next page

back page

و اين اختلاف و تشخيص از احتجاب فطرت است ، زيرا كه اين خطاء در مصداق محبوب است ، و اين از عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتته پيدا شده و هر يك به اندازه حجاب خود ، از محبوب مطلق خود ، محجوب است ، و هيچ يك از اينها آنچه را كه دلباخته اويند و دنبال آن مى روند و نقد عمر در راه آن صرف مى كنند ، محبوب آنها نيست ، زيرا كه هر يك از اين امور ، محدود و ناقص است و محبوب فطرت مطلق و تام است ، و از اين جهت است كه آتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند. چنانچه اگر سلطنت يك مملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان مى كرد به رسيدن به آن ، مطلوب حاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ، چون به آن محبوب خيالى مجازى رسيد ، سلطنت مملكت ديگر طلب كند و چنگال عشقش به مطلوب ديگرى بند شود. و اگر آن مملكت را بگيرد ، به ممالك ديگر طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض در تحت سلطنت و قدرت او آيد ، و احتمال دهد كه در كروات ديگر ، ممالكى هست از اين جا وسيعتر و بالاتر ، آرزوى وصول به آن كند. و اگر جميع عالم ملك را در تحت سيطره خود درآورد. و از عالم ملكوت خبر بشنود ـ ولو مؤمن به آن نباشد ـ آرزو كند كه كاش اين خبرها كه مى دهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى گويند راست بود و من به آنها مى رسيدم !
پس معلوم شد كه عشق متعلق به سلطنت محدوده نيست ، بلكه عشق سلطنت مطلقه در نهاد انسان است ، و از محدوديت متنفر و گريزان است و خود نمى داند.
و پر واضح است كه سلطنت مطلقه از سنخ سلطنتهاى دنياوى مجازى ، بلكه اخروى محدود نيست ، بلكه سلطنت الهيه سلطنت مطلقه ، و انسان طالب سلطنت الهيه و علم و قدرت الهى است ، و پديد آرنده خود را خريدار (135) است و دل هر ذره را كه بشكافند آفتاب جمال حقيقت را در ميانش بينند. (136)
پس جميع شرور ـ كه در اين عالم از اين انسان بيچاره صادر شود ـ از احتجاب فطرت ، بلكه از فطرت محجوبه است ، و خود فطرت به واسطه اعتناق و اكتناف آن به حجابها ، شريعت بالعرض پيدا كرده و شرير شده است بعد از آن كه خير ، بلكه خير بوده .
و اگر اين حجابها(ى) ظلمانى ، بلكه نورانى از رخسار شريف فطرت برداشته شود ، و فطرت اللّه به همان طور كه به يد قدرت الهى تخمير شده مخلّى به روحانيت خود باشد ، آن وقت عشق به كمال مطلق بى حجاب و اشتباه در او هويدا شود ، و محبوبهاى مجازى و بتهاى خانه دل را درهم شكند ، و خودى و خودخواهى و هر چه هست زير پا نهد ، و دستاويز دلبرى شود كه تمام دلها ـ خواهى نخواهى ـ به آن متوجه است و تمام فطرتها ـ دانسته يا ندانسته ـ طلبكار اويند. و صاحب چنين فطرت ، هر چه از او صادر شود ، در راه حق و حقيقت است ، و همه راه وصول به خير مطلق و جمال مطلق است ، و خود اين فطرت مبدا و منشا خيرات و سعادت است و خود خير ، بلكه خير است . والحمد للّه تعالى
فصل چهارم ضرورت اصلاح نفس :
اكنون كه معلوم شد تمام خيرات از سرچشمه نور فطرت اللّه است در صورتى كه محتجب به حجابهاى طبيعت نباشد ، و اسير دامهاى پيچاپيچ نفس و ابليس نگردد ، و كفيل سعادت مطلقه انسانى همين فطرت شريفه است ، و نيز معلوم شد كه تمامى شرور از فطرت محجوبه مظلمه به ظلمات طبيعت است ، و منشا همه شقاوات و بدبختيها در دنيا و آخرت ، همين احتجابات است ، بايد دانست كه اگر انسان از خود غفلت كند و در صدد اصلاح نفس و تزكيه آن برنيايد و نفس را سر خود بار آورد ، هر روز ، بلكه هر ساعت بر حجابهاى آن افزوده شود ، و از پس هر حجابى حجابى ، بلكه حجبى براى او پيدا شود تا آن جا كه نور فطرت بكلى خاموش و منطفى شود ، و از محبت الهيه در آن اثرى و خبرى باقى نماند ، بلكه از حق تعالى و آنچه به او مربوط است از قرآن شريف و ملائكة اللّه ، و انبياء عظام و اولياء كرام ـ عليهم السلام ـ و دين حق و جمله فضائل متنفر گردد ، و ريشه عداوت حق ـ جل و علا ـ و مقربان درگاه مقدس او در قلبش محكم و مستحكم گردد تا آن جا كه بكلى درهاى سعادت بر او بسته شود ، و راه آشتى با حق تعالى و شفعاء ـ عليهم السلام ـ منسدّ گردد ، و مخلّد در ارض طبيعت گردد كه باطن آن در عالم ديگر جلوه كند و آن خلود در عذاب جهنم است .
و اين افزايش حجب ، سبب طبيعى دارد ، و آن ، آن است كه اين سه قوه ، يعنى ، قوه شيطنت ، كه فروع آن عجب و كبر و طلب رياست و خدعه و مكر و نفاق و كذب و امثال آن است ، و قوه غضب ، كه خودسرى و تجبّر و افتخار و سركشى و قتل و فحش و آزار خلق و امثال آن از فروع آن است ، و قوه شهوت ، كه شره و حرص و طمع و بخل و امثال آن از فروع آن است ، اين قواى ثلاثه ، محدود به حدى نيستند به اين معنا كه اگر افسار شيطنت را انسان رها كند ، در هيچ حدى واقف نشود و به هيچ مرتبه اى از مراتب قانع نگردد ، و براى به دست آوردن مقصد خود حاضر است با تمام نواميس الهيه و شرايع حقّه مخالفت و دشمنى كند ، و براى رسيدن به يك رياست جزئى ، حاضر است فوج فوج انبياء و اولياء و صلحاء و علماء باللّه را قتل و غارت كند ، و همين طور آن دو قوه ديگر در صورت سرخود بودن و افسار گسيختگى .
و معلوم است هر مرتبه اى از مراتب لذات نفسانيه ـ كه راجع به اين سه قوه است ـ كه از براى انسان حاصل شود به اندازه خود انسان را دلبسته به دنيا و غافل از روحانيت و حق و حقيقت كند.
مثلا ، در هر لذتى كه ذائقه انسانى از اين عالم مى برد در صورتى كه محدود به حدود الهيّه نباشد ، همان لذت انسان را به دنيا نزديك كند و علاقه قلبيه را زياد كند ، و به همان اندازه علاقه به روحانيت و حق كم شود و محبت الهيّه از قلب زائل شود. و چون پشت سر هر لذتى ، نفس لذت ديگر ، بلكه لذات ديگر را طالب شود و نفس امّاره قواى مخصوصه اين كار را براى تحصيل آن ترغيب كند ، پس در پشت سر هر حجابى ، حجبى ظلمانى براى انسان پيدا شود و از هر يك از اين مجارى و قواى حسيّه ـ كه شعاع نفس از آنها به عالم طبيعت و دنيا جلوه كرده ـ دائما حجابهائى به روى قلب و روح كشيده شود كه انسان را از سير الى اللّه و طلب حق ـ جلّ جلاله ـ باز دارد.
و خسران و حسرت ، بلكه تعجب و حيرت در آن است كه همان فطرتى كه براق سير اولياء است به معراج قرب حضرت بارى ـ جلّ و علا ـ و سرمايه وصول آنها است به كمال مطلق ، همان انسان سرخود را به نهايت شقاوت و بعد از ساحت قدس كبريا رساند ، و اين بالاترين خسرانها است ، چنانچه حق تعالى فرمايد : والعصر * انّ الانسان لفى خسر. (137)
چه خسرانى بالاتر از اين كه انسان سرمايه سعادت ابدى را خرج در راه تحصيل شقاوت ابدى كند ، و آنچه را كه حق تعالى به او داده كه او را به اوج كمال رساند ، همان او را به حضيض نقص كشاند ؟!
اى انسان بيچاره ! چه حسرتى خواهى داشت آن روزى كه پرده طبيعت از چشم برداشته شود و معاينه كنى كه آنچه در عالم قدم زدى و كوشش كردى در راه بيچارگى و شقاوت و بدبختى خودت بوده ، و راه چاره و طريق جبران نيز مسدود شده ، و دستت از همه جا كوتاه ! نه راه فرار از سلطنت قاهره الهيّه يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السّموات و الارض فانفذوا (138) و نه راه جبران نقايص گذشته و عذرخواهى از معاصى الهيّه الان و قد عصيت قبل . (139)
اى عزيز! اكنون تا حجابهاى غليظ طبيعت نور فطرت را بكلى زائل نكرده ، و كدورتهاى معاصى صفاى باطنى قلب را بكلى نبرده ، و دست از دار دنيا ـ كه مزرعه آخرت است (140) ، و انسان در آن مى تواند جبران هر نقصى و غفران هر ذنبى كند ـ كوتاه نشده ، دامن همتى به كمر زن و درى از سعادت به روى خود باز كن .
و بدان كه اگر قدمى در راه سعادت زدى و اقدامى نمودى ، و با حق ـ تعالى مجدُه ـ از سر آشتى بيرون آمدى و عذر ماسبق خواستى ، درهائى از سعادت به رويت باز شود ، و از عالم غيب از تو دستگيريها شود و حجابهاى طبيعت ، يك يك ، پاره شود و نور فطرت بر ظلمتهاى مكتسبه غلبه كند ، و صفاى قلب و جلالى باطن بروز كند و درهاى رحمت حق تعالى ، به رويت باز شود ، و جاذبه الهيّه تو را به عالم روحانيت جذب كند ، و كم كم محبت حق در قلبت جلوه كند و محبتهاى ديگر را بسوزاند ، و اگر خداى ـ تبارك و تعالى ـ در تو اخلاص و صدق ديد ، تو را به سلوك حقيقى راهنمائى كند و كم كم چشمت را از عالم كور كند و به خود روشن فرمايد ، و دلت را از غير خودش وارسته و به خودش پيوسته كند.
بار خدايا! آيا شود كه اين دل محجوب و اين قلب منكوس را به خود آرى ، و اين غافل فرو رفته در ظلمات طبيعت را به عالم نور كشانى ، و بتهاى دل را به دست قدرت خود درهم شكنى ، و غبار تن را از پيش چشم فرو ريزى ؟
بارالها! ما به امانت تو خيانت كرديم ، و فطرت اللّه را به تصرف شيطان پليد داديم ، و از فطرت الهيّه محجوب شديم ، و ترسم كه كم كم ، با اين سير طبيعى و سلوك شيطانى ، از فطرت الهى يكسره بيرون آئيم ، و خانه را يكجا به تصرف شيطان و جنود آن و جهل و جنود آن دهيم .
پروردگارا! تو خود از ما دستگيرى كن ! ما طاقت مقاومت نداريم ، مگر لطف تو دستى گيرد انّك ذوالفضل العظيم .

مقصد دوم : مقصود از ايمان
فصل اول ، مقصود از ايمان :
بدان كه ايمان غير از علم و ادراك است ، زيرا كه علم و ادراك ، حظّ عقل است و ايمان حظّ قلب است .
انسان به مجرد آن كه علم پيدا كند به خدا و ملائكه و پيغمبران و يوم القيامه ، او را نتوان مؤمن گفت ، چنانچه ابليس تمام اين امور را علما و اراكا مى دانست و حق تعالى او را كافر خواند. (141)
چه بسا باشد فيلسوفى به برهانهاى فلسفى ، شعب توحيد و مراتب آن را مبرهن كند و خود ، مؤمن باللّه نباشد ، زيرا كه علمش از مرتبه عقل و كليّت و تعقّل ، به مرتبه قلب و جزئيت و وجدان نرسيده باشد.
براى نزديك كردن مقصود به فهم ، مثالى ياد كنيم :
ما به حسب برهان و ادراك عقلى ، همه مى دانيم كه مردگان به انسان نمى توانند آزادى دهند ، و همه مرده هاى عالم به قدر مگسى حركت ندارند ، و مى دانيم كه در تاريكى ، مردگان زنده نمى شوند ، با اين وصف ، در شب تاريك از مردگان وحشت داريم ، و وهم ما غلبه بر عقل مى كند. براى آن است كه به اين حقيقت عقليّه ، قلب ايمان نياورده و اين ادراك عقلى به قلب نرسيده . ولى آنها كه با تكرّر عمل و كثرت اقدام و زيادت مراودت در شبهاى تار در قبرستانها ، اين مطلب علمى را به قلب رساندند ، از مردگان وحشت نكنند ، بلكه در قبرستانها منزل كنند ، و با وادى خاموشان مانوس شوند.
دسته اول و دوم ، در علم به اينكه از مردگان به كسى آزار نرسد شريك بودند ، ولى در ايمان به اين مطلب با هم مختلف بودند. از اين جهت ، علم آنها در آنها اثرى نكرد ، ولى ايمان دسته دوم آنها را از وحشت خيالى مرهوم بيرون آورد.
پس معلوم شد كه علم غير از ايمان است و اين مطلب به حسب لغت نيز مناسب با معنى ايمان است ، زيرا كه ايمان در لغت به معنى وثوق و تصديق (142) و اطمينان (143) و انقياد خضوع (144) است در فارسى به معنى گرويدن است (145) . و پر واضح است كه گرويدن غير از علم و ادراك است .

فصل دوم در توضيح و تتميم اين مطلب است :
بدان كه ايمان به معارف الهيّه و اصول عقايد حقه صورت نگيرد مگر به آنكه اولا: آن حقايق را به قدم تفكر و رياضت عقلى و آيات و بيّنات و براهين عقليه ادراك كند ، و اين مرحله به منزله مقدمه ايمان است ، و پس از آن كه عقل حظّ خود را استفياء نمود ، به آن قناعت نكند ، زيرا كه اين قدر از معارف ، اثرش خيل كم است و حصول نورانيّت از آن ، كمتر شود و پس از آن ، بايد سالك الى اللّه اشتغال به رياضات قلبيه پيدا كند ، و اين حقايق را با هر رياضتى شده به قلب رساند ، تا قلب به آنها بگرود.
پس در اين جا ، مراتب ايمان فرق كند ، و شايد معناى حديث شريف كه فرمايد : علم نورى است كه خداى تعالى در دل هر كس كه خواهد افكند (146) همين باشد ، زيرا كه علم باللّه تا در حد عقل است ، نور است ، و پس از رياضات قلبى ، خداى تعالى آن را در قلوب مناسبه افكند ، و دل به آن بگرود.
مثلا ، حقيقت توحيد ، كه اصل اصول معارف است ، و اكثر فروع ايمانيه و معارف الهيّه و اوصاف كامله روحيه و صفات نورانيّه قلبيّه از آن منشعب شود ، تا در ادراك عقلى است ، هيچ يك از اين فروع بر آن مترتب نشود ، و انسان را به هيچ يك از آن حقايق نرساند.
مثلا ، توكل به خداى تعالى يكى از فروع توحيد و ايمان است . ما غالبا يا به برهان يا به امور شبيه به برهان اركان توكّلمان تمام است ، ولى حقيقت توكل در ما حاصل نيست .
ما همه مى دانيم كه در مملكت حق تعالى كسى تصرفى ، بى اجازه قيّومى و اشاره اشراقى آن ذات مقدس ‍ نكند ، و اراده كسى بر اراده قويمه ذات مقدس ، قاهر نشود ، مع ذلك ، ما از اهل دنيا و ارباب ثروت و مكنت ، طلب حاجات كنيم و از حق تعالى غفلت نمائيم .
توكل ما بر اوضاع طبيعت و امور طبيعيه صدها مقابل بالاتر است از توكل به حق . اين نيست مگر آن كه حقيقت توحيد افعال در قلب ما حاصل نشده و حكيم فلسفى لا موثّر فى الوجود الا اللّه (147) گويد و خود از غير خدا حاجت طلبد ، و متعبد متنسك لا حول و لا قوة الا بالله و لا اله الا الله ورد خود كند و چشمش به دست ديگران است . اين نيست جز آن كه آن ، برهانش از حد عقل و ادراك عقلى خارج نشده و به قلب نرسيده ، و اين ، ذكرش از لقلقه لسانى تجاوز ننموده و ذائقه قلب از آن نچشيده .
ما همه داد از توحيد مى زنيم و حق تعالى را مقلب القلوب و الابصار مى خوانيم ، و الخير كله بيده و الشر ليس اليه (148) مى سرائيم ولى باز در صدد جلب قلوب بندگان خدا هستيم ، و دائما خيرات را از دست ديگران تمنا داريم . اينها نيست جز اين كه اينها ، يا حقايق عقليه اى است كه قلب از آن بى خبر است و يا لقلقه هاى لسانى است كه به مرتبه ذكر حقيقى نرسيده .
ما همه قرآن شريف را مى دانيم (كه) از معدن وحى الهى براى تكميل بشر و تخليص انسان از محبس ظلمانى طبيعت و دنيا ، نازل شده است ، و وعد (و) وعيد آن ، همه حق صراح و حقيقت ثابته است ، و در تمام مندرجات آن شائبه خلاف واقع نيست ، با اين وصف ، اين كتاب بزرگ الهى در دل سخت ما به اندازه يك كتاب قصه تاثير ندارد ، نه دلبستگى به وعده هاى آن داريم تا دل را از اين دنياى دنى و نشئه فانيه برگيريم و به آن نشئه باقيه ببنديم ، و نه خوفى از وعيد آن در قلب ما حاصل آيد تا از معاصى الهيه و مخالفت با ولى نعمت احتراز كنيم . اين نيست جز آن كه حقيقت و حقيّت قرآن به قلب ما نرسيده و دل ما به آن نگرويده و ادراك عقلى ، بسيار كم اثر است . و با اين قياس ، كليه نقصانهائى كه در ما است و جميع سركشيها و مخالفتهاى ما و محروم ماندن از همه معارف و سرائر براى همين نكته است . (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل).

فصل سوم در استشهاد براى اين مقصد به دليل نقلى
خداى تبارك و تعالى براى مؤمنين در قرآن شريف خود ، خواصى ذكر فرموده است ، و همچنين در احاديث شريفه از اهل بين عصمت و طهارت ، براى مؤمن اوصافى ذكر شده است كه هيچ يك از آنها در ما نيست ، با اين كه ما خود مى دانيم كه همه به علم برهانى يا امثال آن ، اعتقاد به خداى تبارك و تعالى و توحيد ذات مقدس و ساير اركان ايمانى داريم . اين نيست مگر براى آن كه مذكور داشتيم كه ايمان غير از ادراك عقلى است .
خداى تعالى در آيه دوم از سوره انفال فرمايد : انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون (149) تا آن كه مى فرمايد : اولئك هم المؤمنون حقا (150) به طور حصر مى فرمايد : مؤمنان آنانند كه اين چند صفت را دارند و غير اينها مؤمن نيستند ، و در آخر نيز فرمايد : اينها فقط مؤمن درست راست مى باشند.
يكى از اوصافى كه براى آنها ذكر شده است آن كه چون ذكر خدا شود قلبهاى آنان ترسناك شود. و ديگر آن كه چون آيات حق بر آنها خوانده شود ، آن آيات ايمان آنها را زيادت كند. و ديگر آن كه توكل آنها بر پروردگار خودشان است .
اكنون شما كه مدعى ايمان هستيد ، و همه اركان ايمان را عقلا يافتيد ، و براى هر يك برهانى داريد يا بافتيد ، مراجعه به حال خود كنيد ، ببينيد كدام يك از اين خواص در قلبتان موجود است ؟ اين همه ذكر خدا مى كنيد و مى شنويد ، آيا كو آن ترس كه علامت مؤمن است ؟ البته قلبى كه وجدان عظمت و جلال حق نكرده ، و كبريا و علوّ شان حق در آن وارد نشده ، از ذكر حق ترسان نشود.
مؤمن آن كسى است كه قلبش حضور حق و احاطه قيّومى آن ذات مقدس را دريافته باشد و عظمت و جلال او را وجدان كرده باشد.
البته از فطريات است كه انسان در محضر سلطان عظيم الشان ، كوچك و خوفناك شود ، گرچه در خود قصورى نبيند و خود را خدمتگزار ببيند ، با آن كه همه ممكنات از قيام به حق معرفت و عبادت آن ذات مقدس قاصرند. چطور چنين نباشد! با آن كه اشرف ممكنات و اعرف خلق الله و اقرب الى الله ، رسول ختمى ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ اعلان ما عبدناك حق عبادتك ، و ما عرفناك حق معرفتك (151) داده :
آن جا كه عقاب پَر بريزد
از پشه لاغرى چه خيزد (152)
پس اين خاصيتى كه از علائم مؤمن است در ما يافت نشد.
و همين طور خاصيت ديگر كه عبارت از زياد شدن ايمان است از تلاوت آيات شريفه . اين همه آيات تدوينيّه و تكوينيّه ، بر ما خوانده مى شود و ارائه داده مى شود ، عوض آن كه بر ايمان ما افزايش حاصل آيد ، بر احتجاب ما مى افزايد.
در ايام عمر ، چقدرها قرآن شريف ـ كه بزرگترين آيات الهيّه است ـ ما خود مى خوانيم و از ديگران استماع مى كنيم و نور ايمان در قلب ما پيدا نشده ، و تذكّر و تنبّهى از آن آيات براى ما حاصل نيامده .
اكنون درست تفكر كن ! بيا ببين صدر يا ذيل اين آيه شريفه كه آيه چهل و (چهارم) (153) از سوره مباركه فصّلت است با ما تطبيق مى كند؟ مى فرمايد :
قل هو للّذين آمنوا هدى و شفاء و الّذين لا يؤ منون فى آذانهم و قر و هو عليهم عمى اولئك ينادون من مكان بعيد (154)
كجاست آن هدايت و شفاى امراض باطنى كه براى مؤمنين از قرآن شريف حاصل مى شود ؟! چه شده است كه در گوش ما اين آيات شريفه فرو نمى رود و براى ما خود ، حجاب فوق حجاب مى شود ؟! اين نيست جز آن كه نور ايمان در قلب ما نازل نشده ، و علوم ما به همان حد علمى باقى مانده و به لوح قلب وارد نگرديده ، و در اين باب ، در قرآن شريف آيات بسيارى است (155) كه با مقايسه حال خود با آن آيات و تطبيق آن آيات با صفات خود ، به خوبى حال ما معلوم خواهد شد.
و اما خاصيت سوم كه مى فرمايد : و على ربّهم يتوكّلون . حقيقت توكل واگذار كردن جميع امور است به وكيل و اعتماد نمودن به وكالت اوست ، و صرف نظر نمودن از ديگران است ، و چشم اميد از ديگران بستن است . و آن مبتنى بر چهار امر است كه اركان توكل است :
اول ، علم به آن كه وكيل حاجت انسان را مى داند.
دوم ، علم به آن كه قدرت به قضاى حاجت دارد.
سوم ، علم به آن كه رحمت و شفقت به موكل دارد.
چهام ، آن كه بخل از ساحت او دور است .
اكنون مراجعه به حال خود كنيم ، اين چهار علم از براى ما حاصل است نسبت به ذات مقدس حق تعالى ، همه او را عالم به ذرات كائنات مى دانيم ، علم او را محيط به تمام موجودات مى دانيم ، و قدرت كامله او را نافذ در ارضين و سموات مى دانيم ، و رحمت عامه شامله او را به همه موجودات مى دانيم و او را مبرّى از همه نقايص ‍ ـ كه بخل نيز از آنها است ـ مى دانيم ، با اين كه علما اركان توكل براى ما حاصل است و شك در هيچ يك از اين امور اربعه نداريم ، با اين وصف ، آثارى از توكل در ما نيست .
ما به مردم و چشم اميد ما به خلايق بيشتر است از خالق . حاجات خود را از مخلوق ضعيف مى خواهيم و دست طمع خود را پيش دونان دراز مى كنيم . دائما در پى جلب قلوب مردم هستيم ، با آن كه مقلب القلوب را حق مى دانيم . اينها نيست جز آن كه مذكور داشتيم كه علم به اين اركان ، غير از ايمان است ، چون قلب ما از اين علوم خالى است و اين اركان را در قلب وارد ننموديم ، از علم خود نتيجه اى حاصل نكنيم . از اين جا معلوم مى شود كه درست گفته آن كه گفته :
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود (156)
ما خود با علم بحثى استدلالى و با براهين متقنه ، اركان توكل را دريافتيم و در آنها شائبه شك و ريبى در ما نمى رود. با همه حال ، از نور توكل در دل ما پرتوى نيست ، و از صفاى انقطاع از خلق و پيوستگى به حق ، در ما اثرى يافت نشود.
پس اين خاصيت ايمانى نيز از ما مسلوب است و اگر خواص و علائم ايمان نبود ، خود ايمان نيز نيست .
آيات شريفه ، كه خود شاهد اين مقاله است ، بيش از آن است كه در اين مختصر گنجد (157) . اين انموذجى است كه از آن ، ديگر آيات نيز معلوم شود.
و اما روايات شريفه نيز بسيار است و ما به ذكر بعضى از آن ، اين اوراق را مزين مى كنيم ، شايد از بركت كتاب شريف الهى و انفاس قدسيه حضرت اولياى نعم ـ عليهم الصلاة و السلام ـ قلوب مظلمه قاسيه را نورى حاصل شود ، و از اين حجابهاى ظلمانى عالم طبيعت خلاصى پيدا شود.
در كافى شريف در باب اين كه ايمان مشارك اسلام (است) و اسلام مشارك ايمان نيست سند به سماعه رساند :
قال ، قلت لابى عبدالله ـ عليه السلام ـ : اخبرنى عن الاسلام و الايمان ، اهما مختلفان ؟ الى ان قال : فقال : الاسلام : شهادة ان لا اله الاّ اللّه و التّصديق برسول اللّه ، و حقنت الدّماء ، و عليه جرت المناكح و المواريث ، و على ظاهره جماعة النّاس . و الايمان : الهدى و ما يثبت فى القلوب من صفة الاسلام و ما ظهر من العمل به (158) الحديث .
از اين حديث شريف ظاهر شود كه شهادت به وحدانيّت و اعتقاد به رسالت اسلام است . ولى ايمان نور هدايتى است كه در قلب جلوه كند.
و آنچه صفت اسلام است ، اگر در قلب ثابت شد و به قلب رسيد ، آن ايمان است ، و لازمه ايمان عمل است . و از احاديث بسيار ظاهر شود كه عمل به اركان از ايمان است (159) . و اين نه آن است كه در حقيقت ايمان ، عمل به اركان مدخليت دارد ، بلكه براى آن است كه لازمه ايمان به اركان است (چنانچه پيش از اين مذكور شد).
و در حديث شريف كافى فرمايد :
فاذا اتى العبد كبيرة من كبار المعاصى او صغيرة من صغار المعاصى الّتى نهى اللّه ـ عز و جلّ عنها كان خارجا من الايمان ، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسم الاسلام ، فان تاب و استغفر عاد الى دار الايمان . (160) الحديث .
و هم در كافى شريف در باب وجوب جمع بين خوف و رجا سند به حضرت صادق ـ عليه السلام ـ رساند : قال : كان ابى يقول : انّه ليس من عبد مؤمن الا (و) فى قلبه نوران : نور خيفة و نور رجاء ، لو وزن هذا لم يزد على هذا (161)
و در حديث ديگر است كه مؤمن ، مؤمن نيست مگر آن كه در آن خوف و رجا باشد و خائف و راجى نشود تا آن كه عامل باشد به آن چه خائف و راجى است . (162)
و در روايات شريفه ، اوصاف مؤمنين را شمرده اند و آنها را متصف به صفاتى كردند ، از قبيل توكل و تسليم و رضا و خوف و رجا و امثال آن (163) . و البته كسى كه متصف به آن صفات نباشد ، از اهل ايمان نخواهد بود. و اين نيست جز آن كه اين علم و ادراك كه در ما هست ، ايمان نيست ، و الا ملازم با اين اوصاف شريفه و اعمال صالحه بوديم ، والله العالم .

فصل چهارم در بيان آنكه ايمان بر طبق فطرت است و كفر خارج از طريقه فطرت است :
بدان كه در فصل سابق مذكور شد كه مقصود از فطريات آن امورى است كه جميع سلسله بشرى در آن متفق باشند ، و هيچ عادتى و مذهبى و محيطى و اخلاقى در آن تاثيرى نكند. وحشيت و تمدن ، بدويت و حضريت ، علم و جهل و ايمان و كفر و ساير طبقه بنديهاى سلسله بشرى امور فطريه را تغيير ندهد و آنچه اختلاف بين آنها است ، در اصل امر فطرى نيست ، بلكه در اشتباهات در مصداق است .
پس گوئيم : اصول و اركان ايمان ، كه عبارت از معرفت و توحيد و ولايت ـ كه ايمان به رسل است ـ و ايمان به يوم المعاد و ايمان به ملائكه و كتب الهيه (است ) ، از فطريات است ، الا آن كه بعضى از آنها از فطريات اصليه است چون معرفت و توحيد ، و بعضى ديگر از متفرعات است . و تفصيل آن به طور استيفا خارج از مقصد و مقصود و جزء مباحث علميه اى است كه مقدمات طولانى دارد و ما در اين اوراق از آن احتراز مى نمائيم ولى از اشاره اجماليه چاره نيست .
پس بايد دانست كه توجه به كمال مطلق و عشق به كمال مطلق را سابقا مذكور داشتيم كه از فطريات است . و اكنون گوئيم كه اين كمال مطلق و جمال على الاطلاق كه همه سلسله بشر عاشق و فريفته آنند ، حق تعالى ـ جل جلاله ـ است ، زيرا كه به برهان ثابت است كه ذات مقدس بسيط الحقيقه (164) است ، و بسيط الحقيقه بايد كمال و جمال مطلق باشد ، و ديگر موجودات جلوه اى از جلوات فعل و رشحه (اى) از رشحات فيض ‍ مقدس اويند ، پس هر يك را محدوديت و تعينى است كه تنزل از كمال مطلق دارند. و همين معشوق حقيقى كه ذات مقدس است ، بايد واحد على الاطلاق باشد ، والا از بساطت حقيقت خارج شود و كمال مطلق نبود. و نيز اين ذات معشوقه همه سلسله بشر به فطرت اصليه ، داراى همه كمالات است ـ و الا از كمال مطلق خارج شود ـ و معشوق كمال مطلق است .
و در سوره مباركه توحيد ، كه نسب حق را بيان كند (165) ، به همين برهان هويت مطلقه ، اثبات احديت و جامعيت و تنزيه از نقص را به طورى بديع كه متعمقان ادراك كنند ، فرموده .
و چون حقيقت ولايت به نزد اهل معرفت عبارت از فيض منبسط مطلق است (166) ، و آن فيض خارج از همه مراتب حدود و تعينات است ، و از آن تعبير به وجود مطلق شود ، فطرت به آن حقيقت متعلق است اما تعلق تبعى ، چنانچه خود آن حقيقت ، حقيقت مستظله است ، و آن را تعبير به ظل الله كنند ، و آن را مشيت طلقه و حقيقت محمديه و علويه دانند. (167)
و چون فطرت فناى در كمال مطلق را خواهد ، حصول آن حقيقت ـ كه حقيقت ولايت است ـ حصول فناى در كمال مطلق است ، پس حقيقت ولايت نيز از فطريات (است) و از اين جهت است كه در روايات شريفه : فطرة الله التى فطر الناس عليها (168) را گاهى تفسير فرموده به فطرت معرفت (169) و گاهى به فطرت توحيد (170) و گاهى به فطرت ولايت (171) و گاهى به اسلام . (172)
و در بعضى از روايات است كه از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ روايت شده كه فرمود : فطرة الله التى فطر الناس عليها لا اله الا الله و محمد رسول الله و على اميرالمؤمنين ولى الله (173) است . و تا اين جا توحيد است .
و اين حديث شريف شاهد مقاله ماست كه ولايت از شعبه توحيد است ، زيرا كه حقيقت ولايت فيض مطلق است ، و فيض مطلق ظل وحدت مطلقه است . و فطرت ، بالذات متوجه كمال اصلى ، و بالتبع متوجه كمال ظلى است . و اين كلام را بيانى ديگر است كه از آن ناچار صرف نظر كنيم .
پس معلوم شد معرفت و توحيد و ولايت از امور فطريه است .
و نيز در فطرت جميع عايله بشرى ثبت است عشق به بقاى ابدى ، منتهى آن كه از براى محجوبين از فطرت اصليه از باب اشتباه در تطبيق ، نتيجه اين محبت پيوستگى به دنيا و محبت به دنيا شده و تنفر از موت .
و عمده تنفر از موت از باب اين است كه ، در قلب محجوبين ، ايمان به عوالم بعد الموت و حيات و بقاى ابدى وارد نشده ، و موت را فنا گمان مى كنند ، و چون فطرت از فنا منزجر و متنفر است و به بقا عاشق است ، تنفر از موت در محجوبان پيدا شده . با آن كه فطرت اصليه كه عاشق بقاى ابدى است ، همين عشق پيوستگى به معاد و عالم مابعد الموت است ، زيرا كه حيات دنياوى ممكن نيست ابدى باشد و چون زايل است فطرت از آن متنفر است و نشئه ثانيه غيبيه كه نشئه باقيه است ، معشوق فطرت است . پس ايمان به يوم الاخره ، يعنى نشئه مابعد الدنيا از فطريات است .
و نيز در فطرت تمام بشر ثبت است عشق به راحت حريت و مقصود از حريت ، حريت مطلقه است كه نفوذ اراده از شؤون آن است . و در حيات دنياوى اين دو امر ، ممكن نيست ، زيرا كه راحت مطلقه به هيچ وجه يافت نشود ، بلكه تمام راحتيهاى آن مشوب به رنج و تعب است ، چه در تحصيل آن و تمهيد مقدمات كثيره براى حصول آن ، و چه در حين حصول آن ، و چه بعد از حصول آن .
مثلا ، يكى از لذات جسمانى كه نفس به آن متوجه است و از طرق استراحت مى داند ، لذت ذائقه است ـ كه لذت اكل باشد ـ كه ما اهل دنيا و محجوبان آن را اهميت مى دهيم .
اكنون اگر از روى دقت حساب شود ، براى تحصيل مقدمات يك غذاى لذيذ در دنيا ، چه تعبهائى اهل دنيا به خود راه مى دهند ؟! از مقدمات بعيده اگر حساب شود ، مصيبت عظيم رخ مى دهد تا وقتى كه آن را تحصيل كرد ، با آن همه مزاحمات و معارضات بيشمار ، در طبخ و اصلاح آن محتاج به تعبهاى بسيار است . حتى در وقت اكل نيز مقدماتى دارد كه خالى از زحمت و تعب نيست .
منتهى آن كه انسان ، چون مانوس است ، به نظرش نمى آيد. و پس از خوردن ، اول تعبهاى هضم و دفع كه هر يك مصيبتى است كه اگر عام البلوى نبود و انس نبود ، هيچ وقت انسان حاضر براى تحمل هيچ يك نبود. اين حال لذات اين عالم است .
اكنون ملاحظه كن كه دردها و رنجها و مصيبتها و ساير امور را كه انسان در هر روز زندگانى اين عالم به آن مبتلاست . پس آنچه كه انسان عاشق اوست ـ كه راحتى مطلق است ـ در اين عالم ميسور نيست ، ولى در عالم ملكوت ـ به طورى كه ارباب شرايع خبر دادند (174) ـ اين راحتى مطلق موجود است . پس انسان بالفطره متوجه عالمى است كه در آن راحتى بى رنج و تعب ، و لذتى بى مزاحم و كدورت است .
و نيز انسان به حسب فطرت ، عاشق حريت و آزادى است كه هر چه بخواهد بكند ، حتى اراده او نيز نافذ باشد ، به طورى كه در مقابل سلطنت و قدرت او مدافع و مزاحمى نباشد. و معلوم است كه در اين عالم ، همچو قدرت و نفوذ اراده يافت نشود ، لااقل طبايع اين عالم تعصى دارند كه تحت اراده انسان باشند ـ چنانچه واضح است ـ و اين طور سلطنت جز در عالم مابعد الطبيعه ـ كه بهشت اهل طاعت است ـ يافت نشود. پس انسان به حسب فطرت ، مؤمن به نشئه غيبيه است .
و معلوم است كه عشق فعلى و عاشق فعلى معشوق فعلى لازم دارد ، چه كه متضايفين متكافئين در قوه و فعل هستند. پس بايد معشوقهاى فطرت ، بالفعل باشد تا فطرت به آنها متوجه باشد.
و گمان نشود كه شايد انسان در خطا و غلط باشد ، و نفس متوجه به صورتهاى ذهنيه و خيالات موهومه باشد ، كه اصل ندارد. زيرا كه صورتهاى خياليه ، خود ، معشوق نفس نتواند بود ، زيرا كه آن صورتها همه محدودند و نفس عاشق غير محدود است . و ديگر آن كه ، چون كه اين فطرت ، لازمه وجود است ، در آن خطا و غلط راه ندارد ، چنانچه به برهان لمّى معلوم شده است در علوم عاليه (175) . و اين رواق گنجايش برهان ندارد ، تا اسن قدر نيز از وظيفه و قرار داد خارج شد ، چنانچه از ساير فطرتها نيز صرف نظر نموديم .
و از آنچه مذكور شد معلوم شود كه كفر مورد تنفر فطرت است و از فطريات محجوبه است نه مخموره ، والحمد لله اولا و آخرا.

فصل پنجم ، راه تحصيل ايمان :
اكنون كه معلوم شد ايمان غير از علم است ، و آنچه كه در ما از معارف و حقايق توحيد و اسماء و صفات است علم است و قلب ما را از آنها خبرى نيست ، و معلوم شد كه تا اين امور به قلب نرسد و قلب به آنها مؤمن نشود اثرش كم است ، بايد انسان در صدد تحصيل ايمان برآيد كه اگر خداى نخواسته از اين عالم ـ كه دار تغير و تبدل است و هر يك از ملكات و اوصاف و احوال قلبى را مى توان در آن تغيير داد ـ بيرون رويم و از ايمان دست ما تهى باشد ، خسارتهاى فوق العاده به ما وارد خواهد آمد و در خسران بزرگ واقع خواهيم شد و ندامتهاى بى پايان نصيب ما خواهد گرديد. و در آن عالم ، ممكن نيست هيچ حالى از احوال نفس تغيير كند ، يا اگر ايمان در اين جا حاصل نشد ، آنجا بتوان حاصل نمود.
پس انسان بايد در همين عالم ، اين چند صباح را مغتنم شمارد و ايمان را با هر قيمتى هست ، تحصيل كند و دل را با آن آشنا كند. و اين در اول سلوك انسانى صورت نگيرد ، مگر آن كه اولا ، نيت را در تحصيل معارف و حقايق ايمانيه خالص كند و قلب را با تكرار و تذكر ، به اخلاص و ارادت آشنا كند تا اخلاص در قلب جايگزين شود ، چه كه اگر اخلاص در كار نباشد ناچار دست تصرف ابليس به كار خواهد بود و با تصرف ابليس و نفس ـ كه قدم خودخواهى و خودبينى است ـ هيچ معرفتى حاصل نشود ، بلكه خود علم التوحيد بى اخلاص ، انسان را از حقيقت توحيد و معرفت دور مى كند و از ساحت قرب الهى تبعيد مى نمايد.
ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهى و خودبينى و خودپسندى در او بود ، علمش به هيچ وجه عملى نشد و راه سعادت را به او نشان نداد.
ميزان در رياضات حقه و باطله به يك معنى دقيق عرفانى ، قدم نفس و خودخواهى و قدم حق و حق طلبى است . نمازى كه براى شهوات دنيا يا آخرت باشد ، نمازى نيست كه معراج مؤ من و مقرب متقين (176) باشد. آن نماز ، انسان را به حورالعين نزديك كند و از ساحت قرب الهى دور نمايد.
علم توحيدى كه براى نمايش در محضر عوام يا علماء باشد از نورانيت عارى و برى است و غذائى است كه با دست شيطان براى نفس اماره تهيه شود ، خود آن ، انسان را از توحيد بيرون برد و به تشريك نزديك كند ، و ما پس از اين ـ ان شاء الله ـ در باب اخلاص ، مراتب و حقايق آن را بيان مى كنيم .
بالجمله : پس از تحصيل اخلاص ، ممكن است راه به حقيقت پيدا كرد چنانچه در قرآن شريف در سوره مباركه و الصافات در آيه 159 و 160 مى فرمايد : سبحان الله عما يصفون # الا عباد الله المخلصين جز بندگان مخلص كه خلوص از مراتب شرك و دوبينى دارند و خالص از كثافات طبيعت شدند ، خداوند منزّه است از توصيف ديگران ، گرچه مخلصين (با فتح لام) مقام بالاتر از مخلصين (باكسر لام) است ، و ما ـ ان شاء الله ـ در محل خود بيان آن را خواهيم كرد (177) . در هر صورت ، اخلاص در تحصيل توحيد و تجريد ، ز مهمات سلوك است و كيفيت تحصيل آن را در باب خود ، مذكور مى داريم . و پس از آن ، از گناهان و مخالفات ، توبه خالصى كند با شرايط خود ، كه در باب توبه بيايد.
و چون قلب را از كثافات خالى كرد ، مهياى براى ذكر خدا و قرائت كتاب خدا شود و تا قذارات و كثافات عالم طبيعت در آن است ، استفادت از ذكر و قرآن شريف ميسور نشود ، چنانچه در كتاب الهى اشاره به آن فرمايد در سوره مباركه واقعه (آيه 77 الى 79) :
انه لقرآن كريم * فى كتاب مكنون * لا يمسه الا المطهرون (178)
و در سوره مؤمن (آيه) 13 فرمايد :
هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب (179)
پس از آن كه دل را براى ذكر خدا و قرآن شريف مهيا نمود ، آيات توحيد و اذكار شريفه توحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت ، تلقين قلب كند ، به اين معنى كه قلب را چون طفلى فرض كند كه زبان ندارد و مى خواهد او را به زبان آورد ، چنانچه آن جا يك كلمه را تكرار كند و به دهان طفل گذارد تا او ياد گيرد ، همين طور كلمه توحيد را با طمانينه و حضور قلب ، بايد انسان تلقين قلب كند و به دل بخواند تا زبان قلب باز شود. و اگر وقتى چون اواخر شب يا بين الطلوعين ، بعد از فريضه صبح براى اين كار اختصاص دهد خيلى بهتر است . پس در آن وقت ، با طهارت وجهه قرآن و ذكر را متوجه قلب كند ، و آيات شريفه الهيه كه مشتمل بر تذكر و مشتمل بر توحيد است به قلب بخواند به طور تلقين و تذكير.

next page

back page