در اين حديث شريف دو ركن از اركان توكل را كه اعتقاد به آن مشكلتر بوده ذكر فرموده :
يكى آن كه انسان بداند ، خداى تعالى كوتاهى نكند در رساندن
فضل و خير به او. ديگر آن كه فرمان در همه امور ، با حق تعالى است ، و او است صاحب
قدرت كامله محيطه و مجارى جميع امور به دست حق ـ
جل و علا ـ است . بلكه شايد تصريحا و تلويحا به همه اركان
توكل اشاره فرموده باشد ، زيرا كه لازمه آن كه مجارى همه امور در دست حق تعالى
باشد آن است كه عالم به همه امور باشد ، و لازمه كوتاهى نكردن در حق بنده آن است كه
بخل و منع در او راه نداشته باشد.
و در مستدرك وسايل از جفريات ، سند به حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه السلام
ـ رساند :
قال : الايمان له اركان اربعة : التوكل على الله ، و التفويض اليه ، و التسليم لامر
الله تعالى ، و الرضا بقضاء الله . (381)
بايد دانست كه ايمان ، به يك مرتبه ، پايه و ركن اين
قبيل ملكات نفسانيه و احوال فاضله قلبيه است (چنانچه پيشتر ذكر
شد) (382) ، همين طور اين امور اركان ايمانند ، و ايمان محفوظ ماند ـ به
حسب حقيقت ـ با داشتن اين معنويات ، به اين معنى كه يك مرتبه از ايمان اين ملكات
را آورد ، و چون اين ملكات و فضايل در نفس حاصل شد و رسوخ پيدا كرد ، انسان را به
مرتبه كاملتر از ايمان ترقى دهد. و مرتبه بالاتر از ايمان ، مرتبه كاملتر از اين
فضايل آورد. و همين طور هر مرتبه (اى) بر مرتبه ديگر معتمد است . و به اين بيان جمع
بين بسيارى از آيات شريفه شود ، و همين طور جمع بين بسيارى از اخبار شريفه گردد.
و در كتاب مستدرك عن ابى بصير عن الصادق ـ عليه السلام ـ
قال :
قال لى : ما من شى ء الا و له حد. قال : فقلت : و ما حد
التوكل ؟ قال : اليقين . قلت : فما حد اليقين ؟
قال : ان لا يخاف مع الله شيئا. (383)
حد شى ء آن است كه شى ء به آن منتهى شود. و در اين جا شايد مقصود آن است كه
توكل منتهى شود به يقين ، و صاحب توكل داراى مقام يقين شود ، چنانچه يقين منتهى شود
به توحيد فعلى كه غير حق ضارّ و نافعى و مؤ ثر و مقدرى نبيند. و شايد مقصود آن
باشد كه توكل محفوف و محدود به يقين است و بى تحقق يقين ،
توكل به حقيقت محقق نشود ، چنانچه يقين به حقيقت ثمره توحيد است و محفوف و محدود به آن
است . و شايد به حسب اختلاف درجات هر يك از دو معنى درست باشد.
و هم در مستدرك از ابوذر ـ رحمه الله ـ روايت نموده .
قال : قال
رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ : يا اباذر! ان سرك ان تكون اقوى
الناس ، فتوكل على الله (384) الحديث .
و فيه عن النبى ـ صلى الله عليه و آله ـ
قال : من احب ان يكون اتقى الناس فليتوكل على الله
(385)
و فيه : و سال النبى ـ صلى الله عليه و آله ـ
جبرئيل عن تفسير التوكل فقال : الياس من المخلوقين ، و ان يعلم ان المخلوق لا
يضر و لا ينفع و لا يعطى و لا يمنع (386)
و اين تفسير به يكى از لوازم ذهنى توكل است كه از مقدمات
حصول آن نيز هست خارجا ، به اين معنى كه انسان تا ترك توجه به مخلوق نكند ، و سفر
از منزل طبيت و كثرت نكند ، توجه به حق در قلبش محكم نشود و به
منزل روحانيت و وحدت و اصل نشود.
و فيه عن ارشاد القلوب ، عن اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ عن
رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ فى خبر المعراج انه
قال : يا رب اى الاعمال افضل ؟ فقال الله ـ عز و
جل ـ : يا احمد ليس شى ء افضل عندى من
التوكل على و الرضا بما قسمت . (387)
و احاديث در اين باب بسيار است (388) . و ما اين باب را اين جا ختم مى كنيم و از خداى تعالى توفيق
حصول اين خاصه را خواستاريم ، و به حق ـ
جل و علا ـ ايكال امر مى كنيم ، در طى اين
مراحل بى پايان .و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد
جعل الله لكل شى ء قدرا (389)
تتمة
و چون حقيقت توكل و مدايح آن معلوم شد ، حرص كه ضد آن است و ذمائم آن نيز معلوم شود.
و آن يكى از جنود بزرگ جهل است و ابليس ، كه كمتر دامى از دامهاى ابليس در بنى آدم
مثل آن مورد تاثير است . و آن از جهل به حق و توحيد و اسماء و صفات و مجارى قضاى
الهى حاصل شود و صاحب اين خلق زشت و خاصه مهلكه از حق تعالى و قدرت و نعمتهاى او
غافل است ، و به مسلك اهل معرفت در حد شرك و كفر
داخل است . و چون تمام مقدمات و پايه هاى او بر
جهل نهاده شده و جهل خود احتجاب فطرت است (چنانچه سابقا مذكور شد) ، از اين جهت آن از
لوازم فطرت محجوبه و از جنود جهل به شمار مى رود.
و اين خلق فاسد انسان را به طورى به دنيا متوجه كند ، و ريشه حب دنيا را در
دل محكم كند ، و زخارف آن را در قلب تزئين كند و جلوه دهد ، و مورث اخلاق و
اعمال ناهنجار ديگر گردد ، چون بخل و طمع و غضب و منع حقوق واجبه الهيه و قطيعه رحم و
ترك صله اخوان مؤمنين و امثال آن كه هر يك خود سببى
مستقل است در هلاكت انسان .
و ما اكنون بعضى از آيات كريمه و اخبار شريفه (اى) كه در اين باب وارد است ، مذكور
مى داريم ، بلكه نفس حريص به دنيا را از آن تنبهى
حاصل شود. خداى تعالى ، در سوره مباركه معارج ، پس از آن كه شمه (اى) از
احوال و اهوال قيامت را ذكر مى فرمايد ، به بيانى كه
دل اشخاص بيدار را مى شكافد و فؤ اد مؤمنين را ذوب مى كند مى فرمايد :
كلا آنها لظى * نزاعة للشوى * تدعو من ادبر و تولى * و جمع فاوعى * ان الانسان
خلق هلوعا * اذا مسه الشر جزوعا * و اذا مسه الخير
منوعا. (390)
سبحانه و تعالى ! اين كلام معجز نظام را نتوان به نطاق بيان در آورد ، و لباس ترجمه
به قامت قيامت آن پوشانيد ، چه كه به هر بيانى درآيد ، از لطافت آن و تاثيرش در نفس
كاسته شود.
كلا مربوط به آيات سابقه است ، يعنى هرگز انسان را در آن روز هولناك چيزى
نتوان از عذاب نجات دهد ، گر چه زن و فرزند و هر چه در عالم است ، فدا دهد.
همانا آتش جهنم شعله ور است و با آن شعله ، گوشت و پوست و عصب و عروق را از
استخوان مى ريزد ، دائما ، پس مى رويد.
آن شعله به خود دعوت مى كند آنهايى را كه از حق رو برگردان شدند و پشت كردند و
جمع كردند مال و منال را و خزينه كردند.
همانا انسان بسيار حريص خلق شده . چون به او شرى رسد ، جزع كند. و چون خبرى رسد ،
منع كند و حقوق الهى و خلقى را ندهد.
و بايد دانست كه چون فطرت محجوبه ، چون طبيعت ثانويه شده است از براى انسان ، از
اين جهت فرموده : ان الانسان خلق هلوعا (391) و اين منافات با خلق فطرت بر سلامت ندارد ، چنانچه واضح است .
و روايات شريفه در اين باب بسيار است ، و ما به ذكر كمى از آن قناعت كنيم .
كافى باسناده عن ابى عبدالله ـ عليه السلام ـ
قال : قال ابوجعفر ـ عليه السلام ـ :
مثل الحريص على الدنيا مثل دودة القز كلما ازدادت من القز على نفسه الفا كان ابعد لها من
الخروج حتى تموت غما. قال : و قال ابو عبدالله : اغنى الغنى من لم يكن للحرص
اسيرا (392)
مى فرمايد : مثل حريص به دنيا همچون كرم ابريشم است ، هر چه به خود بيشتر
بپيچد ، از خارج شدن دورتر شود ، تا آن كه بميرد. و حضرت صادق فرمود : بى
نيازترين بى نيازان كسى است كه اسير حرص نباشد.
و از حضرت صادق ، در وسايل
منقول است كه فرمود : حريص از دو خصلت محروم و ملازم دو خصلت است : محروم از قناعت
است ، پس راحتى ار او سلب شود ، و محروم از رضا است ، پس يقين از او مفتقد
گردد. (393)
و در مستدرك وسايل سند به حضرت رسول ـ صلى الله عليه و آله ـ
رساند كه فرمود : پير مى شود پسر آدم و دو خصلت در او جوان شود : حرص بر
مال و حرص بر عمر. (394)
و از حضرت امير ـ عليه السلام ـ
منقول است كه از او سؤال شد : چه ذلتى از هر چيز ذلتش بيشتر است ؟ فرمود : حرص
بر دنيا. (395)
و عن تحف العقول عن اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ انه
قال فى وصيته للحسين ـ عليه السلام ـ :
اى بنى ! الحرص مفتاح التعب ، و مطية النصب ، و داع الى التقحم فى الذنوب . و
الشره جامع لمساوى العيوب . (396)
مقصد دهم و يازدهم در رافت و رحمت و ضد آنها است كه قسوت و غضب است
فصل
اول مقصود از رافت و قسوت :
اهل لغت و ادب رافت را كمال رحمت دانند ، و گويند رقيقتر از رحمت است ، چنانچه جوهرى
گويد : الرافة ارق من الرحمة . (397) و در مجمع گويد : الرؤوف
شديد الرحمة ، و الرافة ارق من الرحمة (398)
و بعض اهل تحقيق و فلسفه فرموده است كه : رحمة و رافت متقارب هستند ، چنانچه ضد آنها
نيز كه قسوت و غضب است همينطور است . و دو تاى
اول تفسير شده اند به رقت قلب .
و گوئى رحمت ، حال قلب معنوى ـ يعنى نفس ـ است ، و رافت ،
حال قلب جسمانى است ، زيرا كه براى روح كه
عقل است ، مظاهر و منازلى است ، مثل نفس و بدن . و همينطور غضب ،
حال نفس است ، و قسوة حال قلب صنوبرى است
. (399) انتهى كلامه مترجما.# (400)
و اين كه فرموده است : رافت و قسوة حال قلب جسمانى صنوبرى است ، در ظاهر درست
نيايد ، زيرا كه اين دو از امور معنويه غير جسمانيه ملازم با ادراك يا متقوم به ادراك است
كه از افق جسم و جسمانى بعيد و منزه است . لكن مقصود آن است كه رافت به افق جسمانيت ،
نزديكتر از رحمت است ، و به عبارت ديگر ، رحمت از صفات نفس است در وجهه غيبيه
ملكوتيه آن ، و رافت از صفات آن است در وجه ظاهره آن ، كه تعبير از آن به مقام صدر
توان كرد.
و بايد دانست كه در حقيقت رحمت و رافت ، معنى رقت كه ملازم با
انفعال است دخالت ندارد ، بكله اين حقايق چون ساير حقايق وجوديه به حسب اختلاف نشئات
و مراتب و منازل ، احكام آنها بالعرض فرق كند. چنانچه حقيقت علم و قدرت و حيوة ـ
كه از اصول اوصاف كماليه وجوديه است ـ به حسب
منازل و مراحل صعود و نزول ، احكامشان فرق دارد ، از مرتبه علم و قدرت و حيوة ذاتيه
واجبه قديمه قيوميه ، تا مرتبه نازله انفعاليه تجدديه حادثه متقومه به غير.
و اين اختلاف از توابع اختلاف حقيقت وجود و عرض عريضى كه در آن حقيقت است ، مى
باشد ، چنانچه در محل خود مقرر و مبرهن است . (401)
بنابراين ، حقيقت رحمت و رافت و عطوفت و امثال آن به حسب نشئات وجود و درجات
نزول و صعود ، مختلف الحكم و الاثر شود ، چنانچه در نشئه نازله طبيعت ملازم با
انفعال و تاثر است .
و اين ملازم نيست كه حكم آن در تمام نشئات چنين باشد تا آن كه محتاج باشيم :
اين قبيل اسماء را كه بر ذات مقدس حق ـ تعالى شانه ـ اجراء مى شود ،
تاويل كنيم به ترتيب آثار.
يا بگوئيم : معنى رافت حق تعالى و عطوفت او ، معامله نمودن آن ذات مقدس است با مؤمنين ،
معامله رافت و عطوفت .
و هيمن طور نسبت به مقابلات اسماء جمالى .
و اين تاويلات علاوه بر برودت ، مخالف با برهان نيز هست . و عجب آن است كه محقق
بزرگ و فيلسوف كبير ، جناب صدرالمتالهين ـ قدس سره ـ در اين مقام اين
تاويل بارد را فرموده ، چنانچه در شرح اصول كافى فرمايد :
و اذا وصف الله بالرافة و الرحمة ـ فان من اسمائه الرؤوف الرحيم ـ كان
اتصافه بهما على وجه اعلى و اشرف ، و كان باعتبار المظاهر و الاثار. و كذا نسبة
الغضب اليه باعتبار ما يصدر عنه فى حق اعدائه
. (402)
گرچه ممكن است مقصود ايشان از اين كه گويد : اتصاف ذات مقدس به وجه اعلى و اشرف
است ، اشاره به همان باشد كه ما ذكر كرديم . و
قول ديگرشان كه گويند : و كان باعتبار المظاهر... اشاره به وجه ديگرى
باشد ، به سبيل مماشات با قوم .
بنابراين ، خوب بود عبارت : او كان عوض و كان باشد ، والامر
سهل .
فصل دوم : در بيان تاثير رافت :
بدان كه رحمت و رافت و عطوفت و امثال آن ، كه از جلوه هاى اسماء جماليه الهيه است ،
خداى ـ تبارك و تعالى ـ به حيوان مطلقا و به انسان بالخصوص ، مرحمت
فرموده ، براى حفظ انواع حيوانيه و حفظ نوع و نظام عائله انسانى . و اين جلوه (اى) از
رحمت رحمانيه است كه نظام عالم وجود ، مطلقا بر پايه آن نهاده شده .
و اگر اين رحمت و عطوفت در حيوان و انسان نبود ، رشته حيات فردى و اجتماعى گسيخته
مى شد. و با اين رحمت و عطوفت ، حيوان حفظ و حضانت اولاد خود ، و انسان حراست از عائله
خود ، و سلطان عادل حفظ مملكت خود مى كند. اگر اين رحمت و شفقت و رافت نبود ، هيچ مادرى
تحمل مشقتها و زحمتهاى فوق العاده اولاد خود را نمى كرد. و اين جذبه رحمت و رافت الهى
است كه قلوب را به خود مجذوب نموده ، و بالفطره حفظ نظام عالم را مى فرمايد.
اين رحمت و رافت است كه معلمين روحانى و انبياء عظام و اولياء كرام و علماء بالله را به
آن مشقتها و زحمتها اندازد ، براى سعادت نوع خود و خوشبختى دائمى عائله انسانى . بلكه
نزول وحى الهى و كتاب شريف آسمانى ، صورت رحمت و رافت الهيه است در عالم ملك ،
بلكه تمام حدود و تعزيرات و قصاص و امثال آن ، حقيقت رحمت و رافت است كه در صورت
غضب و انتقام جلوه نموده : و (لكم) فى القصاص حيوة يا اولى الالباب
(403) ، بلكه جهنم رحمتى است در صورت غضب براى كسانى كه لياقت
رسيدن به سعادت دارند. اگر تخليصاتى و تطهيراتى كه در جهنم مى شود نبود ،
هرگز روى سعادت را آن اشخاص نمى ديدند.
بالجمله : كسى كه قلب او از رافت و رحمت به بندگان خدا خالى باشد ، او را بايد از
مسلك اين جمعيت خارج كرد و از حق دخول در عائله بشرى محروم نمود.
اهل معرفت فرمايند : بسط بساط وجود و كمال وجود به اسم رحمان و رحيم است
. (404)
و اين دو اسم شريف از امهات اسماء و اسماء محيطه واسعه است ، چنانچه در كريمه الهيه
است : و رحمتى وسعت كل شى ء (405) ، و فرمايد : ربنا وسعت
كل شى ء رحمة و علما. (406)
و از اين جهت است كه در مفتاح كتاب الهى (407) ، اين دو اسم بزرگ تابع اسم اعظم قرار داده شده است ، اشاره به آن كه
مفتاح وجود حقيقت رحمت رحمانيه و رحيميه است ، و رحمت سابق بر غضب . و از اين باب ،
اهل معرفت گويند : بسم الله الرحمن الرحيم ظهر
الوجود. (408)
اين اسم رحمت كه شعب آن رافت و عطوفت و امثال آن از اسماء صفاتيه و افعاليه است
ـ كه حق تعالى بيشتر خود را به آن معرفى فرموده ، و در هر يك از سور قرآنيه
آن را تكرار فرموده تا دلبستگى بندگان به رحمت واسعه آن ذات مقدس روز افزون
شود ، و دلبستگس به رحمت حق منشا تربيت نفوس و نرم شدن قلوب قاسيه شود.
با هيچ چيز مثل بسط رحمت و رافت و طح دوستى و مودت نمى توان
دل مردم را به دست آورد ، و آنها را از سركشى و طغيان بازداشت . و لهذا ، انبياء عظام مظاهر
رحمت حق ـ جل و علا ـ هستند ، چنانچه خداى تعالى معرفى
رسول اكرم ـ صلى الله عليه و آله ـ را فرموده در آخر سوره توبه
ـ كه خود سوره غضب است ـ به اين نحو:
لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم
. (409)
و در شدت شفقت و رافت آن بزرگوار بر همه عائله بشرى بس است آيه شريفه
اول سوره شعراء كه فرمايد :
لعلك باخع نفسك الا يكونوا مؤمنين . (410)
و در اوائل سوره كهف كه فرمايد :
فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا.
(411)
سبحان الله ! تاسف به حال كفار و جاحدين حق و علاقه مندى به سعادت بندگان خدا كار
را چقدر به رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله ـ تنگ نموده كه خداى
تعالى او را تسليت دهد ، و دل لطيف او را نگهدارى كند كه مبادا از شدت هم و حزن به
حال اين جاهلان بدبخت ، دل آن بزرگوار پاره شود ، و قالب تهى كند. و نيز خداى
تعالى ، مؤمنين را به اين صفت شريف ، توصيف فرمايد در سوره مباركه فتح ، آن جا كه
فرمايد :
محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم الاية
. (412)
و روايات شريفه راجع به اين اوصاف شريفه ، بسيار وارد است ، و ما به ذكر بعض
آنها قناعت مى كنيم .
در كتاب شريف وسايل ، در كتاب حج از كتاب شريف كافى ، سند به حضرت صادق
رساند :
انه يقول لاصحابه : اتقوا الله و كونوا اخوة بررة ، متحابين فى الله ، متواصلين
متراحمين ، تزاوروا و تلاقوا و تذاكروا امرنا و احيوه
. (413)
و باسناده عن ابى عبدالله قال :
يحق على المسلمين الاجتهاد فى التواصل ، و التعاون على التعاطف ، و المواساة
لاهل الحاجة ، و تعاطف بعضهم على بعضى حتى تكونوا كما امركم الله ـ عز و
جل ـ : رحماء بينهم ، متراحمين مغتمين لما غاب عنكم من امرهم ، على ما مضى
عليه معشر الانصار على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله
. (414)
و از مجالس شيخ عظيم الشان الحسن بن محمد الطوسى بسنده عن على
قال : قال رسول الله ، ان الله ـ عز و
جل ـ رحيم يحب كل رحيم (415)
و در مستدرك وسايل است : العلامة الحلى فى الرسالة السعدية عن
رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ انه
قال :
والذى نفسى بيده لا يضع الله الرحمة الا على رحيم . قالوا : يا
رسول الله كلنا رحيم ؟ قال : ليس الذى يرحم نفسه و اهله خاصة ، ولكن الذى يرحم
المسلمين . و قال ـ صلى الله عليه و آله ـ :
قال ـ تعالى ـ ان كنتم تريدون رحمتى
فارحموا. (416)
و از جعفريات از رسول خدا حديث كرده ، انه قال :
من لا يرحم الناس لا يرحمه الله . (417)
و عن عوالى اللالى عن رسول الله (صلى الله عليه و آله) ،
قال :
الراحمون يرحمهم الرحمان ، ارحموا من فى الارض يرحمكم من فى السماء
. (418)
فصل سوم : فرق ميان قساوت و غضب :
بدان كه قساوت ، عبارت از غلظت و شدت و صلابت قلب است .
يقال : قسا قلبه قساوة و قسوة و قساء ، غلظ و صلب ، و حجر قاس ، اى صلب
(419)
و در مقابل آن لين و رقت است ، چنانچه در آيه شريفه (22) از سوره زمر فرمايد :
افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه
فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله اولئك فى
ضلال مبين . (420)
در اين جا ، مقابل شرح صدر كه ملزوم قبول حق است ، قساوت قلب را كه ملزوم عدم
قبول حق است ، قرار داده . و پس از اين آيه ، لينت و رقت قلب را كه
مقابل حقيقى قساوت است ، مذكور داشته ، چنانچه فرمايد (دنباله اين آيه) :
الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ثم
تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله ... الخ . (421)
و بايد دانست كه ميان قساوت و غضب فرق بين است ، زيرا كه قساوت اين بود كه ذكر
شد. و اما غضب ، پس آن يك حركت و حالت نفسانيه ايست كه به واسطه آن جوشش و غليان
در خوق قلب حادث شود ، براى انتقام . پس وقتى اين حركت سخت شود ، آتش غضب را
فروزان كند ، و پر شود شريانها و دماغ از يك دود تاريك مضطربى كه به واسطه آن
عقل منحرف شود ، و از ادراك و رويه بازماند ، و موعظه و نصيحت در اين
حال ، فايده به حال صاحب آن نكند ، بلكه شعله آتش غضب را فروزانتر كند. و حكما گفته
اند :
مثل انسان در اين حال ، مثل غارى است كه در او آتش فراوان افروخته شود ، و به طورى
كه از شعله و دود پر گردد ، و در آن هوا و دود و
اشتعال محتقن و محتبس گردد ، و نفيرها و صداهاى سخت از آن بيرون آيد ، و شعله هاى آتش
درهم پيچد ، و نائره آن روزافزون گردد. در اين
حال ، علاج آن بسيار مشكل شود ، و خاموش نمودن آن ممكن نگردد ، زيرا كه هر چه در او
افكنند از براى علاج شعله هاى فروزان و برافروخته ، آن را بخورد و بلع كند و جزو
خود كند و بر ماده آن افزايش پيدا شود. از اين جهة انسان در
حال نائره آتش غضب ، كور شود از رشد و هدايت ، و كر شود از موعظه و نصيحت ، بلكه
موعظه در اين حال سبب ازدياد غضب او شود و مايه شعله نائره آن گردد. و از براى اين
شخص راه چاره (اى) در اين حال نيست . (422)
و بقراط حكيم گفته كه : من از كشتى طوفانى كه در امواج متلاطم دريا دچار شود و در
بين لجه ها و كوههاى دريائى گرفتار شود ، اميدوارترم از شخصى كه آتش غضبش
افروخته است و كشتى وجودش گرفتار لجه هاى سخت غضب است ، زيرا كه كشتى را
ملاحان ماهر ، با حيله ها و طرق علمى نجات مى توانند بدهند ، ولى اين شخص در اين
حال اميد چاره و حيله از او منقطع است ، زيرا كه هر حيله (اى) كه به خرج برى ـ از
قبيل نصايح و مواعظ ـ و هر چه با او فروتنى كنى ، بر شعله و مايه آن مى
افزايد. (423)
و ما اين كلام شريف را راجع به غضب از كلام ابن مسكويه ـ حكيم عالم مقام ـ
ترجمه كرديم و در اين جا آورديم ، زيرا كه بهتر از كلام آن حكيم در اين باب چيزى
نداشتم .
پس معلوم شد كه قساوت و غضب دو صفت و حال قلبند كه به هم ربطى ندارند ، و اين كه
در حديث شريف ، رافت و رحمت را در مقابل آنها قرار داده ، مقابلت حقيقيه مقصود نيست ،
بلكه لازم يا ملزوم مقابل ، مقصود است ، زيرا رافت لازمه لينت است كه آن
مقابل قسوت است ، و رحمت لازم يا ملزوم حلم است كه آن
مقابل غضب است .
فصل چهارم : در بيان آنكه رافت از لوازم فطرت مخموره و از جنود
عقل است :
بدان كه رحمت و رافت و شفقت و لينت و حلم ، هر يك از لوازم فطرت مخموره و از جنود
عقل و رحمانند ، و حب تعاطف و ترحم و مودت و معدلت در خميره ذات تمام عائله هست .
و هر كس هر چه ظالم باشد ، به حسب جبلت اوليه ، به زيردستان و افتادگان و ضعفاء و
بيچارگان و به كودكان ضعيف ، رحيم و عطوف و رؤوف است ؛ بلكه رحمت بر هر صاحب
حيوتى و رافت بر هر موجودى در نهاد انسان به وديعت گذاشته شده .
انسان را ، خداى تعالى از حقيقت رحمت خود آفريد و انسان صورت رحمت الهيه است . چنانچه
خداى تعالى فرمايد الرحمن# علم القرآن * خلق الانسان
(424) ؛ خلق انسان را به اسم رحمان نسبت مى دهد. و از اين جهة است كه
انسان ظالم و قسم القلب هم از ظلم و قساوت فطرتا متنفر است ، و اگر ظلم و قساوت خود
را هم غفلت كند ، از قساوت و ظلم ديگران بالفطره تكذيب مى كند ، و از معدلت و رحمت و
رافت ، ذاتا خوشش مى آيد؛ بلكه ظالم ، ظلم را مى خواهد طبعا كه با
عدل بكند ، و اجراء قساوت را به طور رحمت ، خواهى نخواهى مى كند و صورت رحمت به او
مى دهد؛ زيرا كه فطرت از آن گريزان است ، و جبلت ذات از آن متنفر است ، چنانچه متوجه
رحمت و رافت است ، و مى خواهد خود را ـ گر چه در اسم و صورت ـ به آن
نزديك كند و از آن بهره بردارى كند ، ولو به طور اسم و صورت باشد.
و اين مطلب ـ يعنى رحمت و رافت و معدلت و محبت و مودت و
امثال آن ، از لوازم فطرت مخموره بودن ، و مقابلات آنها بر خلاف فطرت و از لوازم
احتجاب آن بودن ـ پس از مراجعه به وجدان خود و حالات ديگران از عائله بشرى
محتاج به اقامه برهان و تطويل و بيان نيست .
گر چه هر يك از اين مطالب در باب علم اسماء در تحت ميزان علمى
كامل و برهان منطقى و فلسفى تام است ؛ ولى اين رساله معد براى اين طرز بيان نيست ؛
بايد به محل خود رجوع شود تا معلوم شود كه جميع خيرات و كمالات راجع هب اسماء الهيه
است و مجعول بالذات است ، چنانچه مقابلات آنها راجع به اسماء تنزيهيه و مجعولات
بالعرض هستند ، و فطرت مخموره صورت كماليه رحمانيه است ، و نظام وجود بر
كمال و خير است ، و نقايص و شرور از اعدام و راجع هب احتجاب فطرت و بعد از معدن نور
و عظمت است .
فصل پنجم : در بيان ثمرات قوه غضبيه :
بدان كه قوه غضبيه يكى از نعم بزرگ الهى است بر حيوان و بالخصوص بر انسان
كه به واسطه اين قوه شريفه ، حفظ بقاى شخصى و نوعى و حفظ نظام عائله و بقاى
فردى و جمعى شود؛ چون كه انسان تا در عالم ماده و طبيعت واقع است ، به واسطه تضاد
و تصادمى كه در اين عالم است و به طاسطه قوه
قبول و انفعال و تاثرى كه در طبيت او است ، دائما در نضج و
تحليل است كه اگر بدل ما يتحلل به او نرسد ، به زودى مفسدات داخلى او را فانى و
نابود مى كنند ، و همين طور تا در عالم دنيا و تصادم واقع است ، از براى او دشمنها و
مفسداتى هست كه اگر از آنها جلوگير نشود ، انسان را به زودى
زائل و فانى كنند.
و همين طور كه از براى شخص و فرد حيوان و انسان ، مفسدات و موذيات خارجى و داخلى
هست ، از براى نظام عائله انسانى و نظام جمعيت و مدينه فاضله انسانيه ، مفسدات و
مخلاتى است كه اگر ذب و دفع از آنها نشود به زودى نظام عائله و نظام مدينه فاضله
به هم مى خورد و به اسرع اوقات ، عالم مدنيت رو به
زوال و اضمحلال مى گذارد.
از اين جهة ، عنايت از ليه الهيه و رحمت كامله رحمانيه اقتضاء نمود كه در حيوان مطلقا و در
اسنان بالخصوص ، اين قوه شريفه غضبيه را قرار دهد كه حيوان و انسان ـ بما
هو حيوان ـ دفع موذيات خارجى و داخلى فردى خود كند و انسان ، بالخصوص ،
دفع و رفع مفسدات و مخلات نظام عايله و نظام جامعه و مدينه فاضله نمايد.
دفاع و ذب از هتك از عايله ، و سد ثغور و حدود مملكت و حفظ نظام ملت و بقاى قوميت ، و
نگهباين از تهاجم اشرار به مدينه فاضله ، و جهاد با اعداء انسانيت و ديانت صورت پيدا
نكند ، مگر در سايه اين قوه خداداد و اين تحفه آسمانى كه به دست حق تعالى ـ
جل و علا ـ در خيمره انسان مخمر شده و به وديعت نهاده شده .
اجراى حدود و تعزيرات و سياسات الهيه كه حفظ نظام عالم كند ، در پرتو اين قدرت و
قوه الهيه است ؛ بلكه جهاد با نفس و ذب از جنود ابليس و
جهل ، در تحت حمايت اين قوه شريفه انجام گيرد در هر كسى كه اين قوه شريفه كه تجلى
انتقام و غضب الهى است ، به طور تفريط ناقص باشد ، لازمه آن بسيارى از ملكات خبيثه و
اخلاق ذميمه است ، از قبيل خوف و جبن و ضعف و تنبلى و خود پرورى و كم صبرى و قلت
ثبات و راحت طلبى و خمودى و انظلام ـ كه
مثل ظلم يا بدتر از آن است ـ و رضايت به فواحش و
رذائل و تن دادن به فضايح و بى غيرتى بر خود و عائله و ملت خود.
خداى تعالى در وصف مؤمنين فرمايد : اشداد على الكفار رحماء بينهم
. (425) اين حال اعتدال است كه در موقع خود ، رحمت و شفقت و در موقع خود ،
شدت و غضب نمايد.
و در روايات شريفه از غضب ننمودن در موقع خود ، ذم و تكذيب شده :
محمد بن يعقوب به اسناد خود از حضرت باقر العلوم ـ عليه السلام ـ
نقل نموده كه فرمود : خداوند و حى فرمود به شعيب نبى ـ عليه السلام ـ :
همانا من عذاب كنم از قوم تو صد هزار نفر را كه
چهل هزار نفر از اشرار آنها و شصت هزار نفر از خوبان آنها است . عرض كرد :
خداوند! اشرار به جاى خود ، اخيار و خوبان براى چه ؟ وحى آمد : براى اينكه مداهنه
كردند با اهل معصيت و سهل انگارى كردند و غضب ننمودند براى غضب من
. (426)
و در وسايل از محاسن برقى ، سند به حضرت على بن الحسين ـ عليهما السلام
ـ رساند كه فرمود : حضرت موسى بن عمران گفت : پروردگارا! كيانند
اهل تو آنهائى كه در سايه عرش خود ، آنها را سايه مى افكنى ، در روزى كه سايه اى
جز سايه تو نيست ؟. پس وحى فرمود خداوند به سوى او: آنهائى كه قلبهاى
آنها پاكيزه است و دستهاى آنها نيكوئى مى كند. آنهائى كه ياد جلالت مرا كنند
مثل ياد پدرهاى خود ـ تا آنجا كه فرمود ـ : و آنهائى كه غضب مى كنند
براى محرمات من وقتى حلال شمرده شود ، مثل پلنگ وقتى جراحت زده
شود. (427)
و در باب اخلاق رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله ـ وارد است كه
يارى نجست براى خود در هيچ مظلمه اى تا آنكه هتك محارم الهيه مى شد ، پس غضب مى
نمود براى خداى ـ تبارك و تعالى ـ
. (428)
و از اين جا معلوم شد كه اين غضب ـ كه در
مقابل رحمت و از جيش و جنود جهل و ابليس مقرر شده ـ
حال اعتدال غضب و آن غضبى نيست كه در تحت زمامدارى
عقل و خداى تعالى و شريعت مقدسه آسمانى باشد؛ بلكه مقصود ،
حال افراط آن است كه در فصل آتيه ذم و تكذيب آن مذكور مى شود.
فصل ششم : در بيان انحراف قوه غضبيه :
پس از آن كه معلوم شد خداى ـ تبارك و تعالى ـ قوه غضب را به انسان
مرحمت فرموده ؛ براى حفظ نظام و تحصيل سعادت دنيا و آخرت ، اگر انسان اين نعمت
الهيه را در موقع خود صرف نكند و در موقع خود ، غضب براى حفظ اين اساس نكند ، كفران
نعمن حق تعالى را فرموده ، و مشمول : و لئن كفرتم ان عذابى
لشديد (429) خواهد بود
و از اين بدتر و بالاتر و فبيح تر ، آن است كه اين قوه الهيه را بر خلاف مقصد الهى
خرج كند ، و به ضد نظام عايله و مدينه انسانيه به كار برد كه آن علاوه بر كفران نعمت
، هاتك حرمت نيز مى شود. و البته در اين موقع ، قوه غضبيه ـ كه بايست از جنود
الهيه و بر ضد جنود جهل و شيطان باشد ـ از جنود بزرگ شيطانيه و مخالف و
مضاد جنود عقل و حق تعالى گردد ، و مملكت غضب كم كم در تحت سيطره شيطان و
جهل (در آيد) (430) و پس از آنكه بايد اين قوه كلب معلم
عقل و حق باشد كلب معلم شيطان ـ يعنى كلب سر خود ـ شود و
دوست و دشمن را نشناسد و در هم درد و نظام عالم و عايله بشرى را
متزلزل و منهدم كند. چه بسا كه با قوه غضبيه يك نفر از اين نوع ، تمام عايله بشر و
سرتاسر عالم منقلب و بيچاره شود.
سبعيت انسان ، چون سبعيت ديگر حيوانات نيست كه حد محدود و انتها و وقوف داشته باشد؛
زيرا كه حلقوم انسان ، بلع همه عالم را اگر كند قانع نشود و آتش طمعش فرو ننشيند ، از
اين جهت جهنم غضبش ممكن است تمام عالم طبيعت را بسوزاند .
الان كه نويسنده اين اوراق را سياه مى كند ، موقع جوشش جنگ عمومى بين متفقين و آلمان است
كه آتش آن در تمام سكنه عالم شعله ور شده و اين شعله سوزنده و جهنم فروزنده نيست ،
جز نائره غضب يك جانور آدم خوار و يك سبع تبه روزگار ، كه به اسم پيشوائى آلمان
عالم را و خصوصا ملت بيچاره خود را بدبخت و پريشان روزگار كرد. و اكنون رو به
زوال و اضمحلال است .
ولى با زوال نظام عالم و شيوع سبعيت و شيطنت و
جهل در سكنه عالم ، اين آلات و ادوات و اختراعات محير العقولى كه خداوند نصيب اروپاى
امروز كرده ، اگر به طور عقل و در تحت پرچم دين الهى اداره مس شد ، عالم يكپارچه
نورانيت و معدلت مى شد ، و سرتاسر دنيا به روابط حسنه مى توانست سعادت ابد خود
را تامين كند ؛ ولى مع التاسف اين قواى اختراعيه در تحت سيطره
جهل و نادانى و شيطنت و خود خواهى همه بر ضد سعادت نوع انسانى و خلاف نظام مدينه
فاضله به كار برده مى شود و آنچه بايد دنيا را نورانى و روشن كند ، آن را به ظلمت و
بيچارگى فرو برده و راه بدبختى و ذلت و زحمت به انسان مى پيمايد تا به كجا
منتهى شود و كى اين جمعيت بينوا از دست چند نفر حيوان به صورت انسان ـ نه ،
بلكه اشخاصى كه عار حيوانيت هم هستند ـ خلاص شوند و اين بيچارگى خاتمه
پيدا كند ، و اين ظلمتكده خاكى نورانى شود به نور الهى ولى مصلح
كامل ؟اللهم عجل فرجه الشريف و من علينا بظهوره
فصل هفتم : در ذكر جمله اى از احاديث شريفه در اين باب :
فى الوسل عن الكافى ، باسناده عن ابى عبدالله ـ عليه السلام ـ
قال : قال رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ : الغضب يفسد الايمان
كما يفسد الخل العسل . (431)
و فى المستدرك ، عن الجعفريات ، باسناده عن على بن ابى طالب ـ عليه السلام
ـ قال : قال رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ : الغضب يفسد
الايمان كما يفسد الصبر العسل و كما يفسد الخل
العسل . (432)
اين حديث شريف از چند طريق ديگر نيز منقول است
. (433)
و بايد دانست كه ما بيچارهها كه اكنون در غلاف طبيعت و حجاب ظلمانى حيات پست دنياوى
گرفتاريم ، و از غيب و ملكوت نفس و مضار و مفاسد و مصلحات و مهلكات آن محجوب و بى
اطلاعيم ، تشخيص نمى دهيم كه چطور نورانيت ايمان به واسطه غضب
زايل شود ، و حقيقت ايمان انسان فاسد و ناچيز گردد ، و مضادت حقيقى ايمان و غضب بى
موقع را به نور بصيرت ادراك نكنيم .
آنها كه اطباء نفوس و قلوبند و با علم محيط الهى و چشم بصيرت نافذ در بواطن ملك و
ملكوت ، امراض قلوب و ادويه آن و مصلحات و مفسدات آن را دريافته اند ، از جانب ذات
مقدس الهى ، مبعوث به كشف حقايق و اهار بواطن و بيدار كردن ما خفتگانند.
آنها به ما خبر از باطن قلب خودمان دهند ، و ملكوت نفوس خود ما را براى ما كشف كنند. آنها
مى دانند كه همان طور كه سركه و صبر زود
عسل را فاسد كند ، و آن شيرينى لطيف را مبدل به تلخى و ترشى غير مطبوع نمايد ، آتش
غضب و نائره آن ، نور ايمان را منطقى كند و فاسد نمايد.
اكنون اگر براى غضب جز اين نبود كه سرمايه حيات ملكوتى انسانى را ـ كه
ايمان است ـ فاسد و باطل كند ، و مايه سعادت انسان را از دست او بگيرد و او را
با دست تهى به عالم ديگر سوق دهد ، همين بس بود؛ با آنكه انسان را در اين عالم نيز
چه بسا باشد كه به مخاطرات و مهالك اندازد و او را در دو دنيا به بدبختى و شقاوت
كشاند!
كمتر چيزى مثل آتش سوزان غضب ، انسان را به سرعت برق به عالم بدبختى و هلاكت
سوق دهد! چه بسا كه با يك آن غضب انسان از دين خود خارج شود ، و به خداى تعالى و
انبياء عظام او جسارتها كند! و چه بسا كه با غضب يك ساعت ، به
قتل نفوس محترمه دچار شود؛ چنانچه از حضرت صادق عليه السلام در كافى شريف
نقل نموده كه : پدرم مى فرمود : كدام چيز از غضب شديدتر است ؟! همانا انسان غضب مى
كند پس مى كشد نفسى را كه خداوند حرام فرموده و تهمت به زن نيكوكار مى
زند. (434)
و فى الوسائل ، عن الخصال باسناده عن ابى عبدالله ـ عليه السلام ـ
قال : قال الحواريون لعيسى ـ عليه السلام ـ اى الاشياء اشد؟
قال : اشد الاشياء غضب الله ـ عزوجل ـ . قالوا بما نتقى غضب الله ؟
قال : ان لا تغضبوا. قالوا : و ما بدء الغضب ؟
قال : الكبر و التجبر و محقرة الناس (435)
اين حديث شريف به طريق اشاره مى فهماند كه باطن غضب صورت آتش غضب الهى است .
آرى ، اين نائره سوزان از باطن قلب بروز كند ؛ چنانچه نار الله المؤ قدة * التى
تطلع على الافئدة (436) شايد صورت همين نار باشد كه از باطن
دل بروز كند و مشرف بر فؤ اد شود.
ما اكنون از آتش غضب الهى خبرى مى شنويم ، و با هيچ بيانى ممكن نيست حقيقت آن را براى
ما آن طور كه هست ، بيان كنند. همت دنيا و قاموس طبيعت كوتاه تر از آن است كه بتواند ،
حقايق عالم غيب و ماوراى طبيعت را به طورى كه هست ، بيان كند. ما هر چه از جانب سعادت يا
شقاوت مى شنويم ، به مقايسه به اين دنيا و مانوسات و عاديات خود از آن چيز مى فهميم
، و عالم آخرت و ملكوت در تحت مقايسه و ميزان دنيا و ملك در نيايد.
ما هر چه آتش ديديم ، آتش ملاصق با بدن ـ آن هم نوعا با سطح بدن ـ را
ديديم و بيشتر و بالاتر از آن چيزى نيافتيم . تمام آتشهاى عالم دنيا را اگر روى هم
گذارند فؤ اد انسان را نمى تواند بسوزاند؛ چه كه فؤ اد از مراتب ملكوت است و آتش
ملكى به آن نرسد؛ آتش ملكى از حد بدن ملكى دنياوى خارج نشود. آن آتش ملكوتى الهى
است كه باطن و ظاهر و روح و قلب و فؤ اد و بدن را مى سوزاند ، و از باطن قلب بروز
كند ، و به ظاهر از مجراى حواس نفوذ كند.
حضرت عيسى ـ عليه السلام ـ مى فرمايد : كسى كه بخواهد از آتش غضب
الهى محفوظ باشد و گرفتار نار الله الموقدة نشود ، بايد خود را از اين آتش
سوزان غضب حفظ نمايد.
و در حديث شريف كافى ، حضرت باقر ـ عليه السلام ـ فرمود : همانا
اين غضب پاره اى از آتش فروزنده از شيطان است كه در قلب پسر آدم
مشتعل شود. و همانا هر كس از شما كه غضب كند ، چشمانش سرخ شود و رگهاى گردنش
باد كند و شيطان در او داخل شود. و هر كس از شما كه بر خود بترسد از آن . ملازم زمين
شود كه پليدى شيطان در اين هنگام از او برود. (437)
و از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ مروى است كه : غضب ، قلب حليم را
تاريك و ظلمانى كند ، و كسى كه مالك غضبش نباشد ، مالك عقلش نيست
. (438)
و از حضرت باقر معقول است كه : كسى كه غضبش را از مردم نگاه دارد ، خداوند عذاب
روز قيامت را از او نگاه دارد. (439)
احاديث شريفه در اين باب بيش از آن است كه در اين مختصر بتوان
گنجاند. (440)
|