| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مبارزه و شجاعت و شهامت حضرت شاهزاده قاسم به روايت ابو مخنف حضرت شاهزاده قاسم (سلام الله عليه) در روز عاشوراء سال 61 چهارده سال از عمر شريفش گذشته بود آن نو نهال بوستان ولايت پس از آنكه در ميان ميدان قرار گرفت مركب به جولان در آورد و مبارز طلبيد، ابن سعد ملعون نظر به چپ و راست كرد چشمش به ارزق شامى افتاد، وى را پيش طلبيد، آن ناپاك بسكه به خود مغرور بود سلاح جنگ تا آن ساعت در بر نكرده بود و آن گونه جنگها را ننگ مىانگاشت ابن سعد به او گفت: از ارزق هر سال مبالغ خطيرى از امير جائزه مىستانى و طنطنه شجاعت خود را به آسمان دلاوران مىرسانى امروز در اين معركه اصلا جلادت و رشادت خود را بروز ندادى و اين جوان در ميدان مبارز مىطلبد و كس به ميدانش نمىرود كشتن اين جوان با تو است.ارزق از سخن عمر سعد در خشم شد و گفت: يابن سعد مرا فرسان شام با هزار سوار برابر مىدانند اكنون تو مىخواهى سر مرا زير ننگ آورى و به جنگ كودكى كه هنوز بوى شير از دهانش مىآيد بفرستى ديگرى را به حرب وى روانه كن. عمر بن سعد ملعون گفت: اى كافر اين قوم را در نظر خوار مگير، بخدا قسم گاه تشنگى بر ايشان استيلاء نيافته بود بطور قطع هر كدام از اين سواران صف شكن بر هزار تن مىتاختند و كار همه را يكسره مىنمودند مخصوصا اين نوجوان كه در نظر تو به سن خورد مىآيد شجاعت را از پيغمبر به ارث برده و فرزند حسن مجتبى بوده و نبيره على مرتضى است، البته بايد به ميدان او بروى تا چاشنى دست او را ببينى ازرق ديد چاره ندارد و پسر سعد او را رها نخواهد نمود، چهار پسر داشت كه هر كدام در تهور و شجاعت مشهور بودند، پسر بزرگ خود را پيش خواند و با كمال غضب گفت: سر اين جوان را بياور. آن پسر خيره سر با سلاحى تمام مركب تيزگام تاخت و شمشير خود را علم ساخت و بر شبل غضنفر و نبيره حيدر حمله نمود، قاسم ديد سوارى با شمشير آخته در حضورش پيدا شد، سپر مدور را در پيش رو نگاهداشت و صورت همچون قمر را مانند خورشيد انور در برابر سپر پنهان كرد، تيغ پسر ازرق رسيد سپر را دو نيم ساخت و دست چپ قاسم را مجروح ساخت امام (عليه السلام) نظر فرمود محمد بن انس را ديد او را با سپر ديگر به يارى شاهزاده فرستاد، محمد وقتى رسيد ديد قاسم قطعهاى از عمامه را پاره كرده و زخم دست را مىبندد، سپر را تسليم قاسم نمود. شاهزاده از ملاطفت عمو دلشاد شد، سپر را گرفت و شمشير هلال آسا بركشيد آهنگ پسر ازرق نمود آن ملعون بى باك دوباره تيغ كشيد خواست بقاسم زند اسبش سكندرى خورد و او را بر زمين زد خود از سرش بيافتاد چون موهاى سرش دراز بود شاهزاده از پشت اسب خم شد دست دراز كرد و موى سر آن ملعون را بدست پيچيد و مركب برانگيخت و آن بد سير را نيز به دور ميدان بگردانيد فرفعه و ضربه على الارض، تن نحس آن ناپاك را بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه همچون توتيا نرم شد. فرد
پسر دوم ازرق به مصاف آن شير بچه آمد. شعر
پسر دوم ازرق به مصاف آن شير بچه آمد. شعر
پسر سوم آن ناپاك مثل باد صرصر به ميدان تاخت و زبان وقاحت گشود و به دشنام و ناسزا پرداخت كه اى بيرحم دو برادر مرا كه در روى زمين نظير نداشتند كشتى؟ قاسم فرمود: آزرده مباش اگر برادرانت را دوست دارى اكنون تو را بديشان مىرسانم. آن كافر نيزه حواله قاسم كرد، قاسم نيز با شمشير برادرش زد به دستى كه نيزه داشت، دستش از مرفق قلم شد آن روباه صفت رو به فرار نهاد، قاسم از عقب وى تاخت تا خود را به او رساند و شمشير چنان به فرقش نواخت كه تا خانه زين او را شكافت و بدو نيمش ساخت. پسر چهارم ازرق به ميدان آمد هنوز از گرد راه نرسيده بود كه با يك ضربت شاهزاده به دارالبوار رهسپار گشت. لشگر از آن قوت بازو و شوكت نيرو حيرت كردند شاهزاده آزاده آغاز رجز خوانى كرد و فرمود:
كشته شدن ازرق شامى بدست شاهزاده قاسم مرحوم شيخ طريحى در منتخب مىنويسد:از كشتن چهار پسر ازرق سستى در بازوى قاسم و ضعف در نيروى او پيدا شده بود و علاوه بر آن تشنگى و گرسنگى او را بى تاب نموده بود فهم بالرجوع الى الخيمة قصد برگشتن به خيمه را نمود كه ناگاه ازرق سر راه بر قاسم گرفت و چون پلنگى زخم آلود بر او بانگ زد كه اى بيرحم و بى انصاف چهار پسر مرا كشتى كه در عراق بلكه در تمام آفاق عديل و نظير نداشتند اكنون كجا مىروى؟ قاسم برگشت كوهى را ديد كه بر كوهى نشسته غرق در درياى اسلحه و آلات حرب آن نتيجه شجاعت اصلا خوف در دل پيدا نكرده فرمود: اى شقى پسرانت درب جهنم منتظر تو هستند هم اكنون تو را هم به ايشان مىرسانم. مرحوم ملا حسين كاشفى در روضه مىنويسد: چون امام حسين (عليه السلام) ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم در آمد بر وى بترسيد زيرا ازرق در آفاق مشهور به شجاعت و معروف به سبالت بود پس امام دست نياز برداشت و جهت نصرت و پيروزى شاهزاده دعاء نمودند از طرف ديگر مخدرات حرم جملگى مضطرب و گريان از حق تعالى فتح و نصرت شاهزاده را خواستار گشتند خلاصه كلام آنكه در خيام امام (عليه السلام) زلزله و در مضمار و صحنه نبرد صداى هلهله بلند بود صفوف لشگر تمام گردنها كشيده و چشمها دوخته كه ببينند از اين دو مبارز كدام غالب و ظافر مىگردند. بارى ازرق دست به نيزه برد و بر قاسم حمله كرد، شاهزاده نيز نيزه بكار برد و بينشان دوازده طعن رد و بدل شد ازرق در غضب شد نيزه را به شكم اسب قاسم زد اسب از پاى در آمد و قاسم پياده ماند امام (عليه السلام) كه چنين ديد به نوشته كاشفى به محمد انس امر فرمود كه اسب يدكى به قاسم برساند و به گفته مرحوم صدر قزوينى به وزير خويش جناب عباس بن على عليهما السلام اسب پيل پيكرى داد تا به قاسم برساند، رخسار قاسم از محبت عمو مانند گل شكفته شد ركاب را بوسيد و بر مركب سوار گرديد و شمشير را كشيد و رو به ازرق آورد چشم ازرق كه بر شمشير پسرش افتاد گفت: اى جوان اين شمشير پسر من است بى مروت آن را هزار دينار خريدهام در دست تو چه مىكند؟ قاسم فرمود: مىخواهم شربتى از شيرينى اين شربت به تو بچشانم و تو را به فرزندت ملحق كنم، اى ازرق روا باشد كه تو خود را از جمله شجاعان عالم بدانى و تنگ مركب را نكشيده آهنگ جنگ مىنمائى؟! ازرق خم شد كه تنگ را ببيند قاسم چنان شمشير بر كمرش نواخت كه همچون خيار تر به دو نيم شد و هر نيمهاش از طرفى روى زمين افتاد قاسم ديد اسب ازرق بى صاحب مانده مىخواهد فرار كند فى الفور خود را بر مركب رسانيد جست بر مركب ازرق و اسب خاصه عمو را يدك ساخت به در خيمهها تاخت تا به نزد عمو رسيد عرض كرد: عمو جان العطش العطش اگر يك شربت آب بياشامم دمار از اين لشگر بر مىآورم. حضرت قاسم را در بر گرفت انگشتر خود را به دهان قاسم نهاد به گفته صدر قزوينى چشمه آب خوشگوارى ظاهر شد قاسم سيراب گشت حاصل آنكه امام قاسم را بسيار نوازش نمود. قاسم پس از سيراب شدن از عمو آرزوى ديدن دختر عمو را نمود و پس از اذن از امام (عليه السلام) روى به خيمهاى آورد كه مادرش و عروس در آن بودند، مادر استقبال كرده و فرمود: نور ديده شير من بر تو حلال باشد سپس صورتش را بوسيد، قاسم وارد خيمه شد ديد عروس سر بزانوى غم نهاده و مىگريد بفرموده طريحى در منتخب شاهزاده فرمود: ها انا جئتك دختر عمو آمدم گريه مكن، وداع عمر نزديك است. عروس از جا جست عرض كرد: الحمدلله الذى ارانى وجهك قبل الموت شكر خدا را كه بار ديگر جمال نورانى تو را ديدم. قاسم فرمود: دختر عم آن قدر فرصت ندارم كه بنشينم و به كام دل صحبت بدارم، بارى شاهزاده مادر و همسر را كه بى تابى مىكردند آرام نمود و سپس عزم رفتن كرد. مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مىنويسد: چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگر سوز و فحواى اين سخن محنت اندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جارى شد:
اما قاسم به ميدان آمد چشمش بر رايت ابن زياد افتاد كه بالاى سر عمر بن سعد بد اختر افراشته بودند ثم جعل همته على حامل اللواء و اراد قتله شاهزاده همتش را به جانب حامل رايت معطوف داشت و به قصد كشتن او بدان طرف تاخت و روى به قلب لشگر كرد خود را زد بر صف اول و آن صف را شكست سپس تبه صف دوم زد آن را نيز شكست پس از آن خود را به صف سوم رساند و آن را نيز از هم دريد آنگاه به صف چهارم و پنجم زد. مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس مىنويسد: قاسم به هر صف كه روى مىآورد، صف باز مىشد و راه مىدادند كه قاسم بيايد همينكه وارد صف ديگر مىشد صف بسته مىگشت تا آنكه قاسم خود را ميان انبوه دشمن ديد و به علمدار هم نرسيد كوفى و شامى اطراف شاهزاده را گرفتند از هر طرف مىرسيدند حربه به بدن آن نوجوان مىزدند طاقت از دست قاسم بيرون رفت ديدند نه حال جنگ دارد و نه راه برگشتن و صداى او هم به در خيام حرم نمىرسد. در روضة الشهداء مىنويسد: پيادگان سر راه بر وى گرفتند همين كه بحرب ايشان مشغول شد سواران به گرد وى در آمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وى كردند قاسم در درياى حرب غوطه خورده قريب سى پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف سواران را دريد خواست كه از وسط معركه بيرون آيد مركبش را تير باران كردند اسب از پاى در افتاد و شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن حرب بيست و هفت زخم خورده بود و خون بسيار از وى رفته از اسب درگشت و گفت يا عماه ادركنى. آواز به گوش امام حسين (عليه السلام) رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سوار را برهم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر سر وى ايستاده مىخواست سر مباركش باز برد امام حسين (عليه السلام) ضربتى بر ميان وى زد كه به دو نيم شد آنگاه قاسم را در ربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقى در تن وى باقى بود امام حسين (عليه السلام) سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مىداد و مادرش و عروس آنجا ايستاده مىگريستند، قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسمى فرموده جان بجان آفرين تسليم كرد رضوان الله عليه. مولف گويد: در هيچ يك از كتب ارباب مقاتل نديديم كه قاتل شاهزاده قاسم را شبث بن سعد نوشته باشند تنها مرحوم كاشفى است كه او را قاتل آن نوجوان معرفى نموده و مشهور در كتب آن است كه قاتل آن حضرت عمر بن سعد ازدى بوده است. بارى مرحوم مفيد در ارشاد مىنويسد: حميد بن مسلم كه از وقايع نگاران عاشوراء در صف دشمن بود مىگويد: من در لشگر پسر سعد بودم كه ديدم تازه جوانى بر ما طلوع كرد وجهه شقة قمر شمشيرى در دست و پيراهن درازى در بر و نعلينى در پا كه يك بند نعلين او باز بود عمر بن سعد بن نفيل ازدى گفت: به خدا هر آينه بر اين نوجوان حمله مىكنم. من به او گفتم تو از جان او چه مىخواهى؟ واگذار غير از تو اين قوم بى پروا كه از هيچ چيز پرهيز ندارند كفايت كار او را خواهند كرد. حميد گويد: آن ظالم از من نپذيرفت، قسم خورد كه او را مىكشم، فشد عليه فما ولى حتى ضرب رأسه بالسيف آن بيرحم رفت و برنگشت مگر آنكه حمله بر قاسم كرد و شمشيرى بر فرقش نواخت و كارش را بهمان ضربت ساخت، قاسم از مركب افتاد فرياد كرد: يا عماه. عمويش مثل باز شكارى بيارى آمد به عمر بن سعد بن نفيل رسيد شمشيرى حواله آن ناپاك كرد، عمر دست پيش آورد شمشير حضرت دست عمر را از ساعد انداخت فرياد كرد لشگر را به حمايت خود خواند و حمل خيل اهل الكوفة ليستنقذوه فتوطاته بارجلها حتى مات سواران لشگر هجومآور شدند كه عمر سعد را از چنگ حضرت بربايند گرد و غبار كه فرو نشست ديدم امام حسين (عليه السلام) بر بالين قاسم ايستاده و به قاتلان وى نفرين مىكند و آن نوجوان يفحص برجيله در ميان خاك و خون دست و پا مىزند. سپس امام (عليه السلام) جسد پاره پاره قاسم را بسينه چسبانيد و رو به خيام آورد مىديدم كه پاهاى قاسم نيز بر زمين كشيده مىشد آن جوان را نزد كشته على اكبر (عليه السلام) و ساير كشتهها نهاد. مرحوم طريحى در منتخب مىنويسد: چون حضرت امام حسين (عليه السلام) قاسم (سلام الله عليه) را به خيمه آورد و به رمق ففتح عينيه فجعل يكلمه در ميان خيمه دو چشم مبارك خود را باز كرد و به صورت عمو و عمه و مادر و ساير زنان نگاه كرد ديد همه ايستادهاند و بر احوال او مىگريند. گريستن امام (عليه السلام) بر سر نعش قاسم
اشعار مرحوم جودى در شهادت شاهزاده گلگون كفن حضرت قاسم بن حسن (عليه السلام)
شهادت احمد بن حسن مجتبى (عليه السلام) از جمله فرزندان حضرت امام مجتبى كه در روز عاشوراء شربت شهادت نوشيدند جناب احمد بن حسن مىباشد.ابو مخنف شهادت وى را بعد از شهادت حضرت قاسم نقل كرده و مىگويد: بعد از شهادت جناب قاسم برز اخوه احمد بن الحسن و كان من العمر ستة عشر سنة. يعنى برادرش احمد بن حسن كه شانزده سال از عمر شريفش گذشته بود براى مبارزه آماده شد. احمد بن حسن جوانى نيكو خصال و زيبا روى بود، خدمت عموى مهربان آمد و عرضه داشت: عمو جان برادرانم رفتند و خدمت پدر رسيدند مرا نيز مرخص فرمائيد كه بدنبال ايشان بروم. امام حسين (عليه السلام) با چشم اشكبار به او اجازه فرمود، احمد پس از گرفتن اجازه با جوانان و مخدرات خداحافظى كرده روى به ميدان نهاد و اين رجز را انشاء فرمود:
و قد غارت عينا فى ام رأسه من شدة العطش يعنى چشمهاى آن نوجوان از شدت تشنگى به كاسه سر فرو رفته بود بطورى كه ديگر تاب ماندن در ميدان و طاقت جنگ كردن را نداشت خدمت عم بزرگوار خود آمد عرض كرد: يا عماه هل من شربة من الماء ابردبها كبدى؟ آيا مىشود از يك شربت آب جگر تفتيده خود را خنك كنم؟ امام (عليه السلام) كه تشنهتر از برادر زاده بود فرمود: اصبر قليلا حتى تلقى جدك رسول الله فيسقيك ز شربد من الماء لا تظمأ بعدها ابدا يعنى اندكى درنگ كن تا جدت رسول خدا را ملاقات كنى پس آبى به تو بچشاند كه هرگز تشنه نشوى احمد كه ديد از آب دنيا قسمتى ندارد با جگرى بريان به ميدان برگشت و با خود حديث نفس مىكرد و مىگفت:
شهادت ابوبكر بن حسن مجتبى (سلام الله عليه) چون ابوبكر بن حسن مجتبى (عليه السلام) برادر خود را گرفتار دست دشمنان ديد محضر مبارك عم بزرگوار رسيد و از آن جناب تقاضاى اذن نمود و پس از صدور اذن از آن جناب خود را به سرعت به ميدان رساند ولى بسيار دير شده بود زيرا زمانى خود را به برادر رساند كه اعداء او را ريز ريز كرده بودند بهر صورت دست به قائمه شمشير برد آن سگان و روبهان را از اطراف نعش برادر متفرق ساخت و هر كس جلو مىآمد با يك ضربت به جهنم واصلش مىكرد لشگر دشمن كه چنين ديدند پشت به پشت هم داده به او هجوم آوردند و بفرموده مرحوم مجلسى در بحار ظالمى بدكردار به نام عبدالله غنوى به وى حمله كرد و آن شاهزاده را شهيد نمود.و در روايتى از حضرت باقر (عليه السلام) نقل شده كه عقبه غنوى او را شهيد كرد و سليمان بن قته در بيت ذيل به همين روايت نظر داشته كه مىگويد:
به ميدان رفتن حسن مثنى و زخمى و مدهوش شدنش در بين كشتگان و به اسارت در آمدنش پس از شهادت فرزندان امام حسن مجتبى (سلام الله عليه) تنها فرزندى كه از ايشان مانده بود جناب حسن مثنى بود اين بزرگوار مردى جليل القدر و عظيم المنزله و فاضل و بارع و با ورع بود و والى صدقات جدش حضرت اميرالمومنين بود، بارى مرحوم سيد در لهوف مىنويسد:الحسن بن الحسن المثنى قدواسى عمه و امامه فى الصبر على الرماح. از كيفيت قتال و چگونگى محاربه اين بزرگوار در ميدان حرب در كتب مقاتل اثرى نمىباشد فقط مرحوم مجلسى و ابن شهر آشوب و صاحب عمدةالطالب و سيد در لهوف مىنويسند كه حسن مثنى در وقعه كربلاء به جان مواسات كرد و تا توان و نيرو داشت از عم مكرم خود حمايت نمود. مرحوم علامه قزوينى از كتاب مصابيح مرحوم سيد نقل كرده كه حسن مثنى در ميدان نبرد هفده تن را به خاك مذلت انداخت و هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد. سيد در لهوف مىنويسد: از كثرت جراحت و ضعف قوت بى حال شد و بخاك افتاد و بيهوش شد و در ميان كشتگان بحالت اغماء افتاد. صاحب عمدةالطالب مىنويسد: همين كه لشگر كفرآئين پسر سعد بعد از كشتن امام (عليه السلام) و فرزندان و يارانش خواستند روس شهداء را قطع كنند چون به بالين حسن مثنى آمدند در او رمقى ديدند خبر به پسر سعد دادند كه پسر بزرگ امام حسن كه نام وى حسن مثنى است با زخم و جراحت به حالت اغماء در ميان كشتگان افتاده و جان دارد چه بايد كرد؟ اسماء بن خارجة بن عتبة بن عصيرة بن حديقة بن بدر الفرازى كه به ابى حسان ملقب بود در نزد عمر بن سعد حاضر بود گفت: ايهاالامير حسن بن حسن همشيرزاده من است او را به من ببخش. عمر بن سعد قبول كرد و او را در اختيار وى گذارد. مرحوم مجلسى در بحار مىنويسد: همينكه اسماء وساطت حسن مثنى را نمود و مقبول شد فرياد كرد: والله لا يوصل الى ابن خولة ابدا به خدا قسم نبايد احدى دست تعدى به سوى پسر خوله كه همشيرزاده من است بگشايد. و صاحب عمدةالطالب نيز مىنويسد: ابى حسان به ابن سعد گفت: يابن سعد، حسن مثنى را به من بسپار تا او را به كوفه نزد امير ابن زياد ببرم اگر شفاعت مرا قبول كرد كه هيچ والا آنجا مىتوان سرش را بريد. پسر سعد ملعون قبول كرد و گفت: حسن مثنى را به ابى حسان بسپاريد. ابى حسان او را به همين حالت مجروح به خيمه خود آورد. مرحوم علامه مجلسى در بحار مىفرمايد: حسن مثنى بواسطه كثرت زخم و ضعف مفرط مدهوش بود و از آن زمان كه از امام (عليه السلام) اذن ميدان گرفت عمو و اعمام ديگر را سالم گذاشته و به ميدان نبرد رفت و چون زخمهاى فراوان برداشت از پاى در افتاد و مدهوش گرديد و ديگر بهوش نيامد مگر در كوفه كه وقتى بهوش آمد و چشم باز كرد نه عموئى ديد و نه عموهاى ديگر و نه جوانان و شاهزادگان را پرسيد اينجا كجاست و عمويم چه شد؟ گفتند: اين جا كوفه است، و عموى تو را كشتند و برادرانش را نيز جملگى شهيد نمودند و اكنون سرهاى ايشان را به نيزه زده و همراه با زنان و دختران به كوفه آوردهاند. بارى چون ابى احسان در حضور پسر زياد شفاعت كرد آن حرامزاده گفت: مقصود ما قتل خارجى بود، حسن مثنى در شفاعت تو است. حسن مثنى در زمره اسراء بود كه به شام برده شد و در مدينه وفات يافت. مبارزات و شهادت فرزندان اميرالمومنين عليها السلام گرفتارى و شهادت ابوبكر بن على (عليه السلام) بعد از شهادت فرزندان امام حسن مجتبى (سلام الله عليه) نوبت به برادران امام (عليه السلام) رسيد، اولين نفر از فرزندان اميرالمومنين (عليه السلام) كه عازم ميدان نبرد و شهادت شد جناب ابوبكر بن على (عليه السلام) بود، نام وى عبيدالله است.مرحوم شيخ على در رجال فرموده: مادر اين بزرگوار ليلى دختر مسعود بن خالد دارميه است و خالويش ابوالاسود الدئلى مىباشد. مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مىنويسد: جناب ابوبكر بن على ابيطالب (عليه السلام) محضر امام حسين (عليه السلام) مشرف شد عرضه داشت: برادر مرا دستورى دهيد تا كينه خويشان از اين بد كيشان باز خواهم. امام حسين (عليه السلام) فرمود: شما يك يك مىرويد و مرا نيز تنها مىگذاريد، اين حرم رسول خدا را به كه وا مىگذاريد از كلام امام (عليه السلام) شرر به قلب برادران افتاد شروع كردند زار زار گريستن، سپس ابوبكر بن على (عليه السلام) عرضه داشت: اى سيد ما و اى مولاى ما تا بحال هر چه نظر كردهايم شما را به بزرگى و آقائى ديدهايم اكنون كه آفتاب عزت روى به زوال نهاده ما غلامان طاقت ديدن آن را نداريم از اين گذشته مدتها بود كه مىخواستم تحفهاى به خدمت آورم و نمىدانستم كه تحفه لايق شما چيست امروز مىبينم كه هيچ تحفهاى لايقتر از جان نيست، مىخواهم اين متاع ناقابل را نثار قدم ملازمان كنم. شعر
آن شجاع و دلير با برادران خداحافظى كرد و روى به ميدان نهاد و اين رجز را خواند:
بعد شروع كرد به نصيحت و ملامت اهل كوفه و شام، فرمود: اى بى حميت مردمان بى دين سنگين دل، دين خود را فروختيد و آتش غضب خدائى را به جان خريديد و به جهت تعيش اين دو روزه دنيا عقوبت ابدى عقبى را قبول نموديد جوانان ماهر و لاله عذار را كه در تمام روى زمين عديل و نظير نداشتند كشتيد و از صفحه ايام برانداختيد و اكنون منتظريد كه شيره جان رسول و ميوه باغ بتول را به خاك خوارى بياندازيد و نيز نهال توحيد را از پاى در آوريد تبا لكم و تعسا لدينكم بئس القوم انتم. سپس تيغ از غلاف كشيد كالليث القسور بل كأنه الحيدر خود را به قلب لشگر زد و آن روبهان را همچون برگ خزان به روى خاك مىريخت تا وقتى كه از كثرت جراحات از پاى در آمد و قوى و نيرويش تمام شد در چنين وقتى نامردى از اهل همدان كه به گفته مرحوم مجلسى نامش عبدالله بن عقبه غنوى بود بر شاهزاده حمله كرد و او را از پاى در آورد. برخى ديگر گفتهاند نام قاتل وى زجر بن الجر بود و در روضة الشهداء آمده كه قاتل آن بزرگوار قدامه موصلى بود كه با طعن نيزه وى را شهيد كرد رحمة الله عليه. تذكر مرحوم مجلسى در بحارالانوار فرموده: نام ابوبكر بن على (عليه السلام) عبيدالله بود. و شيخ مفيد در ارشاد فرموده: عبيدالله بن على (عليه السلام) و ابوبكر بن على هر دو از فرزندان اميرالمومنين (عليه السلام) هستند و مادرشان ليلى بنت مسعود الثقفيه مىباشد. مرحوم صدر قزوينى از والد معظمش نقل مىكند كه ايشان گفتهاند: تحقيقا ابوبكر و عبيدالله دو برادر بودند ابوبكر در كربلاء شهيد شد و عبيدالله را در يوم الدار اصحاب مختار كشتند. شهادت عمر بن على (عليه السلام) به نوشته ملا حسين كاشفى بعد از ابوبكر بن على (عليه السلام) برادرش عمر بن على خدمت امام (عليه السلام) رسيد و از آن حضرت اذن ميدان گرفت و به طلب قاتل برادرش روانه صحنه كارزار شد و اين رجز را خواند:
شهادت عثمان بن على (عليه السلام) بعد از عمر بن على (عليه السلام) برادرش جناب عثمان بن على (عليه السلام) محضر امام (عليه السلام) آمد و اجازه گرفت و روانه ميدان شد و اين رجز را خواند:
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مىنويسد: نقل شده كه سن مبارك اين جوان در وقت شهادت بيست و يك بود مرحوم ملا حسين كاشفى قاتل او را يزيد ابطحى معرفى كرده است. شهادت عون بن على (عليه السلام) پس از عثمان برادرش عون بن على (عليه السلام) كه جوانى بسيار نيكو منظر و زيبا سيرت بود عازم ميدان شد ابتداء خدمت امام (عليه السلام) رسيد و كسب اجازت نمود و محضر مباركش عرضه داشت:اى برادر به صرف من نيست كه مبارز طلبم زيرا در آن تأخير و توقف مىباشد و من در محاربه و مقاتله با دشمنان تعجيل دارم. امام حسين (عليه السلام) فرمود: اى برادر لشگر دشمن بسيار است و مخالفان ما از سواره و پياده بى شمار هستند عون جواب داد: يابن رسول الله شير را از هجوم روباهان هراس و انديشهاى نيست. شعر
مىبينم كه مجروح شده و زخمهاى متعددى برداشتهاى برو بخيمه و بر آنها مرحم بگذار. عون عرض كرد: اى برادر بزرگوار شما را به روح جدت احمد مختار (صلى الله عليه و آله و سلم) سوگند مىدهم مرا از حرب باز مداريد كه از تشنگى نزديك است هلاك شوم و مىبينم كه ساقى كوثر جامى پر از شربت بهشتى در دست دارد و به من اشارت مىكند و من زود مىخواهم كه خود را از تشنگى برهانم. امام حسين (عليه السلام) فرمود: اسب ادهم را كه حضرت امير در حال حيات به تو حواله كرده بود بفرماى تا زين كنند و بر آن گستوانى برافكنند و سوار شو. عون بفرمود تا آن مركب را مكمل كرده بياوردند و سوار شده زره داودى پوشيده و پيراهن سفيد بر بالاى زره پوشيد و تيغ يمانى حمايل كرده و نيزه رومى بدست گرفته روى به ميدان نهاد، زمان به زبانحال اين صدا به عرصهگاه حربگاه انداخت: فرد
عون در مقام امتثال فرمان امام (عليه السلام) او را هشتاد تازيانه زد و اين قضيه سبب شد كه كينه آن جناب در سينه آن شقى مخفى مانده تا در اين وقت كه عون به ميدان آمد آن صالح نام و طالح عاقبت به انتقام قصه ماضى تيغ از نيام كشيد و زبان به فحش و دشنام گشود بر عون حمله نمود، عون از كلمات سفاهتآميز او به خشم آمد با يك طعن نيزه وى را از اسب سرنگون نمو؛ برادرش بدر بن يسار كه برادر را بدان خوارى و ذلت ديد بر عون حمله كرد و در برابر آن صفدر آمده خواست كه زبان به ناسزا گشايد شاهزاده او را مجال نداد و نيزه بر دهانش زد كه سر سنان از قفايش نمودار شد و روح پليدش به سقر رهسپار گرديد به يكبار هزار سوار از ميمنه و هزار سوار از ميسره بر او حمله كردند عون با ايشان به نبرد پرداخت، به هر كه مىتاخت حياتش را قطع و خرمن عمرش را با تيغ آتشبار مىسوزاند تا زخم بسيار بر وى وارد آمد، قوا و توانائى از آن نامدار برفت، ضعف و سستى در او پيدا شد شدت عطش چشمانش را بى نور و گرسنگى مفرط تمام اعضا و جوارحش را ناتوان نموده بود در اين هنگام نامردى به نام خالد بن طلحه با طعن نيزه آن شير بيشه شجاعت را از مركب واژگون نمود عون وقتى به روى زمين قرار گرفت گفت: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله يابن رسول الله به هوادارى تو در معركه دنيا آمدم و در وفادارى به تو به ميدان آخرت رفتم در همين هنگام مرغ روحش از قفس بدن به شاخسار جنان پرواز نمود رضوان الله عليه. شهادت جعفر بن على (عليه السلام) بعد از عون برادر ديگر يعنى جعفر بن على (عليه السلام) از امام (عليه السلام) اجازت گرفت و روى به ميدان نهاد وقتى به ميان صحنه كارزار رسيد اين رجز بخواند:
ابن شهر آشوب فرموده: خولى اصبحى تيرى بجانبش انداخت و آن تير به شقيقه يا چشم آن والا مقام رسيد و از پاى در آوردش. شهادت عبدالله بن على (عليه السلام) پس از جعفر برادرش عبدالله بن على (عليه السلام) با ديده اشگبار خدمت امام (عليه السلام) رسيد و عرض كرد: اى برادر از فراق برادران طاقتم طاق شده اجازت فرمائيد به ميدان روم.حضرت امام حسين (عليه السلام) به او اجازه دادند، عبدالله روى به مصاف آورد و خود را به قلب لشگر زد و صد و هفتاد كس را بخاك مذلت انداخت و پس از غلبه ضعف و تشنگى و گرسنگى بر آن جناب، هانى بن ثويب حضرمى به او زخمى زد كه از مركب افتاد و مرغ روحش به شاخسار جنان پرواز نمود. شهادت محمد بن عباس (سلام الله عليه) مرحوم صدر قزوينى در كتاب حدائق الانس مىنويسد:از جمله مستشهدين در ركاب سلطان دنيا و دين فرزند قمر منظر ماه پيكر و شجيع ناس محمد بن العباس است. عباس بن امير عليهما السلام سه پسر داشت كه يكى از آنها به نام محمد در كربلاء همراه پدر بود. قمر بنى هاشم علاقه تامى به وى داشت و او را هيچگاه از خود جدا نمىكرد از ماه، خورشيدى به عمل آمده بود كه ماه تمام از تاب رخسارهاش رشگ مىبرد و مهر جان افروز از عكس عارض دلربايش در عرق خجلت مىنشست.
محمد نيز دست و پاى عمو را بوسيد و با عمهها خداحافظى كرد، روى به ميدان نهاد. كيفيت مبارزت و چگونگى جنگ او در مقاتل مذكور نيست همين قدر ابن شهر آشوب و ديگران محمد بن عباس را در شمار شهداء كربلاء مىآورند و قاتل وى نامردى از قبيله بنى دارم است كه داغ اين جوان را به دل قمر بنى هاشم نهاده و حرملة بن كاهل روزى كه به كوفه آمد سر محمد بن عباس را به گردن اسب خود آويخته بود كه مرحوم مجلسى و صاحب تبر مذاب روايت مىكنند، اما صاحب تبر مذاب نيز از هشام بن محمد و از قاسم بن اصبغ نقل مىكند، كه گفت آن روزى كه اهل بيت رسالت را وارد كوفه مىكردند من نيز از جمله تماشائيان بودم اذا بفارس من احسن الناس وجها سوارى كه از همه سواران نيكو صورتتر بود ديدم بر اسبى جلف سوار است قد علق فى لبد فرسه رأس غلام امرد كأنه القمر ليلة تمامه آن سوار سر جوانى را به گردن اسب خود آويخته بود كه اصلا مو در صورت آن جوان نبود ولى در حسن و درخشندگى آن سر مانند قرص قمر كه در شب چهارده بدرخشد مىدرخشيد و الفرس يمزح فاذا طأطأ رأسه لحق الرأس الارض اسب جلف آن سوار جانى كه بازى و مزاح مىكرد سر را به زير مىآورد آن سر بريده نورانى مثل گوى بر زمين مىرسيد و بخاك مىكشيد. پرسيدم اين سر كيست؟ گفتند: اين سر مبارك محمد بن عباس است. سپس مرحوم صدر قزوينى نوشته است: اين روايت تبر مذاب را هر كه نوشته سر عباس بن على عليهما السلام نوشته و هر كه از ذاكرين و واعظين در منابر خوانده و مىخواند سر عباس بن على عليهما السلام مىخواند ولى تأمل و تفكر ننمودهاند كه سهو كاتب و يا غفلت ناقل عباس را بجاى محمد نوشته و محمد را از قلم انداخته و اشتباه شده والا ابوالفضل العباس كه صاحب دو پسر و به قولى سه پسر و يك دختر بوده و لااقل سن مباركش از سى و پنج سال متجاوز بوده چگونه جوانى اَمرَد مىشود لذا يا ناقل غفلت كرده از اينكه محمد بن عباس را عباس گفته و يا كاتب سهو نموده است. حاصل كلام قاسم بن اصبغ مىگويد: سر را شناختم ولى سوار كه سر مبارك را به گردن اسب خود آويخته بود نشناختم پرسيدم كيست؟ گفتند: حرملة بن كاهل اسدى است. قاسم گويد: آن قدر زمانى نگذشت كه حرمله را ديدم با صورتى سياه و با حالتى تباه آمد چهره او از شدت سياهى قيرگون شده به او گفتم: اى پليدك، آن روز كه با شوكت تمام بر اسبى سيمين لجام نشسته بودى و سرى همچون ماه تمام به گردن اسب آويخته بودى عيش و نشاطى داشتى و صورتى بهتر از صورت تو نديدم، اكنون چرا باين روز افتادى كه از تو قبيحتر و سياهتر كسى را نمىبينيم؟ قاسم گويد: حرمله شروع كرد به گريه كردن و گفت اى قاسم به خدا از همان روز كه اين فعل از من صادر شد شب كه به خواب رفتم ديدم دو نفر شديد الغضب آمدند گريبان مرا گرفتند و در ميان آتشى افروخته انداختند و هر شب تا حال اين كار را بر سر من مىآورند و كسى نيست كه مرا از دست ايشان خلاص كند. فرد
در بحار از ابوالفرج و او نيز از مدائنى و او از قاسم بن اصبغ روايت مىكند كه گفت: نامردى از بنى دارم را ديدم صورتى چون قير سياه دارد كنت اعرفه جميلا شديد البياض و من پيش از آن ديده بودم و او را مىشناختم وى بسيار نيكو صورت و سفيد روى بود پرسيدم چرا به اين روز افتادى؟ جواب داد: انى قتلت شابا امرد مع الحسين (عليه السلام) و بين عينيه اثر السجود من در كربلاء جوانى امرد را كه با حسين (عليه السلام) بود كشتم در ميان دو چشمش آثار سجده بود و از آن روز الى اكنون هر شب كه بخواب مىروم آن جوان مىآيد و گريبان مرا مىگيرد و در آتش جهنم مىاندازد و هر كس كه بيدار است صداى مرا مىشنود. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|