اخلاق در قرآن جلد اول

نویسنده : آیت الله محمد تقی مصباح یزدی مترجم : تحقیق و نگارش:محمد حسین اسکندری‏

طرح مورد نظر و شرح آن

ما در این نوشته طرح و تقسیم بندی به تناسب متعلقات افعال را دنبال می کنیم، به این معنا که آن ها را چنانکه گفتیم، تقسیم می کنیم به: 1 - اخلاق الهی یعنی کاری انسانی که به خدا مربوط می شود، مثل یاد خدا، توجه به خدا، خشوع و خوف از خدا، رجاء و ایمان به خدا و غیره که عباداتی بر اساس آنها انجام می شود مثل نماز و روزه و غیره.2 - اخلاق فردی یعنی کارهایی که به خود شخص مربوط می شود و در انجام دادن آنها اصالتا رابطه با خدا منظور نیست گو اینکه ممکن است با خدا و احیاناً با مردم هم ارتباط پیدا کند؛ ولی، در آن بالاصالة فقط رابطه با خود انسان ملحوظ است؛ مثل شکم بارگی، شهوترانی، چه اینکه انسان پرخور باشد یا کم غذا و دنبال شهوات برود یا نرود در اصل به خود شخص مربوط است گر چه به این لحاظ که ممکن است در یک صورت اطاعت خدا و در یک صورت مخالفت خدا باشد. با خداوند هم ارتباط پیدا می کند و یا مثل ارضاء غریزه جنسی که منشأ آن صفت نفسانی شهوترانی است و به منظور پاسخگویی به آن انجام می شود پس اصلاً به خود شخص مربوط می شود ولی این بدیهی است که ناگزیر با شخص دیگری نیز ارتباط پیدا کند. 3 - اخلاق اجتماعی که محور اصلیش ارتباط انسان با دیگران است و از معاشرت با دیگران و زندگی اجتماعی پدید می آید: مثل احسان به دیگران، احترام یا توهین به دیگران که محور اصلی آن ها را روابط اجتماعی تشکیل می دهد.
اکنون، اشاره به این حقیقت لازم است که گر چه رفتارهای انسانی چنانکه در بالا تقسیم کردیم متنوعند و در سه ردیف اخلاق فردی، اخلاق اجتماعی و اخلاق الهی قرار می گیرند ولی، همه آنها از یک سری مبادی مختلف نفسانی سرچشمه می گیرند که کلیاتش مشترک است. ما در مباحث انسان شناسی مطرح کرده ایم که افعال اختیاری انسان بطور کلی از هر یک از دو مبدا نفسانی به وجود می آید: 1 - بینشها و شناختها 2 - تمایلات و گرایشها. و نیز گفتیم: که این دو نوع مبدا افعال نفسانی نسبت به انجام فعل دو اثر متفاوت دارند که یکی فقط روشنگری می کند و اثرش کشف واقعیتهاست، و دیگری تحریک کننده است و انسان را به طرف انجام کار بر می انگیزد که البته این انگیزش با حالات و کیفیاتی نفسانی مثل ترس و امید، توام است که در نتیجه در بسیاری از موارد به فعالیت بدنی منتهی می شود و در مواردی نیز صرفا یک فعل درونی تحقق می یابد و گر چه ممکن است به وسیله اندامهایی از بدن مثل مغز و اعصاب انجام شود ولی به بیرون بدن سرایت نمی کند. که این افعال هم از آنجا که در زمره افعال اختیاری انسان هستند در قلمرو اخلاق قرار می گیرند.
نکته دیگری که قابل ملاحظه خواهد بود این است که در مبادی و فلسفه اخلاق عقلا و کتابا و سنتا به این نتیجه رسیدیم که ارزش اخلاق به دو عامل وابسته است: یکی صلاحیت خود فعل، و دوم نیت و انگیزه فاعل؛ که این دو در حقیقت به منزله جسم و روح عمل اخلاقی هستند. یعنی کار اخلاقی هم خود به خود باید صالح و درست باشد و هم علاوه بر آن، لازم است با نیت و انگیزه صحیحی انجام گیرد تا ارزش پیدا کند. بنابراین، در همه افعال خواه و نا خواه با نیت ارتباط داریم که از سویی در واقع روح عمل و اساس ارزش را تشکیل می دهد و از سوی دیگر نیت یکی از همان کارهای درونی مخفی است و در قلب انسان انجام می پذیرد. چنانکه قبلاً، نیت مورد نظر اسلام را نیز مطرح کردیم که در هر حال به شکلی ارتباط با خدا در آن ملحوظ است و مرتبه ای از تقرب به خداوند را واجد خواهد بود که یا عمل را از روی خوف از خدا انجام می دهد یا به طمع نعمتهای خدا و یا اینکه انگیزه شخص فاعل اطاعت امر خدا و تقرب به خداوند است بدون آنکه طمع به نعمتهایش یا خوف از عذابش واسطه شوند. در هر حال از آنجا که مبادی افعال اختیاری انسان درونی هستند و انگیزه کار هر چه باشد در دل انسان جای دارد ناچاریم قبل از هر چیز قلب را مورد بحث و بررسی قرار دهیم.

قلب چیست؟

قبل از آنکه به پاسخ این پرسش اساسی بپردازیم یاد آوری می کنیم که گر چه بحث و بررسی قلب اصالتا یک بحث و بررسی قلب اصالتا یک بحث اخلاقی نیست و نمی تواند در زمره مسائل علم اخلاق شمرده شود ولی، از آنجا که در محدوده علم اخلاق همه جا با این دو واژه یعنی قلب و فواد یا قلب و نیت که کار قلب و یا به اصطلاح فارسی خودمان، کار دل است، سر و کار داریم، مناسب است که قبل از ورود در محدوده مسائل علم اخلاق بحثی در این زمینه داشته باشیم و واژه قلب یا فواد را در قرآن کریم و در اصطلاح علم اخلاق بررسی کنیم تا با روشن شدن مفهوم دقیق آن ، درگیر اشتباهات یا مغالطه ها نشویم.
اکنون، در پاسخ به پرسش فوق می گوییم: کلمه قلب در فیزیولوژی و نیز در عرف عام معنای روشنی دارد، یکی از اندامهای بدن انسان و عضوی است که معمولاً در طرف چپ سینه قرار دارد و در فارسی به دل تعبیر می شود و در سایر زبانها نیز مرادفات این واژه به همین عضو نامبرده اطلاق می شود؛ ولی، در هنگامی که همین واژه قلب یا فواد و یا در فارسی دل را در محدوده اخلاق و علم اخلاق به کار می گیرند: قطعا، چنین مفهومی منظور نظر گوینده نیست. و منظور ما نیز از طرح پرسش فوق روشن شدن همین معنای پیچیده و اخلاقی آن و نیز اصطلاح قرآنی و روایی این واژه خواهد بود.
البته، مفسرین و فقهاء الحدیث، در مقام تبیین آیات و روایات و توضیح این واژه در زمینه اینکه در اصل برای چه معنایی وضع ده و به چه مناسبت در معنی دوم به کار می رود مطالبی اظهار داشته اند و لغت شناسان نیز در بیان تناسب دو مفهوم قلب و رابطه آن دو گفته اند که کلمه قلب با تقلب و قلب و انقلاب که به معنی تغییر و تحول و زیر و رو شدن است هم خانواده بوده و وجه مشترک بین معنای لغوی و اصطلاح اخلاقی آن نیز همین است زیرا در قلب به معنی اندام بدنی که دائما در آن، خون در حال زیر و رو شدن است و قلب به معنای اخلاقی و قرآنیش هم دارای حالات متغیر و دگرگون شونده است پس این واژه در این مورد به مناسبت همان نکته انقلاب و تقلب و تحول به کار رفته است.
این گونه بحثها در ارتباط با پاسخ پرسش فوق نمی تواند چندان مفید باشد. و ناگزیر لازم است برای روشن شدن مفهوم قلب در علم اخلاق و اصطلاح قرآنی و روایی آن فکر دیگری بکنیم. قطعا اکنون که کلمه قلب در این دو مفهوم مختلف فیزیکی و اخلاقی به کار می رود حکم مشترک لفظی را دارد و در هر یک از دو معنای فوق، بدون توجه بمعنی دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار خواهد رفت، یک عالم طبیعی هنگامی که کلمه قلب را به کار می برد منظورش به روشنی همان اندام خاص است و کمترین توجهی به معنی اخلاقی آن ندارد؛ چنانکه، یک عالم و دانشمند اخلاقی نیز از به کار گرفتن این کلمه جز همان مفهوم اصطلاحی ویژه اخلاق چیزی دیگری در نظر ندارد و توجهی به مفهوم فیزیکی آن نمی کند. بنابر این، کلمه قلب به صورت مشترک لفظی در این دو معنا به کار می رود و لازم نیست در بیان رابطه میان این دو معنا یا تشخیص مفهوم اصلی از فرعی از میان این دو مفهوم و توضیح آنکه در کدام نخست وضع و سپس به دیگری نقل گردیده است، فکر خویشش را به کار اندازیم؛ چرا که؛ این گونه مطالب هیچ تأثیری در زمینه درک مفهوم اخلاقی کلمه قلب که مورد نظر ماست نخواهد داشت گر چه برای لغت شناسان بحثهایی شیرین به حساب آیند و گرچه در حد خودش از ارزشهایی نیز برخوردار باشند؛ چنانچه در تفسیر شریف المیزان نیز بحثی مستقل زیر عنوان قلب در قرآن عنوان شده و وجهی در بیان ارتباط این دو مفهوم قلب ارائه گردیده است به این صورت که حیات و زندگی انسان در نخستین مرحله اش به قلب تعلق می گیرد و در آخرین مراحل نیز از قلب جدا می شود یعنی آخرین عضوی که می میرد و یا زندگی و حیات و زندگی انسان در نخستین مرحله اش به قلب می گیرد و در آخرین مراحل نیز از قلب جدا می شود یعنی آخرین عضوی که می میرد و یا زندگی و حیات از آن جدا می شد قلب است و در این زمینه به کلماتی از اطباء قدیم چون ابن سینا و تجربیات و اکتشافاتی از طب جدید که موید سخن ایشان در تناسب دو معنای قلب است استشهاد کرده اند. بنابراین، بکار بردن واژه قلب در روح و صفات روحی به این مناسبت است که قلب بمعنای اندامی از بدن تجلی گاه روح است و نخستین عضوی است که روح به آن تعلق می گیرد و به یک معنی، واسطه ارتباط روح با بدن است.
البته، مطلب فوق یک مطلب تجربی است و اثبات صحت آن بر عهده علمای طبیعی خواهد بود و محتمل است که مطلب صحیحی باشد، ولی، سخن در این است که آیا به کار رفتن کلمه قلب در چنین معنا و مفهومی بدین لحاظ بوده که روح نخست به قلب تعلق می گیرد و در آخر نیز از قلب خارج می شود؟ آیا این که قلب اولین عضوی است که زنده می شود و آخرین عضوی است که می میرد باعث شده تا کلمه قلب را به معنای قوه مدرکه و مرکز عواطف به کار گیرند. شاید مناسبتر بود که روح به این معنا به کار می رفت. روح است که معنی حیات را تداعی می کند. و به هر حال به نظر ما اینکه لحاظ فوق منشأ اطلاق کلمه قلب بر قوه مدرکه و مرکز عواطف شده باشد، دور از ذهن است.
همچنین، می توان گفت: که حالات روحی و منسوب به قلب و روح نظیر شادی، اضطراب، تشویش و غیر آن بیشتر و نیز پیشتر از هر عضو دیگر در قلب و ناحیه قلب احساس می شوند در حالت غم و اندوه این سینه است که تنگ می شود و قلب است که می طپد و نبض است که به سختی می زند و منشا حرکات نبض، قلب است. چنانکه در قرآن هم تعبیر ضیق صدر در چنین مواردی به کار رفته است که انسان احساس دلتنگی می کند؛ چنانکه، در موارد احساس شادی و نشاط نیز کلمه شرح صدر را به کار می برد. و اگر قرار باشد وجهی در بیان رابطه میان قلب به معنای اندام خاص با قلب به معنای قوه مدرکه و مرکز عواطف ارائه دهیم این وجه، وجیه تر و جالبتر به نظر می رسد؛ گر چه همانطور که در بالا گفته شد هیچ یک از این گونه مباحث برای ما کارگشا نیست و در پاسخ به چیستی مفهوم قلب در قرآن نمی تواند به ما کمک کند و بنابراین، این سوال طرح می شود که پس راه شناخت مفهوم قلب و مصداق آن در قرآن چیست؟ که لازم است در اینجا به پاسخ آن بپردازیم.

راه شناخت حقیقت قلب

تنها راهی که ما برای شناختن معنای قلب در قرآن پیدا کرده ایم این است که در قرآن جستجو کنیم ببینم چه کارهایی به قلب نسبت داده شده و چه آثاری دارد و از راه مطالعه آثارش قلب را بشناسیم. ما هنگامی که با چنین دیدی به موارد کاربرد واژه قلب در قرآن می پردازیم در می یابیم که حالات گوناگون و صفات مختلفی به قلب و فواد نسبت داده شده است که مهمترین آنها از این قرار است:
یکی از آثاری که به قلب نسبت داده شده عبارت است از ادراک اعم از ادراک حصولی و ادراک حضوری که با تعابیر مختلف در قرآن مجید نشان داده می شود که فهمیدن و درک کردن از شوون قلب و به تعبیر دیگری فواد است؛ از این رو است که می بینیم قرآن با تعابیر مختلف و با استفاده از کلماتی از خانواده عقل و فهم و تدبر و... کار ادراک و عدم ادراک را به قلب نسبت می دهد؛ یعنی، حتی در آنجا نیز که ادراک را از قلب نفی می کند می خواهد این حقیقت را القاء کند که قلب کار خودش را انجام نمی دهد و سالم نیست؛ یعنی، شان قلب این است که ادراک کند پس اگر ادراک نمی کند بخاطر عدم سلامت آن است که اگر سالم می بود ناگزیر عمل ادراک را انجام می داد.
و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها(319).
(و حقاً آفریدیم برای جهنم بسیاری از جن و انس را که دل داشتند ولی با آن نمی فهمیدند.)
که به کسانی که دل دارند ولی نمی فهمند اعتراض دارد و نشان می دهد که دل برای فهمیدن است و نیز آیه دیگری که می گوید:
و منهم من یستمع الیک وجعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهود(320).
(و بعضی از آنان به تو گوش فرا می دهند و قرار دادیم بر دلهایشان پرده ها و حجابهایی که مانع می شود از اینکه آن را بفهمند.)
در این آیه نیز سخن از آن است که دلهای اینان آیات خدا و سخن پیامبر را نمی فهمند؛ ولی، نفهمیدنشان را مستند می کند به حجابها و موانعی که نمی گذارند قلب کار خود را انجام دهد؛ یعنی، به اصطلاح مقتضی درک موجود است چرا که قلب برای درک کردن و فهمیدن آفریده شده لیکن حجب و موانع نمی گذارند. وظیفه خویش به انجام رساند.
در بعضی از آیات از لفظ عقل استفاده شده و می فرماید:
افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها(321).
(پس آیا در زمین سیر نکردند تا اینکه برایشان دلهایی باشد که با آن بیندیشند.)
از آیه فوق چنین می توان فهمید که دل برای اندیشیدن و درک واقعیت است و بر انسان لازم است که از این ابزار که خداوند برای فهمیدن در اختیارش قرار داده آن طور که شایسته است استفاده کند و آن را برای درک حقایق به کار گیرد زیرا خدای متعال زمینه مساعد را برایش فراهم آورده تا به وسیله قلب بتواند بفهمد.
نیز در آیه دیگر از لفظ تدبر استفاده کرده و می گوید:
افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها(322).
(آیا درباره قرآن نمی اندیشند یا بر دلها قفلهاشان زده شده (از درک آن مانع می گردد.))
که آیه نامبرده گر چه نه بطور صریح ولی بطور ضمنی تدبر را به دلها نسبت می دهد و از اینکه منافقان، قرآن را نمی فهمند گلایه دارد که آیا دلها را به کار نمی اندازند و نمی اندیشند و تدبر نمی کنند و یا اینکه دلهاشان قفل شده و این مانع نمی گذارد بفهمند؛ یعنی، باز هم مفروض این است که دل برای فهمیدن است و اینکه اینان دل دارند و نمی فهمند یا بخاطر این است که دل خویش را برای فهمیدن به کار نمی گیرند و یا موانعی جلو درک آن را گرفته است.
از این گذشته قرآن پیوسته دل را خواه به لفظ قلب یا به لفظ فواد در ردیف دیگر ابزار ادراکی محسوسی نظیر سمع و بصر به شمار آورده است. نظیر آیه:
ان السمع و البصر و الفواد کل اولئک کان عنه مسئولا(323).
(محققاً، گوش و چشم و دل همه آنها مورد سوال هستند).
چنانکه تعابیر دیگری در آیات بر این مسانخت تأکید می کند نظیر آیه:
لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها(324).
که باز هم قلب در ردیف چشم و گوش بعنوان یکی از آلات و اداوت ادراک قرار داده شده است.
علاوه بر درک حصولی در بعضی از آیات کریمه، ادارک حضوری را به قلب نسبت داده و یا به صورت سرزنش و توبیخ از آن نفی کرده است که در مجموع دلالت بر این می کنند که قلب در واقع طوری خلق شده تا بتواند ادارک حضوری داشته باشد و داشتن چنین درکی علامت صحت و سلامت قلب است چنانکه نداشتن آن خلاف انتظار بوده دلیل بیماری و کوری آن خواهد بود. از جمله، بعضی از آیات با به کار گرفتن تعبیر رویت و نسبت دادن به دل (که البته با تعبیر فواد آمده) این حقیقت را نشان می دهد. آنجا که خداوند فرموده است:
ما کذب الفواد ما رأی افتما ما رأی افتما رونه علی ما یری و لقد راه نزلة اخری(325).
در این آیات، رویت را به دل نسبت داده است و رویت دل در واقع همان درک حضوری است. چنانکه در بعضی دیگر از آیات عمی و کوری را به بعضی از دلها نسبت می دهد مثل آیه:
فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور(326).
(پس این چشمها کور نیستند بلکه دلهایی که در سینه ها هستند کورند.)
و بدیهی است عما و کوری عبارت است از نابینایی در موردی که شان بینایی را داشته باشد و به اصطلاح عدم البصر در اینجا عدم مطلق نیست. بلکه عدم ملکه است.
تعبیر دیگری که درک حضوری قلب را تأیید می کند آیه ای است که درباره کفار آمده و می گوید:
بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون(327).
(بلکه آنچه که قبلاً انجام می داده اند بر دلهاشان زنگ زده است.)
دلهاشان زنگار زده جلا و روشنایی ندارد تا حقایق را آن چنان که باید منعکس سازد.
چنانکه در کنار آیات فوق آیات دیگری نیز با تعابیر گوناگون نشانگر همین معناست و به عبارتی دلالت دارند که دل اگر سالم باشد بالضروة باید حقایق را درک کند و اگر درک نمی کند این خود علامت نوعی از بیماری های مربوط به دل خواهد بود. تعابیری مثل ختم بر دل یا طبع بر دل در آیات:
و ختم علی سمعه و قلبه(328).
(و مهر بر گوش دل او نهاده.)
و کذلک یطبع انه علی قلوب الکافرین(329).
(این چنین خداوند مهر خواهد زد بر دلهای کافران.)
و مثل قفل زدن بر دل در آیه:
افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها(330).
(آیا درباره قرآن نمی اندیشند یا بر دلها قفلهای آن زده شده.)
همه این تعابیر ظهور در این دارد که این دلها نمی فهمند و نفهمیدنشان هم غیر طبیعی است و دلیل بر بیماری آنها می باشد چنان که تعبیر:
و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه(331).
(و قرار دادیم بر دلهاشان پرده هایی(که مانع می شوند) از اینکه بفهمند.)
نیز گویای همین حقیقت است.
نیز از جمله تعابیری که در آیات آمده و دلالت دارد بر اینکه کار دل ادراک کردن است تعابیری است نظیر: وارتابت قلوبهم(332) یا بنوا ریبة فی قلوبهم(333) یا قلوبنا غلف(334) و نظایر اینهاست.
بنابر این، نتیجه می گیریم که قرآن ادراک کردن را - اعم از ادراک حصولی یا حضوری - کار دل می داند به گونه ای که اگر دل سالم باشد و یا اگر انسان دارای قلب سلیم باشد ناگزیر کار ادراک به شایستگی انجام می پذیرد و هر گاه عمل ادراک را انجام نداد دلیل بر بیماری دل خواهد بود.
و نیز نوع دیگری ادراک داریم به نام وحی که ماهیت آن برای ما شناخت شده نیست و تلقی وحی یعنی همین ادراک پیچیده و مرموز نیز در قرآن کریم به قلب نسبت داده شده است. در این مورد هم آمده که خدای متعال قرآن کریم را بر قلب پیامبر نازل کرده است با تعابیری نظیر:
قل من کان عدوا لجبریل فانه نزله علی قلبک باذن الله(335).
(بگو هر آن کس که دشمن جبریل است دشمن خداست زیرا که او قرآن را بر قلب تو نازل کرد با اذن خداوند.)
و نظیر:
نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین(336).
(روح الامین آن را بر قلب تو نازل کرد تا از انذار کنندگان باشی.)
بنابر این تلقی وحی نیز کار قلب است که در مورد پیامبران مصداق می یابد.
پس نتیجه می گیریم که هم ادراکات حصولی کار قلب است که به وسیله تعقل و تفقه و تدبر انجام می دهد و هم ادراک حضوری و به عبارتی رویت حضوری و هم تلقی وحی نیز کاری است که به قلب مربوط می شود. و خلاصه ادراک به مفهوم وسیعش اعم از حصولی و حضوری و عادی و غیر عادی کاری است مربوط به قلب و صفتی است که با تعابیر مختلف به قلب نسبت داده می شود.