اخلاق اسلامی

نویسنده : آیت الله دستغیب

اختلاف چهره ها و حنجره ها

در یک وجب صورت نیز می بینید دو نفر وجود ندارد که از هر جهت یکی باشند، حتی دوقلوها هم مابه الامتیاز دارند. یا حنجره و صداها را می بینند یکی نیست، از طرز صدا، طرف شناخته می شود وگرنه با اشتباه شدن افراد، نظام عالم به هم می خورد، چه مظلومهایی که به جای ظالم گرفته و توبیخ می شدند و چه کلاهبرداریها که می شد! و خلاصه نمی شد زندگی اجتماعی برقرار گردد، لذا می بینید خالق حکیم، چگونه مراعات این جهات را در آفرینش کرده است.
این سرای نخستین را می بینید که قدرتش چه می کند، چرا یادآور عالم بعد نمی شوید(72) که ظهور قدرتش اتم و اکمل و اشرف است؟ عالمی که وسیعتر، بهتر و پایدارتر است.(73)
مبدأ و معاد، ضروری، بدیهی و مطابق با حکم عقل و وجدان است.

احترام به گور مرده ها نشانه قبول معاد است

در حالات «استالین» پس از مرگش نوشته اند، وقتی که در برخی از مسایل مشکله در می ماند و با مشورت هم حل نمی شد، بر سر قبر لنین می رفت و قدری می ماند تا مشکلش حل گردد، همین شخص مادی، وجدانش گواهی می دهد که مرده، نابود نشده وگرنه چرا بر سر قبرش می رود و از او مدد می طلبد؟ چرا دیگر قبر سرباز گمنام درست می کنند و ادای احترام می نمایند؟ چون وجدانش می گوید خدا دارد، معاد دارد، حیات پس از مرگ دارد، اگر هم وحی نبود، این معنای فطری بشر است.
مشکل اینجاست که چرا این معنای واضح و بدیهی را بیشتر افراد بشر، انکار می کنند؟!
پاسخ این مشکل را آیه ای در سوره قیامت برای ما مشخص فرموده: «این بشر می خواهد در شهوات فرو رود»(74)، لذا هر حقی را نادیده می گیرد، می خواهد ریاست بکند، لازمه اش این است که مسؤولیت را نادیده بگیرد وگرنه، اگر خودش را بنده مسؤول و مقهور بداند، نفس کشیدنش را به دست خدا بداند، آیا دیگر من - من می کند؟ خودبینی و خدابینی با هم تضاد دارند و جمع نمی شوند.
اگر کسی خودش را بنده عاجز خداوند دانست، ممکن نیست خودخواه، ریاست طلب و بخواهد بر دیگران مسلط باشد، لذا چون اراده فجور و شهوات دارد، حق را ولو ظاهر و آشکار هم که باشد پایمال می کند.

هارون و مأمون، امامان را می شناختند

گویند از مأمون پرسیدند: چگونه به حضرت رضا علیه السلام علاقه مند شدی؟ گفت از پدرم این معنا را گرفتم؛ وقتی با پدرم وارد مدینه شدیم، بزرگان به دیدار پدرم آمدند، روزی آقای نحیفی وارد شد، دیدم پدرم پیش رفت و او را در بر گرفت و بالای دست خود نشانید، با کمال ادب با او سخن می گفت و... شب از پدرم پرسیدم این شخص چه کسی بود که آنگونه در برابرش خاضع شدی؟ گفت: او موسی بن جعفر علیه السلام بود. پرسیدم «موسی بن جعفر» کیست؟ گفت: آن کس که بر من و بر تو امام است. گفتم پس تو بر حق نیستی؟ گفت: نه، خلافت حق اوست.
«مأمون» گوید: جسورانه به پدرم گفتم اگر چنین است پس چرا نسبت به او خیال زندان و تبعید داری؟ گفت: «الملک عقیم»، یعنی سلطنت حتی فرزند هم نمی شناسد، اگر مزاحمش بود، او را می کشد و یا چشم پسرش را در می آورد همانطور که این حکایت درباره بعضی از شاهان مثل «نادر» نقل شده است.
غرض آنکه بشر این قدر پست می شود که هر حقی هر چند مانند آفتاب روشن باشد، کنار می زند؛ چون علو می خواهد، برتری می خواهد لذا باید گفت: «فریاد از ریاست».