينمعنى صادق نيست كه تالى معاند با مقدم است بنابر ساير اوضاع (ساير در اينجا بمعناى جميع است) تفسيرى كه مصنف براى كليه نمود به متصله لزوميه و منفصله عناديه اختصاص دارد بخاطر آنكه اوضاعى كه در اتفاقيه معتبر است اوضاع ممكنه الاجتماع مطلقا (خواه در واقع ثابت باشد و خواه نباشد) نيست بلكه اوضاعى است كه بحسب واقع ثابت است چون اگر چنين نباشد اتفاقيه كليه صادق نيست زيرا بين مقدم و تالى در اتفاقيه علاقهاى كه موجب صدق تالى بر فرض صدق مقدم شود نيست پس اجتماع عدم تالى با مقدم ممكن است (و الا اگر ممكن نباشد بين مقدم و تالى ملازمه خواهد بود) و تالى بنابراين وضع بر فرض صدق مقدم متحقق نيست در نتيجه بنابر بعض اوضاعى كه اجتماع آن با وضع (صدق) مقدم ممكن است تالى بر فرض صدق مقدم صادق نيست پس تالى بر فرض صدق مقدم بنابر جميع اوضاع ممكنه الاجتماع صادق نيست بنابراين كليه اتفاقيه صادق نيست.
(بيان فوق تنها در متصله اتفاقيه جارى است و در منفصله اتفاقيه بايد بجاى عبارت كتاب شرح شمسيه"اذ ليس بين طرفيها علاقه الخ"چنين گفت: "اذ ليس بين طرفيها عناد ذاتى فيمكن عدم عناد التالى للمقدم و الا لكانت بينهما معانده ذاتيه و التالى ليس معاندا للمقدم على هذا الوضع فعلى بعض الاوضاع الممكنه الاجتماع مع وضع المقدم لا يكون التالى معاندا للمقدم فلا يكون التالى معاندا للمقدم على جميع الاوضاع الممكنه الاجتماع مع المقدم فلا يصدق الكليه الاتفاقيه") معناى قضيه كليه كه معلوم گشت همينطور
جزئيه متصله و منفصله بجزئيت مقدم و تالى نيست. بلكه بجزئيت ازمان و احوال (اوضاع) است نتيجتا در قضيه جزئيه حكم به اتصال (در متصله) و انفصال (در منفصله) در بعض ازمان و بنابر بعض اوضاع مذكوره (ممكنه الاجتماع) است مانند"قد يكون اذا كان الشيىء حيوانا كان انسانا"كه حكم در آن بلزوم انسانيت براى حيوان بنابر وضع ناطق بودن انسان است و مانند"قد يكون اما ان يكون هذا الشيىء ناميا او جمادا"كه عناد بين مقدم و تالى بنابر وضع بودن شيىء از عنصريات است (چون جماد بر فلكيات اطلاق نمىشود) و اما مخصوصه بودن قضيه شرطيه به معين بودن ازمان و احوال است مانند"ان جئتنى اليوم اكرمتك"و اما مهمله بودن شرطيه به اهمال (واگذاشتن و بيان نكردن) ازمان و احوال است و بالجمله اوضاع و ازمان در قضيه شرطيه بمنزله افراد در قضيه حمليه است و همانگونه كه حكم در قضيه حمليه اگر بر فرد معين موضوع باشد، مخصوصه و اگر بر فرد معين نباشد چنانچه كميت حكم در آن بيان شده باشد كه حكم بر تمام افراد موضوع يا بر بعض آن است محصوره و الا (اگر بيان نشده باشد كه حكم بر تمام افراد يا بر بعض آنست) مهمله است همينطور قضيه شرطيه اگر حكم به اتصال و انفصال در آن، بنابر وضع معين (از اوضاع مقدم) باشد مخصوصه و الا (اگر بنابر وضع معين نباشد) چنانچه كميت حكم در آن بيان شده باشد كه حكم بنابر جميع اوضاع يا بعض اوضاع است محصوره و الا (اگر كميت حكم در آن بيان نشده باشد) مهمله است سور موجبه كليه (معناى سور در تقسيم قضيه حمليه به مخصوصه و طبيعيه و مهمله و محصوره گذشت) در متصله كلما و مهما و متى است مانند"كلما يا مهما يا متى كانت الشمس طالعه فالنهار موجود"و در منفصله دائما است مانند"دائما اما ان يكون الشمس طالعه او لا يكون النهار موجودا"و سور سالبه كليه در متصله و منفصله ليس البته است مانند
"ليس البته اذا كانت الشمس طالعه فالليل موجود"(متصله) و"ليس البته اما ان يكون الشمس طالعه و اما ان يكون النهار موجود"(منفصله) و سور موجبه جزئيه در آندو قد يكون است مانند"قد يكون اذا كانت الشمس طالعه كان النهار موجودا"(متصله) و"قد يكون اما ان يكون الشمس طالعه و اما ان يكون الليل موجودا"(منفصله) و سور سالبه جزئيه در آندو قد لا يكون مانند"قد لا يكون اذا كانت الشمس طالعه كان الليل موجودا"(متصله) و"قد لا يكون اما ان يكون الشمس طالعه و اما ان يكون النهار موجودا"(منفصله) يا با دخال حرف سلب بر سور موجبه كليه است مانند ليس كلما و ليس مهما و ليس متى در متصله و ليس دائما در منفصله بخاطر آنكه وقتى بگوئيم"كلما كان كذا كان كذا"(مثلا"كلما كانت المشس طالعه فالنهار موجود") معناى آن ايجاب كلى است، حال اگر بگوئيم ليس كلما (مثلا"ليس كلما كانت الشمس طالعه فالليل موجود") معناى آن حتما رفع ايجاب كلى است و هنگامى كه ايجاب كلى مرتفع گردد سلب جزئى متحقق خواهد بود چنانچه تحقيق آن سابقا گذشت (در صفحۀ 72 كتاب شرح شمسيه-صفحات 102 و 103 جلد دوم منطقيات) و مطلب در بقيه (ليس مهما و ليس متى و ليس دائما) نيز همين است و اطلاق لفظ لو و ان و اذا در متصله و اما و او در منفصله براى اهمال است مانند"ان كانت الشمس طالعه فالنهار موجود"(متصله) "و اما ان تكون الشمس طالعه و اما ان لا يكون النهار موجودا"(منفصله) .
توضيح:
قضيه شرطيه چون از دو قضيه مركب مىباشد و قضيه يا حمليه و يا متصله و يا منفصله است لذا تركيب آن از دو حمليه يا دو متصله، يا دو منفصله يا حمليه و متصله يا حمليه و منفصله يا متصله و منفصله است و هر يك از سه قسم اخير در شرطيه متصله بدو قسم تقسيم مىشود بخلاف آن در شرطيه منفصله. بنابراين اقسام متصله 9 تاست:
1-هر كدام از مقدم و تالى حمليه
2-هر كدام از آندو متصله
3-هر كدام از آندو منفصله
4-مقدم حمليه و تالى متصله
5-عكس قسم قبلى.
6-مقدم حمليه و تالى منفصله.
7-عكس قسم قبلى
8-مقدم متصله و تالى منفصله.
9-عكس قسم قبلى.
و اقسام منفصله ششتاست:
1-هر كدام از مقدم و تالى حمليه
2-هر كدام از آندو متصله
3-هر كدام از آندو منفصله.
4-يكى از مقدم و تالى حمليه و ديگرى متصله.
5-يكى از آندو حمليه و ديگرى منفصله.
6-يكى از آندو متصله و ديگرى منفصله.
مثال هر كدام از پانزده قسم در ضمن ترجمه درس بيان خواهد شد.
علت آنكه هريك از سه قسم حمليه و متصله-حمليه و منفصله- متصله و منفصله در شرطيه متصله بدو قسم منقسم مىگردد ولى در شرطيه منفصله بدو قسم منقسم نمىشود آنستكه در شرطيه متصله مقدم از تالى بحسب طبع يعنى بحسب مفهوم متمايز است چون معناى مقدم در آن ملزوم و معناى تالى لازم است و ممكن است كه شيىء مانند طلوع شمس براى شيىء ديگرى مانند وجود نور ملزوم باشد و لكن براى آن لازم نباشد (در جائى كه لازم اعم از ملزوم است) بنابراين در شرطيه متصله مقدم بايد مقدم و تالى بايد تالى باشد لكن در شرطيه منفصله مقدم از تالى بحسب طبع ممتاز نيست بلكه بحسب وضع امتياز دارد زيرا معناى تالى در آن معاند و معناى مقدم نيز معاند است و اگر تالى معاند با مقدم شد بايد مقدم نيز معاند با آن باشد چون عناد يكى از دو چيز نسبت بديگرى بمنزله عناد ديگرى با اوست بنابراين حال و وضع هر كدام از مقدم و تالى نسبت بديگرى در شرطيه منفصله حالت واحده است اما اينكه يكى مقدم و ديگرى تالى قرار گرفته صرفا بخاطر وضع و ذكر است نتيجه آنكه بين متصلهاى كه مقدم آن حمليه و تالى آن متصله و بين متصلهاى كه بعكس آنست فرق است ولى بين منفصلهاى كه مقدم آن حمليه و تالى آن متصله و بين منفصلهاى كه بعكس آنست فرقى نيست.
قال: شرطيه از دو حمليه و از دو متصله و از دو منفصله و از حمليه و متصله و از حمليه و منفصله و از متصله و منفصله تركيب مىيابد و هر كدام از سه قسم اخير در متصله بدو قسم منقسم مىگردد بخاطر امتياز مقدم آن از تالى بحسب طبع بخلاف منفصله چون مقدم آن از تالى تنها بحسب وضع ممتاز است بنابراين اقسام متصلات نهتا و اقسام منفصلات ششتاست و بر تو باد كه امثله آنها را از خودت استخراج نمائى.
اقول: چونكه قضيه شرطيه از دو قضيه مركب است و قضيه يا حمليه و يا متصله و يا منفصله است لذا تركيب آن از دو حمليه يا دو متصله يا دو منفصله يا از حمليه و متصله يا از حمليه و منفصله يا از متصله و منفصله است بيش از اين شش قسم نخواهد بود لكن هر كدام از سه قسم اخير در متصله بدو قسم منقسم مىگردد چون مقدم متصله از تالى آن بحسب طبع يعنى از نظر مفهوم ممتاز است چون معناى مقدم از آن ملزوم و معناى تالى لازم است و احتمال دارد كه چيزى براى چيز ديگر ملزوم ولى براى آن لازم نباشد پس مقدم در متصله بايد مقدم و تالى بايد تالى باشد به خلاف منفصله زيرا معناى تالى در آن معاند و معناى مقدم نيز معاند است و معاند بايد معاند نيز باشد بجهت آنكه عناد يكى از دو چيز نسبت به ديگرى
بمنزله عناد ديگرى با اوست بنابراين حال هر كدام از مقدم و تالى منفصله نسبت بديگرى حالت واحده است و اينكه يكى مقدم و ديگرى تالى است بمجرد وضع است نه طبع پس بين متصله مركبه از حمليه و متصله كه مقدم در آن حمليه است و بين متصله مركبه از حمليه و متصله كه مقدم در آن متصله است فرق است بخلاف منفصلهاى كه مركب از آندو و مقدم در آن حمليه يا منفصله است مطلب در مركبه از حمليه و منفصله و از متصله و منفصله نيز همين است پس ناچار هر كدام از اقسام ثلاثه در متصله بدو قسم منقسم مىشود ولى در منفصله خير بنابراين اقسام متصلات نه و اقسام منفصلات ششتاست و اما مثالهاى متصلات:
1-مركب از دو حمليه مانند"كلما كان الشيىء انسانا (مقدم) فهو حيوان (تالى".
2-مركب از دو متصله مانند"كلما كان الشيىء انسانا فهو حيوان (مقدم) فكلما لم يكن الشيىء حيوانا لم يكن انسانا (تالى) ".
3-مركب از دو منفصله مانند"كلما كان دائما اما ان يكون العدد زوجا او فردا (مقدم) فدائما اما ان يكون منقسما بمتساويين او غير منقسم بمتساويين (تالى) ".
4-مركب از حمليه و متصله كه مقدم حمليه است مانند"ان كان طلوع الشمس عله لوجود النهار (مقدم) فكلما كان الشمس طالعه فالنهار موجود (تالى) ".
5-عكس قسم قبلى مانند"كلما كانت الشمس طالعه فالنهار موجود (مقدم) فوجود النهار لازم لطلوع الشمس (تالى) ".
6-مركب از حمليه و منفصله كه مقدم حمليه است مانند"انكان هذا عددا (مقدم) فهو اما زوج او فرد (تالى) ".
7-عكس قسم قبلى مانند"كلما كان هذا اما زوجا او فردا (مقدم)
كان عددا (تالى) ".
8-مركب از متصله و منفصله كه مقدم متصله است مانند"كلما كانت الشمس طالعه فالنهار موجود (مقدم) فدائما اما ان يكون الشمس طالعه و اما ان لا يكون النهار موجودا (تالى) ".
9-عكس قسم قبلى مانند"ان كان دائما اما ان يكون الشمس طالعه و اما ان لا يكون النهار موجودا (مقدم) فكلما كانت الشمس طالعه فالنهار موجود (تالى) ".
و اما امثله منفصلات:
1-مركب از دو حمليه مانند"اما ان يكون العدد زوجا (مقدم) او فردا (تالى) ".
2-مركب از دو متصله مانند"اما ان يكون ان كانت الشمس طالعه فالنهار موجود (مقدم) و اما ان يكون ان كانت الشمس طالعه لم يكن النهار موجودا (تالى) ".
3-مركب از دو منفصله مانند"اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا (مقدم) و اما ان يكون هذا لا زوجا او لا فردا (تالى) ".
4-مركب از حمليه و متصله مانند"اما ان لا يكون الشمس عله لوجود النهار (مقدم) و اما ان يكون كلما كانت الشمس طالعه كان النهار موجودا (تالى) ".
5-مركب از حمليه و منفصله مانند"اما ان يكون هذا ليس عددا (مقدم) و اما ان يكون اما زوجا و اما فردا (تالى) ".
6-مركب از متصله و منفصله مانند"اما ان يكون كلما كانت الشمس طالعه فالنهار موجود (مقدم) و اما ان يكون الشمس طالعه و اما ان لا يكون النهار موجودا (تالى) ".
توضيح:
فصل ثالث از مقاله ثانيه راجع باحكام قضايا مانند تناقض و عكس است و در آن چهار مبحث مطرح مىگردد، مبحث اول مربوط به تناقض است 1و مناطقه آنرا چنين تعريف نمودهاند"التناقض اختلاف القضيتين بحيث يقتضى لذاته و صورته ان يكون احديهما صادقه و الاخرى كاذبه" يعنى تناقض اختلاف بين دو قضيه است بدرجهاى كه مقتضى اين باشد كه يكى از دو قضيه صادق و ديگرى كاذب باشد و اين اقتضا مربوط به ذات و صورت آن است مانند"زيد انسان"و"زيد ليس بانسان"اختلاف جنس بعيد تعريف است چون گاهى بين دو قضيه و گاهى بين دو مفرد و گاهى بين مفرد و قضيه است چنانچه از باب مثال جسم نامى جنس بعيد انسان است زيرا انسان و حيوان و نبات را شامل مىشود اينكه در تعريف گفته شد"اختلاف القضيتين"اختلاف بين غير دو قضيه از تعريف خارج شد، اختلاف بين دو قضيه گاهى بايجاب و سلب و گاهى بغير آنست
مانند اختلاف دو قضيه باينكه يكى حمليه و ديگرى شرطيه يا يكى متصله و ديگرى منفصله يا يكى معدوله و ديگرى محصله باشد، پس اينكه در تعريف"بالايجاب و السلب"گفته شد اختلاف به غير ايجاب و سلب از تحت تعريف خارج گشت، اختلاف بين دو قضيه بايجاب و سلب گاهى بدرجهاى است كه مقتضى اينست كه يكى از دو قضيه صادق و ديگرى كاذب باشد و گاهى بمرتبهاى است كه مقتضى آن نيست مانند اختلاف بين"زيد ساكن"و"زيد ليس بمتحرك"كه مقتضى صدق يكى و كذب ديگرى نيست زيرا هردو صادق است بنابراين"بحيث يقتضى"كه در تعريف گفته شد براى آنستكه اختلاف غيرمقتضى از تحت تعريف خارج گردد اختلاف مقتضى گاهى اينگونه است كه اقتضا مربوط به ذات و صورت اختلاف است و گاهى اينطور است كه اقتضا بواسطه يا مربوط به خصوص ماده است آنجا كه اقتضا بواسطه است مانند اختلاف مقتضى بين"زيد انسان"و"زيد ليس بناطق"چون اختلاف بين ايندو قضيه مقتضى صدق يكى و كذب ديگرى است يا بواسطه آنكه"زيد ليس بناطق"بمنزله"زيد ليس بانسان"است و يا بواسطه آنكه"زيد انسان"بمنزله"زيد ناطق"است و جهت آن اين استكه ناطق لازم مساوى انسان است و اما آنجا كه اقتضا مربوط به خصوص ماده باشد مانند اختلاف مقتضى بين"كل انسان حيوان"و"لا شيىء من الانسان بحيوان"و يا مانند اختلاف مقتضى بين"بعض الانسان حيوان" و"بعض الانسان ليس بحيوان"چون اختلاف بايجاب و سلب بين آندو مقتضى كذب يكى و صدق ديگرى است لكن اقتضا مربوط بصورت اختلاف نيست يعنى مربوط باين نيست كه هر دو كليه يا جزئيه است بلكه مربوط به خصوص ماده است و الا بايد هردو قضيه كليه يا جزئيهاى كه بين آنها اختلاف بايجاب و سلب است يكى صادق و ديگرى كاذب باشد و حال آنكه"كل حيوان انسان"و"لا شيىء من الحيوان بانسان"هردو كاذب
و"بعض الحيوان انسان"و"بعض الحيوان ليس بانسان"هردو صادق است.
قال: فصل سوم در احكام قضاياست و در آن چهار مبحث مطرح مىشود مبحث اول در تناقض است و آنرا تعريف نمودهاند باينكه تناقض اختلاف دو قضيه بايجاب و سلب است بطورى كه"لذاته و صورته" مقتضى صدق يكى از آن دو قضيه و كذب ديگرى باشد.
اقول: مصنف چون از تعريف و اقسام قضيه فارغ شد در لوا حق و احكام آن شروع نمود و ابتدا تناقض را مطرح نمود زيرا معرفت غير آن (مانند عكس) متوقف برآنست تناقض اختلاف دو قضيه بايجاب و سلب است بطورى كه"لذاته"مقتضى صدق يكى از آندو و كذب ديگرى باشد مانند"زيد انسان"و"زيد ليس بانسان"چون آندو مختلف بايجاب و سلباند اختلافى كه مقتضى آنست لذاته كه اولى صادق و دومى كاذب باشد اختلاف جنس بعيد است زيرا گاهى بين دو قضيه و گاهى بين دو مفرد مانند آسمان و زمين و گاهى بين مفرد و قضيه است، پس قول مصنف (بين قضيتين) غير قضيتين را خارج كرد اختلاف دو قضيه يا بايجاب و سلب و يا بغير آن است مانند اختلاف دو قضيه باينكه يكى از آندو حمليه و ديگرى شرطيه يا يكى متصله و ديگرى منفصله يا يكى معدوله و ديگرى محصله باشد بنابراين قول مصنف"بالايجاب و السلب"اختلاف
بغير ايجاب و سلب را خارج نمود، اختلاف بايجاب و سلب گاهى به درجهاى است كه مقتضى صدق يكى از دو قضيه و كذب ديگرى است و گاهى بمرتبهاى است كه مقتضى آن نيست مانند"زيد ساكن"و زيد ليس بمتحرك"چون ايندو قضيه مختلف بايجاب و سلباند لكن اختلافشان مقتضى صدق يكى و كذب ديگرى نيست بلكه هردو صادق است لذا مصنف اختلاف دو قضيه بايجاب و سلب را مقيد نمود به"بحيث يقتضى"تا اينكه اختلاف غير مقتضى خارج شود اختلاف مقتضى يا لذاته و صورت مقتضى است و يا لذاته و صورته مقتضى نيست بلكه بواسطه يا بخاطر خصوص ماده، مقتضى است اما واسطه، چنانچه در ايجاب قضيه و سلب لازم مساوى آنست مانند"زيد انسان"و"زيد ليس بناطق"چون اختلاف بين آندو مقتضى صدق يكى و كذب ديگرى است يا بخاطر آنكه "زيد ليس بناطق"بمنزله"زيد ليس بانسان"است و يا بجهت آنكه "زيد انسان"بمنزله"زيد ناطق"است و اما خصوص ماده چنانچه در "كل انسان حيوان"و"لا شيىء من الانسان بحيوان"و در"بعض الانسان حيوان"و"بعض الانسان ليس بحيوان"است چون اختلاف بايجاب و سلب بين آندو مقتضى كذب يكى از آندو و صدق ديگرى است لكن نه بخاطر صورت آنكه هردو كليه يا جزئيه است بلكه بخاطر خصوص ماده و الا در هردو قضيه كليه يا جزئيهاى كه مختلف بايجاب و سلباند لازم مىآيد كه اختلافشان مقتضى صدق يكى از آندو و كذب ديگرى باشد و حال آنكه اينطور نيست چون"كل حيوان انسان"و"لا شيىء من الحيوان بانسان"دو قضيه كليه مختلف بايجاب و سلب است ولى اختلافشان مقتضى صدق يكى از آندو و كذب ديگرى نيست بلكه هردو كاذب است و همچنين"بعض الحيوان انسان"و"بعض الحيوان ليس بانسان"دو قضيه جزئيه مختلف بايجاب و سلب است ولى يكى صادق و ديگرى كاذب
نيست بلكه هردو صادق است اما"بعض الحيوان انسان"و"لا شيىء من الحيوان بانسان"(چون نقيض موجبه جزئيه سالبه كليه است) اختلافشان مقتضى صدق يكى و كذب ديگرى لذاته و صورته است و اختلاف بايجاب و سلب بين هر كليه و جزئيهاى مقتضى آن هست (پس اختلاف بين"بعض الحيوان انسان"و"لا شيىء من الحيوان بانسان"لذاته و صورته مقتضى صدق يكى از آندو و كذب ديگرى است نه بخاطر خصوص ماده) .
توضيح:
دو قضيهاى كه بين آنها تناقض متحقق است يا هردو مخصوصه و يا هردو محصوره است در صورت اول تناقض هنگامى متحقق است كه هشت قسم وحدت بين دو قضيه موجود باشد 1:
1-وحدت موضوع 2-وحدت محمول
3-وحدت شرط 4-وحدت كل و جزء
5-وحدت زمان 6-وحدت مكان
7-وحدت اضافه 8-وحدت قوه و فعل
در تناقض هشت وحدت شرطدان
وحدت موضوع و محمول و مكان
وحدت شرط و اضافه جزء و كل
قوه و فعل است در آخر زمان
متاخرين مانند مصنف وحدات هشتگانه را بدو وحدت يعنى وحدت موضوع و وحدت محمول برگرداندهاند وحدت شرط وحدت كل و جزء را به وحدت موضوع و وحدات باقيه را به وحدت محمول ارجاع دادهاند.
معلم ثانى ابى نصر فارابى هشت قسم وحدت را به يك قسم وحدت يعنى وحدت نسبت حكيميه برگردانده است و اما در صورتى كه دو قضيهاى كه بين آنها تناقض متحقق است محصوره باشد علاوه بر آنكه بايد هشت قسم وحدت مذكور بين آنها متحقق باشد بايد در كم يعنى كليت و جزئيت نيز بين آنها اختلاف باشد. در صورتى كه دو قضيهاى كه بين آنها تناقض متحقق است موجهه باشد چه هردو مخصوصه و چه محصوره باشد بايد بين آنها در جهت اختلاف باشد.
قال: تناقض بين دو قضيه مخصوصه متحقق نمىشود مگر در صورت اتحاد موضوع كه وحدت شرط و جزء كل در آن مندرج است و در صورت اتحاد محمول كه وحدت مكان و زمان و اضافه و قوه و فعل در آن مندرج است و بين دو قضيه محصوره علاوه بر اتحاد موضوع و محمول بايد اختلاف در كليت و جزئيت نيز باشد بخاطر صدق دو قضيه جزئيه و كذب دو قضيه كليه در هر مادهاى كه در آن موضوع اعم از محمول است و بين دو قضيه موجهه علاوه بر آنچه گفته شد بايد اختلاف در جهت باشد چه آندو مخصوصه و چه محصوره باشد چون دو قضيه ممكنه در ماده امكان هردو صادق و دو قضيه ضروريه در ماده امكان هردو كاذب است.
اقول: دو قضيهاى كه بين آنها تناقض متحقق است يا هردو مخصوصه و يا هردو محصوره است چون از آن رهگذر كه مهملات در قوه جزئيات است در حقيقت از محصورات محسوب مىشود چنانچه هردو مخصوصه باشد تناقض بين آنها بعد از تحقق هشت وحدت متحقق مىشود:
1-وحدت موضوع زيرا اگر موضوع در آندو مختلف باشد تناقض متحقق نمىشود بخاطر آنكه ممكن است هردو صادق يا هردو كاذب باشد
مانند"زيد قائم"و"عمرو ليس بقائم".
2-وحدت محمول چون در صورت اختلاف محمول تناقض متحقق نمىشود مانند"زيد قائم"و"زيد ليس بضاحك".
3-وحدت شرط بجهت عدم تناقض در صورت اختلاف شرط مانند "الجسم مفرق للبصر"يعنى بشرط آنكه ابيض باشد و"الجسم ليس بمفرق للبصر"يعنى بشرط آنكه اسود باشد (در تعريف ابيض گفته شده است"لون مفرق لنور البصر"و در تعريف اسود گفته شده است"لون قابض لنور البصر") .
4-وحدت كل و جزء زيرا در صورت اختلاف كل و جزء تناقض متحقق نخواهد بود مانند"الزنجى (معرب زنگى) "اسود"يعنى بعض آن و"الزنجى ليس با سود"يعنى كل آن.
5-وحدت زمان چون در صورت اختلاف زمان تناقض متحقق نخواهد بود مانند"زيد نائم) "يعنى در شب و"زيد ليس بنائم"يعنى در روز.
6-وحدت مكان بجهت عدم تناقض در صورت اختلاف مكان مانند"زيد جالس"يعنى در خانه و"زيد ليس بجالس"يعنى در بازار.
7-وحدت اضافه چون اگر اضافه اختلاف داشته باشد تناقض متحقق نمىشود مانند"زيداب"يعنى براى عمرو و"زيد ليس باب" يعنى براى بكر.
8-وحدت قوه و فعل چون اگر نسبت در يكى از دو قضيه بالفعل و در ديگرى بالقوه باشد تناقض نخواهد بود مانند"الخمر فى الدن مسكر"يعنى بالقوه و"الخمر فى الدن ليس بمسكر"يعنى بالفعل (دن، خمره بزرگ كه بايد در زمين نصب شود) .
اين شروط هشتگانهاى بود كه قدماء براى تحقق تناقض ذكر
نمودهاند، متأخرين اين هشت وحدت را بدو وحدت برگرداندهاند: وحدت موضوع و وحدت محمول چون وحدت شرط و وحدت كل و جزء در وحدت موضوع مندرج مىشود اما اندراج وحدت شرط بخاطر آنستكه موضوع در"الجسم مفرق للبصر"جسم مطلقا (غير مشروط باينكه ابيض باشد) نيست بلكه جسم بشرط ابيض بودن آن است. و موضوع در"الجسم ليس بمفرق للبصر"جسم مطلقا نيست بلكه بشرط اسود بودن آنست پس اختلاف شرط مستتبع اختلاف موضوع است بنابراين اگر موضوع متحد باشد شرط نيز متحد است و اما اندراج وحدت كل و جزء بجهت آنستكه موضوع در "الزنجى اسود"بعض زنجى و در"الزنجى ليس با سود"كل آن است و آندو مختلف است وحدات باقيه در وحدت محمول مندرج است، اما اندراج وحدت زمان بعلت آنستكه محمول در"زيد نائم"نائم در شب و در "زيد ليس بنائم"نائم در روز است، پس اختلاف زمان مستدعى اختلاف محمول است و اما اندراج وحدت مكان و اضافه و قوه و فعل نيز بر همين منوال است (مثلا محمول در"زيد جالس"جالس در خانه و در "زيد ليس بجالس"جالس در بازار است) فارابى وحدات هشتگانه را به يك وحدت برگردانده و آن وحدت نسبت حكميه است حتى سلب در قضيه سالبه بر همان نسبتى وارد مىشود كه ايجاب در قضيه موجبه بر آن وارد شده است و در آن صورت تناقض بطور جزم متحقق مىشود و اما وحدات به يك وحدت برگردانده شده بخاطر آنكه هر كدام از آن هشت چيز اختلاف پيدا نمايد نسبت اختلاف پيدا مىكند چون ضرورى و بديهى است كه نسبت محمول به يكى از دو چيز غير از نسبت آن بديگرى است (در مورد اختلاف موضوع) و نسبت يكى از دو امر به چيزى مغاير با نسبت ديگرى بآن است (در مورد اختلاف محمول) و نسبت يكى از دو امر بديگرى بيك شرطى غير از نسبت همان يكى از دو امر بآن بشرط
ديگرى است (در مورد اختلاف شرط) بنابراين هرگاه نسبت متحد باشد هشت چيز متحد خواهد بود و اگر دو قضيه محصوره باشد علاوه بر اتحاد آندو در امور هشتگانه بايد اختلاف در كم يعنى كليت و جزئيت نيز داشته باشند چون اگر هردو كليه يا جزئيه باشد تناقض متحقق نمىشود زيرا كذب دو كليه و صدق دو جزئيه در مادهاى كه در آن موضوع اعم از محمول است ممكن است مانند"كل حيوان انسان"و"لا شيىء من الحيوان بانسان"كه هردو كاذب است و مانند"بعض الحيوان انسان"و"بعض الحيوان ليس بانسان"كه هر دو صادق است فان قلت. اگر اشكال كنى كه دو جزئيه ("بعض الحيوان انسان و"بعض الحيوان ليس بانسان") بخاطر اختلاف موضوع هردو صادق است نه بخاطر اتحاد در كم چون بعض حيوانى كه به انسانيت بر آن حكم شده غير آن بعض حيوانى است كه بسلب انسانيت از آن حكم گرديده است (پس موضوع مختلف است لذا تناقض متحقق نبوده و هردو صادق است) فنقول از اشكال چنين جواب مىدهيم كه نظر در جميع احكام (از جمله تناقض) به مفهوم قضيه است و هنگامى كه مفهوم دو جزئيه كه مفهوم يكى ايجاب براى بعض افراد و مفهوم ديگرى سلب از بعض افراد است ملاحظه شود تناقضى در كار نيست و اما تعيين موضوع (كه اين بعض همان بعض است يا غير آن) امرى خارج از مفهوم است فان قلت اگر اشكال نمائى كه بالاخره آيا وحدت موضوع را معتبر ندانستهاند؟ بنابراين چه احتياجى به اعتبار و اشتراط شرط ديگرى (اختلاف در كم) در محصورات است. قلت جواب اينستكه مقصود از وحدت موضوع وحدت موضوع در ذكر است نه وحدت ذات موضوع و الا اگر مقصود وحدت موضوع در ذكر نباشد بلكه مراد وحدت ذات موضوع باشد بين كليه و جزئيه تناقض نخواهد بود (چون ذات موضوع در آندو واحد نيست) زيرا ذات موضوع در كليه جميع افراد و در جزئيه بعض افراد
است و آندو مختلف است (و حال آنكه مثلا بين"كل انسان حيوان" و"بعض الانسان ليس بحيوان"تناقض متحقق است) تمام اين مطالب در صورتى بود كه دو قضيه موجهه نباشد و الا اگر موجهه شد اضافه بر شرائطى كه ذكر شد بايد شرط ديگرى در محصورات و مخصوصات وجود داشته باشد و آن اختلاف در جهت است چون اگر دو قضيه در جهت متحد باشد تناقض متحقق نخواهد شد زيرا دو قضيه ضروريه در ماده امكان كاذب است مانند"كل انسان كاتب بالضروره"و ليس كل انسان كاتبا بالضروره"(ماده دو قضيه امكان است) كه هردو كاذب است بخاطر آنكه ايجاب كتابت براى هيچ فردى از افراد انسان و سلب كتابت از هيچ فردى ضرورى نيست و دو قضيه ممكنه در ماده امكان صادق است مانند"كل انسان كاتب بالامكان"و"ليس كل انسان كاتبا بالامكان"پس معلوم گشت كه اختلاف در جهه در موجهات لازم است.
توضيح:
در اين درس نقائض موجهات بسيطه بيان مىشود، مقدمتا بايد گفت كه"نقيض كل شيىء رفعه"يعنى نقيض هر چيزى رفع آن چيز است و همين مقدار در اخذ نقيض از قضيه كافى است بطورى كه نقيض هر قضيهاى رفع آن قضيه است مثلا نقيض"كل انسان حيوان بالضروره"اينستكه اينطور نيست كه هر انسانى حيوان باشد بطور ضرورت. حال هنگامى كه قضيه رفع مىشود گاهى نفس رفع آن قضيهاى استكه براى آن مفهوم محصل معينى بنظر عقل از بين قضاياى معتبره مىباشد چنانچه نفس رفع ضروريه مطلقه، ممكنه عامه است و گاهى رفع آن قضيهاى كه براى آن مفهوم محصلى بنظر عقل از بين قضايا باشد نيست بلكه براى رفع آن لازم مساوى با آنست كه براى آن لازم مساوى مفهوم محصلى بنظر عقل از بين قضايا هست چنانچه مطلقه عامه لازم مساوى رفع دائمه مطلقه است، قضيهاى كه از قبيل قسم دوم است لازم رفع آن اخذ و اسم نقيض بر آن لازم مجازا اطلاق گرديده است، بنابراين در اين مبحث، نقيض كه گفته مىشود مقصود از آن يا نفس نقيض و يا لازم مساوى با آنست پس از اتمام مقدمه نقائض موجهات بسيطه را بيان مىنمائيم. نقيض ضروريه مطلقه ممكنه عامه
و نقيض دائمه مطلقه مطلقه عامه است، البته ممكنه عامه نفس نقيض ضروريه مطلقه ولى مطلقه عامه لازم نقيض دائمه مطلقه است، نقيض مشروطه عامه حينيه ممكنه و نقيض عرفيه عامه حينيه مطلقه است نسبت حينيه ممكنه بمشروطه عامه مانند نسبت ممكنه عامه به ضروريه مطلقه و نسبت حينيه مطلقه به عرفيه عامه مانند نسبت مطلقه عامه به دائمه مطلقه است، حينيه ممكنه و حينيه مطلقه هردو از موجهات بسيطه است و سابقا از آنها اسمى بميان نيامد حينيه ممكنه قضيهاى استكه در آن حكم مىشود بسلب ضرورت وصفيه از جانب مخالف حكمى كه در قضيه شده است و حينيه مطلقه قضيهاى استكه در آن بفعليت نسبت در بعض اوقاتى كه وصف موضوع براى ذات موضوع ثابت است حكم مىشود.
در ممكنه عامه و حينيه ممكنه بسلب ضرورت از جانب مخالف حكمى كه در قضيه شده حكم مىشود با اين تفاوت كه در اولى بسلب ضرورت ذاتيه و در دومى بسلب ضرورت وصفيه و در مطلقه عامه و حينيه مطلقه بفعليت نسبت حكم مىگردد با اين فرق كه در اولى بفعليت نسبت در بعض اوقات وجود ذات موضوع و در دومى بفعليت نسبت در بعض اوقات وجود وصف.
نقيض قضيه"كل انسان حيوان بالضروره"(يعنى ثبوت حيوان براى ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورى است) آنستكه ثبوت حيوان براى ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است ضرورى نيست و اين عينا معناى ممكنه عامه سالبه است پس نقيض"كل انسان حيوان بالضروره"، "بعض الانسان ليس بحيوان بالامكان العام"است نقيض قضيه"كل انسان حيوان دائما"(يعنى ثبوت حيوان براى ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است دائمى است) آنستكه ثبوت حيوان براى ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است دائمى نيست
و لازمه آن اينستكه سلب حيوان از ذات انسان در بعض اوقاتى كه ذات انسان موجود است فعليت دارد و اين معناى مطلقه عامه سالبه است. بنابراين لازم نقيض"كل انسان حيوان دائما"، "بعض الانسان ليس بحيوان بالفعل"است نقيض"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"(يعنى ثبوت متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه وصف كاتب براى آن ثابت است ضرورى است) آنستكه ثبوت متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه وصف كاتب براى آن ثابت است ضرورى نيست و اين عينا معناى حينيه ممكنه سالبه است، پس نقيض"كل كاتب متحرك الاصابع بالضروره مادام كاتبا"، "بعض الكاتب ليس بمتحرك الاصابع بالامكان حين هو كاتب"است نقيض"كل كاتب متحرك الاصابع بالدوام مادام كاتبا"(يعنى ثبوت متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه وصف كاتب براى آن ثابت است دائمى است) آنستكه ثبوت متحرك الاصابع براى ذات كاتب مادامى كه وصف كاتب براى آن ثابت است دائمى نيست و لازمه آن اينستكه سلب متحرك الاصابع از ذات كاتب در بعض اوقاتى كه وصف كاتب براى آن ثابت است فعليت داشته باشد و اين معناى حينيه مطلقه سالبه است، بنابراين لازم نقيض"كل كاتب متحرك الاصابع بالدوام مادام كاتبا"، "بعض الكاتب ليس بمتحرك الاصابع بالفعل حين هو كاتب"است تناقض طرفينى است مثلا اينكه گفته شد ممكنه عامه نقيض ضروريه مطلقه است عكس آن نيز هست، مثلا نقيض"كل انسان كاتب بالامكان العام"(يعنى سلب كاتب از ذات انسان مادامى كه موجود است ضرورى نيست) آنستكه سلب كاتب از ذات انسان مادامى كه موجود است ضرورى است و اين عينا معناى ضروريه مطلقه سالبه است، پس نقيض"كل انسان كاتب بالامكان العام"بعض الانسان ليس بكاتب بالضروره"است.
قال: نقيض ضروريه مطلقه ممكنه عامه و بالعكس است چون سلب ضرورت با خود آن ضرورت بطور جزم بينشان تناقض متحقق است و نقيض دائمه مطلقه مطلقه عامه است چون سلب در تمام اوقات، ايجاب در بعض اوقات با آن منافى است و بالعكس و نقيض مشروطه عامه حينيه ممكنه است يعنى قضيهاى كه در آن بسلب ضرورت بحسب وصف از جانب مخالف حكم مىشود مانند"كل من به ذات الجنب يمكن ان يسعل فى بعض اوقات كونه مجنوبا"و نقيض عرفيه عامه حينيه مطلقه است يعنى قضيهاى كه در آن بثبوت محمول براى موضوع يا سلب محمول از آن در بعض اوقات وصف موضوع حكم مىشود و مثال آن همان مثال حينيه ممكنه است.
اقول: در وهله اول بدانكه نقيض هر چيزى رفع آن است و اين مقدار در اخذ نقيض قضيه كافى است بطورى كه نقيض هر قضيهاى رفع آن قضيه است مثلا هنگامى كه مىگوئيم"كل انسان حيوان بالضروره" نقيض آن اينستكه اينطور نيست و همينطور در ساير قضايا لكن موقعى كه قضيه رفع مىگردد بسا نفس رفع آن قضيهاى استكه براى آن مفهوم محصل معين عند العقل از قضاياى معتبره هست و بسا رفع آن قضيهاى كه براى آن مفهوم محصل عند العقل از قضايا باشد نيست بلكه براى رفع آن لازم
مساوى است و براى آن لازم مساوى مفهوم محصل عند العقل هست، پس آن لازم اخذ مىشود و اسم نقيض بر آن مجازا اطلاق مىگردد و در نتيجه براى نقايض تمامى قضايا، مفهومات محصله عند العقل حاصل گرديده است و اينكه آن مفهومات تحصيل شده و در اخذ نقيض بقدر اجمالى ("نقيض كل شيىء رفعه") اكتفا نشده بخاطر تسهيل استعمال آنها در احكام است، بنابراين مراد به نقيض در اين فصل (فصل ثالث) يا نفس نقيض و يا لازم مساوى آنست و"اذا عرفت ذلك فنقول"نقيض ضروريه مطلقه ممكنه عامه است چون امكان عام سلب ضرورت از جانب مخالف است و خفائى نيست در اينكه اثبات ضرورت در جانب مخالف و سلب آن در همان جانب مخالف از چيزهائى است كه بطور جزم بين آنها تناقض متحقق است پس نقيض ضرورت ايجاب (ضروريه مطلقه موجبه) سلب ضرورت ايجاب است و سلب ضرورت ايجاب عينا امكان عام سالب (ممكنه عامه سالبه) است و نقيض ضرورت سلب (ضروريه مطلقه سالبه) سلب ضرورت سلب است و آن عينا امكان عام موجب (ممكنه عامه موجبه) است و همچنين (چون تناقض طرفينى است ممكنه عامه نقيض ضروريه مطلقه و بالعكس است) نقيض امكان ايجاب (ممكنه عامه موجبه) سلب امكان ايجاب است يعنى سلب سلب ضرورت سلب است و آن عينا ضرورت سلب . (ضروريه مطلقه سالبه) است (نفى در نفى اثبات مىشود) و نقيض امكان سلب (ممكنه عامه سالبه) سلب امكان سلب است يعنى سلب سلب ضرورت ايجاب است و آن عينا ضرورت ايجاب (ضروريه مطلقه) است و نقيض دائمه مطلقه مطلقه عامه است چون سلب در تمام اوقات وجود ذات موضوع (دائمه مطلقه سالبه) ايجاب در بعض اوقات (مطلقه عامه موجبه) منافى آنست و بالعكس يعنى ايجاب در تمام اوقات (دائمه مطلقه موجبه) سلب در بعض اوقات (مطلقه عامه سالبه) منافى آنست مصنف در مورد ضروريه
فرمود"لان سلب الضروره مع تلك الضروره مما يتناقضان جزما"ولى در باره دائمه فرمود"لان السلب فى كل الاوقات ينافيه الايجاب فى البعض و بالعكس"(سر تعبير"ينافيه"چيست) بخاطر آنكه اطلاق ايجاب (مطلقه عامه موجبه) مناقض دوام سلب (دائمه مطلقه سالبه) نيست بلكه ملازم نقيض آنست چون نقيض دوام سلب (دائمه مطلقه سالبه) سلب دوام سلب است و لازمۀ سلب دوام سلب اطلاق ايجاب (مطلقه عامه موجبه) است زيرا هنگامى كه محمول (مثلا حجر در قضيه"لا شيىء من الانسان بحجر دائما"كه فرضا مىخواهيم براى آن اخذ نقيض نمائيم نقيض آن اينستكه سلب حجر از ذات انسان مادامى كه ذات انسان موجود است دائمى نيست) دائمه السلب (از موضوع مثلا انسان) نبود يا دائم الايجاب است (براى موضوع) يا در بعض اوقات ثابت است هر كدام كه باشد مطلقه عامه موجبه ("كل انسان حجر بالفعل") صادق است (پس مطلقه عامه لازم نقيض دائمه مطلقه است) و همينطور دوام ايجاب (دائمه مطلقه موجبه) رفع دوام ايجاب مناقض آنست و هنگامى كه دوام ايجاب رفع گرديد يا سلب دوام دارد و يا سلب در بعض اوقات متحقق است و در هردو صورت اطلاق سلب (مطلقه عامه سالبه) متحقق (صادق) است پس اطلاق سلب جز ما لازم نقيض دوام ايجاب است"و هكذا البيان"در اينكه نقيض مطلقه عامه دائمه مطلقه است هنگامى كه ايجاب فى الجمله (در بعض اوقات وجود ذات موضوع) يعنى مطلقه عامه موجبه رفع شد دوام سلب لازمۀ آنست (پس دائمه مطلقه نيز لازمۀ نقيض مطلقه عامه است) و بالعكس نقيض مشروطه عامه حينيه ممكنه است و آن قضيهاى استكه در آن بسلب ضرورت وصفيه از جانب مخالف حكم شده باشد مانند"كل من به ذات الجنب يمكن ان يسعل فى بعض اوقات كونه مجنوبا"(يعنى سلب سعله (سرفه كردن) از"من به ذات الجنب"مادامى كه مجنوب است ضرورى
نيست 1) نسبت حينيه ممكنه به مشروطه عامه نسبت ممكنه عامه به ضروريه مطلقه است، پس همانطور كه ضرورت بحسب ذات (ضروريه مطلقه) مناقض سلب ضرورت بحسب ذات (ممكنه عامه) است ضرورت بحسب وصف نيز (مشروطه عامه) مناقض سلب ضرورت بحسب وصف (حينيه ممكنه) است نقيض عرفيه عامه حينيه مطلقه است و آن قضيهاى استكه در آن به فعليت ثبوت يا سلب در بعض اوقات وصف موضوع حكم شده باشد مانند"كل من به ذات الجنب يمكن ان يسعل بالفعل فى بعض اوقات كونه مجنوبا"(يعنى ثبوت سعله براى"من به ذات الجنب"در بعض اوقاتى كه مجنوب است فعليت دارد) و نسبت حينيه مطلقه به عرفيه عامه مانند نسبت مطلقه عامه به دائمه مطلقه است، پس همانطور كه دوام بحسب ذات (دائمه مطلقه) منافى اطلاق بحسب ذات (مطلقه عامه) است دوام بحسب وصف نيز (عرفيه عامه) منافى اطلاق بحسب وصف (حينيه مطلقه) است.
توضيح:
طريق اخذ نقيض از مركبه كليه در اين درس بيان مىشود، قضيه مركبه چون عبارت از مجموع دو قضيه موجهه بسيطه يكى موجبه و ديگرى سالبه است نقيض آن، رفع آن مجموع است لكن رفع مجموع بيكى از دو صورت است:
1-رفع هردو جزء آن.
2-رفع يك جزء غير معين از دو جزء آن.
بنابراين براى اخذ نقيض از مركبه كليه مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما"آنرا بدو موجهه بسيطهاى كه از آنها مركب شده است تحليل مىنمائيم باينصورت"كل انسان ضاحك بالفعل"و"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل"(لا دوام ذاتى به مطلقه عامهاى كه با اصل مركبه در كم موافق و در كيف مخالف باشد اشاره است) سپس نقيض هر كدام از دو موجهه بسيطه را اخذ مىكنيم نقيض بسيطه اولى"بعض الانسان ليس بضاحك دائما"و نقيض بسيطه دوم"بعض الانسان ضاحك دائما"است آنگاه از اين دو نقيض يك قضيه شرطيه منفصله مانعه الخلو تركيب مىكنيم باينصورت"اما بعض الانسان ليس بضاحك دائما و اما بعض الانسان
ضاحك دائما"در نهايت اين منفصله مانعه الخلو را بعنوان نقيض مركبه كليه معرفى مىنمائيم البته اين منفصله نقيض صريح مركبه كليه نيست بلكه لازم مساوى نقيض آنست چون نقيض صريح"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما"(يعنى ثبوت ضاحك براى ذات انسان در بعض اوقات وجود آن فعليت دارد و سلب ضاحك از ذات انسان در بعض اوقات وجود آن فعليت دارد) آنستكه اينطور نيست كه ثبوت ضاحك براى ذات انسان در بعض اوقات وجود آن فعليت داشته باشد و سلب ضاحك از ذات انسان در بعض اوقات وجود آن فعليت داشته باشد.
قال: و اما مركبات در صورتى كه كليه باشد نقيض آن يكى از دو نقيض دو جزء آنست و آن معلوم است بعد از احاطه بمعانى مركبات و نقائض بسائط چون هنگامى كه دانستى كه وجوديه لا دائمه از دو مطلقه عامه يكى موجبه و ديگرى سالبه مركب است و دانستى كه نقيض مطلقه عامه دائمه مطلقه است مىدانى كه نقيض وجوديه لا دائمه يا دائمه مطلقه مخالفه و يا دائمه مطلقه موافقه است.
اقول: قضيه مركبه عبارت از مجموع دو قضيه يكى موجبه و ديگرى سالبه است پس نقيض آن، رفع آن مجموع است (چون"نقيض كل شيىء رفعه") لكن رفع آن مجموع برفع يك جزء غير معين از دو جزء آن است چون هنگامى كه دو جزء مركبه متحقق باشد آن مجموع متحقق خواهد بود و رفع يكى از دو جزء يك نقيض غير معين از دو نقيض دو جزء است. بنابراين يك نقيض غير معين از دو نقيض دو جزء لازم مساوى نقيض مركبه كليه است و آن يك نقيض غير معين از دو نقيض دو جزء، مفهوم مردد بين دو نقيض دو جزء است زيرا يكى از دو نقيض دو جزء، معناى مردد بين دو نقيض دو جزء است و اينگونه گفته مىشود يا اين نقيض و يا آن نقيض و اين در حقيقت منفصله مانعه الخلوى است كه مركب از دو نقيض دو جزء
است، پس طريق اخذ نقيض مركبه اينستكه به دو بسيطهاى كه از آنها مركب شده تحليل شود و براى هر كدام از آندو بسيطه اخذ نقيض گردد و از دو نقيض، منفصله مانعه الخلوى تركيب شود منفصله مانعه الخلو مساوى با نقيض مركبه است چون هرگاه اصل (مركبه) صادق باشد منفصله كاذب است بخاطر آنكه هرگاه اصل صادق باشد دو جزء آن صادق است و هرگاه دو جزء صادق باشد دو نقيض دو جزء كاذب است و در نتيجه منفصله مانعه الخلو كاذب است بخاطر كذب دو جزء آن (يعنى بخاطر كذب دو نقيض دو جزء كه منفصله را تشكيل داده است) و هرگاه اصل كاذب باشد منفصله صادق است چون هرگاه اصل كاذب باشد بايد يكى از دو جزء آن كاذب باشد آنگاه نقيض آن يكى از دو جزء صادق خواهد بود و در نتيجه منفصله صادق است چون يكى از دو جزء آن صادق است (پس منفصله مساوى با نقيض مركبه است) اخذ نقيض مركبات معلوم و آشكار است بعد از احاطه بمعانى مركبات و نقائض بسائط بجهت آنكه هنگامى كه دانستى وجوديه لا دائمه مركب از دو مطلقه عامه يكى موافق با اصل مركبه و ديگرى مخالف با آن در كيف است و دانستى نقيض مطلقه عامه موافق با اصل دائمه مخالف با اصل است و نقيض مطلقه مخالف با اصل دائمه موافق با اصل است خواهى دانست كه نقيض وجوديه لا دائمه يا دائمه مخالف با اصل و يا دائمه موافق با اصل است مثلا نقيض"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما". آنستكه اينطور نيست (كه"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما") بلكه يا"ليس بعض الانسان ضاحكا دائما"و يا"بعض الانسان ضاحك دائما"اينكه گفتيم"اينطور نيست"كه رفع مجموع است نقيض صريح "كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما"است و اينكه گفتيم يا"ليس بعض الانسان ضاحكا دائما"و يا"بعض الانسان ضاحك دائما"مساوى با نقيض است اخذ نقيض از ساير مركبات نيز بهمين منوال است.
توضيح:
طريقى كه براى اخذ نقيض از مركبه كليه بيان شد براى اخذ نقيض از مركبه جزئيه كافى نيست بخاطر آنكه ممكن است مركبه جزئيه مانند "بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما"كه لا دائما اشاره است به"بعض الجسم ليس بحيوان بالفعل"كاذب باشد و علت كذب آنهم اينستكه موضوع در مركبه امر واحدى است كه به دو حكمى كه بايجاب و سلب مختلف است برآن حكم شده بنابراين در مثال مذكور يكمرتبه بثبوت حيوان براى بعض افراد جسم و يكمرتبه بسلب حيوان از همان بعض افراد جسم حكم شده است"بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما"كه كاذب است دو نقيض دو جزء آن نيز يعنى"لا شيىء من الجسم بحيوان دائما"و"كل جسم حيوان دائما"كاذب است و سابقا گفته شد كه منفصله مانعه الخلوى كه مقدم و تالى آن هردو كاذب باشد كاذب است، بنابراين منفصله مانعه الخلوى كه از دو نقيض دو جزء تركيب مىشود يعنى"اما لا شيىء من الجسم بحيوان دائما و اما كل جسم حيوان دائما"كاذب است و حال آنكه دو قضيهاى كه بين آنها تناقض متحقق است بايد از كذب يكى صدق ديگرى و از صدق يكى كذب ديگرى لازم آيد پس طريق اخذ نقيض از مركبه جزئيه
چيست؟ يك طريق آنستكه بين دو نقيض دو جزء مركبه جزئيه نسبت به فرد فرد از افراد موضوع مركبه جزئيه ترديد انداخته شود مثلا بعنوان نقيض"بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما"گفته شود"كل جسم اما حيوان دائما او ليس بحيوان دائما"و اين نقيض را قضيه حمليه مردده المحمول نامند (البته لازم مساوى نقيض است) طريق ديگر آنستكه به اين قضيه حمليه مردده المحمول بسنده نكرده و بعنوان نقيض قضيه منفصله مانعه الخلوى كه مركب از سه جزء است تشكيل دهيم به اين بيان كه"كل جسم اما حيوان دائما او ليس بحيوان دائما"مشتمل بر سه معناست:
1-هر فرد فرد از افراد جسم يا براى آن حيوان بطور دوام ثابت است.
2-و يا براى آن حيوان بطور دوام ثابت نيست.
معناى دوم خود مشتمل بر دو معناست زيرا هنگامى كه براى هر فرد فرد از افراد جسم حيوان بطور دوام ثابت نباشد:
1-يا آنكه حيوان از فرد فرد افراد جسم بطور دوام مسلوب است.
2-و يا آنكه حيوان از بعض افراد حيوان بطور دوام مسلوب و براى بعض ديگر افراد حيوان بطور دوام ثابت است.
حال اگر از اين سه معنا يك قضيه منفصله مانعه الخلو مركب گردد مانند"اما كل جسم حيوان دائما اولا شيىء من الجسم بحيوان دائما او بعض الجسم حيوان دائما و بعض الجسم ليس بحيوان دائما"نقيض مركبه جزئيه ("بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما") خواهد بود (البته لازم نقيض است) .
قال: چنانچه مركبه، جزئيه باشد براى اخذ نقيض آن طريقى كه براى اخذ نقيض مركبه كليه ذكر شد كافى نيست چون"بعض الجسم حيوان لا دائما"كاذب و هريك از دو نقيض دو جزء آن نيز كاذب است بلكه حق در نقيض آن اينستكه بين دو نقيض دو جزء نسبت به كل واحد واحد از افراد موضوع ترديد انداخته شود يعنى كل واحد واحد از افراد موضوع خالى از دو نقيض دو جزء نيست پس اينطور گفته مىشود كه كل واحد واحد از افراد جسم يا حيوان است بطور دوام يا حيوان نيست بطور دوام.
اقول: آنچه قبلا ذكر شد حكم مركبات كليه بود و اما در نقيض مركبات جزئيه آنچه قبلا گفته شد يعنى مفهوم مردد بين دو نقيض دو جزء كافى نيست بخاطر امكان كذب مركبه جزئيه با كذب مفهوم مردد، چون ممكن است محمول (حيوان در مثال) براى بعض افراد موضوع (جسم) ثابت و از افراد باقيه مسلوب باشد، بنابراين جزئيه لا دائمه ("بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما") كاذب است چون معناى آن اينستكه بعض افراد موضوع يكمرتبه محمول براى آن ثابت و يكمرتبه از آن مسلوب است و حال آنكه هيچ فرد از افراد موضوع چنين نيست و هريك از دو نقيض دو
جزء آن نيز كه دو قضيه كليه است كاذب است اما كليه موجبه ("كل جسم حيوان دائما") كاذب است بخاطر دوام سلب محمول (حيوان) از بعض افراد موضوع و اما كليه سالبه ("لا شيىء من الجسم بحيوان دائما) كاذب است بخاطر دوام ايجاب محمول براى بعض افراد موضوع مثلا بعض الجسم حيوان لا دائما (كه مركبه جزئيه است) كاذب است چون حيوان براى بعض افراد جسم بطور دوام ثابت و از افراد باقيه بطور دوام مسلوب است (نه اينكه بعض افراد جسم يكمرتبه حيوان براى آن ثابت و يكمرتبه از آن مسلوب باشد) دو نقيض دو جزء آن يعنى كل جسم حيوان دائما و لا شيىء من الجسم بحيوان دائما نيز كاذب است بلكه حق در نقيض مركبه جزئيه آنستكه بين دو نقيض دو جزء نسبت به كل واحد واحد از افراد موضوع ترديد انداخته شود بجهت آنكه هنگامى كه بگوئيم"بعض ج ب (بعض الجسم حيوان) لا دائما"معناى آن اينستكه بعض جسم بگونهاى است كه حيوان براى آن در وقتى ثابت و در وقت ديگر براى آن ثابت نيست (در مطلقه عامه بفعليت نسبت در بعض اوقات وجود ذات موضوع حكم مىشود) بنابراين نقيض آن اينستكه اينطور نيست و هنگامى كه اينطور نباشد يعنى بعض افراد جسم بگونهاى نباشد كه حيوان براى آن در وقتى ثابت و در وقت ديگرى ثابت نباشد پس كل واحد واحد از افراد جسم يا بطور دوام حيوان است و يا بطور دوام حيوان نيست و اين ترديد بين دو نقيض دو جزء نسبت به هر فرد فرد از افراد موضوع است، يعنى هر فرد فرد از افراد موضوع خالى از دو نقيض دو جزء نيست بنابراين در همان مثال مذكور گفته مىشود"كل جسم اما حيوان دائما او ليس بحيوان دائما"كه مشتمل بر سه معناست چون هر فرد فرد از افراد موضوع يا محمول براى آن بطور دوام ثابت است و يا بطور دوام براى آن ثابت نيست در صورت دوم يا محمول از كل واحد واحد از افراد موضوع بطور
دوام مسلوب است و يا از بعض افراد موضوع بطور دوام مسلوب و براى بعض افراد ديگر بطور دوام ثابت است پس جزء دوم ("او ليس بحيوان دائما") مشتمل بر دو معناست حال اگر از سه معنا منفصله مانعه الخلوى تركيب شود لازم مساوى نقيض مركبه جزئيه ("بعض الجسم حيوان لا دائما") خواهد بود و اين طريق دوم براى اخذ نقيض مركبه جزئيه است.
توضيح:
در مورد اخذ نقيض از مركبه جزئيه ممكن است سئوالى مطرح گردد و آن اينكه همانطورى كه مركبه كليه عبارت از مجموع دو قضيه است مركبه جزئيه نيز چنين است رفع مجموع هم برفع يكى از دو جزء است و رفع يكى از دو جزء يكى از دو نقيض دو جزء و آن مفهوم مردد بين دو نقيض دو جزء است بنابراين همانگونه كه مفهوم مردد بعنوان نقيض مركبه كليه كافى است بعنوان نقيض مركبه جزئيه نيز كافى است و الا فرق بين مركبه كليه و مركبه جزئيه چيست؟ جواب سئوال آنستكه فرق وجود دارد و آن اينكه مفهوم كليه مركبه مانند"كل انسان ضاحك بالفعل لا دائما"عينا مفهوم دو كليه بسيطهاى است كه مركبه از آن دو تركيب يافته است يعنى "كل انسان ضاحك بالفعل"و"لا شيىء من الانسان بضاحك بالفعل" چون موضوع بسيطه موجبه عينا موضوع بسيطه سالبه است. بنابراين هنگامى كه دو نقيض دو كليه بسيطه اخذ گردد يكى از دو نقيض آن مساوى با نقيض صريح مركبه كليه خواهد بود.
ولى مفهوم مركبه جزئيه (مانند"بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما") با مفهوم دو جزئيه بسيطهاى كه مركبه از آندو تركيب يافته
است يعنى"بعض الجسم حيوان بالفعل"و"بعض الجسم ليس بحيوان بالفعل"يكى نيست چون موضوع بسيطه موجبه ممكن است غير از موضوع بسيطه سالبه باشد (البته هنگامى كه مركبه از آندو تركيب پيدا نمود موضوع امر واحد است) بلكه مفهوم دو جزئيه بسيطه از مفهوم مركبه جزئيه اعم است چون هرگاه دو جزئيه بسيطه مختلف بايجاب و سلب در صورتى كه موضوع آندو واحد باشد (يعنى مركبه جزئيه مانند"بعض الانسان ضاحك بالفعل لا دائما") صادق باشد دو جزئيه بسيطه مختلف بايجاب و سلب ("بعض الانسان ضاحك بالفعل"و"بعض الانسان ليس بضاحك بالفعل"چه موضوع دو جزئيه واحد و چه مختلف باشد) صادق خواهد بود ولى اگر دو جزئيه بسيطه (مثلا"بعض الجسم حيوان بالفعل"و"بعض الجسم ليس بحيوان بالفعل"كه موضوع موجبه غير از موضوع سالبه باشد) صادق باشد مركبه جزئيه ("بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما" كه موضوع آن واحد است) صادق نيست، حال كه مفهوم دو جزئيه بسيطه از مفهوم مركبه جزئيه اعم است يكى از دو نقيض دو جزئيه بسيطه از نقيض صريح مفهوم مركبه جزئيه اخص است نه مساوى با آن چون نقيض اعم (اعم يعنى دو موجهه بسيطه) از نقيض اخص (اخص يعنى مركبه جزئيه) اخص است لذا ممكن است مركبه جزئيه ("بعض الجسم حيوان بالفعل لا دائما") با يكى از دو نقيض دو جزء (دو نقيض دو جزء يعنى "لا شيىء من الجسم بحيوان دائما"و"كل جسم حيوان دائما") يعنى مفهوم مردد بين دو نقيض دو جزء كاذب باشد چون يكى از دو نقيض دو جزء از آن رهگذر كه از نقيض مركبه جزئيه اخص است و كذب اخص بدون اعم ممكن است بسا نقيض مركبه جزئيه صادق ولى يكى از دو نقيض دو جزء كاذب باشد در اينصورت مركبه جزئيه با يكى از دو نقيض دو جزء هردو كاذب است.
تاكنون در مورد نقيض قضيه حمليه بحث شد و اما نقيض قضيه شرطيه كليه شرطيه جزئيهاى است كه با آن در جنس (اتصال و انفصال) و نوع (لزوم و عناد و اتفاق) موافق و در كيف (سلب و ايجاب) مخالف باشد و بالعكس.
فان قلت: اگر اشكال نمائى كه همانطورى كه مركبه كليه عبارت از مجموع دو قضيه است مركبه جزئيه نيز چنين است و رفع مجموع برفع يكى از دو جزء آنست رفع يكى از دو جزء يعنى يكى از دو نقيض دو جزء كه مفهوم مردد است بنابراين همانطور كه مفهوم مردد در نقيض كليه كافى است در نقيض جزئيه نيز كافى است.
فنقول: جواب اينستكه مفهوم كليه مركبه عينا مفهوم دو كليهاى است كه مختلف بايجاب و سلب است پس هنگامى كه دو نقيض دو كليه اخذ شود يكى از دو نقيض دو كليه مساوى با نقيض مركبه كليه خواهد بود و اما مفهوم جزئيه مركبه مفهوم دو جزئيهاى كه مختلف بايجاب و سلب است نيست چون موضوع ايجاب در مركبه كليه (يعنى موضوع موجبه از دو كليه مختلف بايجاب و سلب) عينا موضوع سالبه است و موضوع جزئيه موجبه لازم نيست موضوع جزئيه سالبه باشد بخاطر امكان تغاير آندو بلكه مفهوم دو جزئيه از مفهوم جزئيه مركبه اعم است چون هرگاه دو جزئيه مختلف بايجاب و سلب با اتحاد موضوع صادق باشد دو جزئيه مختلف بايجاب و سلب صادق است بدون عكس بنابراين يكى از دو نقيض دو جزئيه از نقيض مفهوم مركبه جزئيه اخص است (زيرا نقيض اعم از
نقيض اخص اخص است) نه مساوى با آن و لذا اجتماع مركبه جزئيه با يكى از دو نقيض دو جزئيه بر كذب ممكن است چون يكى از دو نقيض دو جزئيه از آن رهگذر كه از نقيض مركبه جزئيه اخص است و كذب اخص بدون اعم ممكن است بنابراين چه بسا نقيض مركبه جزئيه صادق ولى يكى از دو نقيض دو جزئيه كاذب است و در اينهنگام مركبه جزئيه با يكى از دو نقيض دو جزئيه اجتماع بر كذب مىكنند چنانچه"بعض الجسم حيوان لا دائما" كاذب و نقيض آن (حمليه مردده المحمول يا منفصله مانعه الخلو مركب از سه جزء) صادق و يكى از دو نقيض دو جزئيه كه از نقيض مركبه جزئيه اخص است كاذب است.
قال: و اما نقيض شرطيه كليه شرطيه جزئيهاى است كه با آن در جنس و نوع موافق و در كيف مخالف است و بالعكس.
اقول: و اما شرطيات، نقيض كليه آن، جزئيهاى استكه با آن در كيف مخالف و در جنس و نوع موافق است و بالعكس بنابراين نقيض لزوميه موجبه كليه سالبه لزوميه جزئيه و نقيض عناديه كليه عناديه جزئيه و نقيض اتفاقيه كليه اتفاقيه جزئيه است مطلب در بقيه شرطيات نيز همين است پس هنگامى كه بگوئيم"كلما كانت الشمس طالعه فالنهار موجود" (كليه لزوميه) نقيض آن عبارت است از"ليس كلما كانت الشمس طالعه فالنهار موجود" 1و هنگامى كه بگوئيم"دائما اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا"(كليه حقيقيه) نقيض آن عبارت است از"ليس دائما اما ان يكون هذا العدد زوجا او فردا" 2و"على هذا القياس"بحث تناقض تمام شد.
توضيح:
يكى ديگر از احكام قضايا عكس است و آن بر دو گونه است:
1-عكس مستوى 2-عكس نقيض
عكس مستوى عبارت است از قرار دادن جزء اول قضيه، جزء دوم و بالعكس با بقاء صدق و كيف بحال خويش. مثلا عكس"كل انسان حيوان"عبارت است از"بعض الحيوان انسان"قضيه اولى را قضيه اصل و قضيه دوم را قضيه عكس گويند مقصود از جزء اول و جزء دوم قضيه در تعريف عكس دو جزء مذكور در قضيه يعنى وصف موضوع و وصف محمول است نه آنچه كه در حقيقت دو جزء قضيه را تشكيل مىدهد، يعنى ذات موضوع و وصف محمول. و بوسيله عكس، ذات موضوع قضيه اصل محمول و وصف محمول قضيه اصل موضوع نمىشود بلكه موضوع قضيه عكس ذات محمول در قضيه اصل و محمول آن وصف موضوع در قضيه اصل است ممكن است اشكالى مطرح گردد مبنى بر اينكه لازمه بيان فوق آنستكه قضيه منفصله داراى عكس باشد چون دو جزء آن هرچند بحسب طبع از يكديگر تمايزى ندارد ولى در ذكر و وضع از يكديگر متمايز است بنابراين هنگامى كه جزء اول آن جزء دوم قرار داده شود و بالعكس تعريف عكس بر آن
صادق است لكن مناطقه بر اينكه قضيه منفصله داراى عكس نيست تصريح نمودهاند. جواب اشكال آنستكه منفصله داراى عكس است بخاطر آنكه معناى قضيه"اما ان يكون العدد زوجا و اما ان يكون فردا"حكم به معاندت فرديت بر زوجيت عدد است و معناى قضيه"اما ان يكون العدد فردا او زوجا"حكم بمعاندت زوجيت بر فرديت عدد است و شكى در مغايرت بين دو معناى مذكور نيست پس قضيه منفصله نيز داراى عكسى است كه در مفهوم مغاير با آنست ولى از آن رهگذر كه عكس منفصله مشتمل بر فايدهاى نيست چون معاندت فرديت با زوجيت عدد بمنزله معاندت زوجيت با فرديت عدد است لذا آنرا معتبر ندانستهاند.
بعضى مانند ابن سينا 1در تعريف عكس مستوى بجاى جزء اول و جزء دوم، موضوع و محمول را ذكر كردهاند كه در آنصورت تعريف اختصاص به عكس حمليات پيدا مىنمايد و شامل عكس شرطيات نمىشود مقصود از بقاء صدق در تعريف آن نيست كه قضيه اصل و قضيه عكس در واقع صادق باشد بلكه مقصود آنستكه اگر صدق قضيه اصل فرض شود لازمه آن، صدق قضيه عكس است و جهت آن اينستكه قضيه اصل ملزوم و قضيه عكس لازم آنست و صدق ملزوم بدون صدق لازم محال است بنابراين تعريف شامل عكس قضاياى كاذبه نيز مىشود، بعضى مانند مير سيد شريف جرجانى در كتاب"الكبرى فى المنطق" 2كلمه كذب را نيز در تعريف افزودهاند
و آن سهو است بخاطر آنكه كذب ملزوم مستلزم كذب لازم نيست چون ممكن است لازم اعم از ملزوم باشد مثلا قضيه كل حيوان انسان كاذب و عكس آن يعنى بعض الانسان حيوان صادق است علت اعتبار بقاء كيف در تعريف استقراء است.
قال: بحث ثانى در عكس مستوى است و آن عبارت است از قرار دادن جزء اول از قضيه جزء دوم و بالعكس با بقاء صدق و كيف.
اقول: از احكام قضايا عكس مستوى است و آن عبارت است از قرار دادن جزء اول از قضيه جزء دوم و بالعكس با بقاء صدق و كيف بحال خويش چنانچه هنگامى كه اراده نمائيم عكس"كل انسان حيوان"را دو جزء آن را تبديل مىنمائيم و مىگوئيم"بعض الحيوان انسان"(عكس موجبه كليه موجبه جزئيه است) يا اگر اراده كنيم عكس"لا شيىء من الانسان بحجر"را مىگوئيم"لا شيىء من الحجر بانسان"(عكس سالبه كليه سالبه كليه است) مراد به جزء اول و دوم دو جزء مذكور است نه حقيقى چون جزء اول و دوم از قضيه در حقيقت ذات موضوع و وصف محمول است و بوسيله عكس ذات موضوع محمول و وصف محمول موضوع نمىشود بلكه موضوع عكس ذات محمول در قضيه اصل و محمول عكس وصف موضوع در قضيه اصل است.
بنابراين تبديل در دو جزء مذكور يعنى در وصف موضوع و وصف محمول است نه در دو جزء حقيقى"لا يقال"اشكال نشود كه بنابراين لازم مىآيد منفصله داراى عكس باشد زيرا دو جزء آن از يكديگر در ذكر
و وضع متمايز است هرچند بحسب طبع و مفهوم متمايز نيست، پس هنگامى كه يكى از دو جزء آن به ديگرى تبديل شود عكس متحقق خواهد شد چون تعريف بر آن صادق است لكن مناطقه به اينكه منفصله داراى عكس نيست تصريح نمودهاند.
"لانا نقول"چون جواب مىدهيم كه قبول نداريم اينرا كه منفصله داراى عكس نباشد بخاطر آنكه معناى"اما ان يكون العدد زوجا و اما ان يكون فردا"حكم بمعاندت فرديت بر زوجيت عدد است و مفهوم"اما ان يكون العدد فردا او زوجا"حكم بمعاندت زوجيت بر فرديت عدد است و شكى نيست در اينكه دو مفهوم مغاير است بنابراين براى منفصله نيز عكسى كه در مفهوم مغاير با آنست وجود دارد الا اينكه چون در عكس آن فائدهاى نيست زيرا احد المعاندين مشتمل بر ديگرى است آنرا اعتبار نكردهاند، پس گويا مقصود مناطقه از اينكه براى منفصلات عكس نيست اين است كه ذكر شد. مصنف در تعريف فرمود: "جعل الجزء الاول من القضيه ثانيا و الثانى اولا"و نفرمود"تبديل الموضوع محمولا"چنانچه بعضى چنين گفتهاند بخاطر آنكه تعريف شامل عكس حمليات و شرطيات هردو شود. مراد به بقاء صدق آن نيست كه اصل و عكس هردو در واقع صادق باشد بلكه مراد آنستكه اگر صدق قضيه اصل فرض شود لازمه آن صدق عكس است مصنف بقاء در صدق را در تعريف اعتبار نمود بجهت آنكه قضيه عكس لازم قضيه اصل است و صدق ملزوم بدون صدق لازم محال است بقاء كذب را اعتبار نكرد زيرا كذب ملزوم مستلزم كذب لازم نيست چون"كل حيوان انسان"كاذب و عكس آن يعنى"بعض الانسان حيوان" صادق است مقصود از بقاء كيف آنستكه اگر قضيه اصل موجبه باشد عكس نيز موجبه و اگر سالبه باشد عكس نيز سالبه باشد اصطلاح مناطقه بر بقاء كيف واقع گرديده بخاطر آنكه قضايا را تتبع نمودهاند و آنها را در اكثر
موارد بعد از تبديل صادق و لازم نيافتهاند مگر آنكه در كيف موافق با آنها بوده است.
توضيح:
سوالب كليه هفت موجهه يعنى وقتيه-منتشره-وجوديه لا ضروريه -وجوديه لا دائمه-ممكنه عامه-ممكنه خاصه-مطلقه عامه بدليل نقض يعنى بدليل تخلف در مادهاى از مواد بعكس مستوى منعكس نمىشود. توضيح ذلك اينكه اخص در ميان قضاياى مذكوره وقتيه است و از طرفى اعم در ميان تمام قضاياى موجهه ممكنه عامه است و ممكنه عامه جزئيه از ممكنه عامه كليه اعم است حال چنانچه در موردى وقتيه صادق و بعنوان عكس آن ممكنه عامه جزئيه صادق نباشد مثل اينكه"بالضروره لا شيىء من القمر بمنخسف وقت التربيع لا دائما"(وقتيه) صادق و"بعض المنخسف ليس بقمر بالامكان العام"(ممكنه عامه) كاذب است چون نقيض آن يعنى"كل منخسف قمر بالضروره"صادق است مىتوان گفت كه بعنوان عكس آن هيچ قضيه موجهه ديگرى صادق نيست چون اگر بعنوان عكس آن قضيه موجهه ديگرى صادق باشد ممكنه عامه نيز كه اعم قضاياست آنجا صادق خواهد بود و اين خلاف فرض است. بنابراين قضيه وقتيه داراى عكس لازم الصدق يعنى عكسى كه لازم آن باشد و در تمام مواد بر فرض صدق آن صادق باشد نيست، هنگامى كه در ميان قضاياى هفتگانه مذكور وقتيه
داراى عكس نباشد هيچكدام از آنها داراى عكس نخواهد بود زيرا اگر داراى عكس باشد عكس لازم آن (چون قضيه عكس لازم قضيه اصل است) و آن لازم وقتيه (چون اعم لازم اخص است) و در نتيجه عكس لازم وقتيه خواهد بود و حال آنكه ثابت شد كه وقتيه داراى عكس نيست سالبه كليه ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه بعكس مستوى به سالبه كليه دائمه مطلقه بدليل خلف منعكس مىشود توضيح دليل از اينقرار است هنگامى كه"بالضروره" (ضروريه مطلقه) يا"دائما"(دائمه مطلقه) "لا شيىء من الانسان بحجر" بعنوان قضيه اصل صادق باشد"دائما لا شيىء من الحجر بانسان"(دائمه مطلقه) بعنوان عكس آن صادق خواهد بود و الا بايد نقيض آن صادق باشد چون ارتفاع نقيضين محال است و نقيض دائمه مطلقه مطلقه عامه است يعنى"بعض الحجر انسان بالفعل"حال چنانچه نقيض عكس صادق باشد محال يعنى"سلب الشيىء عن نفسه"لازم مىآيد باين بيان كه با نقيض عكس و قضيه اصل قياس اقترانى حملى شكل اول تشكيل مىدهيم باينصورت"بعض الحجر انسان بالفعل"(صغرى) و"بالضروره يا دائما لا شيىء من الانسان بحجر"(كبرى) نتيجه قياس اين خواهد شد كه"بعض الحجر ليس بحجر بالضروره يا بالدوام" 1و اين سلب شيىء از خويش و محال است منشاء محال يا قضيه اصل و يا قضيه نقيض عكس و يا هيئت تاليف آندوست. لكن قضيه اصل مفروض الصدق و هيئت تاليف منتج است پس لاجرم منشا محال نقيض عكس است و هر چيزى كه منشاء محال باشد خود نيز محال است، هنگامى كه نقيض عكس محال و كاذب باشد قضيه عكس صادق خواهد بود زيرا ارتفاع نقيضين محال است احتمال
دارد چنين اشكال شود كه نتيجه قياس ("بعض الحجر ليس بحجر") كاذب نيست چون ممكن است موضوع آن معدوم باشد و سلب معدوم از خويش صادق است جواب اشكال آنستكه قضيه سالبه در دو صورت صادق است: 1-موضوع آن معدوم باشد.
2-موضوع آن موجود ولى محمول بر آن صادق نباشد.
صورت اول در محل بحث منتفى است چون صدق نقيض عكس ("بعض الحجر انسان") فرض شده است (نقيض عكس موجبه و صغراى قياس است و موضوع آن همان موضوع نتيجه است) و صدق موجبه بر وجود موضوع توقف دارد و اما صدق نتيجه در صورت دوم محال است.
قال: سالبه كليه هفت موجهه (وقتيتان-وجوديتان-ممكنتان- مطلقه عامه) منعكس نمىشود بخاطر امتناع عكس در اخص آنها كه وقتيه است بجهت صدق"بالضروره لا شيىء من القمر بمنخسف وقت التربيع لا دائما"با كذب"بعض المنخسف ليس بقمر بالامكان العام"كه اعم موجهات است"بعض المنخسف ليس بقمر بالامكان العام"كاذب است چون نقيض آن يعنى"كل منخسف قمر بالضروره"صادق است، هنگامى كه اخص منعكس نشود اعم نيز منعكس نخواهد شد زيرا اگر اعم منعكس گردد اخص نيز منعكس خواهد شد بدليل آنكه لازم اعم، لازم اخص است "بالضروره".
اقول: عادت مناطقه بتقديم عكس سوالب جارى گشته چون بعض از سوالب (سالبه كليه در غير هفت موجهه مذكور) به كليه منعكس مىشود و كلى هرچند سالب باشد اشرف از جزئى است ولو ايجاب باشد (چون كلى لا يتغير و جزئى متغير است) چون كلى در علوم مفيدتر و اضبط است سوالب يا كليه و يا جزئيه است سوالب كليه هفت موجهه منعكس نمىشود چون اخص آنها كه وقتيه است داراى عكس نيست و هرگاه اخص منعكس نشود اعم نيز منعكس نمىشود اما اينكه وقتيه منعكس نمىگردد
بخاطر آنكه"لا شيىء من القمر بمنخسف بالضروره وقت التربيع لا دائما" صادق و"بعض المنخسف ليس بقمر بالامكان العام"كه اعم موجهات است كاذب است زيرا نقيض آن يعنى"كل منخسف فهو قمر بالضروره"صادق است و اما اينكه هنگامى كه اخص منعكس نشود اعم نيز منعكس نخواهد شد بخاطر آنستكه عكس، لازم اعم و اعم لازم اخص و لازم لازم لازم است (با قياس مساوات) و"اعلم"معناى انعكاس قضيه آنستكه عكس بلزوم كلى (در تمام مواد) لازم آنست و اين لزوم كلى بصدق عكس با قضيه در يك ماده معلوم نمىشود بلكه محتاج برهانى است كه منطبق بر تمام مواد باشد و معناى عدم انعكاس قضيه آنستكه عكس بلزوم كلى لازم آن نيست و اين معنا به تخلف (عكس از قضيه در صدق) در يك ماده معلوم مىشود بخاطر آنكه اگر عكس بلزوم كلى لازم قضيه باشد در هيچ مادهاى از قضيه تخلف نمىكند بهمين خاطر است كه در بيان عدم انعكاس بماده واحده اكتفا مىشود ولى در بيان انعكاس خير.
قال: سالبه كليه ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه به سالبه كليه دائمه مطلقه منعكس مىشود چون هرگاه"بالضروره (ضروريه مطلقه) يا دائما (دائمه مطلقه) لا شيىء من الانسان بحجر"صادق باشد"دائما لا شيىء من الحجر بانسان"(دائمه مطلقه) صادق خواهد بود و الا"بعض الحجر انسان بالفعل"صادق است و آن با قضيه اصل"بعض الحجر ليس بحجر بالضروره يا بالدوام"را نتيجه مىدهد و آن محال است.
اقول: سالبه كليه ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه به سالبه كليه دائمه مطلقه منعكس مىشود چون هرگاه"بالضروره يا دائما لا شيىء من الانسان بحجر"صادق باشد واجب است كه"دائما لا شيىء من الحجر بانسان" صادق باشد و الا نقيض آن يعنى"بعض الحجر انسان بالاطلاق العام" صادق خواهد بود نقيض عكس با قضيه اصل ضميمه مىگردد باينصورت
"بعض الحجر انسان بالاطلاق العام"و"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره يا دائما"نتيجه مىدهد"بعض الحجر ليس بحجر بالضروره يا بالدوام"و آن محال است و اين محال لازم تركيب صغرى و كبرى نيست چون تركيب صحيح است و لازم اصل نيست چون اصل مفروض الصدق است، پس حتما لازم نقيض عكس است بنابراين نقيض عكس محال (چون كذب لازم مستلزم كذب ملزوم است) و عكس صادق است"لا يقال"اشكال نشود كه كذب"بعض الحجر ليس بحجر"را قبول نداريم چون ممكن است موضوع معدوم باشد و در اينصورت سلب معدوم از خويش صادق است "لانا نقول"چون جواب مىدهيم كه صدق سالبه يا بخاطر عدم موضوع آن است و يا بخاطر وجود موضوع با عدم صدق محمول بر آن است لكن صورت اول اينجا منتفى است بخاطر وجود"بعض الحجر انسان"چونكه صدق نقيض عكس فرض شده است، بنابراين اگر آن سالبه ("بعض الحجر ليس بحجر") صادق باشد بخاطر عدم محمول است و آن محال است.
توضيح:
بعضى را عقيده بر آنست كه سالبه كليه ضروريه مطلقه به سالبه كليه ضروريه مطلقه منعكس مىشود و اين عقيده بفرموده شارح فاسد است چون جايز است صفتى مانند مركوب زيد براى دو نوع مانند فرس و حمار ممكن باشد لكن براى يكى از آندو نوع مانند فرس فعليت پيدا كرده باشد ولى براى ديگرى مانند حمار در بوته امكان باقى مانده باشد در اينصورت قضيه "لا شيىء من مركوب زيد بحمار بالضروره"صادق ولى قضيه"لا شيىء من الحمار بمركوب زيد بالضروره"كاذب است چون نقيض آن يعنى"بعض الحمار مركوب زيد بالامكان"صادق است سالبه كليه مشروطه عامه و عرفيه عامه به سالبه كليه عرفيه عامه بدليل خلف منعكس مىشود بعضى معتقدند سالبه كليه مشروطه عامه به خود آن منعكس مىشود و اين عقيده نيز باطل است چون مشروطه عامه قضيهاى استكه در آن براى وصف موضوع در ضرورت مدخليت است بنابراين معناى سالبه مشروطه منافات وصف محمول با مجموع وصف موضوع و ذات آن است و معناى عكس آن منافات وصف موضوع با مجموع وصف محمول و ذات آنست و اينمعنى بديهى است كه منافات وصف محمول با مجموع وصف موضوع و ذات آن مستلزم منافات
وصف موضوع با مجموع وصف محمول و ذات آن نيست بلكه مستلزم منافات دو وصف (وصف موضوع و وصف محمول) در ذات موضوع است مثلا اگر 1فرض كنيم كه حارى در واقع بجز دهن نيست در اينصورت قضيه "لا شيىء من الحار بجامد بالضروره مادام حارا"صادق است و معناى آن منافات وصف جامد با مجموع وصف حارو ذات آنست بنابراين مستلزم منافات وصف حار و وصف جامد است در آنچه كه بالفعل مصداق حار است يعنى دهن لكن مستلزم منافات بين وصف حار و وصف جامد در آنچه كه بالفعل مصداق جامد است نيست چون قضيه"بعض الجامد حار بالامكان" "بالبداهه"صادق است يا در مثالى كه در ابتداى اين درس ذكر شد "لا شيىء من مركوب زيد بحمار بالضروره مادام مركوب زيد"صادق است ولى"لا شيىء من الحمار بمركوب زيد بالضروره مادام حمارا"صادق نيست زيرا نقيض آن يعنى"بعض الحمار مركوب زيد بالامكان حين هو حمار" صادق است سالبه كليه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به سالبه كليه عرفيه عامه لا دائمه فى البعض منعكس مىشود عرفيه عامه در صورتى كه مقيد به لا دوام فى البعض شود لا دوام فى البعض در مركبهاى كه باين ترتيب حاصل مىشود به مطلقه عامه جزئيهاى كه در كيف با اصل مركبه (يعنى عرفيه عامه) مخالف است اشاره است مثلا هرگاه قضيه"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع بالضروره يا بالدوام مادام كاتبا لا دائما"("لا دائما اشاره است به"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل") بعنوان قضيه اصل صادق باشد قضيه"لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب بالدوام مادام كاتبا لا دائما فى البعض"(لا دوام فى البعض اشاره است به"بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل") بعنوان قضيه عكس صادق خواهد بود اما صدق جزء اول قضيه
عكس (يعنى عرفيه عامه) بخاطر آنستكه عرفيه عامه لازم مشروطه عامه و عرفيه عامه است (چون عكس آندوست) و مشروطه عامه و عرفيه عامه لازم مشروطه خاصه و عرفيه خاصه است (چون مشروطه عامه اعم از مشروطه خاصه و عرفيه عامه اعم از عرفيه خاصه است) و در نتيجه عرفيه عامه لازم مشروطه خاصه و عرفيه خاصه است و اما صدق جزء دوم عكس (يعنى مطلقه عامه موجبه جزئيه) بخاطر آنستكه اگر صادق نباشد نقيض آن يعنى "لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب دائما"صادق خواهد بود و چنانچه نقيض صادق باشد عكس آن يعنى"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع دائما"نيز صادق خواهد بود و حال آنكه لا دوام قضيه اصل كه مفروض الصدق است اشاره است به"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل"و اما اينكه سالبه كليه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به سالبه كليه عرفيه عامه مقيد به لادوام فى الكل (يعنى به سالبه كليه عرفيه خاصه) منعكس نمىشود بخاطر آنستكه قضيه"لا شيىء من الكاتب بساكن بالضروره يا بالدوام مادام كاتبا لا دائما"صادق است ولى قضيه"لا شيىء من الساكن بكاتب بالدوام مادام ساكنا لا دائما"صادق نيست چون لادوام كه به"كل ساكن كاتب بالفعل"اشاره است كاذب است زيرا نقيض آن يعنى"بعض الساكن ليس بكاتب دائما"صادق است مانند زمين كه طبق هيئت قديم ساكن است و هيچگاه كاتب نيست.
بعضى عقيده دارند كه سالبه ضروريه به خود آن منعكس مىشود و اين عقيده فاسد است بخاطر جواز امكان صفتى (مركوب زيد) براى دو نوع (فرس و حمار) كه براى يكى از آندو نوع (فرس) فعليت پيدا نموده ولى براى ديگرى (حمار) نه. بنابراين نوع ديگر (حمار) از نوعى كه آن صفت براى آن فعليت پيدا كرده (يعنى از مركوب زيد كه ذات و مصداق آن بالفعل فرس است) بطور ضرورت مسلوب است با امكان ثبوت صفت براى آنكه در نتيجه سلب صفت از آن بطور ضرورت صادق نيست چنانچه مركوب زيد براى فرس و حمار ممكن است و براى فرس ثابت ولى براى حمار ثابت نيست پس"لا شيىء من مركوب زيد بحمار بالضروره"صادق ولى"لا شيىء من الحمار بمركوب زيد بالضروره"صادق نيست چون نقيض آن يعنى"بعض الحمار مركوب زيد بالامكان"صادق است.
قال: سالبه كليه مشروطه عامه و عرفيه عامه به سالبه كليه عرفيه عامه منعكس مىشود چون هنگامى كه"بالضروره (مشروطه عامه) يا بالدوام (عرفيه عامه) لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا"صادق باشد "دائما لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع"(عرفيه عامه) صادق خواهد بود و الا (اگر صادق نباشد) نقيض آن يعنى"بعض
ساكن الاصابع كاتب حين هو ساكن الاصابع"(حينيه مطلقه) صادق خواهد بود و نقيض با قضيه اصل نتيجه مىدهد"بعض ساكن الاصابع ليس بساكن الاصابع حين هو ساكن الاصابع"و اين نتيجه محال است ("لانها سلب الشيىء عن نفسه و هو محال") اما سالبه كليه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به سالبه كليه عرفيه عامه لا دائمه فى البعض منعكس مىشود اما عرفيه عامه بخاطر آنكه لازم عامتين است و اما قيد لادوام (فى البعض) بخاطر آنكه اگر"بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل"كاذب باشد"لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب دائما"صادق است و آن منعكس مىشود به"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع دائما"و حال آنكه لا دوام اصل"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل"است"هذا خلف"اين خلاف فرض است.
اقول: سالبه كليه مشروطه عامه و عرفيه عامه به سالبه كليه عرفيه عامه منعكس مىشود چون هرگاه"بالضروره يا دائما لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا"صادق باشد""دائما لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع صادق خواهد بود و الا"بعض ساكن الاصابع كاتب حين هو ساكن الاصابع"صادق است چون نقيض آنست و اين نقيض را با اصل ضميمه كرده و مىگوئيم"بعض ساكن الاصابع كاتب حين هو ساكن الاصابع"(صغرى) و"بالضروره يا دائما لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا"(كبرى) نتيجه خواهد داد"بعض ساكن الاصابع ليس بساكن الاصابع حين هو ساكن الاصابع"و اين نتيجه محال و ناشى از نقيض عكس است. بنابراين عكس صادق است بعض از مناطقه گمان نموده كه مشروطه عامه به خود آن منعكس مىشود و اين گمان باطل است چون مشروطه عامه قضيهاى است كه براى وصف موضوع در آن در ضرورت مدخليت است چنانچه سابقا گذشت (در بيان معناى مشروطه عامه بشرط
وصف) پس مفهوم سالبه مشروطه منافات وصف محمول با مجموع وصف موضوع و ذات آنست و معناى عكس آن منافات وصف موضوع با مجموع وصف محمول و ذات آنست و بديهى است كه اولى مستلزم دومى نيست و اما سالبه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به عرفيه عامه مقيد به لا دوام فى البعض منعكس مىشود چون هرگاه"بالضروره (مشروطه خاصه) يا دائما (عرفيه خاصه) لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا لا دائما" صادق باشد"دائما لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع لا دائما فى البعض"يعنى"بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل"صادق خواهد بود چون لا دوام در قضاياى كليه، مطلقه عامه كليه است چنانچه قبلا دانستى و هنگامى كه مقيد به بعض گردد مطلقه عامه جزئيه است اما صدق عرفيه عامه يعنى"لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع"بخاطر آنستكه لازم عامتين است و لازم عام، لازم خاص است و اما صدق لا دوام فى البعض بخاطر آنستكه اگر"بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل"صادق نباشد"لا شيىء من ساكن الاصابع بكاتب دائما"صادق خواهد بود و آن منعكس مىشود به"لا شيىء من الكاتب بساكن الاصابع دائما"و حال آنكه لادوام اصل"كل كاتب ساكن الاصابع بالفعل"است اين خلاف فرض است و اما مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به عرفيه عامه مقيد به لادوام فى الكل منعكس نمىشود بخاطر آنكه"لا شيىء من الكاتب بساكن مادام كاتب لا دائما"صادق و"لا شيىء من الساكن بكاتب مادام ساكنا لا دائما"كاذب است بجهت كذب لا دوام آن يعنى"كل ساكن كاتب بالفعل"چون نقيض آن يعنى"بعض الساكن ليس بكاتب دائما"صادق است چون بعض از ساكنها آنستكه هميشه ساكن است (يعنى هيچوقت كاتب نيست) مانند زمين.
توضيح:
در ميان سوالب جزئيه موجهات، فقط دو قضيه داراى عكس است مشروطه خاصه و عرفيه خاصه كه عكس آندو سالبه جزئيه عرفيه خاصه است و دليل بر آن دليل افتراض است كه محتاج دقت بسيار است و بعضى در باره آن گفتهاند:
دليل الافتراض اشبت راسى
فويحك يا دليل الافتراض
توضيح مطلب آنكه هرگاه"بعض الكاتب ليس بساكن الاصابع بالضروره يا بالدوام مادام كاتبا لا دائما"(لا دائما اشاره است به"بعض الكاتب ساكن الاصابع بالفعل") صادق باشد"بعض ساكن الاصابع ليس بكاتب بالدوام مادام ساكن الاصابع لا دائما"(لا دائما اشاره است به "بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل") صادق خواهد بود دليل افتراض باين معناست كه ذات و مصداق موضوع (موضوع يعنى"بعض الكاتب") شخص معينى (مانند زيد) فرض شود، پس از آن مىگوئيم"زيد كاتب" و آن معلوم است و"زيد ساكن الاصابع"بحكم لادوام قضيه اصل و چون بر زيد كاتب و ساكن الاصابع هردو صادق است"بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل"صادق خواهد بود و آن لادوام قضيه عكس است و باين
ترتيب صدق جزء دوم قضيه عكس اثبات مىشود و اما براى اثبات صدق جزء اول آن مىگوئيم"زيد ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع يعنى زيد مادامى كه ساكن الاصابع است كاتب نيست و الا اگر چنين نباشد پس زيد در بعض اوقاتى كه ساكن الاصابع است كاتب خواهد بود و اگر چنين باشد از آن رهگذر كه هنگامى كه دو وصف (كاتب-ساكن الاصابع) بر ذات واحده و مصداق واحد (زيد) تقارن و تصادق نمايد هركدام از آندو براى ذات در وقت ثبوت ديگرى براى آن ثابت است زيد در بعض اوقاتى كه كاتب است ساكن الاصابع خواهد بود و حال آنكه جزء اول قضيه اصل كه فرضا صادق است آنستكه زيد مادامى كه كاتب است ساكن الاصابع نيست بنابراين"زيد ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع"صادق است و هنگامى كه بر زيد كاتب و ساكن الاصابع هردو صادق و در آن با يكديگر تنافى دارند يعنى هرگاه زيد كاتب باشد ساكن الاصابع نخواهد بود و بالعكس"بعض ساكن الاصابع ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع لا دائما"صادق خواهد بود چون وقتى كه بر زيد، ساكن الاصابع صادق و ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع نيز بر آن صادق است"بعض ساكن الاصابع ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع"صادق خواهد بود و آن جزء اول قضيه عكس است و اما دليل آنكه ساير سوالب جزئيه داراى عكس نيست دليل نقض يعنى تخلف در مادهاى از مواد است در ميان بعض آنها ضروريه مطلقه و در ميان بعضى ديگر وقتيه اخص است و هنگامى كه با دليل نقض عدم انعكاس آندو ثابت شد عدم انعكاس بقيه نيز اثبات مىشود.
قال: در صورتى كه سوالب، جزئيه باشد مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به عرفيه خاصه منعكس مىشود چون هنگامى كه"بالضروره (مشروطه خاصه) يا دائما (عرفيه خاصه) بعض الكاتب ليس بساكن الاصابع مادام كاتبا لا دائما"صادق باشد"دائما ليس بعض ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع لا دائما"(عرفيه خاصه) صادق خواهد بود بدليل آنكه ذات موضوع را كه كاتب است زيد فرض مىكنيم پس زيد كاتب است بالفعل و زيد ساكن الاصابع است بالفعل بحكم لادوام اصل و زيد كاتب نيست مادامى كه ساكن الاصابع است و الا كاتب خواهد بود موقعى كه ساكن الاصابع است پس ساكن الاصابع خواهد بود موقعى كه كاتب است و حال آنكه زيد ساكن الاصابع نيست مادامى كه كاتب است"هذا خلف"و هنگامى كه كاتب و ساكن الاصابع بر زيد صادق و در آن تنافى داشته باشند"بعض ساكن الاصابع ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع لا دائما"صادق خواهد بود"و هو المطلوب"و اما بقيه سوالب منعكس نمىشود چون"بالضروره بعض الحيوان ليس بانسان"(ضروريه مطلقه) و"بالضروره بعض القمر ليس بمنخسف وقت التربيع لا دائما"(وقتيه) صادق و عكس آندو يعنى ممكنه عامه كه اعم موجهات است كاذب است لكن ضروريه اخص بسائط و وقتيه
اخص مركبات باقيه است هرگاه آندو منعكس نشود هيچكدام از آنها منعكس نخواهد شد چون دانستى كه انعكاس عام مستلزم انعكاس خاص است.
اقول: دانستى كه سوالب كليه هفت موجهه، منعكس نمىشود و سوالب كليه شش موجهه منعكس مىشود سوالب جزئيه منعكس نمىشود مگر مشروطه خاصه و عرفيه خاصه كه عكس آندو عرفيه خاصه مىشود چون هنگامى كه"بالضروره يا دائما ليس بعض الكاتب بساكن الاصابع مادام كاتبا لا دائما"صادق باشد"دائما ليس بعض ساكن الاصابع بكاتب مادام ساكن الاصابع لا دائما"صادق خواهد بود زيرا آن بعضى را كه كاتب است و ساكن الاصابع نيست مادامى كه كاتب است لا دائما، زيد فرض مىكنيم پس زيد كاتب است و آن معلوم است و زيد ساكن الاصابع است بحكم لادوام اصل و زيد كاتب نيست مادامى كه ساكن الاصابع است و الا كاتب است در بعض اوقاتى كه ساكن الاصابع است پس ساكن الاصابع است در بعض اوقاتى كه كاتب است زيرا هنگامى كه دو وصف بر ذات واحد تقارن نمايند هر يك از آندو در وقت ديگرى ثابت خواهد بود و حال آنكه زيد مادامى كه كاتب است ساكن الاصابع نيست"هذا خلف"و هنگامى كه كاتب و ساكن الاصابع بر زيد صادق و در آن تنافى داشته باشند يعنى هرگاه زيد كاتب باشد ساكن الاصابع نخواهد بود و بالعكس"بعض ساكن الاصابع ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع لا دائما"صادق خواهد بود چون هرگاه بر زيد ساكن الاصابع صادق باشد و ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع نيز صادق باشد. "بعض ساكن الاصابع ليس بكاتب مادام ساكن الاصابع" صادق خواهد بود و آن جزء اول عكس است و چونكه بر زيد كاتب و ساكن الاصابع صادق است"بعض ساكن الاصابع كاتب بالفعل"صادق است و آن لادوام عكس است بنابراين عكس با هردو جزئش صادق است و اما سوالب جزئيه باقيه منعكس نمىشود بخاطر آنكه آنها يا سوالب اربع يعنى ضروريه
مطلقه-دائمه مطلقه-مشروطه عامه-عرفيه عامه است و يا سوالب سبع مذكوره (وقتيتان-وجودتيان-ممكنتان-مطلقه عامه) است، اخص چهارتا، ضروريه و اخص هفت تا وقتيه است و هيچكدام از آندو منعكس نمىشود، اما ضروريه بخاطر صدق"بعض الحيوان ليس بانسان بالضروره" با كذب"بعض الانسان ليس بحيوان بالامكان العام"چون نقيض آن يعنى "كل انسان حيوان بالضروره"صادق است و اما وقتيه بجهت صدق"بعض القمر ليس بمنخسف وقت التربيع لا دائما"و كذب"بعض المنخسف ليس بقمر بالامكان العام"چون نقيض آن يعنى"كل منخسف قمر بالضروره" صادق است و هنگامى كه اخص منعكس نشد اعم نيز منعكس نخواهد شد چون انعكاس اعم مستلزم انعكاس اخص است"لا يقال"اشكال نشود كه قبلا معلوم شد سوالب كليه هفت موجهه منعكس نمىشود و لازمۀ آن عدم انعكاس جزئيات آنها نيز هست چون كليه اخص از جزئيه است و عدم انعكاس اخص، ملزوم عدم انعكاس اعم است و همين مقدار براى عدم انعكاس جزئيات آنها كافى است و احتياجى به اين تطويل نبود"لانا نقول" جواب مىدهيم كه اين تطويل طريق ديگرى براى بيان عدم انعكاس جزئيات است و تعيين طريق از داب مناظره نيست.
توضيح:
حكم سوالب از نظر عكس بيان شد و اما حكم موجبات از نظر كم اينستكه موجبه خواه كليه و خواه جزئيه باشد به موجبه جزئيه منعكس مىشود چون ممكن است در آن محمول اعم از موضوع باشد مانند"كل انسان حيوان"و اگر بخواهد به موجبه كليه منعكس شود حمل خاص بر تمام افراد عام لازم مىآيد و آن محال است و اما از نظر جهت اينستكه ضروريه مطلقه و دائمه مطلقه و مشروطه عامه و عرفيه عامه به حينيه مطلقه منعكس مىشود بدليل خلف. و مشروطه خاصه و عرفيه خاصه به حينيه مطلقه لا دائمه منعكس مىشود يعنى هرگاه"بالضروره يا دائما كل كاتب يا بعض الكاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا لا دائما"(لا دائما اشاره است به "لا شيىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل"در صورتى كه اصل مركبه كليه باشد و اشاره است به"بعض الكاتب ليس بمتحرك الاصابع بالفعل" در صورتى كه اصل جزئيه باشد) . صادق باشد"بعض متحرك الاصابع كاتب حين هو متحرك الاصابع لا دائما"(لا دائما اشاره است به"بعض متحرك الاصابع ليس بكاتب بالفعل") صادق است اما حينيه مطلقه يعنى "بعض متحرك الاصابع كاتب حين هو متحرك الاصابع"كه جزء اول عكس
است صادق است بخاطر آنكه لازم مشروطه عامه و عرفيه عامه است (چون عكس آندوست) و آندو لازم مشروطه خاصه و عرفيه خاصه است (چون مشروطه عامه جزء مشروطه خاصه و عرفيه عامه جزء عرفيه خاصه است) و در نتيجه حينيه مطلقه لازم مشروطه خاصه و عرفيه خاصه است و اما لا دوام عكس (جزء دوم عكس) يعنى"بعض متحرك الاصابع ليس بكاتب بالفعل" صادق است بدليل خلف در صورتى كه قضيه اصل كليه باشد و بدليل افتراض در صورتى كه قضيه اصل جزئيه باشد اما دليل خلف آنستكه اگر "بعض متحرك الاصابع ليس بكاتب بالفعل"كاذب باشد نقيض آن يعنى "كل متحرك الاصابع كاتب دائما"صادق خواهد بود و اين نقيض را به جزء اول قضيه اصل ضميمه مىكنيم باينصورت"كل متحرك الاصابع كاتب دائما" (صغرى) و"بالضروره يا دائما كل كاتب متحرك الاصابع مادام كاتبا" (كبرى) نتيجه مىدهد"كل متحرك الاصابع متحرك الاصابع دائما، سپس نقيض را به جزء دوم قضيه اصل ضميمه مىكنيم باينصورت"كل متحرك الاصابع كاتب دائما"و"لا شيىء من الكاتب بمتحرك الاصابع بالفعل" نتيجه مىدهد"لا شيىء من متحرك الاصابع بمتحرك الاصابع بالفعل" حال اگر هردو نتيجه صادق باشد اجتماع نقيضين لازم مىآيد و آن محال است و اما دليل افتراض آنستكه ذاتى را كه بر آن كاتب و همچنين متحرك الاصابع مادام كاتبا لا دائما صادق است زيد فرض مىكنيم آنگاه مىگوئيم "زيد متحرك الاصابع"و آن معلوم است و"زيد ليس بكاتب بالفعل" و الا اگر چنين نباشد پس زيد هميشه كاتب خواهد بود و در نتيجه هميشه متحرك الاصابع خواهد بود چون در جزء اول اصل حكم شده باينكه زيد متحرك الاصابع است مادامى كه كاتب است و حال آنكه زيد متحرك الاصابع است لا دائما (چون قضيه اصل مقيد بلادوام است) پس هنگامى كه بر زيد متحرك الاصابع و همچنين ليس بكاتب بالفعل صادق باشد"بعض متحرك
الاصابع ليس بكاتب بالفعل"صادق خواهد بود و آن مفهوم لادوام قضيه عكس است.
و اما وقتيه و منتشره و وجوديه لاضروريه و وجوديه لا دائمه و مطلقه عامه بدليل خلف به مطلقه عامه منعكس مىشود.
قال: و اما موجبه خواه كليه و خواه جزئيه به كليه منعكس نمىشود بخاطر احتمال بودن محمول اعم از موضوع و اما موجهات، ضروريه و دائمه و عامتان به حينيه مطلقه منعكس مىشود چون هرگاه"كل ج ب" با يكى از جهات قضاياى مذكوره صادق باشد"بعض ب ج حين هو ب" صادق خواهد بود و الا نقيض آن يعنى"لا شيىء من ب ج مادام ب" صادق خواهد بود و آن با قضيه اصل نتيجه مىدهد"لا شيىء من ج ج" "بالضروره"يا"دائما"در ضروريه و دائمه يا"مادام ج"در عامتين و آن محال است (چون"سلب الشيىء عن نفسه"است) . و اما خاصتان به حينيه مطلقه مقيد به لادوام منعكس مىشود اما حينيه مطلقه بخاطر آنكه لازم عامتين است (عامتين جزء خاصتين است) (يعنى لازم جزء اول خاصتين است) و اما قيد لا دوام در اصل كلى (قضيه اصل كليه باشد) بخاطر آنكه اگر"بعض ب ليس ج بالفعل"كاذب باشد"كل ب ج دائما" صادق است و آنرا به جزء اول اصل يعنى"بالضروره يا دائما كل ج ب مادام ج"ضميمه مىنمائيم نتيجه مىدهد"كل ب ب دائما"و آنرا به جزء دوم اصل يعنى به"لا شيىء من ج ب بالفعل"نيز ضميمه مىكنيم نتيجه مىدهد"لا شيىء من ب ب بالفعل"در نتيجه اجتماع نقيضين
لازم مىآيد و آن محال است و اما در اصل جزئى (قضيه اصل جزئيه باشد) موضوع"د"فرض مىشود پس"دب"و"د ليس ج بالفعل"و الا"د ج دائما"پس"دب دائما"بخاطر دوام باء بدوام جيم لكن لازم ("دب دائما") باطل است چون قضيه اصل مقيد به لادوام است و اما وقتيتان و وجوديتان و مطلقه عامه به مطلقه عامه منعكس مىشود چون هرگاه"كل ج ب"با يكى از جهات قضاياى مذكوره صادق باشد"بعض ب ج بالفعل"صادق خواهد بود و الا"لا شيىء من ب ج دائما"صادق است و آن با اصل نتيجه مىدهد"لا شيىء من ج ج دائما"و آن محال است.
اقول: آنچه گذشت حكم سوالب بود و اما موجبات از نظر كم به كليه منعكس نمىشود خواه كليه باشد و خواه جزئيه بخاطر امكان اعم بودن محمول در آن از موضوع و امتناع حمل خاص بر تمام افراد عام مانند"كل انسان حيوان"و حال آنكه عكس كلى آن (يعنى"كل حيوان انسان") كاذب است و اما از نظر جهت ضروريه و دائمه و عامتان به حينيه مطلقه منعكس مىشود بدليل خلف چون هنگامى كه"كل ج ب"يا بعض ج ب"به يكى از جهات قضاياى مذكوره (يعنى"بالضروره"در ضروريه و"دائما"در دائمه و"مادام ج"در عامتان) صادق باشد (براى سهولت در فهم، در ضروريه و دائمه بجاى ج انسان و بجاى ب حيوان و در عامتان بجاى ج كاتب و بجاى ب متحرك الاصابع گذاشته شود) "بعض ب ج حين هو ب"صادق خواهد بود و الا نقيض آن يعنى"لا شيىء من ب ج مادام ب"صادق است (نقيض حينيه مطلقه عرفيه عامه است) و آن با اصل نتيجه مىدهد"لا شيىء من ج ج"بالضروره"يا"دائما"اگر اصل ضروريه يا دائمه باشد يا"مادام ج"اگر عامتين باشد و آن محال است كسى نمىتواند محال بودن اين نتيجه را بنابراين كه"سلب الشيىء عن نفسه"
در صورتى كه شيىء معدوم باشد جايز است منع نمايد چون قضيه اصل موجبه است بنابراين"ج"(موضوع آنكه همان موضوع نتيجه است) موجود است خاصتان به حينيه مطلقه لا دائمه منعكس مىشود چون هرگاه"بالضروره يا دائما كل ج يا بعض ج ب مادام ج لا دائما"صادق باشد (بجاى"ج" كاتب و بجاى"ب"متحرك الاصابع گذاشته شود) "بعض ب ج حين هو ب لا دائما"صادق خواهد بود اما حينيه مطلقه يعنى"بعض ب ج حين هو ب"صادق است چون لازم عامتين است (مشروطه عامه جزء مشروطه خاصه و عرفيه عامه جزء عرفيه خاصه است) و اما لادوام يعنى"بعض ب ليس ج بالفعل"صادق است چون اگر كاذب باشد نقيض آن يعنى"كل ب ج دائما"صادق خواهد بود و آنرا به جزء اول اصل ضميمه مىكنيم باينصورت"كل ب ج دائما"(صغرى) و"بالضروره يا دائما كل ج ب مادام ج"(كبرى) تا نتيجه دهد"كل ب ب دائما"و آنرا به جزء دوم اصل ضميمه مىنمائيم (يعنى به لادوام اصل) و چنين مىگوئيم"كل ب ج دائما"(صغرى) و"لا شيىء من ج ب بالفعل"(كبرى) نتيجه مىدهد "لا شيىء من ب ب بالفعل"حال اگر هردو نتيجه صادق باشد اجتماع نقيضين است و آن محال است اين بيان (براى صدق جزء دوم عكس) در صورتى است كه قضيه اصل كليه باشد ولى اگر جزئيه باشد اين بيان كافى نيست چون دو جزء جزئيه جزئيه است و جزئيه صلاحيت براى كبرويت قياس شكل اول را چنانچه بعدا گفته خواهد شد ندارد، پس بايد طريق ديگرى جست و آن افتراض است يعنى ذاتى را كه بر آن"ج"و همچنين"ب مادام ج لا دائما"صادق است"د"فرض مىكنيم، پس "دب"و آن ظاهر است و"د ليس ج بالفعل"و الا"د ج دائما"پس"دب دائما"چون در اصل حكم كردهايم باينكه"دب مادام ج"و حال آنكه "دب لا دائما""هذا خلف"پس هنگامى كه بر"د"، "ب"و همچنين
"ليس ج بالفعل"صادق باشد"بعض ب ليس ج بالفعل"صادق خواهد بود و آن مفهوم لادوام عكس است و اگر اين طريق (طريق افتراض) در اصل كلى جارى شود يا تنها منحصر به بيان در اصل جزئى باشد كفايت مىكند و اما وقتيتان و وجوديتان و مطلقه عامه به مطلقه عامه منعكس مىشود چون هرگاه"كل ج ب"با يكى از جهات قضاياى مذكوره صادق باشد"بعض ب ج بالفعل"صادق خواهد بود و الا نقيض آن يعنى"لا شيىء من ب ج دائما"صادق است و آن با اصل نتيجه مىدهد"لا شيىء من ج ج دائما"و آن محال است.
توضيح:
مناطقه در بيان عكوس قضايا سه طريق را ذكر نمودهاند:
1-طريق خلف و آن عبارت است از ضميمه نمودن نقيض عكس با اصل تا اينكه نتيجه محال بدهد.
2-طريق افتراض و آن عبارت است از فرض نمودن ذات موضوع شيىء معينى و حمل نمودن وصف موضوع و وصف محمول بر آن تا اينكه مفهوم عكس حاصل شود.
3-طريق عكس و آن عبارت است از اينكه نقيض عكس منعكس شود تا قضيهاى كه منافى با قضيه اصل است حاصل شود تاكنون مصنف دو طريق اول را ذكر نمود و اينك طريق سوم را متذكر مىگردد تفصيل طريق سوم آنستكه نقيض عكس در موجبات منعكس شود تا نقيض اصل يا اخص از آن صدق نمايد چون هنگامى كه قضيه اصل كلى باشد و حال آنكه نقيض عكس آن سالبه كليه است (چون عكس موجبه كليه موجبه جزئيه و نقيض موجبه جزئيه سالبه كليه است) در اينصورت نقيض عكس به سالبه كليه منعكس مىشود و آن از سالبه جزئيهاى كه نقيض آن (قضيه اصل) است اخص است و اما هنگامى كه قضيه اصل جزئى باشد اگر چنانچه مطلقه عامه
باشد نقيض عكس آن به قضيهاى منعكس مىشود كه مناقض با آن است (چون عكس موجبه جزئيه مطلقه عامه، موجبه جزئيه مطلقه عامه است و نقيض عكس سالبه كليه دائمه مطلقه است و آن به سالبه كليه دائمه مطلقهاى كه نقيض قضيه اصل است منعكس مىشود) و اگر چنانچه غير از مطلقه عامه باشد نقيض عكس آن به قضيهاى كه اخص از نقيض آن است منعكس مىشود ((چون اگر قضيه اصل يكى از دائمتين يا عامتين يا خاصيتن باشد عكس آن حينيۀ مطلقه خواهد بود و نقيض عكس عرفيه عامه خواهد بود و آن به عرفيه عامهاى كه اخص از نقائض دائمتين (نقايض دائمتين ممكنه عامه و مطلقه عامه است) يا عامتين (نقايض عامتين حينيه ممكنه و حينيه مطلقه است) يا خاصيتين است منعكس مىشود و اما اگر قضيه اصل يكى از وقتيتين يا وجوديتين باشد عكس آن مطلقه عامه خواهد بود و نقيض عكس سالبه دائمه مطلقه است و آن به قضيهاى كه اخص از نقائض وقتين يا وجوديتين است منعكس مىشود)) مثلا اگر"بعض الانسان ضاحك بالفعل"(قضيه اصل) صادق باشد"بعض الضاحك انسان بالفعل"(قضيه عكس) صادق خواهد بود و الا بايد نقيض آن"لا شيىء من الضاحك بانسان دائما"صادق باشد، اين نقيض منعكس مىشود به"لا شيىء من الانسان بضاحك دائما"و اين عكس نقيض عينا نقيض قضيه اصل است پس در صورت عدم صدق قضيه عكس اجتماع نقيضين لازم مىآيد و يا مثلا هنگامى كه"بعض الانسان حيوان بالضروره"(قضيه اصل) صادق باشد"بعض الحيوان انسان حين هو حيوان"(قضيه عكس) صادق خواهد بود و الا نقيض آن يعنى"لا شيىء من الحيوان بانسان مادام حيوانا" صادق است و آن منعكس مىشود به"لا شيىء من الانسان بحيوان مادام انسانا"و اين اخص از نقيض قضيه اصل يعنى"لا شيىء من الانسان بحيوان بالامكان العام"است.
قال: اگر خواستى، نقيض عكس را در موجبات منعكس نما تا اينكه نقيض اصل يا اخص از آن صدق نمايد.
اقول: براى قوم در بيان عكوس قضايا سه طريق است:
1-خلف و آن ضميمه كردن نقيض عكس با اصل است تا اينكه نتيجه محال دهد.
2-افتراض و آن فرض كردن ذات موضوع است شيىء معينى و حمل كردن وصف موضوع و وصف محمول بر آن تا اينكه مفهوم عكس حاصل شود افتراض تنها در موجبات و سوالب مركبه كه موضوع در آنها موجود است جارى مىشود بخلاف خلف.
3-طريق عكس و آن اينستكه نقيض عكس منعكس شود تا قضيهاى كه منافى با اصل است حاصل شود مصنف چون بر دو طريق اول در مباحث گذشته تنبيه نمود اراده كرده كه در اين درس بر طريق سوم نيز تنبيه نمايد طريق سوم آنستكه نقيض عكس را در موجبات عكس نمائى تا نقيض اصل يا اخص از آن صدق نمايد چون اصل هنگامى كه كلى باشد و حال آنكه نقيض عكس آن سلب كلى است نقيض عكس به سالبه كليه منعكس مىشود و آن اخص از نقيض اصل است و اگر اصل جزئى باشد چنانچه
مطلقه عامه باشد نقيض عكس آن به قضيهاى كه مناقض با آن است منعكس مىشود چون نقيض عكس سالبه كليه دائمه است و آن به سالبه كليه دائمهاى كه نقيض مطلقه عامه است منعكس مىشود و چنانچه اصل، يكى ديگر از قضاياى باقيه باشد نقيض عكس آن به قضيهاى كه اخص از نقيض آن است منعكس مىشود اما در دائمتين و عامتين و خاصيتن بخاطر آنكه نقيض عكس آنها عرفيه عامه است و آن به عرفيه عامهاى كه اخص از نقيض آنهاست منعكس مىشود و اما در وقتيتين و وجوديتين بجهت آنكه نقيض عكوس آنها سالبه دائمه است و عكس آن از نقائض آنها اخص است مثلا هرگاه"بعض ج ب بالاطلاق"صادق باشد"بعض ب ج بالاطلاق"صادق خواهد بود و الا"لا شيىء من ب ج دائما"صادق است و آن به"لا شيىء من ج ب دائما"عكس مىشود و آن نقيض"بعض ج ب بالاطلاق"است. بنابراين اجتماع نقيضين لازم مىآيد و هنگامى كه"بعض ج ب بالضروره" صادق باشد"بعض ب ج حين هو ب"صادق است و الا"لا شيىء من ب ج مادام ب"صادق است و آن به"لا شيىء من ج ب مادام ج"منعكس مىشود و آن اخص از نقيض"بعض ج ب بالضروره"يعنى"لا شيىء من ج ب بالامكان"است و"على هذا القياس"مصنف طريق عكس را به موجبات تخصيص زد چون بيان انعكاس سوالب به طريق عكس بر عكس موجبات متوقف است چنانچه بالعكس چنين است و از آن رهگذر كه عكوس سوالب را مقدم داشت لذا ممكن بود كه عكوس موجبات را بطريق عكس بيان كند بخلاف سوالب.
توضيح:
قدماء مناطقه بر اين عقيده بودهاند كه موجبه ممكنه عامه و ممكنه خاصه به موجبه ممكنه عامه منعكس مىشود و بر آن به سه وجه استدلال نمودهاند:
1-دليل خلف، هرگاه"بعض الانسان كاتب بالامكان"صادق باشد"بعض الكاتب انسان بالامكان"صادق خواهد بود و الا نقيض آن يعنى"لا شيىء من الكاتب بانسان بالضروره"صادق است اين نقيض را با قضيه اصل ضميمه كرده و از آندو قياس اقترانى شكل اول تشكيل مىدهيم باينصورت"بعض الانسان كاتب بالامكان"(صغرى) و"لا شيىء من الكاتب بانسان بالضروره"(كبرى) نتيجه"بعض الانسان ليس بانسان بالضروره"خواهد شد و آن محال است.
2-دليل افتراض، ذات انسان و كاتب را"زيد"فرض مىنمائيم سپس چنين مىگوئيم"زيد كاتب بالامكان"و"زيد انسان"و اين قياس اقترانى شكل ثالث است و نتيجه آن اينستكه"بعض الكاتب انسان بالامكان"و"هو المطلوب".
3-طريق عكس، اگر"بعض الكاتب انسان بالامكان"كاذب باشد نقيض آن يعنى"لا شيىء من الكاتب بانسان بالضروره"صادق خواهد بود و عكس نقيض عبارت است از"لا شيىء من الانسان بكاتب بالضروره"و آن نقيض قضيه اصل يعنى"بعض الانسان كاتب بالامكان"است حال چنانچه قضيه عكس صادق نباشد اجتماع نقيضين لازم مىآيد و آن محال است مصنف در هرسه دليل خدشه نموده و خود نيز دليلى براى اثبات مدعاى قوم پيدا نكرده است اشكال دليل اول و دوم آنستكه صغراى ممكنه در شكل اول و سوم منتج نتيجه نيست و اشكال دليل سوم آنستكه قبلا انعكاس سالبه ضروريه به خود آن مردود شناخته شد و انعكاس آن به دائمه اثبات شد.
شارح در پايان مىفرمايد بنابر عقيده ابن سينا در باب كيفيت عقد الوضع قضيه كه آنرا فعليت مىداند قضيه ممكنه عكس ندارد ولى بنابر عقيده فارابى در مورد كيفيت عقد الوضع قضيه كه آنرا امكان مىداند قضيه ممكنه داراى عكس است و عكس آن نيز ممكنه است مثلا هرگاه صفتى مانند مركوب زيد براى دو نوع مانند فرس و حمار امكان داشته باشد ولى براى يكى از آندو نوع مانند فرس فعليت پيدا كرده باشد در اينصورت قضيه"كل حمار مركوب زيد بالامكان"كه بنظر شيخ معناى آن اينست كه "كل حمار بالفعل مركوب زيد بالامكان"صادق ولى عكس آن يعنى"بعض مركوب زيد حمار بالامكان كه بعقيده شيخ معناى آن اينستكه"بعض مركوب زيد بالفعل حمار بالامكان"كاذب است لكن قضيه"كل حمار مركوب زيد بالامكان"بنظر فارابى معناى آن اينستكه"كل حمار بالامكان مركوب زيد بالامكان"و صادق است و عكس آن نيز يعنى"بعض مركوب زيد حمار بالامكان كه بعقيده فارابى معناى آن اينستكه"بعض مركوب زيد بالامكان حمار بالامكان"صادق است
قال: حال ممكنتان در انعكاس و عدم آن معلوم نيست بخاطر توقف برهانى كه بر انعكاس آندو ذكر گرديده بر انعكاس سالبه ضروريه به خود آن يا بر انتاج صغراى ممكنه با كبراى ضروريه در شكل اول و سوم كه هيچكدام از آندو متحقق نيست و بجهت عدم دستيابى بدليلى كه باعث انعكاس و عدم انعكاس شود.
اقول: قدماء مناطقه به انعكاس ممكنيتن به ممكنه عامه معتقد بودهاند و بر آن بسه وجه استدلال كردهاند:
1-خلف چون وقتى كه"بعض ج ب بالامكان"صادق باشد"بعض ب ج بالامكان"صادق است و الا نقيض آن يعنى"لا شيىء من ب ج بالضروره"صادق خواهد بود و آنرا با اصل ضميمه كرده و مىگوئيم"بعض ج ب بالامكان"و"لا شيىء من ب ج بالضروره"نتيجه مىدهد"بعض ج ليس ج بالضروره"و آن محال است.
2-افتراض و آن اينستكه ذات ج و ب، "د"فرض شود پس"د ب بالامكان"و"د ج"پس"بعض ب ج بالامكان"و"هو المطلوب".
3-طريق عكس چون اگر"بعض ب ج بالامكان"كاذب باشد "لا شيىء من ب ج بالضروره"صادق است و آن منعكس مىشود به"لا شيىء
من ج ب بالضروره"و حال آنكه اصل اينستكه"بعض ج ب بالامكان"پس اجتماع نقيضين لازم مىآيد و آن محال است.
اين دلائل ناتمام است اما اول و دوم بخاطر توقف آنها بر انتاج صغراى ممكنه در شكل اول و سوم و حال آنكه در مباحث آتيه معلوم خواهد شد كه صغراى ممكنه در دو شكل مذكور عقيم (غير منتج) است و اما سوم بخاطر توقف آن بر انعكاس سالبه ضروريه به خود آن و حال آنكه قبلا انعكاس آن به دائمه معلوم شد چون اين دلائل ناتمام است و مصنف بدليلى كه بر انعكاس يا عدم انعكاس ممكنه دلالت كند برخورد نكرده در انعكاس و عدم انعكاس ممكنه توقف كرد.
"و اعلم"اگر بنابر مذهب شيخ موضوع را بالفعل اعتبار كنيم عدم انعكاس ممكنه ظاهر است چون معناى اصل آنستكه آن چيزى كه حمار است بالفعل مركوب زيد است، بالامكان و معناى عكس آنستكه آن چيزى كه مركوب زيد است بالفعل حمار است بالامكان و ممكن است آن چيزى كه بالفعل حمار است مركوب زيد باشد بطور امكان ولى"مركوب زيد" براى آن فعليت پيدا نكرده باشد.
بنابراين عكس صادق نيست و از چيزهائى كه اين معنا را تصديق مىنمايد مثالى است كه قبلا در سالبه ضروريه (كه به خود آن منعكس نمىشود) ذكر شد چون"كل حمار مركوب زيد بالامكان"صادق است ولى"بعض ما هو مركوب زيد بالفعل حمار بالامكان"صادق نيست بدليل آنكه"كل ما هو مركوب زيد بالفعل فرس بالضروره"(صغرى) و"لا شيىء من الفرس بحمار بالضروره"(كبرى) "فلا شيىء مما هو مركوب زيد بالفعل بحمار بالضروره"(نتيجه، كه نقيض عكس است) و اما چنانچه طبق مذهب فارابى موضوع را بالامكان اعتبار كنيم ممكنه به خود آن منعكس مىشود چون معناى آن اينستكه آنچيزى كه حمار است بطور امكان مركوب
زيد است بالامكان پس آنچيزى كه مركوب زيد است بالامكان حمار است بالامكان از اين مباحث معلوم شد كه انعكاس سالبه ضروريه به خود آن مستلزم انعكاس ممكنه موجبه به خود آن است و بالعكس"و كل ذلك بطريق العكس"(يعنى هركدام از دو استلزام بطريق عكس است اما اينكه انعكاس ممكنه موجبه به خود آن مستلزم انعكاس سالبه ضروريه به خود آن است در ضمن توضيح اين درس بيان شد، اما بيان اينكه انعكاس سالبه ضروريه به خود آن مستلزم انعكاس ممكنه موجبه به خود آنست باينستكه مىگوئيم هرگاه"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره"بعنوان قضيه اصل صادق باشد"لا شيىء من الحجر بانسان بالضروره"بعنوان قضيه عكس صادق خواهد بود و الا نقيض آن يعنى"بعض الحجر انسان بالامكان"صادق خواهد بود و آن به"بعض الانسان حجر بالامكان"منعكس مىشود و حال آنكه قضيه اصل"لا شيىء من الانسان بحجر بالضروره"است پس بر فرض عدم صدق عكس اجتماع نقيضين لازم مىآيد و آن محال است بنابراين انعكاس سالبه ضروريه به خود آن مستلزم انعكاس ممكنه موجبه به خود آنست) .
توضيح:
بحث پيرامون عكس قضيه حمليه پايان يافت و اينك بحث پيرامون عكس قضيه شرطيه مطرح مىشود متصله موجبه خواه كليه باشد و خواه جزئيه به موجبه حزئيه و سالبه كليه به خود آن منعكس مىشود و در هردو مورد دليل خلف جارى است و اما سالبه جزئيه منعكس نمىشود چون مثلا "قد لا يكون اذا كان هذا حيوانا فهو انسان"صادق ولى عكس آن يعنى "قد لا يكون اذا كان هذا انسانا فهو حيوان"كاذب است و اما منفصله داراى عكس نيست چون بين دو جزء آن امتيازى بحسب طبع نيست.
قال: و اما شرطيه، متصله موجبه خواه كليه و خواه جزئيه باشد به موجبه جزئيه و سالبه كليه به خود آن منعكس مىشود زيرا اگر نقيض عكس صادق باشد با اصل ضميمه و قياسى تشكيل مىگردد كه منتج محال است و اما سالبه جزئيه منعكس نمىشود چون"قد لا يكون اذا كان هذا حيوانا فهو انسان"صادق و عكس آن كاذب است و اما در منفصله عكس تصور نمىشود بخاطر عدم امتياز بين دو جزء آن بالطبع.
اقول: شرطيات متصله اگر موجبه باشد خواه كليه و خواه جزئيه به موجبه جزئيه منعكس مىشود و اگر سالبه كليه باشد به سالبه كليه منعكس مىشود بدليل خلف چون هرگاه نقيض عكس صادق باشد با اصل ضميمه و قياس منتج محال تشكيل مىشود اما در صورتى كه موجبه باشد بخاطر آنكه هنگامى كه"كلما كان (موجبه كليه) يا قد يكون (موجبه جزئيه) اذا كانت الشمس طالعه فالنهار موجود"صادق باشد بايد"قد يكون اذا كان النهار موجودا فالشمس طالعه"صادق باشد و الا بايد نقيض آن يعنى "ليس البته اذا كان النهار موجودا فالشمس طالعه"صادق باشد و آن با اصل ضميمه قياس اقترانى شرطى شكل اول تشكيل مىشود باينصورت "قد يكون اذا كانت الشمس طالعه فالنهار موجود"(صغرى) "و ليس البته
اذا كان النهار موجودا فالشمس طالعه"(كبرى) نتيجه مىدهد"قد لا يكون اذا كانت الشمس طالعه فالشمس طالعه"و آن محال است بخاطر آنكه صدق نقيض آن يعنى"كلما كانت الشمس طالعه فالشمس طالعه"ضرورى است و اما در صورتى كه سالبه باشد بجهت آنكه هنگامى كه"ليس البته اذا كانت الشمس طالعه فالليل موجود"صادق باشد بايد"ليس البته اذا كان الليل موجودا فالشمس طالعه"صادق باشد و الا بايد نقيض آن يعنى "قد يكون اذا كان الليل موجودا فالشمس طالعه"صادق باشد و آن با اصل نتيجه مىدهد"قد لا يكون اذا كان الليل موجودا فالليل موجود" و اين خلاف فرض است (فرض آنستكه"كلما كان الليل موجودا فالليل موجود") و اما موجبه كليه به موجبه كليه منعكس نمىشود بجهت امكان اينكه تالى اعم از مقدم باشد و امتناع استلزام عام نسبت بخاص بصورت كلى مانند"كلما كان الشيىء انسانا كان حيوانا"و حال آنكه عكس كلى آن (يعنى"كلما كان الشيىء حيوانا كان انسانا") كاذب است و اما سالبه جزئيه منعكس نمىشود چون"قد لا يكون اذا كان هذا حيوانا فهو انسان" صادق و"قد لا يكون اذا كان هذا انسانا كان حيوانا"كاذب است چون نقيض آن يعنى"كلما كان هذا انسانا كان حيوانا"صادق است مطالبى كه راجع به متصله ذكر شد در صورتى است كه متصله لزوميه باشد و چنانچه اتفاقيه خاصه باشد (كه در آن بمجرد توافق دو جزء بر صدق حكم مىشود) عكس آن مفيد فائده نيست چون معناى اتفاقيه موافقت صادقى (تالى) با صادق ديگر (مقدم) است، بنابراين همانگونه كه اين صادق (تالى) موافق با آن صادق (مقدم) است بعكس نيز هست و فائدهاى در عكس نيست و اگر اتفاقيه عامه باشد (كه در آن بصدق تالى بر فرض صدق مقدم بمجرد صدق تالى حكم مىشود) منعكس نمىشود چون موافقت صادق (تالى) بر فرض صدق مقدم ممكن است ولى عكس آن در جائى كه تقدير و فرض صادق
نيست امكان ندارد و اما در منفصلات عكس تصور نمىشود بخاطر عدم امتياز دو جزء آن بحسب طبع كه در اول بحث (عكس مستوى) مطرح شد.
"بحمد الله"بحث عكس مستوى پايان يافت، با تائيدات الهى جلد سوم منطقيات در اوائل شهريورماه سال 1368 هجرى شمسى در شهرستان تربت حيدريه (مسقط الراس اينجانب) باتمام رسيد تا چه قبول افتد و كه در نظر آيد.
"و الحمد لله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا"
عنوان صفحه
مقدمه 3
تصحيح اغلاط كتاب شرح شمسيه 5
درس اول: قال البحث الثالث صفحۀ 82 سطر 2 9
درس دوم: قال و السالبه البسيطه الخ صفحۀ 83 سطر 14 14
درس سوم: لا يقال لو صدق السلب الخ صفحۀ 85 سطر 13 20
درس چهارم: قال البحث الرابع صفحۀ 87 سطر 5 26
درس پنجم: قال و القضايا الموجهه الخ: صفحۀ 88 سطر ماقبل آخر 32
درس ششم: و ربما يقال الخ صفحۀ 91 سطر 14 40
درس هفتم: الخامسه المطلقه العامه الخ صفحۀ 93 سطر 2 47
درس هشتم: قال الثانيه العرفيه الخاصه الخ صفحۀ 95 سطر 14 57
درس نهم: قال الرابعه الوجوديه اللادائمه صفحۀ 97 سطر 14 62
درس دهم: قال السادسه المنتشره الخ صفحۀ 99 سطر 14 68
درس يازدهم: قال السابعه الممكنه الخاصه الخ صفحۀ 100 سطر 18 74
درس دوازدهم: قال الفصل الثانى الخ صفحۀ 102 سطر 6 79
درس سيزدهم: و البعض الافاضل الخ صفحۀ 104 سطر 5 86
درس چهاردهم: قال و كل واحد من هذا الثلاث الخ صفحۀ 104 سطر آخر 90
درس پانزدهم: قال و المتصله الموجبه الخ صفحۀ 106 سطر 15 95
درس شانزدهم: قال و المنفصله الموجبه الحقيقيه الخ ص 108 سطر 2 101
درس هفدهم: و انما اعتبر فى الاوضاع الخ ص 109 سطر 19 107
درس هجدهم: قال و الشرطيه قد تتركب الخ صفحۀ 111 سطر 19 113
درس نوزدهم: قال الفصل الثالث فى احكام القضايا ص 113 سطر 14 118
درس بيستم: قال و لا يتحقق التناقض الخ ص 115 سطر 1 124
درس بيست و يكم: قال فنقيض الضروريه الخ ص 117 سطر 10 131
درس بيست و دوم: قال و اما المركبات الخ ص 119 سطر 6 138
درس بيست و سوم: قال و ان كان جزئيه الخ ص 120 سطر 7 142
درس بيست و چهارم: فان قلت ص 121 سطر 8 147
درس بيست و پنجم: قال البحث الثانى فى العكس المستوى ص 122 سطر 8 152
درس بيست و ششم: قال و اما السوالب ص 123 سطر 11 158
درس بيست و هفتم: و من الناس الخ ص 124 سطر 17 164
درس بيست و هشتم: قال و انكانت جزئيه الخ ص 126 سطر 3 170
درس بيست و نهم: قال و اما الموجبه الخ ص 127 سطر 10 175
درس سىام: قال و ان شئت الخ ص 129 سطر 3 182
درس سى و يكم: قال و اما الممكنتان الخ ص 130 سطر 3 186
درس سى و دوم: قال و اما الشرطيه الخ ص 131 سطر 6 191