و فرموده : كسى كه كلامش زياد شد ، خطائش زياد شود. و كسى كه خطائش زياد شد ،
حيائش كم مى شود. و كسى كه حيائش كم شد ، ورعش كم مى شود. و كسى كه ورعش كم شد ،
قلبش مى ميرد. و كسى كه قلبش مرد ، داخل آتش مى
شود. (710)
و هم از آن حضرت منقول است كه : زبان ، سبع درنده است اگر بازدارى او را مى
درد. (711)
و فرمود : وقتى كه عقل كامل شود كلام كم
شود. (712)
و در وصاياى آن جناب به فرزندش محمد بن حنيفه است كه : خلق نكرده خداوند
ـ عز و جل ـ چيزى را نيكوتر از كلام ، و نه چيزى را زشت تر از كلام . به
واسطه كلام سفيد شود روها ، و به واسطه كلام سياه شود روها. بدان كه كلام در بند تو
است تا سخن نگفتى ؛ و چون تكلم كردى ، تو در بند او مى روى . پس حفظ و مستور كن
زبان خود را ، چنانچه حفظ مى كنى طلا و پول خود را. همانا زبان ، سگ عقور است ؛ اگر
او را رها كنى ، زخم مى زند. چه بسا كلمه (اى) كه سلب نعمت كند! و كسى كه لجام خود
را رها كند مى كشاند او را به سوى هر كراهت و فضيحتى . پس ، از آن خلاصى ندارد در
روزگار مگر با غضب خدا و ملامت مردم . (713)
و نيز از آن حضرت منقول است كه : كسى كه حفظ كند زبان خود را ، ستر كند خدا عورت
او را. (714)
و از رسول خدا ـ صلى اللّه عليه و آله ـ
منقول است كه فرمود : زياد سخن نگوئيد به غير ذكر خدا ، زيرا كه كلام به غير ذكر
خدا قساوت قلب مى آورد. همانا دورترين مردم از خدا قلب با قساوت است
. (715)
و از احتجاج طبرسى (716) منقول است از حضرت سجاد كه : آن بزرگوار
سؤال شد از كلام و سكوت كه كداميك افضل است ؟ فرمود : از براى هر يك از آنها آفاتى
است ، وقتى سالم باشند از آفات ، كلام افضل است از سكوت . گفته شد : چگونه چنين
است ؟ گفت : همانا خداى ـ عز و جل ـ نفرستاد انبيا و اوصياء را به سكوت ،
بلكه بعث كرد آنها را به كلام ؛ و استحقاق بهشت
حاصل نشود به سكوت ، و ولايت الله مستوجب نشود به سكوت ، و از آتش محفوظى
حاصل نشود به سكوت ، و اجتناب از سخط خدا
حاصل نشود به سكوت ، تمام اينها با كلام
حاصل شود. (717)
فصل چهارم : در بيان آنكه صمت به آن معنى كه مقصود در اين حديث است ، از جنود
عقل و لازمه فطرت مخموره است ؛ و هذر و هذيان از جنود
جهل و ابليس و از فطريات محجوبه است :
چنان كه در اين اوراق مذكور افتاد (718) ، انسان داراى دو فطرت است كه :
يكى اصلى است و آن فطرت عشق به كمال مطلق است كه آن حق ـ
جل و علا ـ است . و ديگر تبعى ، و آن فطرت تنفر از نقص است و آن غير حق است
به جنبه سوائيت و غيريت . و آنچه او را اعانت كند در اين دو مقصد ، از لوازم فطرت و از
تبعات آن است . پس چون سكوت از باطل و لغو و خوددارى از هذيان و هذر اعانت كند او را
بر تفكر و اشتغال به باطن ، و معين او شود در تصفيه و تنزيه او كدورات ، و او را به
مبدا كمال ـ كه مورد عشق فطرت است ـ نزديك كند ، و خار طريق را از ميان
بردارد ، از اين جهت صمت از لوازم فطرت مخموره و از جنود
عقل و رحمان است .
و هذيان و هذر و لغو و باطل كه انسان را از كمال مطلق دور كند ، و به طبيعت و احكام آن
نزديك كند ، مورد تنفر فطرت است ، و واسطه احتجاب آن از مبدا
كمال است . و چون نفس از فطرت اصليه خود محتجب شود ، و به طبيعت و
آمال آن پيوسته گردد ، در اين حال احتجاب ، حب كاذب پيدا كند به لغو و
باطل ، چون اشتهاء كاذبى كه مريض به طعام مضر پيدا كند. و چون از احتجاب بيرون
آيد مى فهمد كه آنچه مورد علاقه طبيعيه در اين
حال بوده ، مورد تنفر فطرت است ، و آنچه را از ذكر و فكر و صمت و خلوت ، مورد تنفر
بوده ، محبوب فطرت است .
مقصد بيست و دوم : در استسلام است ، و ضد آن استكبار است
فصل
اول : مقصود از استسلام و استكبار :
استسلام اظهار طاعت نمودن و انقياد و اطاعت كردن از حق و حقيقت است
(719) . و استكبار تمرد و نافرمانى نمودن و سركشى و كبريا كردن
است .
و بايد دانست كه قلب انسانى چون سلامت از آفات و عيوب باشد ، حق را به فطرت
سالمه خود دريابد ، و پس از دريافت كردن آن براى آن تسليم شود ، و چون تسليم شد ،
در اعمال صوريه قالبيه انقياد كند. پس ، از قلب سالم تسليم
حاصل شود ، و از تسليم قلبى انقياد صورى
حاصل شود ، و اين استسلام است .
چنانچه قلب اگر معيوب باشد و آفت خودبينى و خودخواهى در آن متمكن شود ، كبر در آن
حاصل شود. و آن حالتى است نفسانيه كه حالت بزرگ ديدن خود و بالاتر ديدن خود از
ديگران است . و اگر بر طبق اين حالت نفسانيه رفتار كند و در ظاهر بزرگى فرو شد
بر بندگان خدا ، گويند : تكبر كرد. و اگر از روى اين كبرياء نفسانى نافرمانى و
سركشى كند ، گويند : استكبار نمود. پس استكبار نافرمانى و سركشى
حاصل از كبر است ، و آن در مقابل استسلام است كه انقياد صورى از روى تسليم باطنى
است . پس ، نه هر انقيادى استسلام است و نه هر نافرمانى و سركشى استكبار است .
فصل دوم : در بيان آنكه استسلام از جنود
عقل و استكبار از جنود جهل است :
از بيان فصل سابق معلوم توان كرد كه استسلام از لوازم فطرت مخموره و از
جنود عقل است ، و استكبار از لوازم فطرت محجوبه و از جنود
جهل است ، زيرا كه انسان چون به فطرت اصليه خود ـ كه فطرت سالمه است ، و از
مواهب الهيه است در اصل خميره خلقت ـ باقى باشد ، و آفات و عيوب نفسانيه و احتجاب و
كدورت روحيه براى او دست نداده باشد ، به همان فطرت سليمه حق را دريابد ، و نيز
محبت به حق پيدا كند. پس بالفطره ، در مقابل آن خاضع شود و تسليم آن شود. و چون
تسليم شود ، ناچار استسلام براى او رخ دهد.
و در حديث است كه پيغمبر ـ صلى اللّه عليه و آله ـ فرمود : المؤمنون هينون لينون ، ان
قيدوا انقادوا؛ و ان انيخوا استناخوا (720)
هين و لين بودن ، و انقياد و استناخه در مقابل حق نمودن از صفات مؤمنين است ، بلكه چه
بسا كه اگر به آنها تحميلى شود ، باز منقاد شوند ، چنانچه گويند : المؤمن اذا خدعته
انخدع (721) ، حتى در مقابل خدعه ، انخداع كند.
بالجمله : چون فطرت انسانى قبول حق كند ، استسلام براى او
حاصل شود. و چون فطرت محتجب شود و خودبين و خودخواه شود و در تحت تاثير
عوامل طبيعت واقع شود ، از حق و حقيقت گريزان شود ، و صلابت و قساوت در آن پيدا شود ، و
در نتيجه استكبار كند و از حق سركشى نمايد. پس معلوم شد كه استسلام از جنود
عقل و رحمان است ، و لازمه فطرت مخموره است ، و استكبار از جنود
جهل و شيطان و از لوازم فطرت محجوبه است .
مقصد بيست و سوم : در تسليم و ضد آن است كه شك است
فصل
اول : مقصود از تسليم و شك :
در مقصد سابق معلوم شد كه تسليم عبارت از انقياد باطنى و اعتقاد و گرويدن
قلبى است در مقابل حق پس از سلامت نفس عيوب و خالى بودن آن از ملكات خبيثه . و چون
قلب سالم باشد ، پيش حق تسليم شود.
و در مقابل آن شك و خاضع نشدن است پيش حق . و
قبول ننمودن حق و عدم تسليم پيش آن از احتجاب نفس و عيوب باطنى و مرض قلبى است .
و بعض محققين گويد كه : اينكه در مقابل
تسليم ، شك را قرار داده نه جحود و انكار را ، براى آن است كه شان
عقل حكم قطعى است در تمام امور ، و شان نفوس و همانيه حكم قطعى نيست در تمام اشياء
بلكه شان آنها شك است فقط و چون مراد از تسليم ، تصديق در تمام اشياء است ،
مقابل بايد شك را قرار داد. (722)
و اين كلام ، خالى از مناقشه نيست ؛ زيرا نفوس وهمانيه در تمام اشياء شك نمى كنند ،
بلكه گاهى هم جزم بر خلاف پيدا مى كنند ، و گاهى هم انكار و جحود مى كنند و تكذيب و
رد مى نمايند.
و ممكن است كه تسليم حق نشدن ، چون نوعا ملازم با شك است ، از اين جهت در
مقابل قرار داده شده است . و شايد مراد از شك ، خلاف يقين باشد؛ چنانچه ائمه لغت بر آن
تصريح كردند (723) . و مقصود از خلاف يقين ، : اعم از شك متعارف باشد كه
حالت ترديد است .
فصل دوم : در بيان فوائد تسليم :
تسليم يكى از صفات نيكوى مؤمنين است كه به واسطه آن طى مقامات معنويه و
معرف الهيه شود. و كسى كه تسليم پيش حق و اولياء خدا شود ، و در
مقابل آنها چون و چرا نكند ، و با قدم آنها سير ملكوتى كند ، زود به مقصد مى رسد. از اين
جهت ، بعضى از عرفاء گويند كه مؤمنين از حكماء نزديكتر به مقصد و مقصود هستند؛
زيرا كه آنها قدم را جاى پاى پيامبران مى گذارند و حكماء مى خواهند با فكر و
عقل خود سير كنند. و البته آن كه تسليم راهنمائى الهى شد از راه مستقيم ـ كه
اقرب طرق است ـ به مقصود مى رسد ، و هيچ خطرى از براى او نيست . لكن آن كه
با قدم خود سير كند چه بسا در هلاكت افتد و راه را گم كند.
انسان بايد كوشش كند تا طبيب حاذق پيدا كند. چون طبيبى
كامل يافت ، در نسخه هاى او اگر چون و چرا كند و تسليم او نشود و با
عقل خود بخواهد خود را علاج كند ، چه بسا كه به هلاكت رسد.
در سير ملكوتى ، بايد انسان كوشش كند تا هادى طريق پيدا كند. و چون هادى پيدا كرد ،
بايد تسليم او شود ، و در سير و سلوك دنبال او رود ، و قدم را جاى قدم او گذارد.
و ما چون نبى اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) را هادى طريق يافتيم و او را
واصل به تمام معارف مى دانيم بايد در سير ملكوتى تبعيت او كنيم بى چون و چرا.
و اگر بخواهيم فلسفه احكام را با عقل ناقص خود دريابيم ، از جاده مستقيم منحرف مى
شويم و به هلاكت دائم مى رسيم ؛ مانند مريضى كه بخواهد از سر نسخه طبيب آگاه شود ،
و پس از آن دارو را بخورد ، ناچار چنين مريضى روى سلامت نمى بيند. تا آمده است از سر
نسخه آگاهى پيدا كند ، وقت علاج گذشته ، خود را به هلاكت كشانده .
ما مريضان و گمراهان ، بايد نسخه هاى سير ملكوتى و امراض قلبيه خود را از
راهنمايان طريق هدايت و اطباء نفوس و پزشكان ارواح دريافت كنيم ، و بى (به) كار
بستن افكار ناقصه و آراء ضعيفه خود ، آنها عمل كنيم تا به مقصد كه رسيدن به سراير
توحيد است ـ برسيم ؛ بلكه همين تسليم در بارگاه قدس الهى يكى از مصلحات
امراض روحيه است ، و خود نفس را صفائى بسزا دهد ، و نورانيت باطن را روز افزون كند.
در قرآن شريف در سوره نساء آيه 65 فرمايد :
فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما
قصيت و يسلموا تسليما (724)
طعم ايمان آن گاه در ذائقه روح انسانى حاصل شود كه در احكام مقرره الهيه انسان تسليم
باشد ، بطورى كه در سينه اش نيز تنگى از آن
حاصل نشود ، و با روى گشاده و چهره باز از آن
استقبال كند.
و در حديث شريف كافى ، از اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ
نقل كند كه : از براى ايمان چهار ركن است :
توكل بر خدا ، و تفويض امر به سوى خدا ، و رضا به قضاء خدا ، و تسليم براى امر خدا
ـ سبحانه و تعالى ـ (725) . و كسى كه داراى اين اركان
چهارگانه نباشد ، ايمان ندارد ، و از حقيقت ايمان به خدا بهره بردارى نكرده .
فصل سوم : در بيان آنكه تسليم از جنود
عقل و رحمان است و لازمه فطرت مخموره است ، و ضد آن از جنود
جهل و لازمه فطرت محجوبه است :
بايد دانست كه انانيت و خودرائى و خودبينى ، بر خلاف فطرت الله است ؛ زيرا كه
فطرت مخمور بر خداخواهى و خدابينى است ، و متنفر از غير خدا و تبعيت غير او است
ـ چنانچه سابقا بيان آن شده است ـ
. (726)
و چون فطرت به حالت اصليه خود باشد ، و محتجب به احتجابات طبيعت نشده باشد ،
خودسرى و خودرائى در امور نكند ، و صبغه نفسانيه به خرج ندهد ، و به واسطه سلامت
فطرت تسليم حق شود ، و مثل قلبش مثل آينه اى گردد كه جانب نورانى آن به طرف حق
باشد كه آنچه از عالم غيب وارد بر آن شود بى كم و كاست و بى تصرف ، در آن نقش
بندد و تسليم واردات غيبيه چنان شود كه خود را به كلى از دست دهد و اگر اين حالت
قلبى به كمال خود رسيد و متمكن در باطن شد ، چه بسا كه حالت محو مطلق براى او
حاصل شود ، و صعق كلى براى او دست دهد.
و گاه شود كه به واسطه عنايات خاصه رحمانيه ، اگر خداى تعالى او را
اهل طلب و محبت ديد و بيرون از قدم انانيت و نفسانيت يافت ، با يك جلوه و جذوه او را به
صعق مطلق رساند؛ چنانچه براى موسى كليم رخ داد فلما تجلى ربه
للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (727) . پس اگر نقائصى هم در ميان
باشد ، به واسطه همين جلوه رحمانى كه از روى عنايت خاص الهى
حاصل شده از ميان برخيزد و اين مقام از تسليم ، بالاتر از
توكل و رضا بقضاء الله است ، چنانچه واضح است .
پس معلوم شد كه تسليم از فطريات مخموره و از جنود
عقل و رحمان است ؛ چنانچه ضد آن ، كه شك است به معنى عام ـ كه
شامل جحود و تكذيب و انكار هم شود ـ از جنود
جهل و بر خلاف فطرت مخموره و به واسطه احتجاب فطرت است به حجابهاى طبيعت و
انانيت و خودرائى و خودسرى و خودخواهى كه همه آنها بر خلاف فطرت الهيه است .
و در اينجا مناسب است كه اين اوراق را نورانى كنيم به ذكر يك حديث از
اهل بيت وحى و عصمت :
فى الكافى ، باسناده عن سفيان بن عيينة
قال : سالته ـ اى عن الصادق عليه السلام ـ عن
قول الله عزوجل : الا من اتى الله بقلب سليم
؟ (728) قال : القلب السليم الذى يلقى ربه و ليس فيه احد سواه .
قال : و كل قلب فيه شرك او شك ، فهو ساقط. و انما اراد بالزهد فى الدنيا ليفرغ
قلوبهم للاخرة (729)
قلب سليم عبارت از آن قللى است كه در آن غير خدا نباشد ، و از شك و شرك خالص
باشد. و اعراض از دنيا ـ كه مورد سفارش بليغ اولياء خدا است ـ براى آن
است كه قلوب از دنيا فارغ شوند و مهياى آخرت ـ كه به حقيقت مقام لقاء الله است
ـ شوند؛ بلكه تمام شرايع و اديان و تمام احكام و اخلاق و معاملات و بدايات و
نهايات و ارتياضات براى تهيه حصول لقاء الله است . و آن مقصد اصلى از همه چيز
است ، و تسليم به حقيقت كامله ، كفيل همه اين معانى تواند بود.
و تمام شرك و شكها از آن پيدا شود كه روح را انسان تسليم ولى مطلق كه حق تعالى
است ، نكرده و اگر روح تسليم شد ، تمام ممالك وجود تسليم شود. پس اعضاء ظاهره و
قواى ملكيه نيز تسلى شوند. و تسليم شدن آنها آن است كه از خود و انانيت خود حركت و
سكونى نكنند و قبض و بسط آنها در تحت اراده حق تعالى باشد ، و نمونه قرب
نوافل در او حاصل شود كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصر به
... الى آخره . (730)
و در مقابل تسليم مطلق ، تزلزل و شك است كه از براى آن مراتبى است كه بعضى
مراتب آن را شك جلى و بعضى را شك خفى و اخفى مى گوئيم . پس شك جلى
تزلزل در عقايد ظاهره جليه ، است و خفى
تزلزل در معارف و اسرار توحيد و تجريد و تفريد است ، و اخفى حالت تلوين
و عدم تمكين در مقامات مذكوره است .
مقصد بيست و چهارم : در صبر و ضد آن است كه جزع است
فصل
اول : مقصود از صبر و جزع :
از براى صبر ، تعاريفى است كه ما به ذكر بعضى از آنها اكتفا كنيم . محقق عارف خواجه
انصارى گويد الصبر حبس النفس على جزع كامن عن الشكوى
(731) ؛ يعنى صبر عبارت است از خوددارى از شكايات با آنكه در باطن
جزع است . پس اظهار نكردن جزع باطنى و شكايت ننمودن از ناگوارها ـ بنابه
اين تعريف ـ عبارت از صبر است . و قريب به اين معنى ، حكيم بزرگوار خواجه
طوسى ـ قدس سره ـ تعريف فرموده
. (732)
پس صبر متقوم به دو امر است : يكى آن كه از آن ناملايم كه بر او وارد مى شود كراهت داشته باشد در باطن . و ديگر آن كه خوددارى كند از اظهار شكايت و جزع .
و شيخ عارف عبدالرزاق كاشانى گفته : مقصود از شكايت ، شكايت به غير حق است . و اما شكايت به خدا منافات با مقام صبر ندارد؛ چنانچه ايوب شكايت به خدا كرد آنجا كه گفت
: انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب (733) . با اين وصف ، خداوند درباره او فرمايد : انا وجدناه صابرا نعم العبد
انه اواب (734) .انتهى . (735)
و ببايد دانست كه صبر ـ به حسب اين مرتبه كه مذكور شد ـ از مقامات
متوسطين است ؛ زيرا مادامى كه نفس از واردات از جانب حق
تعال كراهت دارد ، و در كمون و بطونش از آنها جزع داشته باشد ، مقام معارف و كمالاتش
ناقص است .
و مقام ارفع از اين مقام مرتبه رضاى به قضاء است كه در واردات بر نفس و بليات و
نگوارها خشنودى كند و خوشوقت باشد ، و از جان
دل آنچه از جانب محبوب برسد خريدار باشد.
در حديث است كه حضرت باقر العلوم در سن كودكى از جابر بن عبدالله انصارى پرسيد
كه : در چه حالى ؟ جابر گفت : در حالى هستم كه مرض را بهتر از صحت مى خواهم ، و
فقر را بهتر از غنى مى خواهم . فرمود : اما ما اهل بيت اگر خدا صحت را بدهد ، آن را بهتر
مى خواهيم ؛ و اگر مرض را بدهد ، آن را بهتر مى خواهيم ؛ و اگر فقر را بدهد ، آن را
بهتر ؛ و اگر غنى دهد آن را بهتر مى خواهيم
. (736)
شايد جابر از جهت آن كه به خود اطمينان نداشته كه در
خال صحت و سلامت و غنى و خوشى بتواند قلب خود را نگهدارد بطورى كه
اقبال قلبى به دنيا پيدا نكند و ركون به اين قريه ظالمه ننمايد ، از اين جهت چنين گفته
؛ ولى مقام ولايت مقامى است كه واردات در تحت سيطره آن واقع مى شود.
اگر تمام ملك جهان را به ولى كامل بدهند يا همه چيز را از او بگيرند ، در قلبش اثرى
حاصل نشود ، و هيچ يك از واردات در او تغييرى ندهد.
بالجمله : صبر به اين مرتبه كه ذكر شد ، از مقامات متوسطين است . اين كه
كمّل اب اولياء را گاهى به آن موصوف نموده اند يا صبر به مقامات عاليه را منظور
داشتند ـ چنانچه پس از اين اشاره به آن
شود (737) ، و يا مقصود آن است كه صبر در آلام جسمانيه داشتند كه به
مقتضيات طبايع بشريه موجب تاثر و تالم است .
فصل دوم : در بيان مراتب صبر است :
و آن بسيار است كه مراتب كامله آن را در فصل آتيه ذكر مى كنيم
، (738) و اين جا بعض مراتب آن را كه مطابق حديث نبوى است مذكور مى داريم
تا اين فصل به منزله شرح آن حديث باشد
كافى بسنده الى اميرالمؤمنين قال : رسول الله : الصبر ثلاثة : صبر عند المصيبة ؛
و صبر على الطاعة ؛ و صبر عن المعصية . فمن صبر على المصيبة حتى يردها بحسن
عزائها ، كتب الله له ثلاثمائة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين لسماء الى الارض
، و من صبر على الطاعة ، كتب الله له ستمائة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين
لسماء الى الارض ، و من صبر على الطاعة ، كتب الله له تسعمائة درجة ما بين الدرجة الى
الدرجة كما بين تخوم الارض الى العرش ؛ و من صبر على المعصية ، كتب الله له تسعمائة
درجة ما بين الدرجه الى الدرجة كما بين تخوم الارض الى منتهى العرش
(739)
از اين حديث شريف سه درجه صبر كه مبادى صبرها است و از امهات صبر متوسطين است ،
معلوم مى شود.
اول ، صبر بر بليات و مصيبات است كه انسان در اين گونه واردات خوددارى كند و
شكايت و جزع پيش خلق نكند ؛ لكن جزع پيش خالق نقص نيست ، بلكه پيش
اهل معرفت عيب است ؛ زيرا كه آن تجلد و تصلب است ، و در مذهب عشق و محبت تجلد عيب بزرگ
است ؛ بلكه اظهار عجز و نيازمندى مطلوب است ، چنانچه گفته اند :
و يحسن اظهار التجلد للعدى |
|
|
و يقبح الا العجز عند الاحبة
(740) |
و نيز تجد خودنمائى و اظهار وجود است ، و اين نزد
اهل معرفت از بزرگترين جنايات است (741)
و از براى صبر در مصيبات ، سيصد درجه ثواب است كه ميان هر درجه تا درجه اى مانند
فاصله بين آسمان و زمين است .
دوم ، صبر در اطاعت است كه انسان در فرمانبرى حق تعالى خوددار باشد ، و نفس اماره عنان
از دست انسان نگيرد ، و افسار گيسختگى نكند.
و بطور كلى افسار گسيختگى در دو مقام اتفاق افتد كه صبر در يكى از آنها از ديگرى
بسيار مشكلتر است :
مقام اول كه صبر در آن آسان است ، افسار گسيختگى در ترك طاعات است . و صبر در اين
مرحله ، مقاومت با نفس و شيطان كردن و اتيان كردن دستورات الهيه است با حدود شرعيه و
شرايط و آداب قلبيه كه اتيان به اين شرايط و قيام به اين آداب از مشكلات است ، و ما
در رساله آداب الصلاة شمه اى از آداب و شرايط مطلق عبادات و خصوص نماز را بيان
كرديم . (742)
مقام دوم كه مشكلتر است صبر در آن ، افسار گسيختگى پس از اتيان
عمل و اطاعت است كه نفس خود نگهدار باشد بطورى كه قيام به آداب و شرايط ظاهره و
باطنه عمل ، عنان را از دست نگيرد ، و او را مبتلا به عجب و كبر و ديگر توابع آن نكند.
چه بسا كه شيطان و نفس اماره انسان را سالهائى بس طولانى دعوت به
اعمال صالحه و اخلاق حميده و پيروى از شريعت مطهره كنند به اميد آنكه او را مبتلا به
اعجاب و خود پسندى كنند ، و انسان را با همه مشقتها و رياضات ساقط كنند. پس غرور
علمى و عملى و خودخواهى و خودپسندى يكى از مهلكات است كه انسان را به شقاوت
كشاند.
و اگر مراقبت و مواظبت به درجه كامله نشود ، و چون طبيب حاذق و پرستار دلسوز ، انسان از
خود نگهدارى نكند و به عيوب نفسانى سركشى ننمايد ، همان
اعمال عباديه و افعال صالحه صوريه ، انسان را به هلاكت كشاند و مايه سقوط انسان
شود. و خوددارى و نگهبانى از نفس بطور كافى
تزلزل ناپذير از مشكلترين امور است كه بايد به خداى تعالى پناه برد و از او طلب
دستگير كرد.
و به قدرى مكايد نفس و شيطان گاهى دقيق شود كه با هيچ موشكافى نتوان آن دقايق و
مكايد را كشف كرد ، مگر با توفيق خدا و دستگيرى او.
و براى صبر در طاعات ششصد درجه است كه ميان هر درجه تا درجه اى ، از اعماق زمين تا
عرش است . اين درجه از صبر ، از درجه سابق هم در عدد درجات بالاتر است و هم در سعه
درجات ؛ زيرا كه سعه هر درجه از تخوم ارض تا عرش است .
و از براى صبر در طاعات مقامات ديگرى است كه شايد اين حديث متعرض به آنها نباشد ،
و آن در صورتى است كه دامنه طاعت را وسيعتر كنيم تا به حقايق و سراير توحيد رسد.
پس در اين صورت ثواب و اجر صاحب آن در تحت ميزان درجه بندى نيايد ، و سعه درجه و
كثرت آن از ساحت قدس او دور باشد ، و اجر او على الله و بلكه خود الله باشد؛
چنانچه درباره آنان وارد است كه نظر به جنات و نعيم آن
نكنند. (743)
و قلب سليم كه در آن غير خدا نباشد البته در آن جهان هم ـ كه نشئه ظهور ملكات
و سرائر قلب است ـ در آن غير خدا نخواهد بود.
در ضمير ما نمى گنجد به غير از دوست كس |
|
|
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را
دوست بس (744) |
و شايد آيه شريفه يا ايتها النفس المطئنه * ارجعى الى ربك راضية مرضيه *
فادخلى فى عبادى * و ادخلى جنتى (745) نيز اشاره به مقام اين طور
اشخاص و كمّل از اولياء باشد؛ زيرا صاحب نفس مطمئنه مخاطب شده به رجوع به رب
خود او ـ كه البته حق تعالى است ـ بى صبغه اسماء. و راضى و مرضى
بودن جذبه حبيب و محبوبى است كه خود مركب سير الى الله است و نتيجه
دخول در جرگه عبادالله است ـ كه از تمام صبغه ها مبرى ، و به حقيقت اخلاص
موصوفند ـ ، و ثمره آن دخول در جنت ذات كه جنت لقاء الله است مى باشد.
درجه سوم از صبر ، صبر در معصيت است كه انسان در جهاد با نفس و جنود ابليس خوددارى
و صبر كند ، و به واسطه پافشارى و مصابرت ، بر آنها غلبه كند. و از براى اين
درجه ، مقامات و حقايق و رقايق بسيار است ، و در هر درجه صبر در اين مقام مشكلتر و
دقيقتر از صبر رد طاعات است ؛ بلكه اگر كسى از اين ورطه گذشت ، صبر در طاعات
براى او سهل و آسان شود. پس مهمتر از هر چيز از براى سالك الى الله ، صبر در
معصيت است .
و همان طور كه صبر در مجاهده با قوه شهوت و غضب و شيطنت ـ كه منشا معاصى
صوريه اند ـ از اشق امور است بر انسان و از طاعات صوريه قيام بر آن بسيار
مشكلتر است ، همين طور قيام در مقابل شيطان بزرگ و نفس ـ كه مبدا معاصى قلبيه
و باطنيه هستند ـ و صبر در مجاهده با آنان از مشكلترين مجاهدات است ؛ زيرا كه در
اين مجاهده بايد طرح الكونين و رفض النشاتين شود ، و باى سالك قدم بر فرق خود
گذارد و بت بزرگ خودى و انانيت را از كعبه
دل به دست ولايت مابى فرو ريزد و بشكند تا به حقايق اخلاص قدم نهد ، و به سراير
خلوص بار يابد ، و اين حز با دستگير خدائى و توفيق يزدانى صورت نبندد.
و براى صبر در معصيت ، نهصد درجه است كه ميان هر درجه تا درجه ديگر ، فاصله مانند
تخوم ارض تا منتهاى عرش است . و درجات اين مقام از صبر از درجه سابق هم در عدد
درجات افزون است و هم در سعه درجات ؛ زيرا كه فاصله تا منتهاى عرش است .
و از براى صبر در معصيت ، حقايق و سرايرى است كه در تحت ميزان درجات و سعه
جسمانى در نيايد. و آن چون خودش ، از مقامات روحانى و معارف يزدانى بايد باشد.
و در اين جا سخنى است و آن ، آن است كه خداى تعالى جنت را توصيف فرموده كه : عرض
آن سماوات و ارض است (746) ؛ و در اين حديث براى صابران درجاتى ذكر
شده است كه هر درجه ، سعه آن از سماوات و ارض بيشتر است .
آنچه عجالتا به نظر نويسنده مى رسد يكى از دو امر است :
اول آن كه مراد از جنتى كه در قرآن ذكر شده است جنت
اعمال باشد ، و لهذا ذكر فرموده است كه : اعدت للمتقين
(747) . و در آيه ديگر مى فرمايد : اعدت للذين
آمنوا (748) . و مهيا شدن ، شان بهشت
اعمال است . و مراد از اين درجات كه در حديث شريف مذكور است درجات جنت اخلاق باشد به
مناسبت آن كه اين درجات براى صبر است ، و صبر از اخلاق است ، و بهشت اخلاق سعه اش
به قدر سعه كمال انسانى است در مرتبه متوسطه ، و از براى آن حدى به اين موازين
نتوان درست كرد.
توجيه دوم آن كه مراد از سماوات و ارض كه در قرآن شريف است ، اعم از سماوات و ارض
جسمانى باشد ، تا سماوات ارواح و اراضى اشباح را
شامل شود ، و مراد از درجات در روايت ، درجات بهشت جسمانى باشد.
فصل سوم : در بعض مراتب صبر ، كه مخصوص به
اهل سلوك و كمّل اولياء است :
روى ان شابا من المحبين سال الشبلى عن الصبر؟
فقال : اى الصبر اشد؟ فقال : الصبر لله .
فقال : لا. فقال : الصبر بالله . فقال : لا. فقال : الصبر على الله .
فقال : لا. فقال : الصبر فى الله . فقال : لا.
فقال : الصبر مع الله . فقال : لا. فقال : ويحك فاى ؟
فقال : الصبر عن الله . فشهق الشبلى ، فخر مغشيا عليه
(749)
بر ما است كه به طور اجمال اين مراتب را كه در اين عبارت است ، شرح كنيم : اما صبر
لله ، از مقامات نازله سالكين است كه از خود و
آمال نفسانيه منسلخ شدند ، و مهاجرت الى الله كردند. پس در اين انسلاخ هر چه بكنند ،
براى حق است ، نه براى خود. و مادامى كه انسان در جلبات نفسانيت و حجاب خودى است ،
تمام حركات و سكنات و مناسك و عباداتش براى خود است ، حق تعالى و توحيد و اطاعت او
را هم براى خود مى خواهد. و مادامى كه انسان در بيت نفس است و قدمش قدم سير به باطن
خود است ، مهاجر الى الله نيست ، و مسافر و سالك نيست ، مانند سير در بلد مى ماند كه هر
چه از گوشه بلد به گوشه ديگر سير شود ، سفر محقق نشود.
پس تا خروج از بيت نفس و بيرون رفتن از انانيت نباشد ، سفر الى الله و هجرت به
سوى او محقق نشود ، و پيش اهل معرفت ، تمام رياضاتش رياضت
باطل است . و چون خروج از بيت محقق شد ، سالك شود ، و صبر در اين مقام صبر لله است .
و اما صبر بالله را دو مقام است : يكى براى سالك ثابت است ، و يكى براى
اهل صحو بعد المحو.
و در اين جا مراد مقام اول است ، و آن عبارت از آن است كه سالك پس از خروج از بيت و
هجرت الى الله مشاهده كند كه تمام حركات و سكناتش به
حول و قوه خدا است ، و خودش دخالت در چيزى ندارد ، پس صبر خود را چون هر چيز خود ،
بالله داند. و اين غير از اعتقاد يا برهان است ، بلكه مشاهده به عيان است ، زيرا كه اعتقاد
و برهان راجع به اهل حجاب است .
و اما مقام دوم كه راجع به اهل صحو است ، آن پس از آن است كه طى مقامات سلوك شد ، و
منتهى به فناء كلى و محو مطلق گرديد ، پس به عنايت حق تعالى ارجاع به مملكت خودش
كردند براى دستگيرى از افتادگان . در اين مقام ، وجود او و شؤون وجوديه او حقانى
شده . و تمام حركات و سكناتش در اين مقام بالله است ، يعنى به وجود حقانى است . پس
او در اين مقام عين الله و اذن الله و يد الله است على عين الله و اذن الله و يد الله
. (750)
اما صبر على الله و آن پس از تمكين اين مقام است ؛ يعنى مقام صبر بالله به معنى اولش .
پس سالك چون خود را از مطلق تصرفات برى و عارى ديد ، و تمام واردات را از حق
تعالى ديد و متصرفى در خود و عالم جز او نديد پس صبر او صبر على الله شود؛ على
الله شود؛ بلكه تمام بليات و مصيبات را جلوه هاى اسماء و صفات بيند. و همان طور كه
اهل حجاب بر بليات صبر كنند ، اينان بر خدا و شؤون اسمائيه يا ذاتيه او صبر كنند.
و اما صبر فى الله ؛ پس آن از براى اهل حضور است كه مشاهده
جمال اسمائى كردند. پس در آن مشاهدات و جلوات هر چه صبر كنند و
دل را از استهلاك و اضمحلال نگه دارند ، صبر فى الله است .
و اما صبر مع الله ؛ پس آن براى مشاهدين جمال ذات است كه از مقام مشاهده
جمال اسمائى بيرون رفته و به مشاهده ذاتى رسيده اند آنها هر چه در اين جلوات صبر
كنند و خودنگهدار شوند ، صبر مع الله است . و پس از اين مقام استهلاك و فناء است كه
اسم و رسمى از سالك و صبر و سلوك نيست .
و اما صبر عن الله ؛ پس آن صبر مشتاقين و حبوبين
جمال است كه پس از ارجاع آنها به مملكت خود ناچار بايد صبر كنند ، و از
جمال جميل براى اطاعت خود او محجوب باشند و اين اشق مراتب صبر است . و شايد يك معنى
ما اوذى نبى مثل ما اوذيت (751) همين باشد؛ زيرا هر چه محبت و عشق
زيادتر باشد ، صبر بر مفارقت بيشتر است ؛ چنانچه على ـ عليه السلام ـ
نيز گويد : وهبنى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك
(752) و چون دست كوتاه ما محجوبان از دراز كردن به شاخسار بلند
مقامات اولياء قاصر است ، بيش از اين زبان درازى روا نيست .
فصل چهارم : در بيان آنك صبر از جنود عقل و از لوازم فطرت مخموره است ، و جزع و
بى تابى از جنود جهل و لوازم فطرت محجوبه است :
بدان كه چون فطرت اصليه انسانى بر حب
كمال و جمال است ، و خداخواه و خدابين است ، پس آنچه از واردات بر او وارد شود از جانب
خدا ـ گرچه به حسب طبيعت ناگوار باشد ـ اظهار جزع نكند ، و جزع از
واردات حق را عيب شمارد. و چون محتجب به حجب نفسانيه طبيعيه شد و زنگار خودبينى و
خودخواهى مرآت قلب او را فرا گرفت ، بر واردات بى تابى و جزع كند ، و از فقدان
مطلوبات طبيعيه ناشكيبائى نمايد.
رجل روحانى كه به فطرت اصليه خدا داده باقى باشد ، صبر و ثبات در هر چيز كند ،
و عنان گسيختگى ننمايد ، و قوت روح او بر مطلوبات طبيعت چيره شود ، و دست و پاى خود
را در پيش آمدها گم نكند ، و چون از حب دنيا و نفس وارسته است ، فقدان آنها او را نلرزاند؛
چه كه تمام لغزشها از حب دنيا و نفس ريشه مى گيرد.
و مبدا اصلى احتجابات احتجاب به حجب دنيا و نفس است . و حجب ظلمانيه ـ كه در
حديث شريف وارد است (753) همان حجب دنيا و نفس است .
پس فطرت كه حب به كمال مطلق دارد ، چون محتجب به حجاب طبيعت و نفس شد ،
كمال را در مطلوبات طبيعيه و نفسانيه پندارد ، و براى فقدان آن جزع و بى ثباتى كند.
و چون از اين احتجاب بيرون آيد ، فقط فقدان
وصال محبوب براى او ناگوار است ، و جزع او براى فراق محبوب حقيقى باشد؛ و صبر
عن الله براى او اصعب امور است . و الله الهادى .
فصل پنجم : در بيان احاديث در اين باب :
در كافى شريف ، سند به حضرت صادق ـ سلام الله عليه ـ رساند كه
فرمود : چون روز قيامت شود ، يك دسته اى از مردم بر خيزند و بيايند به در بهشت .
به آنها گفته شود كه : شما چه اشخاصى هستيد؟ مى گويند : ما
اهل صبر هستيم . گفته شود : شماها بر چه چيز صبر كرديد؟ مى گويند ما بر طاعت خدا
صبر كرديم ، و از معصيت خدا صبر كرديم . پس خداى
عزوجل فرمايد : راست گفتند ، داخل بهشت شويد. و اين است مفاد
قول خداى تعالى : انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب
. (754) . (755)
و هم از حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه الصلاة و السلام ـ حدث كند كه
فرمود : صبر ، دو صبر است : يكى صبر به مصيبت است ، و آن خوب و
جميل است . و بهتر از آن صبر نزد آن چيزى است كه خداى تعالى حرام فرموده بر
تو. (756)
و از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ منقول است كه : چون پدرم على بن الحسين
ـ عليه السلام ـ را وفات رسيد ، مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود : اى
پسرك من ! وصيت مى كنم ترا به چيزى كه پدرم مرا وصيت كرد در وقتى كه وفات او
رسيد ، و به آن چيزى كه گفت پدرش او را وصيت كرده : اى پسرك من ! صبر كن بر حق
گرچه تلخ باشد. (757)
و از حضرت صادق روايت است كه فرمود : صبر كنيد بر دنيا؛ كه همانا آن ساعتى است
. پس آنچه از آن گذشته ، الم و سرورى ندارد ، و آنچه نيامده نمى دانى چه چيز است .
همانا آنچه هست همان ساعتى است كه تو در آن هستى ، پس صبر كن در آن بر طاعت خدا و
صبر كن در آن از معصيت خدا.
و از ثواب الاعمال ، از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ
منقول است كه فرمود : من صبر مى كنم از اين غلامم و از اهلم بر آن چيزى كه از
حنظل تلختر است . همانا كسى كه صبر كند نائل شود به واسطه صبرش درجه صائم
قائم را ، و درجه شهيدى را كه در جلو محمد ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ
ضربت زده باشد. (758)
و عن نهج البلاغة انه قال : لا يعدم الصبور الظفر ، و ان
طال به الزمان (759) وقال : من لم ينجه الصبر اهلكه الجزع
(760)
و اخبار و آثار در اين باب ، بيش از آن است (761) كه در اين مختصر بگنجد.
مقصد بيست و پنجم : در صفح و ضد آن است كه انتقام است و در آن دو
فصل است . فصل اول در بيان ثمرات صفح و مضرات انتقام :
از بزرگترين كمالات انسانى تجاوز از اشخاصى است كه به او بدى كردند. و صفت
عفو و تجاوز ، از صفات جماليه حق تعالى است كه اتصاف به آن تشبه به مبادى عاليه
است . و كسى كه در تحت تربيت رب العالمين واقع شد ، و مربوب ذات مقدس حق تعالى
شد ، بايد در او از صفات جمال حق ـ جل و علا ـ جلوه اى
حاصل شود ، و مرآت جمال جميل الهى گردد. و از بزرگترين اوصاف حق ، رحمت بر عباد
تجاوز از سيئات و عفو از خطيئات است .
و اگر در انسان حظى از اين اوصاف نباشد در جواب سؤ
ال قبر ـ كه وقت بروز سراير است ـ نتواند گفت : ربى الله آن
گاه كه سؤال شود : من ربك (762) ؛ زيرا كه انتخاب اين اسم در بين
اسماء ، اشارت به آن شايد باشد كه در تحت تربيت كى بودى ، و دست قدرت كى در
تو متصرف بود در حيات دنيا وى ؟
پس اگر انسان در تحت ربوبيت ذات مقدس حق تربيت شده باشد ، و ظاهر و باطنش مربى
به آن تربيت باشد ، جواب مى تواند دهد. و گرنه ، يا جواب ندهد و يا ربى
الشيطان و يا ربى النفس الامارة شايد بگويد.
و بايد دانست كه ريشه صفح و تجاوز ، از ترك حب دنيا و نفس ، آب مى خورد؛ چنانچه
انتقام و غضب بى مورد ـ كه در اين مقام مقصود است ـ از حب دنيا و نفس و اهميت
دادن به مآرب دنيائى ريشه مى گيرد.
و از اين بيان معلوم شد كه صفح از جنود عقل و رحمان و از لوازم فطرت مخموره است . و
ضد آن كه انتقام است از جنود جهل و ابليس و از لوازم فطرت محجوبه است ؛ زيرا كه
آنان كه به فطرت اصليه و روحانيت فطريه خود باقى هستند ، از آلودگى به محبت
دنيا و نفس مبرى هستند و از تكالب ـ كه از خواص نفس سبعى است ـ عارى و برى
هستند.
و اما محتجبين به حجاب طبيعت ، چون سر و كار با
آمال نفسانيه و مطلوبات طبيعيه دارند ، بر سه جيفه آن تكالب كنند ، و قوه غضب خود را در
راه طبيعت خرج كنند ، و وسائلى را كه خداى تعالى براى خلاص از دام دنيا و طبيعت به آنها
داده با همان وسائل در دام آن افتند و به نعمتها و امانتهاى خدائى خيانت كنند ، در دست
ناپاك نفس اماره را بر آنها دراز كنند.
فصل دوم : در ذكر بعضى از احاديث شريفه در اين باب :
كافى باسناده عن ابى عبدالله قال : قال
رسول الله ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ :عليكم بالعفو ؛ فان العفو
يزيد العبد الا عزا ، فتعافوا يعزكم الله (763)
و از حضرت باقر حديث كرده كه فرمود : ندامت بر عفو
افضل و آسانتر است از ندامت بر عقوبت كردن
. (764)
و از نهج البلاغه ، از حضرت اميرالمؤمنين منقول است كه فرمود : چون قدرت پيدا
كردى بر دشمن خود ، از او عفو كن به پاس شكر بر قدرت پيدا كردن به
او. (765)
و فرمود : اولى الناس بالعفو اقدر هم على العقوبة
(766)
و فى الكافى باسناد عن ابى عبدالله ـ عليه السلام ـ
قال : قال رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ فى خطبة : الا اخبركم
بخير خلائق الدنيا و الاخرة ؟ العفو عمن ظلمك ، و
تصل من قطعك و الاحسان الى من اساء اليك و اعطاء من حرمك
(767)
عن محمّد بن على بن الحسين باسناد عن اميرالمؤمنين فى وصيته لمحمّد بن الحنفية ،
قال : يكوننّ اخوك على قطيعتك اقوى منك على صلته ، و لا على الاساءة اليك اقدر منك على
الاحسان اليه (768)
و احاديث شريفه درباره عفو از ظالم و كظم غيظ بسيار است
(769) ، از آن جمله درباره كظم غيظ:
در كافى شريف ، سند به حضرت سجاد رساند : انه
قال ، رسول الله ـ صلى الله عليه و آله ـ : من احب
السبيل الى الله ـ عزوجل ـ جرعتان : جرعة غيظ تردّها بحلم ، و جرعة مصيبة
تردّها بصبر (770)
و در كافى ، سند به حضرت باقر ـ عليه السلام ـ رساند كه فرمود :
كسى كه فرو نشاند غيظ خود را در حالى كه قدرت دارد بر اجراء آن ، مملو كند خداى
تعالى قلب او را از امن و ايمان در روز قيامت . (771)
عن محمّد بن على بن الحسين قال : من الفاظ
رسول اللّه ـ صلى اللّه عليه و آله و سلم ـ : من يكظم الغيظ ياجر اللّه ، و
من يصبر على الرّزيّة يعوضه اللّه (772)
و باسناه عن اميرالمؤمنين ، عن النّبىّ ـ صلى اللّه عليه و آله ـ انّه
قال : يا على ! اوصيك بوصية فاحفظها ، فلا
تزال بخير ما حفظت وصيتى . يا على ! من كظم غيظا و هو يقدر على امضائه ، اعقبه الله امنا
و ايمانا يجد طعمه ... (773) الحديث .
ما اين جا اين جزو از شرح حديث را خاتمه مى دهيم ، و تتمه آن را با خواست خدا در مجلَّد
ديگر قرار مى دهيم ، و از خداى تعالى توفيق اتصاف و تحقق به جنود
عقل و احتراز و تبرى از جنود شيطان و جهل مى طلبم . و الحمد للّه اوّلا و آخرا و ظاهرا و
باطنا.
به اتمام رسيد اين جلد در روز دوم شهر رمضان المبارك هزار و سيصد و شصت و سه در
قصبه محلات ، در ايامى كه به واسطه گرماى هوا از قم به آنجا مسافرت كرده بودم .
والسلام .
|