next page

back page

و اگر آيات شريفه آخر سوره حشر را از قول خداى تعالى يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله (180) كه آيه 18 است ، تا آخر سوره ، كه مشتمل بر تذكر و محاسبه نفس و محتوى بر مراتب توحيد و اسماء و صفات است ، در يك وقت فراغت از نفس از واردات دنيايى ، مثل آخر شب يا بين الطلوعين با حضور قلب بخواند و در آنها تفكر كند ، اميد است ـ ان شاء الله ـ نتايج حسنه ببرد. و همين طور در اذكار شريفه با حضور قلب ذكر شريف : لا اله الا الله ـ كه افضل و اجمع اذكار است (181) ـ اين عمل را بكند ، اميد هست خداوند از او دستگيرى كند. و البته در هر حال ، از نقص و عجز خود و از رحمت و قدرت حق ، غافل نباشد ، و دست حاجت پيش ذات مقدس او دراز كند و از آن ذات مقدس دستگيرى طلب كند ، اميد است كه اگر مدتى اشتغال به اين عمل پيدا كند ، نفس به توحيد عادت كند ، و نور توحيد در قلب جلوه كند. و البته از شرايط عامه ذكر ، نبايد غفلت شود و ما بيشتر شرايط قرائت قرآن ـ كه شرايط ذكر نيز هست ـ در كتاب آداب الصلاة مذكور داشتيم (182) ، گرچه خود از آن استفاده نبرديم ، ولى از حضرت مولاى متقيان مروىّ است كه فرموده : انظر الى ما قال ، و لا تنظر الى ما قال . (183)
و اگر در شب و روز چند دقيقه اى به حسب اقبال قلب و توجه آن ـ يعنى به مقدارى كه قلب حاضر است ـ نفس را محاسبه كند در تحصيل نور ايمان ، و از آن مطالبه نور ايمان كند ، و آثار ايمان را از آن جستجو كند ، خيل زودتر به نتيجه مى رسد ، ان شاء الله .
عزيزا! ممكن است در اول امر ، انس با اين معانى براى نفس مشكل باشد و شيطان و وساوس نفسانيه نيز به اشكال آن بيفزايد و انسان را از تحصيل اين احوال مايوس كند و به انسان سلوك راه آخرت و سلوك الى الله را بزرگ و مشكل نمايش دهد ، و بگويد : اين معانى مال بزرگان است و به ما ربطى ندارد ، بلكه گاهى شود كه اگر بتواند انسان را از آن متنفر كند و با هر اسمى شده از آن منصرف كند ، ولى انسان حق طلب بايد استعاذه حقيقيه از مكايد آن پليد كند و به وسواس آن اعتنا نكند ، و گمان نكند كه راه حق و تحصيل آن امرى است مشكل . بلى ، اول مشكل نما است ولى اگر انسان وارد شود در آن ، خداى تعالى طرق سعادت را آسان و نزديك كند.
اكنون اين دستور جزئى كه ذكر شد ، اشكالى ندارد و مخالف هيچ يك از كارها نيست و به جائى ضررى نمى رساند. طالب حق خوب است چندى اقدام كند ، اگر در صفاى قلب و طهارت آن تغييرى ديد و نورانيت باطن خود را دريافت ، بيشتر اقدام كند. معلوم است اين امور ، تدريجى و با طول زمان انجام گيرد. و چون اهميت آن فوق العاده است ، انسان بايد با اهميت آن را تلقى كند.
اين از قبيل ضررهاى دنياوى نيست كه انسان بگويد : اگر امروز نشد فردا جبران آن را كنم ، و اگر جبران نشد نيز مهم نيست ، مى گذرد! اين سعادت و شقاوت ابدى است ، آن شقاوتى كه پايان ندارد ، آن بدبختى كه آخر از براى آن نيست .
بيچاره انسان غافل ! كه در امور زايله دنيا ـ كه خود مى داند ، و هر روز مى بيند كه اهل آن ، آن را مى گذارند و مى روند و حسرتها را مى برند ـ اين قدر اهميت مى دهد ، و با كمال جد و جهد در جمع و تحصيل آن مى كوشد ، و خود را با هر ذلت و زحمت و هر محنت و تعبى رو به رو مى كند ، و از هيچ عار و ننگى پرهيز نمى كند. ولى براى تحصيل ايمان ـ كه كفيل سعادت ابدى او است ـ اينقدر سست و افسرده است كه با اينهمه مواعظ انبيا و اولياء و اينهمه كتابهاى آسمانى ، باز از سستى و سهل انگارى دست نكشيده ، و به فكر روزگار مصيبت و ذلت و زحمت خود نيفتاده ، موعظتهاى قرآنى و وعد و وعيد آن ـ كه سنگ خارا را نرم مى كند و كوههاى عالم را خاشع مى كند ـ در دل سخت اين انسان اثر نكند!
آرى ، خداى تعالى فرمايد : لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشية الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (184)
اى انسان دل سخت ! تفكر كن ، ببين مرض قلبى تو چيست كه دل توو را از سنگ خارا سخت تر كرده و قرآن خدا را ، كه براى نجات تو از عذابها و ظلمتها آمده ، نمى پذيرد ؟!
آرى ، دامهاى شيطان كه به صورت دنيا و زرد و سرخ آن در نظرت جلوه نموده راه گوش و چشمت را بسته و قلبت را منكوس نموده . اكنون تفكر كن در آيه شريفه كه فرمايد :
و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون (185)
ببين علامت كسانى كه براى جهنم خلق شده اند و نشانه جهنميان ، در تو هست ؟
قلبى كه از نور تدبر و تفقه و برگرداندن ظاهر دنيا را به باطن آن محروم باشد ، با گوشت پاره كه دل حيوانى را تشكيل مى دهد فرقى ندارد. چشمى كه جز صورت اين عالم را نبيند و از نظر عبرت و حكمت كور باشد ، و گوشتى كه جز اصوات اين عالم را نشنود و از مواعظ الهيه منعزل باشد ، و حكم و نصايح را نپذيرد ، با چشم و گوش حيوانات ممتاز نيست . آنهايى كه اين سه خاصيت بزرگ انسانى را ندارند حيواناتى و چهارپايانى هستند به صورت انسان ، بلكه آنها گمراه ترند از حيوان ، چه كه انسان با آن نور فطرت اللهى كه با يدِ قدرت حق ـ جل جلاله ـ مخمر شده است ، و با آن قرآن و كتابهاى آسمانى و ارشاد و هدايت انبياء ـ كه اختصاص به او دارد ـ از مرتبه حيوانيت حركتى نكرده و به مقام حيوانى وقوف نموده .
حيوان غايت سيرش همين و صراطش تا منزل حيوانيت است ، ولى انسان بيچاره در بين منزل راه گم كرده ، و به سلوك انسانى نرسيده ، و سرمايه سعادت خود را از دست داده و به خسارت و ورشكستگى عمر خود را گذرانده ، و از طريق و صراط انسانيت گمراه شده . پس اين انسان ، اضل از حيوان است .
و نيز انسان اگر از تصرفات رحمانيه و عقلانيه خارج شد و در تحت تصرفات شيطانيه و جهلانيه وارد شد ، در اوصاف حيوانى از همه حيوانات بالاتر شود. قوه غضب و شهوت انسانى عالم را آتش زند ، و بنيان جهان را فرو ريزد ، و سلسله موجودات را به باد فنا دهد و اساس تمدن و تدين را منهدم كند.
گاهى شود كه بر اثر غضب يا حبّ رياست يك نفر ، صدها هزار خانواده بنيان كن شود ، و اساس رشته يك جمعيت گسسته گردد. هيچ يك از حيوانات ، آتش غضبشان به اين سوزندگى و تنور شهوتشان به اين گرمى نيست .
انسان است كه براى غضب و شهوتش پايان نيست و حرص و طمعش را هيچ چيز فرو ننشاند.
انسان است كه با اغلوطه و شيطنت و مكر و خدعه ، خانمهايى را به قبرستان نيستى فرستد و عائله هايى را به باد هلاكت دهد.
عالم به همه آسمان و زمينش ، اگر طعمه اين جانور شود ، آتش حرص و طمعش فرو ننشيند ، و ممالك عالم اگر مسخر او گردد ، از خواهشهاى نفسانى او نكاهد. ديگر حيوانات چون به طعمه خود رسيدند آتش شهوت آنها فرو نشيند ، و اگر در آنها نادرا صاحب حس مآل انديشى و حرص جمع آورى پيدا شود ، حس محدودى و حرص ضعيفى است . مورچگان كه در بهار و تابستان به جمع آورى مشغولند ، زمستان راه ارتزاق آنها را بسته ، و در آن ايام ، جمع آورده خود را مصرف مى كنند. و اگر زمستان مى توانستند چون بهار از خانه و لانه بيرون آيند ، و ارتزاق كنند ، شايد به جمع آورى اشتغال پيدا نمى كردند.
انسان است كه جمع آورى او معلوم نيست روى چه اساس و پايه است . اگر جمعش براى خرج بود و تحصيلش براى اعاشه بود ، چرا پس از تامين نيز دنبالش بيشتر مى رود و پس از جمع ، حرصش افزون مى شود ؟! پس انسان سر خود از حيوانات اضلّ و از بهائم پست تر است ، آنها مقصد داشتند اين بيچاره مقصد ندارد. آرى ، مقصد دارد ولى مقصد را گم كرده . كعبه مقصود حق است و انسان حق طلب است ، و اين طلب الهى را ـ كه از نور فطرت الله است ـ غايتى جز غاية الغايات نيست ، و خود راه خود را نمى داند و ديوانه وار دنبال مقاصد باطله مى چرخد و آتش طلبش خاموش نمى شود : الا بذكر الله تطمئن القلوب . (186)

مقصد سوم : در بيان تصديق و ضد آن جحود است
فصل اول ، مقصود از تصديق و جحود :
بدان كه تصديق در اين مقام ، عبارت از قبول حق و اعتقاد ثابت جازم به آن است ، چنانچه جحود عبارت از انكار حق و ردّ آن و خاضع نشدن براى آن است .
و تصديق از جنود عقل و راجع به فطرت مخموره است ، چنانچه انكار از جنود جهل و مربوط به فطرت محجوبه است .
و تفصيل اين اجمال آن كه چون فطرت انسانى به دست قدرت جمال و جلال حق ـ جل و علا ـ تخمير شده ، و از عالم طهارت و قدس نازل شده است ، در اول فطرت و خلقت نورانى و صيقلى است . و چون وجهه آن با عالم غيب است ، و حق طلب و عاشق حق است (چنانچه سابقا معلوم شد) با حقايق ايمانيه و امور حقه ـ كه از عالم نور و طهارت و قدس است ـ مناسبت ذاتيه دارد ، و با جهالات و اباطيل و اغلوطه ها و اكاذيب بى تناسب است .
و در محل خود مقرر است كه علم و عالم و معلوم بايد با هم متناسب باشد ، و علم غذاى عالم است . و چنانچه غذا با متغذى بايد مناسب باشد ـ زيرا كه با متغذى متحد شود ـ غذاى روحانى با متغذى نيز بايد متحد شود و با آن بايد مناسب باشد ، چنانچه در باب اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول مبرهن است (187) و خداى تعالى در سوره مباركه عبس آيه 24 فرمايد :
فلينظر الانسان الى طعامه بايد انسان البته نظر كند به طعام خود.
و در كافى شريف ، سند به حضرت صادق ـ عليه السلام ـ رساند كه در معنى آيه شريفه فرمود : بايد انسان نظر كند به علمش كه اخذ مى كند ، ببيند از كه اخذ مى كند. (188)
و شيخ مفيد ـ رضوان الله عليه ـ از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ به همين مضمون روايت فرموده . (189)
پس انسان تا به فطرت اصليه خود است ، چون از عالم نور و طهارت است ، متناسب با علوم حقيقيّه و معارف الهيّه و حقايق روحانيّه و عوالم غيبيّه است ، و وجهه نفس چون آيينه اى است نورانى و صيقلى و بى آلايش به زنگ و كدورت . نقشهاى عالم غيب ، كه همه از جنس علوم حقه و سنخ معارف است ، در آن منقش گردد ، و آن نيز به مناسبت با آنها ، به خوبى قبول كند.
و چون اباطيل و اكاذيب و قياسات باطله غلط ، از نفحات شيطانيه و عالم ظلمات و كدورات و قذارات است ، وجهه نفس به فطرت مخموره ، از آنها منصرف و با آنها مناسب و مواجه نيست ، پس آن نقشه ها را قبول نكند ، و از آنها منفعل نگردد. و اگر اين فطرت ، تا آخر كار محفوظ ماند ، و دست تصرف ابليس به آن نرسد ، هيچ امرى را برخلاف حق نپذيرد ، و از هيچ حقى روگردان نشود ، و تعليمات قرآن شريف و انبياء عظام و اولياء كرام ـ عليهم السلام ـ به همانطور كه از معدن وحى الهى و معادن علوم حقه نازل شده ، در آن جلوه كند بى شايبه تصرفات نفس و دعابه هاى متخيله ، كه از آنها به حجابهاى ظلمانى بين عبد و حق مى توان تعبير نمود.
ولى همين فطرت ، اگر از روحانيت خود محجوب شد ، و به واسطه اشتغال به عالم طبيعت ، ظلمانى گرديد و سلطان شهوت و جهل و غضب و شيطنت بر آن غلبه كرد ، و با ملاذّ دنيوى و كثرات عالم ملك مانوس شد ، وجهه باطنش از عالم روحانيت و ملكوت منصرف و تناسبش با آن عوالم نورانى منقطع گردد ، و با عالم جنّ و شيطان متناسب شود ، و سلطان وهم و دعابه هاى متخيله ـ كه شيطان انسان صغير است ـ بر آن حكومت كند ، و حقايق و معارف الهيه و آنچه از عالم نور و طهارت و قدس است در ذائقه او تلخ و در سامعه اش سنگين و ناگوار آيد.
و آنچه از عالم ظلمات و قذارات و عقايد باطله و اوهام كاذبه و سفسطه و اغلوطه است در كامش شيرين و در ذايقه روحش گوارا و خوشاسند آيد ، چونان آيينه زنگ زده كثيفى كه آنچه از سنخ نور و نقشه هاى لطيف است قبول نكند ، و آنچه از قبيل زنگار و كثافت است در آن متراكم شود. پس در نفس ، حالت جحود و انكار پيدا شود و دل براى هيچ حق و حقيقتى ، حتى ضروريات و فطريات خاضع نشود.
فطرى هر صاحب فطرت است كه از هر نظام بديع و صنعت دقيق عجيبى ، انتقال به منظم و صنعتگر او پيدا كند ، و جستجوس پديد آورنده او كند ، و هيچ شك و ترديدى در دل او خطور نكند كه اين صنعت عجيب صنعتگر نمى خواهد ، كشف قوه برق و راديو و صنعت تلفن و تلگرام بى سيم و ديگر مصنوعات عجيبه انسان را به اصل فطرت و جبلت خاضع كند براى صنعتگر و مستكشف آن ، و او را با عظمت و بزرگى ياد كند ، خواهى نخواهى .
و اگر كسى بگويد : اينها چيزى نيست ، محتاج به صنعتگر و استاد نيست ، ممكن است اينها همين طور خود به خود درست شده باشد ، در سامعه هر كس اين احتمال غلط سنگين ، و در ذايقه روح به طورى ناگوار و تلخ آيد كه جواب گوينده اين حرف را به سكوت و خاموشى گذراندن اولى به نظر آيد. ولى نظام عجيب عالم و صنعت بزرگ محير العقول كاينات ، كه پيدايش قوه برق و صنعتهاى عجيب بشرى از يك كارخانه كوچك آن يعنى مغز انسانى ، پيدا شده و تمام عقول فلاسفه بزرگ عالم در هر جزئى از جزئيات ساختمان همين بشر ـ كه يك جزئى ضعيف ناچيز نسبت به عالم كبير است ـ متحير است . و با آن كه هزاران سال است علماء طب و تشريح در ساختمان ظاهرى آن دقتها كرده و بررسيها نموده اند ، بدرستى و راستى ، به حقيقت آن پى نبرده اند. با اين وصف ، باز در افراد اين انسان ظلوم جهول اشخاصى هستند كه دل آنها خاضع در پيشگاه عظمت و بزرگى صانع آن و پروردگار و پديد آرنده آن نيست ، و غبار شك و شبهه و كدورت ترديد در دلهاى سخت آنها به طورى نشسته كه از فطريات خود غفلت كنند ، و به ضروريات و واضحات عقول خاضع نشوند ، قتل الانسان ما اكفره . (190)
اين نيست مگر آن كه انسان به واسطه اشتغال به عالم طبيعت و مقهور شدن در دست واهمه و شيطنت ، نورانيت فطرت را از دست داده ، و علاقه و رابطه آن از حقايق منقطع شده ، چنانچه خداى تعالى فرمايد در سوره احقاف آيه 20 :
و يوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها فاليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تستكبرون فى الارض بغير الحق و بما كنتم تفسقون (191)
شايد يكى از طيبات و پاكيزه ها(ى) خود را كه كفار بردند در زندگانى دنيا ، و تمتع به دنيا و استغراق در شهوات همان نور فطرت الله باشد كه از حضرت قدس ، با طهارت و پاكيزگى نازل شده بود و از موائد آسمانى براى انسان بود ، و به واسطه توجه به دنيا و تمتع به آن ، آنرا از دست داد.
بالجمله ، چون به حكم برهان ، غذا و متغذى بايد مناسب باشد ، فطرتهاى اصليه كه از نورانيت خود خارج نشده اند ، لازمه آنها تصديق حق و خضوع براى حقيقت است و آن فطرتهاى محجوبه ، كه جهالت و شيطنت بر آنها غلبه نموده ، لازمه آنها انكار و جحوداست . پس ، تصديق از جنود عقل و جحود از جنود جهل است .

فصل دوم اصلاح نفس از جحود :
بدان كه انسان تا در اين علم طبيعت ـ كه عالم ماده و تغير است ـ واقع است ، مى تواند حالت جحو و انكار را ـ كه از بدترين احوال نفس است و موجب خذلان نفس و خسران ابدى است ـ تغيير دهد و از تحت تصرف جند جهل و شيطان بيرون آيد و در تحت تصرف عقل و رحمان وارد شود ، و آن به علم نافع و عمل صالح انجام پذيرد.
اما علم نافع : تفكر در لطايف مصنوعات و دقايق اسرار وجود است ، و اين تفكر از براى متوسطين ابوابى از معرفت باز كند ، گرچه براى كاملين حجاب است ، و اين حسنه قلبيه ابرار ، سيئه مقرّبان درگاه است . (192) طريق تفكر در لطايف صنعت بى شمار است ، ولى از همه چيز نزديكتر به ما ، خود ما است و معرفت نفس ، بلكه ساختمان بدن ، بلكه افعال بدن ، طريق معرفت الله است من عرف نفسه (فقد) عرف ربه . (193)
ما اكنون متوجه مى شويم به يك عمل هضمى اين كارخانه عجيب ، يعنى كارخانه بدن انسان ، مى بينيم كه در حيوانات ـ كه يكى از آنها انسان است ـ به حسب تناسب با ساختمان مزاجى هر يك ، اشتهائى به غذاى خاص قرار داده شده ، يعنى ، هر كدام از حيوانات اشتها به يك نوع غذائى دارند كه مورد احتياج ساختمان بدن آنها است و ممكن است كه بدن به آن ارتزاق كند ، و از مواردى كه به هيچ وجه جزء بدن نمى شود يا براى بدن مضرّ است ، نوعا متنفرند ، و اگر از مقدار احتياج غذاى آنها دير شود ، يك حالتى به معده و جهازات هضم آنها دست دهد كه گزندگى خاصى دارد و از آن تعبير به گرسنگى كنند كه اگر اين دعوت طبيعى نباشد ، ممكن است حيوان از گرسنگى بميرد و اقدام به غذا نكند ، چنانچه در مزاجهاى منحرف از اعتدال ، نظير آن يافت شود.
علاوه بر آن ، در سطح زبان حيوان يك قوه مشخصه قرار داده شده كه به حسب نوع ، مواد نافعه را از مضره تشخيص مى دهد. و در عين حال ، لذتى در اغذيه نافعه قرار داده شده و قوه فهم لذتى در همين زبان قرار داده شده كه گويى به انسان رشوه مى دهند براى حفظ بنيه و سلامت خود ، كه اگر اين رشوه نبود ، ممكن بود به بسيارى از مواد نافعه اقدام نكند و كم كم بناى بدن ، رو به خرابى و اضمحلال گذارد.
و نيز براى هر حيوان دندان مناسب با غذاهائى كه محتاج به آن است و ممكن است در بدن آن ، بدل مايتحلل واقع شود ، قرار داده شده ، چنانچه (براى) حيوانات گوشتخوار ـ يعنى آنها كه بيشتر گوشت به حال مزاج آنها نافع است ـ دندانهايى تيز مناسب با گوشتخوارى قرار داده شده . و حيوانات علفخوار را ـ يعنى آنهايى كه بيشتر علف مناسب با ساختمان مزاجى آنها است ـ دندانى پهن مناسب با علفخوارى قرار داده شده . و در بعضى كه با هر دو سر كار دارند ـ يعنى ، هم گوشت و هم علف مناسب با حال مزاجى آنها است ، مثل انسان ـ براى آنها هر دو نوع دندان قرار داده شده .
پس از آن كه غذا در دهان واقع شد و مشغول شد به توسط دندان به خرد نمودن آن ، ترشحاتى از غددى كه زير زبان است ، مى شود كه در نضج و هضم آن مدخليت كامل دارد ، و غذاهائى كه بيشتر احتياج دارد به ترشح ، زيادتر ترشح به آنها مى شود. و پس از بلع در معده ، شروع به عمل هضمى مى شود. آن را قوه جاذبه ، كه در معده است ، جذب به جدار معده مى كند و يك قوه ديگر ، كه قوه ماسكه است ، او را در جدار معده نگه مى دارد ، و ترشحاتى در معده به آنها مى شود و شروع به طبخ مى شود.
پس از مدتى كه عمل معده تمام مى شود يك قسمت آن كه لايق است جزء بدن شود از عروق رقيقى كه آن را ماساريقا گويند ، مجذوب به كبد مى شود. و جزء ديگر را كه بدن به آن محتاج نيست و تفاله و سفل غذا است ، از مجرائى كه در قسمت پائين معده قرار داده شده است ، كه آن را ابواب گويند (براى آن كه در غير موقع احتياج در بسته است) وارد معاء اثنا عشرى شود و از آن ، وارد معاء صائم شود (به تفصيلى كه در تشريح مذكور است) (194) و از آن جا دفع شود.
و اين قسمت كه لايق است جزء بدن شود ، وارد كبد مى شود و اين ماده اى است كه او را كيلوس گويند و شبيه به آب كشك است . پس از آن ، كبد مشغول به عمل و طبخ مى شود ، و پس از عمل كبدى ، اخلاط اربعه كه آن را كيموسات اربعه گويند ، حاصل شود. و يك قسمت از آن ، كه از همه قسمتها براى تغذيه بدن لازم تر و صالح تر است و آن خون است ، وارد اورده شود. و از آن وارد عروق ديگرى شود كه آنها را سواقى و جداول و رواضع و عروق شعريه گويند ، و در تمام بدن منتشر شود و عمل هضمى كه هضم سوم است ، آنجا انجام گيرد ، و جزء مصفاى آن كه صالح است براى بدل مايتحلل ، از منافذ بسيار رقيقى كه در عروق شعريه است ـ به طور نشو ترشح مى كند ، و در آن جا عمل هضم رابع انجام مى گيرد. و در اين هضم ، يك فضلى حاصل شود به واسطه قوه مولده ، كه از خلاصه اغذيه افراز و تهيه گردد كه مبدا مولود ديگر شود. و قسمتى از خون صافى و خالص كه به قلب وارد شود و در آنجا نيز تصفيه و تعديل شود ، از بخار آن كه در جانب چپ قلب متمركز گردد ، از مجارى مخصوص به سمت دماغ مرتفع شود و در آنجا تشكيل مغز داده شود كه مركز ادراك است . (و تفصيل هر يك از اين امور ، از عهده اين اوراق خارج است و كسى احاطه به همه اطراف آن نتواند پيدا كرد).
اكنون با نظر تامل و تدبر فكر كن كه مواد عالم طبيعت را در چه كارخانه ممكن است اين طور تصفيه و تجزيه نمود و طبخ و نضج كرد ، به طورى كه يك ماده متشابه الاجزاء و متوافق الكيفيه در يك موضع ، استخوان به آن صلبى سختى تشكيل دهد ، و در يك موضع ، پرده چشم يا جليديه يا مغز سر و نخاع به آن لطافت را تشكيل دهد ؟! در يك محل مركز ادراكات را ، و در يك محل مركز تحريكات را ، به آن نظام مرتب دقيق تشكيل دهد ؟!
آيا كدام فطرت پاك بى آلايش تصديق مى كند يا احتمال مى دهد كه اين نظام به او دقيقى كه علماء تشريح و معرفة الاعضاء ، كه چندين هزار سال است با دقتهاى كامل و صرف عمر و برسى از تشريح اعضاى انسان ، هنوز درست به دقائق و حقايق آن پى نبردند ، و با اين ترقى علمى ـ كه دنياى امروز در اين امور كرده ـ باز از معرفت كامل آن پايشان در گل و عقلشان فشل است ، بى منظم كامل العلم محيطى به همه مصالح و مفاسد پيدا شده باشد ؟!
آيا يك ساعت كوچك با اين اجزاء بسيطه ، محتاج به صانع عالم است ، و اين دستگاه خلقت انسانى ، با اين عظمت و اعضا و اجزاء بيشمار ، كه هر يك از روى كمال صنعت و مصلحت به كار برده شده ، محتاج به صانع حكيم عالم نيست ؟!
آيا دستگاه راديو ، كه امواج محسوس منتشر در جوّ را مى گيرد و تحويل مى دهد صانع حكيم و مدبر كامل قابل همه طور قدردانى لازم دارد ، و دستگاه روح انسانى كه امواج دقيق معقول و محسوس و ملك و ملكوت را مى گيرد و تحويل مى دهد ، مدبر حكيم كامل لازم ندارد ؟!
اگر خداى نخواسته ، انسانى محجوب ، نه ، بلكه حيوانى به صورت انسان ، به واسطه امراض قلبيه ـ كه منشا همه امراض باطنيه است ـ چنين احتمالى دهد ، از فطرت انسانيت خارج است و بايد علاج قطعى از اين مرض باطنى كند. اين ، آن مرده به صورت زنده اى است كه حق تعالى درباره او فرمايد به رسول گرامى خود ، در (سوره) فاطر ، (آيه) 22: و ما انت بمسمع من فى القبور. (195)
اين ، آيه حيوانى است كه در چراگاه طبيعت مى چرخد و مى چرد كه درباره او فرمايد : ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل (196)
و مى فرمايد : ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا (197)
و اما عمل صالح كه براى تبديل احوال نفس و حالت ظلمت و جحود آن به نورانيت و تصديق فايده دارد ، بر دو نوع است : يكى اعمال قلبيه ، و ديگر اعمال قالبيه است .
و مراد از اعمال قلبيه در اين مقام ، اعمالى است كه فطرت را به حالت اوليه خود برگرداند و استرجاع روحانيت فطريه كند. و عمده آن توبه است به شرايط باطنيه و ظاهريه آن (و ما حقيقت توبه ، و مقولات و شرايط آن را در باب خود هم ، در اين رساله بيان مى كنيم ، ان شاء الله . و شرحى از آن را در كتاب شرح اربعين حديث مذكور داشتيم). (198)
و پس از آن ، اشتغال به تزكيه و تطهير قلب و تصفيه و تلخيص آن از غواشى طبيعيه ـ كه عمده آن حب دنيا و خودخواهى و خودبينى و خودرائى است ـ پيدا كند كه از مهمات باب سلوك الى الله است كه اهل مجاهده و سلوك به آن از هر چيز بيشتر اهميت دهند ، و در اين اوراق ، شمه اى) از هر يك مذكور خواهد شد در محل خود ـ ان شاء الله تعالى .
و اما عمل قالبى در اين مقام ، اعمالى است كه نفس را متذكر احوال خود كند و از خواب گران و سكر طبيعت برانگيزد ، و آن اشتغال به اذكار وارده از اهل بيت وحى و طهارت است با شرايط آن ـ كه عمده ، حضور قلب است ـ به مقصد تذكر نفس و بيدار نمودن آن در اوقاتى كه اشتغال نفس به كثرت و دنيا كمتر باشد ، مثل اواخر شب و بين الطلوعين .
در كافى شريف روايت كند كه خداى تعالى به عيسى فرمود : ((اى عيسى ! نرم كن براى من قلب را و بسيار ياد من كن در خلوتها. و خشنودى من در آن است كه در دعا تَبَصبُص كنى ، يعنى ، از روى خوف و رجا و ذلت و خوارى به من متوجه شوى ، ولى در اين دعاء و ذكر زنده باش و مرده مباش . (199)
و در احاديث شريفه بسيار مذكور است كه خداى تعالى فرمود : من همنشين آنانم كه مرا ياد كنند. (200)
آرى ، با ذكر حقيقى ، حجابهاى بين عبد و حق خَرق شود ، و موانع حضور مرتفع گردد ، و قسوت و غفلت قلب برداشته شود ، و درهاى ملكوت اعلى به روى سالك باز شود و ابواب لطف و رحمت حق به روى او گشوده گردد ، ولى عمده آن است كه قلب در آن ذكر زنده باشد و مرده نباشد ، و با مردگان انس نگيرد. و آنچه غير حق و وجه مقدس اوست از مردگان است ، و دل با انس با آن به مردگى و مردار خورى نزديك شود : كل شى ء هالك الا وجهه . (201)
رسول خدا فرمود : راست ترين شعرى كه عرب گفته شعر لبيد است كه گفته :
الا كل شى ء ما خلا الله باطل . (202)
و فانيان در جمال جميل على الا طلاقند. آنهايى كه از من و مايى گذشته و پا بر فرق خود گذاشته و طرح كونَين و رفض نشاتين نموده اند ، آنها اسماء علياى حق و آيات تامّه اويند.
بالجمله ، براى زنده نمودن دل ، ذكر خدا و خصوص اسم مبارك يا حىّ يا قيوم با حضور قلب مناسب است (چنانچه گفته شده است ). (203)
و از بعض اهل ذكر و معرفت منقول است كه در هر شب و روزى ، يك مرتبه در سجده رفتن و بسيار گفتن : لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين (204) براى ترقيات روحى خوب است . و از بعضى سالكان راه آخرت نقل فرموده كه چون از حضرت استاد خود فايده اين عمل را شنيد ، در هر شب و روزى ، يك مرتبه سجده مى رفت و هزار مرتبه ، اين ذكر شريف را مى گفت . و از بعض ديگر نقل نموده كه سه هزار مرتبه مى گفت . (205)
و از حضرت زين العابدين و سيد الساجدين على بن الحسين ـ سلام الله عليهما ـ منقول است كه سنگ خشن زبرى را ملاحظه فرمود ، سر مبارك را بر آن نهاد و سجده نمود و گريه كرد و هزار مرتبه گفت :
لا اله الا الله حقا حقا: لا اله الا الله تعبدا و رقا: لا اله الا الله ايمانا و تصديقا (206)
و سجده هاى طولانى حضرت مولاى ما ، موسى بن جعفر (عليهم السلام) ، معروف است (207) . و جناب ابن ابى عُمَير (208) ثقه جليل القدر ، اقتداى به آن بزرگوار فرموده در طول سجده .
از فضل بن شاذان (209) منقول است كه :
وارد عراق شدم ديدم مردى به رفيق خود تعرض مى كند كه : تو مردى هستى داراى عيال و محتاج هستى كه براى آنها كسب كنى ، و من ايمن نيستم از اين كه چشمهاى تو كور شود از طول دادن سجده .
آن شخص گفت : واى به تو! اگر چشم كسى از طول سجده باطل مى شد ، چشم ابن ابى عمير باطل مى شد. چه گمان مى برى به مردى كه سجده شكر كرد بعد از نماز صبح و سرش را از سجده برنداشت مگر وقت زوال شمس ؟! (210)
و وارد شده است كه طول سجده از دين ائمه ـ عليهم السلام ـ و از سنن اوابين است . (211)
آرى ، آنان كه معرفت به حق دارند ، و انس و محبت به آن ذات مقدس پيدا كردند براى آنها اين نوع اعمال زحمت و مشقت ندارد. انس و عشرت با محبوب ملالت نياورد ، خاصه آن محبوبى كه همه محبتها و محبوبيتها ، رشحه اى از محبت او است . چه خوش گفته شده است از زبان آنان :
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند (212)
عارف شيراز ـ رحمه الله ـ گويد :
در ضمير ما نمى گنجد به غير از دوست ، كس
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس (213)
آنان كه از جام محبت دوست نوشيدند ، و از آب زندگانى وصال او زندگى ابدى پيدا كردند ، هر دو عالم را (+لاى +)ق دشمن دانند. خليل الرحمن كه در وجهه قلبش وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض (214) بود ، چون جبرئيل امين ، آن ملك بزرگوار وحى و علم ـ به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ فرمود : اما به تو حاجتى ندارم . (215)
آنها بار حاجات خود را به كوى دوست انداختند ، حاجتى جز خود او ندارند ، مقصودى جز قبله حقيقى براى عشاق جمال نيست ،
قبله عشق يكى آمد و بس .
آرى ، ما كوران و كران و محجوبانيم كه از همه مقامات ، به شهوتهاى حيوانى دل خوش كرديم ، و از جمله سعادات ، به يك مشت مفاهيم بى مقدار دلبستگى داريم و خود را قانع كرديم ، مگر آن كه لطف و رحمت دوست دستگيرى فرموده ، و از اين حجابهاى غليظ و ظلمتهاى متراكم ما را خارج كند و دل ما را به محبت خود زندگى بخشد ، و از ديگران منقطع و به خود وصل فرمايد.

مقصد چهارم : در رجاء و ضد آن است كه قنوط است
فصل اول : در بيان آنكه رجاء و اميدوارى از جنود عقل است ، و قنوط و نااميدى از جنود جهل و ابليس است :
بدان كه چون عقل به نور فطرت و صفاى طينت خود ، دريافت به ذوق معنوى عرفانى كه حق تعالى ـ جل و علا ـ كامل مطلق است و در ذات و صفات و اسماء و فعل او تحديد و تقييد ـ كه از نقايص امكانى است ـ راه ندارد ، و جلوه رحمت آن ذات مقدس محدود به هيچ حد و مقيد به هيچ قيدى نيست ، لازمه اين معرفت ، رجاء واثق و اميد كامل به حق و رحمت اوست . و چون فطرت او را دعوت به كامل مطلق و رحمت واسعه على الاطلاق كند ، او را به رجاء كامل و اميدوارى رساند ، چنانچه اگر فطرت از نورانيت اصليه خود محتجب شد ، از حق و كمالات ذاتيه و صفاتيه و سعه رحمت آن ذات مقدس محجوب شود. و اين احتجاب گاهى به جائى رسد كه از رحمت حق مايوس شود. و اين ياس و قنوط در واقع رجوع كند به تحديد در رحمت ، كه لازمه آن تحديد در اسماء و صفات ، بلكه تحديد در ذات است ـ تعالى الله عما يقول الظالمون علوا كبيرا.
پس معلوم شد كه رجا از فطريات است ، و قنوط برخلاف فطرت مخموره و از احتجاب است . و نيز مبدا حصول رجاء حسن ظنّ به خداى تعالى ، و مبدا قنوط از رحمت سوء ظنّ به ذات مقدس است . گرچه مبدا حصول حسن ظنّ و سوء ظنّ ، علم به سعه رحمت و ايمان به كمال اسمائى و صفاتى و فعلى است ، و جهل به آن است . و برگشت اين دو ، (به) معرفت ذات و جهل به آن است .
و چون عقل به حسب فطرت ذاتيه مخموره خود ، محتجب نيست ، و حجاب از رجوع به طبيعت است كه شجره خبيثه است ، و آن در عالم تنزل ، شجره منهيه مى باشد ، از اين جهت ، به حسب فطرت اصليه خود ، معرفت فطرى به حق تعالى دارد.
و اگر خود را به توجه به شجره خبيثه طبيعت از حق محجوب نكند ، با همان صفاى باطنى عكس حضرات اسماء ، بى تحديد و تقييد در آن تجلى كند. و اين جلوه ، دلبستگى و انس آورد و اميد آورد ، و اين خود رجاء محكم و اميد مستحكم است .
ولى در صورت توجه به شجره خبيثه منهيه ، به مقدار توجه ، تقييد در اسماء و صفات و افعال حاصل شد و جهل به سعه رحمت پيدا كند ، تا آن جا كه بكلى از فطرت خارج شود ، و احكام حجاب غالب شود ، و كدورت و ظلمت مرآت قلب را فرا گيرد ، به طورى كه از عالم غيب و جلوات اسماء و افعال محروم ماند و از عكس جلوه رحمانى محتجب شود. پس حكم ياس و قنوط در قلب غلبه كند ، به طورى كه خود را از سعه رحمت حق منعزل كند ، و اين غايت خذلان است ـ نعوذ بالله منه .

فصل دوم در بيان فرق مابين رجاء و غرور است :
بدان كه انسان به واسطه حب نفس و خودخواهى و خودبينى ، از خود غافل شود و چه بسا كه نقصانها و عيبهائى در اوست و او آنها را كمال و حسن ، گمان كند. و اشتباه بين صفات نفس بسيار زياد است ، و كم كسى است كه بتواند تمييز صحيح بين آنها بدهد. و اين يكى از معانى ، يا يكى از مراتب نسيان نفس است كه از نسيان حق ـ جل و علا ـ حاصل شده است ، كه اشاره به آن فرموده در سوره حشر ، آيه 19: و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون (216) و ما اكنون ، در صدد بيان آن به وجه تفصيلى نيستيم .
يكى از امورى كه مورد اشتباه است و انسان به واسطه محجوبيت گول مى خورد ، تمييز مابين غرور و امانى و مابين رجاء و وثوق به حق است . و پر معلوم است كه غرور از بزرگترين جنود ابليس است ، به خلاف رجاء كه از جنود رحمان عقل است ، با اين كه اين دو ، هم به حسب مبادى و هم به حسب آثار ، مختلف و متميزند.
مبدا رجاء علم به سعه رحمت ، و ايمان به بسط فيض و كمال و اسماء و صفات است . و مبدا غرور ، تهاون به امر الهى ، و جهل به عوالم غيب و صور غيبيه افعال و لوازم ملكوتيه صفات نفس است . و از اين جهت ، آثار اين دو نيز مختلف است ، زيرا كه كسى كه معرفت به سعه رحمت و بسط نعمت حق و ايمان به آن دارد ، حالت رجاء براى او دست داده ، همين معرفت او را به تزكيه اعمال و تصفيه اخلاق و جديت در اطاعت اوامر مولى و ولى النعم دعوت كند ، و كسى كه صاحب غرور است ، در دام شيطان و نفس اماره ، از كسب معارف و تحصيل اخلاق كريمانه و اعمال صالحه باز ماند.
نفوس راجيه در عين حال كه به همه طور ، قيام به امر مى كنند نقطه اتكاء آنها به اعمال و احوال خود نيست ، زيرا كه آنها عظمت حق را دريافتند و مى دانند در مقابل عظمت حق ، هر چيزى كوچك و هر كمالى بى مقدار است ، و در پيشگاه جلالت كبرياى او ، همه اعمال صالحه به پشيزى نيرزد. اتكاء آنها به رحمت و بسط فيض ‍ ذات مقدس است .
ولى نفوس مغروره از همه كمالات باز مانند و خود را در صف اراذل حيوانات منسلك كنند ، و از حق تعالى و رحمت او ، غافل و رو برگردان اند ، و به صرف لقلقه لسان مى گويند : خدا ارحم الراحمين است و خدا بزرگ است .
شيطان آنها را وادار كند به معاصى كبيره و ترك واجبات عظيمه ، و به آنها تلقين كند كه در مقام عذر بگويند : خدا بزرگ است . در صورتى كه اگر ذره ئى از عظمت خداوند ـ تبارك و تعالى ـ را دريافته بودند ممكن نبود در محضر او و حضور او ، با نعمت او مخالفت او كنند.
اينان خداوند را به عظمت و بزرگى ياد كنند و سعه رحمت حق را به رخ خود و ديگران بكشند ، ولى افعال و اعمال آنها شباهت ندارد به كسى كه از عظمت حق ، جلوه اى در قلب او حاصل باشد و از سعه رحمت حق تعالى پرتوى در لوح نفس آنها نور افكنده باشد.
اينان در امور آخرت ، تهاون و تنبلى كنند و اسمش را رجاء واثق گذارند ، و صورت اتكاء به عظمت حق به آن دهند. ولى در امور دنياوى ، با كمال حرص و عجله مشغول به جمع و ضبطند ، گوئى خداى تعالى فقط در آخرت و راجع به امور آخرتى ، بزرگ است و در امور دنيائى بزرگى ندارد.
اينان در امور دنياوى كاملا اعتماد به نفس و خلق دارند و از حق كاملا غافلند ، حتى اسمش را نيز نبرند ، و در امور آخرتى گويند : توكل به خدا داريم . اين نيست مگر غرور.
بالجمله ، صاحبان رجاء از عمل باز نمى مانند ، بلكه جديت آنها بيش از ديگران است . ولى اعتماد آنها به عمل خود نيست ، بلكه اعتماد آنها در عين عمل كردن ، به حق است ، زيرا كه هم قصور خود را مى بينند و هم سعه رحمت را.
مغرورين اشخاصى را مانند كه در ايام بذر افكندن و تخم افشاندن و به عمل زراعت مشغول شدن ، مشغول لهو لعب شوند و با تنبلى سر بَرند و بگويند : خدا بزرگ است ، بى بذر نيز مى توان بدهد.
راجين ، به زراعى مانند كه در موقع خود ، قيام به عمل رعيتى كند و در موقع خود ، بذرافشانى كند و آبيارى نمايد ، ولى تنميه و توليد آن را از حق بخواهد و ظهور ثمره و پيدايش نتيجه را از حق و قدرت او بداند. دنيا مزرعه آخرت است ، چنانچه اين مطلب مبرهن (217) و از رسول ختمى ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ نيز روايت است . (218)
آنان كه عمل نكنند و جزاء و نتيجه خواهند ، مغرورانند.
و آنان كه عمل كنند و به عمل خود اعتماد كنند ، از معجبانند كه از خود ناسى و از حق غافلند.
و آنان كه عمل كنند و خود و عمل خود را ناچيز شمارند و به حق و سعه رحمت او اعتماد دارند ، اصحاب رجاء هستند.
علامت اينها آن است كه در دنيا نيز به غير حق اعتماد و توكل نكنند ، و چشمشان از ديگر موجودات بسته و به جمال جميل باز است ، و از عمل به وظيفه و قيام به خدمت ، خوددارى نكنند ، بكله معرفت آنها ، آنان را به عمل وادارد و از مخالفت باز دارد.
و در احاديث شريفه ، اشاره به آنچه مذكور شد فرموده ، چنانچه در كافى شريف سند به حضرت صادق (عليه السلام) رساند كه راوى گويد :
گفتم به آن بزرگوار كه يك دسته از مردم معصيت خدا مى كنند و مى گويند : ما اميدواريم . و همين طور هستند تا بميرند.
فرمود : اين جماعت مردمى هستند دستخوش امانى و آرزوى بيجا. اينان دروغ مى گويند ، اينها راجى نيستند. كسى كه اميد چيزى را داشته باشد آن را طلب كند و كسى كه از چيزى بترسد فرار كند از آن
. (219)
و روايت ديگرى است به همين مضمون ، الا آن كه در آنجا فرمايد : آنها دوستان ما نيستند. (220)
و هم در كافى شريف از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ روايت كند كه : مؤمن ، مؤمن نيست تا آن كه خائف و راجى باشد و نمى باشد ترسناك و اميدوار ، تا آن كه عمل كند به آنچه از آن مى ترسد و اميدوار است . (221)

next page

back page