مثل همیشه، تا سوار شدم، یه آهنگ پلی کردم و تا رسیدن به خونه روشنک، قر ریز دادم. وقتی رسیدم روشنک حاضر و آماده و سانتال مانتال کرده، جلو در خونه شون وایساده بود.

اومد سوار شد و با سر و صدا به کافه همیشگی رفتیم. برای روشنک برنامه ها داشتم... با رسیدن به کافه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم.

وارد کافه که شدیم، مگس توش پر نمی زد... انتظار داشتین بگم پر پسر بود؟ که همه نگاهشون سمتمون برگشت؟ نه بابا، از این خبرا نیست.

فضای این کافه رو خیلی دوست داشتم... بهم آرامش می داد واسه همینم پاتوق من و روشنک شده بود که جدیدا هستیارم می آورد اینجا!

سمت یکی از میزا رفتیم و نشستیم و بعد از سفارش، شروع به حرف زدن کردیم. همش دست دست می کردم که از روشنک بپرسم یا نه، آخرشم دلم رو زدم به دریا و پرسیدم.

- میگم روشنک هستیار می دونه یزدان کیو دوست داره؟

روشنک از این حرفم جا خورد و من به وضوح جا خوردنش رو دیدم. الان فکر می کنه من عاشقش شدم.

- فکر کنم بدونه، دوستای صمیمی ان، ولی تو چرا می خوای بدونی؟

- آخه آمازون که بودیم، یه بار یه آهنگ گوش می داد، منم ازش پرسیدم عاشق شدی، گفت آره، بعد اون شب دعوتش کردن دورهمی گفت نه!

روشنک چشماش رو ریز کرد و مرموز نگام کرد.

- عاشقش شدی؟

با خنده سری تکون دادم.

- عاشق اون؟ نه! فقط واسه ارضای حس کنجکاویم، رو تو و اون نامزدت هم حساب وا کردم.

روشنک پوزخندی زد و گفت:

- والا رو ما حساب وا نکن، هستیار عمرا بگه!

ابرویی بالا انداختم.

- تو بهش بگو بیاد اینجا، ما مجبورش می کنیم.

جفت ابروهاش رو داد بالا و مصمم گفت:

- احتمالش کمه بیاد!

- حالا تو بگو، خیر سرت دختری، نامزدشی، عشقشی، راضیش کن دیگه، پس رفیق به کار چی میاد؟

پوفی کرد و باشه ای گفت. پشت بندش گوشی اش رو برداشت و با کلی عشوه مشوه، بدون گفتن اینکه من به عنوان سر خر هستم، راضی اش کرد بیاد.

نیم ساعت از زنگ زدن روشنک گذشته بود، که سر و کله هستیار، با استتار صورتش، پیدا شد. با دیدن من، قشنگ بادش خالی شد و اومد پیشمون نشست.

- سلامممم!

جواب سلامش رو دادیم و کلی احوال پرسی کردیم. مثل ما بستنی سفارش داد و منتظرش موند که شروع به مقدمه چینی کردم.

- هستیار خیلی خوشتیپ شدی! به خودم افتخار می کنم که تو شوهر دوستمی.

مطمئن بودم چشمای هستیار زیر اون عینکا گرد شده. چند لحظه بی حرکت و تو سکوت نگام کرد که بالاخره سکوت رو شکست.

- واقعا؟ آخه اون روز اینجوری به نظر نمی رسید. نزدیک بود خفه ام کنی واسه اینکه یزدان رو فرستاده بودم باهات.

خنده ای کردم و یکی به شونه اش کوبیدم.

- نه بابا، این چه حرفیه! من مطمئن شدم تو تصمیم عالی گرفتی، تو یک رفیق نمونه هستی که به فکر رفیقش بود. همین کارای تو روی روشنک هم تاثیر می زاره که به فکر من باشه.

پشت بندش رو کردم به روشنک واشاره ای به هستیار کردم.

- اینطور نیست؟

همون موقع بستنی هستیار اومد و روشنک بعد اینکه گارسون رفت، سری تکون داد و تند تند گفت:

- چرا، همین طوره!

هستیار دستی به تک کت سیاهش کشید.

- خوشحالم که نظرت عوض شد و باهام آشتی کردی...

بعدم به سمتم مایل شد و ادامه داد:

- ولی برو سر اصل مطلب ببینم چی می خوای!

خنده آرومی کردم و دستی به شالم کشیدم.

- ای بابا چه اصل مطلبی، من که آشتی بودم.

- هانا...!

اسمم رو که صدا زد، دستام رو تو هم قفل کردم و روی پام گذاشتم، بعدم نگاهم رو بهش دوختم و چشمام رو مظلوم کردم.

- خب... خب یه کاری داشتم، ولی می دونی، این بار واقعا قصد آزار کسی رو ندارم، فقط می خوام بدونم که کنجکاویم برطرف بشه.

- چی رو می خوای بدونی؟

- اونی که یزدان عاشقشه، کیه؟

یکم خیره نگام کرد و بعد به پشتی صندلی اش تکیه داد. نگاهی به هر دومون کرد... من که مظلوم نگاش می کردم و روشنک هم همزمان با خوردن بستنی اش، تو افق محو شده بود و بی هدف به سقف کافه نگاه می کرد.

هستیار نفس عمیقی کشید.

- واسه چی می خوای؟ اصلا یزدان عاشق نشده!

به سمتش براق شدم.

- اگه می خوای دروغ بگی، نگو! خودش بهم گفت عاشق شده.

-دستش رو بهم کوبید و نیشش رو باز کرد.

- خب پس تمومه! بیاین بستنی مون رو با لذت بخوریم.

قاشقش رو برداشت بزاره تو بستنی که نزاشتم و بستنی رو از جلوش برداشتم.

- د نه د، نشد! اسم دختره چیه و شغلش چیه؟

- پوففف... بیخیال نمیشی نه؟

مصمم گفتم:

- نه، حتی شده با شکنجه از زیر زبونت بکشم بیرون، باید بفهمم!

عینکش رو راست و ریست کرد و گفت:

- اسمش دلارامه، طراح لباسه و مدلم هست... کافیه؟

نیشم باز شد و بعد یکم مکث، بستنی رو جلوش گذاشتم و گفتم:

- ماچ به کله ات، بیا بستنی ات رو بخور!

دلارام... موهاش مشکی بوده، الان نیست! خب پس یعنی الان رنگ می کنه، بعد یزدان خان مشکی دوست داشته! من جای دلارام بودم الان باهاش قهر می کردم که چرا گفته عاشق نشدم. پوففف چرا یکی نمیاد من عاشقش شم...

یه قاشق از بستنی رو تو دهنم گذاشتم و با لبای آویزون خوردم... کسی لیاقت عشق من رو نداره!

***

«یزدان»

- فیلمنامه آماده شد؟ گفتین یه ماه یا فوقش پنج هفته آماده میشه! سپرده بودم تموم وقتتون رو روش بزارین!

صادق از توی کیفش کلی ورقه که با میخ به هم چسبیده بودن و احتمال می دادم فیلمنامه است، در آورد و روی میز گذاشت.

- بله، تموم شده... یک مجموعه پانزده قسمتی!

از روی میز برش داشتم و نگاهی اجمالی بهش انداختم. به کار صادق ایمان داشتم و می دونستم درست عین چیزایی که براش تعریف کردم رو در آورده. نگاهی به شخصیت ها انداختم... اسم شخصیت اصلی فیلم، آتریسا بود و پسر نقش مقابلش، سینا!

موضوع اصلی فیلم هم با سفرمون فرق داشت... پسری که دوست داره به آمازون بره، ولی کسی رو نداره و در مقابل، دختر هم دنبال یه همسفر می گرده، که دوتایی میرن و اونجا گم میشن... هم دختره شیطون و جسوره، هم پسره!

گیر قبیله آمازون میافتن، همون قبیله شهر رو نشونشون میدن، میرن ایکیتوس و باقی ماجرا مثل چیزایی که اتفاق افتاده...

با نگاه کردن به فیلم نامه، تک تک صحنه هایی که توی اون جنگل بزرگ و خطرناک بودیم... تموم وقتایی که هانا حرصم رو در می آورد و تموم اون ترسا، تو ذهنم تداعی شد!

حتی حاضر نبودم یک بار دیگه هم اون دختره دیوونه و خل و چل رو ببینم. از سر تا پاش بلا می ریخت... اصلا نحس بود نحس!

با یاد آوری اش اخمی روی پیشونیم جا خوش کرد و فیلم نامه رو روی میز پرت کردم که همون باعث شد صادق فکر کنه کارش خوب نبوده.

- مورد پسند واقع نشد؟

با این حرفش به خودم اومدم و چند بار سرم رو تکون دادم.

- نه نه، اتفاقا خیلی خوب بود! ممنون ازت، می دونم تو پنج هفته نوشتنش کار خیلی سختیه... حتما حق الزحمه بیشتری دریافت می کنی، همون طور که از اول بهت گفتم.

- ممنون، کار کردن برای تو افتخار منه، امیدوارم این فیلمت بترکونه و از نظر من، واقعا هم می ترکونه، موضوع بسیار جدیدیه!

- امیدوارم همین طور بشه.

از سر جاش بلند شد و همزمان با اینکه دستش رو به سمتم دراز می کرد گفت:

- خب دیگه من برم... یکم کار دارم.

از سر جام بلند شدم و دستش رو به گرمی فشردم.

- باشه، بازم ممنون، پول رو به حسابت واریز می کنم.

- خواهش می کنم... چه عجله ایه!

بعد کلی تعارف، خداحافظی کرد و رفت... حالا می مونه بخش سخت ماجرا! کلی کار باید انجام بدم. گروه فیلم برداری و صدا برداری که دارم، اونا کاری ندارن، طراح لباس هم که دلارامه، تهیه کننده هم که هستیار، می مونه بازیگرا و بازیگرای مهمان و... بخش مهمش هم گرفتن مجوزه!

باید خیلی زود دست به کار بشم و هماهنگ کنم...

***

یه لیوان آب برای خودم ریختم و لا جرعه سر کشیدم. عجب هوای گرم و عجب روزای سختی! مجوز گرفتیم، بازیگر مرد پیدا شده، بازیگر زن پیدا نمی کنیم... اصلا یه وضعیه!

همش تقصیر خودمه، سر اون فیلمای قبلی نباید ریسک می کردم... خودم می دونستم بازخورد ممکنه داشته باشه و عجولانه عمل کردم.

پوفف... لعنت بهت یزدان! آخه هستیارم بهت هشدار داده بود، همش حرف خودت رو زدی... الان واسه این فیلمت کسی اعتماد نمی کنه و نمیاد بازی کنه! فکر می کنن فیلم باز مورد استقبال قرار نمی گیره و نمی خوان که سوابقشون زیر سوال بره.

تو فکر بودم که در اتاق یهویی با صدای بدی باز شد و از صداش یه متر از جا پریدم.

با دیدن هستیار که نیشش تا بناگوش باز بود و مثل یه موجود محترم، بدون در زدن، اومده بود تو، اخمام رو تو هم کشیدم.

- هستیار تو کی می خوای آدم شی؟

سر خوش و بیخیال، بی توجه به حرفم اومد نشست و گفت:

- هیچ وقت، آدم ندیدم تا آدم شم!

- ببین حوصله ندارما، خودت می دونی اعصابم خورده، پس لطفا مزه نریز! چی کار کردی؟

شونه ای بالا انداخت.

- هیچی!

نفس عمیقی کشیدم و با تعجب میز رو دور زدم، بعدم روی صندلی مقابلش نشستم.

- یعنی چی هیچی؟

یه شکلات از توی شکلات خوری روی میز برداشت.

- کاری باید می کردم؟

با حرص گفتم:

- هستیار منو دیوونه نکن، بازیگر زن چی شد؟

خنده ای کرد و کاغذ شکلات رو مچاله کرد.

- آها، اونو میگی... جورش کردم.

اخمام جاش رو به گرد شدن چشمام دادن و بعد از چند لحظه تو همون حالت با ذوق گفتم:

- بگو به جون یزدان!

- به جون یزدان، همین جاست، آوردم قرارداد ببنده.

دستام رو به هم مالیدم.

- خب کیه؟

هستیار روی صندلی جا به جا شد.

- بازیگر خوبیه، خیلی طبیعی می تونه بازی کنه، درست همون طور که می خواستی.

- اه... این کجا بوده تا حالا، تو کدوم نقطه دنیا؟

- صداش کنم بیاد؟ زشته زیاد منتظر بمونه.

زود از سر جام بلند شدم و رفتم پشت میز نشستم. بعد اینکه کامل خودم رو مرتب کردم و عینکم رو گذاشتم تا چهره ام جدی بشه، گفتم:

- آره برو بگو بیاد تا اینم نپریده!

هستیار از سر جاش بلند شد و با قدمای آروم به سمت در رفت. از هیجان دست از پا نمی شناختم و کم مونده بود پرواز کنم... این وسط قدمای آروم هستیار داشت دیوونه ام می کرد.

بالاخره به در رسید و بازش کرد و رفت بیرون، صداش رو می شنیدم که یه نفر رو صدا می کنه. هی داشتم روی میز رو مرتب می کردم که هستیار برگشت و پشت سرش یه دختر اومد تو!

مشتاق بودم چهره اش رو ببینم، که یهو هستیار کنار رفت و چهره دختر نمایان شد. چشمایی که مشتاق دیدار بودن، گرد شدن...

دختره جلو اومد و بای بای چنگکی کرد.

- هللو رفیق آمازونی! باهم همکار شدیم که، قراره باز بریم جنگل... پسی جون خوشحال باش منو دوباره دیدی...

اون داشت حرف می زد، ولی من چیزی نمی شنیدم... این دیوونه، این قرار بود بازیگر نقش دختره بشه؟ نه... خدایا طاقت ندارم، بازم این دیوونه رو نمی تونم تحمل کنم...

اون می گفت، ولی من هر لحظه چهره اش جلو چشمام تار می شد، تموم اون لحظه ها و تموم اون بلاهایی که سرم آورد، تموم اون زجرایی که از دستش کشیدم تو ذهنم تداعی شد... تا اینکه جلو چشمام سیاه شد و دیگه چیزی نفهمدم!

«پایان جلد اول»

"ساعت 17:57 به تاریخ بیست و چهار، خرداد ماه، سال 1399"

نویسنده: آمنه آبدار

***

سلام ممنون که وقت گذاشتین و رمان رو خوندین... جلد دوم به زودی از کانالم پارت گذاری میشه. از خود رمان و ایده اش تو مدت نوشتن، کپی های زیادی به اسم عشق جنگلی شد، اگر جایی چنین رمانی دیدین، بدونین که کپی از عشق آمازونی هست.

یه چند جا هم گفته بودن نویسنده ادامه نداده، که می بینید ادامه دادم و فایلش هست. دلیل دو جلده شدن رمان هم، همین جریانات بود. ز دوستان و اعضای کانالم که واقعا حمایتم کردن، تشکر می کنم. فریال، ترنم، ریحان که واقعا خیلیییی کمک و حمایتم کردن و همچنین سایه و مهسای عزیز که تو جریان کپی از رمان برام کم نزاشتن و هر کاری کردن. خیلی از دوستان دیگه که اسمشون یادم نیست و معذرت خواهی می کنم اگر اسمشون نبود.

جلد دوم این رمان، فقط و فقط با اسم عشق آمازونی در کانال نویسنده پارتگذاری و در سایت رمانکده منتشر میشه.

کانال نویسنده:

@ameneh_novel

پیج نویسنده:

@ameneh_novelist

رمان های در حال تایپ:

زرنیخ، زریان

رمان های منتشر شده:

دختر نقاب دار

نیاز عاشقی

مجرم عاشق

♡ امضای خدا پای آرزوهاتون ♡