+نام رمان: عشق آمازونی
نویسنده: آمنه آبدار
ژانر: طنز
خلاصه:
هانا یه دختر شر و شیطون، نترس، ماجراجو و دیوونه، نه از اون دیوونه های معمولیا، خیلی خیلی دیوونه!
با دوستش روشنک می خوان که برن آمازون، آرزوشونه، و اینم یکی از همون دیوونگیاست...
برنامه یه سفر برزیل رو می چینن که به بهونه اش برن آمازون، اما شانس همیشه با هانا یار نیست و روشنک نمی تونه باهاش بره، اما هستیار نامزد روشنک، یه همسفر اجباری جور می کنه، همسفری که اهل سینما و هنره و از قضا، چند وقتیه وضع کار و بارش خوب نیست...
همسفر اجباری هاناهم دیوونست، ولی جنس دیوونگی هاش فرق داره... یه دیوونه ترسو!
***
- آهای آهای من تورو می خوام
بخوای نخوای من تورو می خوام
بالا بری من تورو می خوام
پایین بیای من تورو می خوام...
با درد عجیبی که توی کتفم پیچید، آخ جان گدازی گفتم و دسته جارو رو ول کردم. هندزفری رو از توی گوشم در آوردم و یه دور چرخیدم. با دیدن دمپایی روفروشی لیمویی رنگ مامان، تازه فهمیدم باعث و بانی درد چیه.
اخمام رو تو هم کشیدم و با درد نالیدم:
- چیه مامان، باز چیه که داری با دمپایی نوازشم می کنی؟
ملاقه رو بالا برد و با حرص گفت:
- خاک بر سرت بی عقل، لااقل اون جارو برقی رو روشن کن. یه ساعته الکی داری رو زمین می کشی...
با تعجب نگاهی اول به جارو برقی، بعد به سالن پذیرایی و آخر به دو قدمی که مونده بود انداختم و با ناباوری و غم زمزمه کردم:
- نه... خدایا این کارو با من نکن!
پشت بندش نگاه پوکری به مامانم انداختم.
- خب نمی تونستی از اول بگی که من این همه رو الکی یه ساعت جارو نزنم؟
- به من چه! خودت مگه عقل نداری ببینی این آشغالارو نمی کشه؟ فقط بلدی قر بدی و صداتو که شبیه جیش کردم تو قوطی حلبی روغنه بندازی رو سرت و آهنگ بخونی!
با اخم جارو برقی رو روشن کردم و هندزفری رو توی گوشم گذاشتم. کلا جارو برقی به درک، کتفم سوراخ شد... هی به این بابام میگم خواستی دمپایی بخری یه سبکش رو بخر... رفته یه دمپایی یه کیلویی خریده فردا دعواش شد با مامانم یکی تو سرش بکوبه، یا بشه مثل من بدبخت!
با اخم شروع به جارو زدن کردم، ولی صدای شماعی زاده نزاشت که اخمام زیاد عمر کنن و رو پیشونی ام چین بندازن. انگار که اصلا چیزی نشده، دوباره صدای خوشکل و نانازم رو روی سرم انداختم.
- نه که بگی که به تو نمیام
میام و میام، چرا نمیام؟
ببین و بگو، چطو نمیام؟
میام و میام، چرا نمیام؟
نه که بگی که، لیلی نمی خوام
می خوام و می خوام، چرا نمی خوام؟
مگه تورو من خیلی نمی خوام؟
می خوام و می خوام، چرا نمی خوام؟
می خوام و می خوام، چرا نمی خوام؟
می خوام و می خوام، چرا نمی خوام؟
دکمه خاموشش رو فشار دادم و جارو برقی خاموش شد. نگاهی به سالن انداختم، بسی تمیز شده بود. قری به گردنم داد و یه قدم جلو رفتم که روی مبل بشینم که یه چیزی توی پام فرو رفت. پام رو بالا آوردم که پوست تخمه رو دیدم!
چشمام گرد شد، یا امامزاده بیژن و سوسن و سایر بستگان! این اینجا چی کار می کنه؟ همین پوست به اندازه یه کیلو مواد مخدر مخرب بود ولی با مدیریت بحران حل می شد!
خیلی ریلکس پوست رو روی زمین انداختم و با یه لگد بسی آرام، مثل یک خانوم متشخص و کد بانو و تر و تمیز، اون رو به زیر مبل هدایت کردم... طوری که اصلا پوستی نبوده!
از نشستن روی مبل منصرف شدم و وارد آشپزخونه شدم تا با ناخنک زدن دلی از عزا در بیارم... بریم سفر دلم تنگ میشه! جلو رفتم و کنار مامانم وایستادم.
- مامان، میگم... من دارم میرم برزیل دلت تنگ نمیشه؟
برگشت طرفم، لبخند خوشکلی زد و در نهایت احساس گفت:
- نیو و نیو و نیو!
تو همون لحظه هم چاقو رو روی پیاز فشار داد که آبش توی چشمم پرید و سوزوندش!
- آخ!
این رو که گفتم، مامانم برگشت و یکی محکم به بازوم کوبید. همون طور که دستم به چشمم بود و آخ و اوخ می کردم، با اعتراض گفتم:
- چرا می زنی؟!
- از بس بدبختم!
- خو بدبختی تو چه ربطی به من داره؟
یکی دیگه تو بازوم کوبید.
- د بدبختم که تو دخترمی دیگه! از سیصد و شصت و پنج روز سال یه روزشو اومدی آشپزخونه، آب پیاز پرید تو چشمت!
لبام آویزون شدن، عجب مادری داشتم من، لک لکا منی که مثل پنجه آفتاب می مونم رو واسه کیا آوردن!
با اخم از آشپزخونه بیرون رفتم که صداش رو شنیدم:
- هانا؟ بعد از ظهر میریم آرایشگاه آماده شو!
- باشه.
وارد اتاقم شدم و اول از هر کاری به حموم رفتم... بعد دو دور جارو زدن سالن پذیرایی، یه حموم نیاز داشتم. پس فردا هم که با روشنک عازم برزیل و آمازون بودیم.
***
دستم از حرکت ایستاد و کلافه چشمام رو بستم و بعد برای اینکه دلش رو نشکنم گفتم:
- باشه چشم مامان!
دوباره شروع کرد و گفت:
- یادت نره ها! مواظب خودت باش، تو اون فیلم تگزاس دیدی چطور اون خلافکارا دنبال اون چند تا بیچاره بودن؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
_مامان چه ربطی داره؟ من دارم می رم سفر، به هر کی رسید که گیر نمیدن! ثانیا، اون فیلم بود، شما فیلم رو با واقعیت یکی می کنی؟
حق به جانب و با یه اخم گفت:
- واقعیتا رو دارن فیلم می کنن دیگه!
چشمام ریز کردم.
_اگه واقعیته پس من باید مثل این فیلم ترکیا دو تا بابا داشته باشم، یکیشونم هنوز کشف نشده باشه!
دستش رو جلو آورد، گوشت بازوم رو میون انگشتاش گرفت و سیصد و شصت درجه حول محور دوران چرخوندش که از درد جیغ کوتاهی کشیدم. پشت بندشم با عصبانیت من رو مخاطب قرار داد.
_دختره چش سفید خجالت نمی کشه!
با چشمایی که از درد اشک توشون جمع شده بود، بازوم رو مالوندم و گفتم:
- ببین دم آخری کبودم کردی! من برم و برنگردم عذاب وجدان می گیری، نگو نگفتیا! میام تو خوابت این روز رو یادت میارم.
پشت چشمی نازک کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
- حتی عزرائیلم یه دیقه نمی تونه تحملت کنه!
با صدایی جیغ جیغو پرسیدم:
- یعنی من غیر قابل تحملم؟
خونسرد لبخندی زد.
_یه چیزی فراتر از اون!
پشت بندشم از اتاق بیرون رفت. سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و یکی محکم تو سرم کوبیدم و زیر لبی غر غر کردم:
- اصلا قشنگ تو خونه ما محبت موج مکزیکی می ره! از در و دیواره خونه محبت می پاچه!
زیپ چمدون رو بستم و به پذیرایی رفتم تا امروز رو کنار خانواده سر کنم. دروغ نگم ته دلم یه کوچولو به خاطر دروغی که گفتم عذاب وجدان داشتم، ولی تقصیر خودشون بود، اگه اجازه می دادن هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد، هیچ کدوم! نفس عمیقی کشیدم و آه مانند بیرون دادم و روی مبل کنار مامان و آرمان، برادر کوچیکم نشستم. مثل همیشه با مامانم شروع به شوخی کردن کردیم. مامانم بلند شد تا بره آشپزخونه، ولی برگشت و یه نگاه به آرمان انداخت و گفت:
- آرمان تو هیچ وقت خر من نبودی! من خر این شکلی نداشتم...
با ذوق نگاش کردم تا حرفش رو ادامه بده که یه دفعه ای برگشت سمت من و بهم اشاره کرد و ادامه داد:
- خر من این شکلیه!
خیلی یهویی تو شوک رفتم و چشمام گرد شدن و پشت بندش لب و لوچه ام آویزون شد و با اعتراض اسمش رو صدا زدم:
- مــــامــــان!
بلند خندید و گفت:
- چیه؟ انتظار اینو نداشتی؟!
با ریتم خوندم:
- چی نصیبت میشه با شکستن دلم؟!
چینی به بینیش داد.
_اه اه اه! به حرف من گوش می کنی کلا نخون تو؛ کل جامعه خوانندگی رو با خاک یکسان کردی!
_مامان خدایی گاهی وقتا مثل این دخترای جوون شیطنت می ...
دستش رو جلو آورد تا دوباره نیشگونم بگیره که با ترس داد زدم:
- غلط کردم... غلط کردم...!
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- اون که معلومه! دختره بیشعور! به من میگی پیر؟ یعنی من پیرم؟ خجالت نمی کشی؟ پاشم ماهیتابه رو بیارم از پهنا بکنم تو حلقت؟
_مامان... پلیز انقدر خشن نباش!
از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت، گفت:
- پلیز بی پلیز! دیگه تکرار نشه!
مامانه من دارم؟ نه خدایی مامانه من دارم؟ نیشگوناش که کبودت می کنه، حرفاش که نابودت می کنه، تیکه هاش که تخریبت می کنه، در کل قشنگ قهوه ایت می کنه و یه گوشه نَشُسته می زارتت! نه این کانون خانواده دیگه کانون نمیشه، کانون هم بشه گرم نمیشه! همون برم با روشنک خل مشنگ چت کنم بهتره، ببینم خودش رو برای فردا آماده کرده، یا نه!
وارد اتاق شدم و مثل یه موجود شریف با عملی به نام جفتک، در رو پشت سرم بستم و خودم رو روی تخت پرت کردم. گوشی رو برداشتم و به روشنک زنگ زدم. بعد چند دقیقه جواب داد:
- سلام.
_سلام خوبی عشقم؟
یکم مکث کرد و بعد با صدایی متعجب گفت:
- مرسی... تو خوبی هانی؟!
پر انرژی گفتم:
- عالی ام!
متعجب تر ادامه داد:
- نـــــه! تو یه چیزیت هست... اگه در حالت عادی بودی و کسی اسمت رو مخفف می کرد، می زدی نصفش می کردی و...
سوالی گفتم:
- و...؟!
_تو هیچ وقت اینجوری با من حرف نمی زنی!
_چجوری؟
_با محبت و مهربونی!
لبخند شروری رو لبام نقش بست و بعد چند لحظه مکث گفتم:
- نه عزیزم، از این به بعد اصلا تعجب نکن! آخه می دونی... دیشب یه مستند در مورد حیوونا دیدم، خیلی روم تاثیر گذاشت، تصمیم گرفتم از این به بعد با حیوونا مهربون رفتار کنم!
با حرص داد زد:
- گاو...
_الان می خوای گاو باشی؟ خوبه ها... فقط... می دونی... فکر نکنم لیاقتش رو داشته باشی! گاو موجود بسی شریفی است...
_هانا دستم بهت برسه خفه ات می کنم...
بلند خندیدم و بعد چند لحظه گفتم:
- بگذریم... میگم یادته یه معلمه ریاضی داشتیم، اقا بود، وقتی سر کلاس همه تو بحر سینوس کسینوس بودیم، بر می گشت و با یه چهره فیلسوفانه، نگاهش رو بین هممون می گردوند و آخرش با یه صدای خیلی سوز دار می گفت " کاش ما آدما گوسفند بودیم" و بعد وقتی می دید ما داریم می خندیم، یه اخم می کرد و می گفت، الان می خندید، ولی در آینده می فهمید چه موجود شریفیه!
پشت بندشم خودم بلند خندیدم. خدایی جوک بود این معلممون... همیشه همین بود. وسط درس یهویی بر می گشت و یه حرفایی می زد که آدم از خنده غش می کرد. من و روشنک و دریا هم که فقط منتظر یه اشاره بودیم تا بزنیم زیر خنده!
روشنک بین خنده هاش بریده بریده گفت:
- وایی هانا... یهویی دلم براش تنگ شد!
چهره ام تو هم رفت و با چندش گفتم:
- من اصلا دلم براش تنگ نشده! بی ادب مدام دستش می رفت و نشیمنگاهش رو می خاروند!
_خو خره بیچاره فشار روش بوده، آدم یه جاییش می خاره نمی تونه نخارونه که!
با خنده گفتم:
- بی ادب تو حلق ما بود، وسط کلاس پررو پررو! عه عه عه...
بازم خندید و بعد تموم شدن خنده هاش ادامه داد:
- ولش کن حالا! بیا انقدر غیبت نکنیم... اون دنیا بدبخت می شیم!
_باشه... راستی چخبرا هَستیار هم میاد؟
_آره، خیلی هیجان دارم... همش دارم به اون لحظه فکر می کنم که دارم توی هوای آمازون نفس می کشم...
_خیلی عالیه، خیلی...
خواستم چیز دیگه ای بگم که صدای مامان بلند شد.
_هانا! بیا عصرونه ات رو بخور.
رو به مامان و با تن صدای زیاد داد زدم:
- باشه، الان میام.
پشت بندشم رو به روشنک ادامه دادم:
- خب عزیزم من دیگه برم، فردا می بینمت! خودت میای فرودگاه؟
_آره گلم، فعلا خداحافظ، فردا می بینمت.
_خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و با فکر به این سفر، با یه لبخند گله گشاد، از اتاق بیرون رفتم تا عصرونه بخورم. هَستیار نامزد روشنک بود که به زور قانعش کرده بودیم باهامون بیاد.
هَستیار تهیه کننده بود و روشنک تو تئاتر باهاش آشنا شده بود... یه پسر خیلی پایه بود و با وجود معروفیتی که داشت، همیشه تو شیطونیامون باهامون بود و تنهامون نمی زاشت!
***
امشب شب رقص و ساز و آوازه
مرغ دل من تو اوج پروازه
با بندریای ساحل کارون
با هم نفسی که اهل اهوازه
امشب دل من هوس...
گوشی رو از توی کیفم در آوردم و میون نگاه های متعجب و خیره مردم، جواب دادم:
- الو؟ معلومه تو و اون نامزدت کجایین؟ یه ساعته منو تو فرودگاه کاشتین!
با صدای فین فینش توجهم بهش جلب شد و با ترس و نگرانی گفتم:
- چی شده روشنک؟ اتفاقی افتاده؟ فهمیدن که می خوایم...
وسط حرفم پرید و با صدای ناراحتی گفت:
- نه نه نفهمیدن، هانا... بابام بستری شده!
- ای وایی، کجا؟ آدرس بده بیام!
تند تند و پشت سر هم گفت:
- نمی خواد نمی خواد، هستیار داره میاد، تو با یکی دیگه میری.
- عقلتو از دست دادی؟ من بدون تو برم اونجا چی کار کنم؟ اونم وقتی که بابای تو مریضه!
- حرف اضافه نزن؛ باید بری... نری من می دونم و تو... خوش بگذره رفیق!
- یعنی چی؟ چی...
با صدای بوق ممتمد، گوشی رو از روی گوشم برداشتم و نگاهی بهش انداختم؛ قطع کرده بود. ای خدا من چرا انقدر بدبختم...!
لب پایینم رو با بغض توی دهنم کشیدم؛ همیشه خدا باید یه چیزی بشه که گند بزنه تموم ذوق من!
سرم رو بلند کردم و به سقف خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:
- اوس کریم، چرا همش چاله چوله می اندازی؟ خو مگه نمیگی از تو حرکت از من برکت؟ ببین حرکت کردما، نمی خوای یه برکتی بدی؟
نگاهم رو بین مردم گردوندم؛ جاش بود خودم رو همین جا وسط فرودگاه دار می زدم...
با فکری که از ذهنم گذاشت، به سقف فرودگاه نگاه کردم؛ زیادی بلند بود، ده تا مثل من رو هم روی هم می زاشتن، بازم به سقف نمی رسیدم.
- هعییی روزگار!
سرم رو چرخوندم که یه مرد رو با کلاه و عینک آشنا، بین مردم دیدم؛ از روی لباساش فهمیدم که هستیاره و بی میل و ناراحت دستم رو بالا بردم و بهش علامت دادم که من رو دید و به سمتم اومد.
- سلام هانا خوبی؟
پوکر نگاش کردم.
- خوبم؟
سر تا پام رو بر انداز کرد و گفت:
- نه!
- کیو می خوای باهام بفرستی؟
روی صندلی نشست.
- برات توضیح میدم.
منتظر نگاهش کردم که شروع کرد.
- من یه دوست کارگردان دارم، معروفم هست و احتمالا اسمش رو شنیده باشی؛ یزدان رحمتی! کلی واسه یه فیلمش هزینه کرد و متاسفانه کلی بازخورد منفی داشت؛ الان می خواد بره روسیه تا برای سوژه فیلم جدیدش فکر کنه! پروازش یه ربعی زودتر از توئه و الاناست که بیاد... تو باید بری و یه کاری کنی که از پروازش جا بمونه و با تو بیاد برزیل!
با صدایی که از تعجب ولومش بالا رفته بود تقریبا داد زدم:
- چی؟! من با یه پسر مجرد جوون؟
لبخند ملیحی زد و سرش رو تند تند تکون داد.
چشمام به سرعت گرد شد و از روی صندلی بلند شدم و بالا سرش وایسادم.
- مگه مغز خر خوردم؟ ننم بفهمه با یه پسر تک و تنها برزیلم ماهیتابه اش رو می کنه تو حلقم!
بلند شد و کنارم وایساد که نشستم و ادامه دادم:
- عمرا!
تا اومد بشینه، زود بلند شدم و کوله رو روی دوشم انداختم. بلند شد و تا خواست یه چیزی بگه، تند گفتم:
- من میرم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه وایسا!
با این حرفش نشستم که شاکی شد و تقریبا داد زد:
- چته تو؟ هی بشین پاشو بشین پاشو! یه لحظه حالتتو حفظ کن دیگه!
با تموم شدن حرفش نشست که بلند شدم و با صدای جیغ جیغویی گفتم:
- الان تو سر من داد زدی؟
بلند شد و گفت:
- ببخشید ببخشید، بیا بشین!
چشم غره ای بهش رفتم و نشستم که شروع به حرف زدن کرد.
- ببین هانا، به خودتم خوش می گذره! تنها هم نمیری، درسته که یه کاروان باهاتونه، ولی خب یه آشنا باهات باشه بد نیست و خیال منم از بابتت راحته!
- پسر خوبیه؟
چشماش رو یه بار باز و بسته کرد.
- آره، یه آدم معروف مطمئن باش کاری نمی کنه که براش حرف دربیارن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه قبوله، چون بهت اعتماد دارم، به حرفتم اعتماد می کنم و میرم، اما تو نباید بزاری کسی از خانواده ام بفهمه!
- نمی فهمن، یه ماه قرار بود بری سفر، بعدشم که بر می گردی از کجا می خوان بفهمن؟
سری به نشونه موافقت تکون دادم؛ راست می گفت.
الان فقط می موند اینکه چی کار کنم طرف از پروازش جا بمونه و مجبور بشه باهام بیاد. برگشتم تا سوال توی ذهنم رو از هستیار بپرسم ولی نزاشت حرف بزنم به جایی اشاره کرد.
- اون پسره رو می بینی؟ تیشرت سفید و شلوار کتان سیاه تنگ پوشیده و یه چمدون زرشکی دستشه.
با دقت نگاه کردم که بعد یکم گشتن بین مردم پیداش کردم. اونم مثل هستیار عینک و کلاه گذاشته بود.
- دیدمش!
- اون یزدانه، فقط ده دقیقه مونده به پروازش، پاشو!
با این حرفش هل کردم و همزمان با بلند شدنم گفتم:
- بلیط چی؟
دست توی جیبش کرد، یه بلیط رو در آورد و بهم داد.
- بیا اینم بلیط!
از دستش گرفتم، کوله رو روی دوشم انداختم.
- هستیار، مواظب روشنک باش!
لبخندی زد.
- مرسی از اینکه پیشنهادم رو قبول کردی، چشم، تو هم مواظب خودت باش!
خداحافظی کردم و بعد گرفتن دسته چمدون به سمت یزدان رحمتی رفتم. کف دستام از استرس عرق کرده بود و مثل منگلا، لبخند ژکوند می زدم. آخه من رو چه به این کارا!
به ستون تکیه داده بود و با گوشیش ور می رفت؛ بهش نزدیک شدم و کنارش وایسادم. برای اینکه جلب توجه کنم دو تا سرفه کردم، ولی اصلا نگاهمم نکرد... بازم تکرار کردم که این بار واقعا سرفه ام گرفت.
بالاخره سرش رو چرخوند و به منی که رو به موت بودم نگاهی انداخت. بدون حرف یه آب معدنی رو جلوم گرفت که از دستش گرفتم و ممنونی گفتم. پسره آجر اصلا جوابم رو نداد...
سر آب معدنی رو باز کردم و سمت دهنم بردم که بخورم، ولی یه لحظه از ذهنم گذشت دهنی نباشه.
دستم رو متوقف کردم و با شک نگاهی بهش انداختم.
- دهنی نیست!
وایی ننه، قلبم! صداش چه ناز بود... ننه کجایی که دامادت پیدا شد. آب معدنی رو خیلی شیک و مجلسی خوردم و بهش پس دادم که توی سطل آشغال انداختش.
لبخند جیگری رو لبام نشوندم و قری به گردنم دادم... با صدایی که عصاره ناز چاشنی اش بود گفتم:
- حالتون خوبه؟
پوزخندی زد.
- دکتری یا اسکلی؟
اخمام توی هم رفت؛ پسره گولاخ چی فکر کرده با خودش؟ عشوه مشوه به من نمیاد! آدمش می کنم. یه لگد به ساق پاش کوبیدم که به سمتم برگشت و غرید:
- چته؟
- بهت یاد ندادن فلیپس کسی رو گوزنایت نکنی؟
- وقتی سوال مسخره می پرسی، منتظر ضایع شدنتم باش! حال من به تو چه؟
- حال کارگردان بی ادب کشورمون مهمه!
یه لحظه کپ کرد؛ فکر کنم نباید می گفتم، اه هانا مرده شورت رو ببرن، این چی بود گفتی؟
- مسافران پرواز تهران_مسکو، به گیت شماره "..." مراجعه کنند.
زود و با استرس دسته چمدونش رو گرفت و خواست بره که گفتم:
- کجا...؟!
برگشت و با جدیت نگام کرد.
- دارم میرم به پروازم برسم، وقتی هم واسه چرت و پرتای شما ندارم.
مظلوم شدم، مثل خر... نه نه گربه شرک!
- ولی من فقط می خواستم روزتون رو تبریک بگم.
ابروهاش رو که بالا پرید دیدم.
- چه روزی؟
- روز جهانی خر!
لبخندی که رو لباش اومده بود با حرفم ماسید و جاش رو به باز شدن دهنش به پهنای غار علیصدر داد. برای نرفتنش داشتم به هر ریسمونی چنگ می انداختم! بعد از چند لحظه به خودش اومد، اخمی کرد و چمدونش رو برداشت تا بره. صداش زدم ولی جواب نداد، چاره ای نداشتم... باید یه کار خیلی بد می کردم.
خیلی سریع به سمتش رفتم و وقتی که اومدم از کنارش رد شدم، دستم رو نزدیک جیبش بردم و خیلی آروم چیزی که می خواستم رو برداشتم. خداروشکر متوجه نشد و منم با خیالی راحت رفتم و لبخندی ژکوند، با ژست اونایی که یه سیگار گوشه لبشونه، روی صندلی های توی فرودگاه نشستم و مشغول خوندن آهنگ شدم.
***
«یزدان»
- پاسپورت، بلیط و کارت شناسایی تون رو لطف کنید.
لبخندی زدم و دستم رو به سمت جیب عقب شلوارم بردم. ولی چیزی نبود، ساک دستی کوچیکم رو روی زمین گذاشتم و دست توی اون یکی جیب ام کردم. رو زمین نشستم و ساکم رو گشتم، ولی بازم نبود.
- لعنتی!
از روی زمین بلند شدم و رو بهشون گفتم:
- ببخشید، من مدارکم توی کیف پولم بود، الان نمونده! چی کار کنم؟
با تاسف سری تکون داد.
- تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که پیج کنیم تا اگه کسی پیدا کرده براتون بیاره!
تلفنش رو برداشت و همزمان با زدن دکمه ای ادامه داد:
- اسمتون؟!
نباید اسمم رو می گفتم، با اسم پیج کنن بدبخت میشم! مردم می ریزن سرم تو این اوضاع قاراشمیش...!
به اجبار لبخندی زدم و ساکم رو برداشتم.
- نه ممنون لازم نیست، شاید تو خونه جا گذاشتم.
بدون اصرار تلفن رو گذاشت و سری تکون داد.
از توی صف بیرون اومدم و از راهی که اومدم برگشتم و مدام روی زمین رو نگاه می کردم تا شاید پیداش کنم. مطمئن بودم که توی جیب شلوارم گذاشتم.
خم شده بودم و روی زمین رو می گشتم، جایی بودم که با اون دختره اسکل بحث می کردم. کنار سطل آشغال رو گشتم، ولی نبود! ناچارا به سمت سطل آشغال رفتم، مطمئنا کسی با این عینک و کلاه من رو نمی شناخت. تا کمر خم شدم توی سطل آشغال و بین آشغالا می گشتم.
- پسی جون بیا بیرون!
با شنیدن این صدا هل شدم و تا به خودم بیام کلاه و عینکم افتادن توی سطل آشغال و با استرس اینکه نکنه طرف بشناستم، عینک و کلاه رو کثیف کثیف برداشتم و بی توجه به کثیفیشون روی صورتم گذاشتم.
خیلی ریلکس با یه لبخند ژکوند به سمتش برگشتم که همون دختر رو با یه لبخند اعصاب خورد کن دیدم. اخمام توی هم رفت که از اون بای بای چنگکی ها کرد.
- چی می خوای؟
به دستش اشاره کرد و گفت:
- دنبال این می گشتی؟
با دیدنش چشمام زیر عینک گرد شد و دست بردم برش دارم که دستش رو عقب برد.
- نه نه نه! عجله نکن... کارت دارم!
دستی به صورتم کشیدم که مایع لزجی روی صورتم سر خورد. با بوی گندی که توی مشامم پیچید، چینی به دماغم دادم و نگاهی به دستام کردم.
- اییی...
- جناب رحمتی برو سر و ریختت رو بشور و بیا؛ شبیه آشغالانش شدی با این آشغالای رنگارنگ روی موهات! اون ور منتظرتم، فقط زود بیا.
با حرص ساکم رو چنگ زدم و به سرویس بهداشتی رفتم. با حرص به صورتم آب می پاشیدم و دست می کشیدم روش! با زدن کلی ادکلن رضایت دادم از سرویس بهداشتی بیام بیرون و به جایی که دختره گفته بود برم. عجب دختر کنه ای بود...
از دور دیدمش که روی یکی از صندلی های توی بوفه فرودگاه نشسته! وارد بوفه شدم، به سمتش رفتم و وقتی که توجهش بهم جلب شد، یکی روی میز جلوش کوبیدم.
- زود باش مدارکمو بلده!
تک خنده ای کرد و آبمیوه ای که دستش بود رو روی میز گذاشت.
- ﺍﻟﻠﻬﻢُ ﺑﯿﺮ ﺑﯿﺮ! بشین اینجا حرف دارم...
وسط حرفش پریدم.
- وقت حرف زدن ندارم پرواز دارم.
- پروازت پرید.
دادی زدم:
- چی؟
توجه چند نفر بهمون جلب شد که دستی به صورتم کشیدم و با تکون دادن سر و گفتن معذرت می خوام، دوباره همه به کار خودشون مشغول شدن. روی صندلی رو به روی دختره نشستم.
- از من چی می خوای؟
- می خوام که باهام بیای برزیل!
اخمی کردم و با یه خنده حرصی گفتم:
- چی داری میگی تو؟
ابرویی بالا انداخت.
- واضح نبود؟
- نخیر نبود! رو چه حسابی من پاشم با شما بیام برزیل؟ از کجا معلوم که نمی خواین بر علیه من حجمه درست کنید؟
خنده رو مخی کرد.
- حجمه؟ علیه شما؟! برو بابا! یه چیزی گفتم خیلی هم واضح بود، با من بیا برزیل، اونجا مدارک رو تحویلت میدم... به همین سادگی!
- بلیط چی؟
- برات گرفتم.
دستی به پیشونی ام کشیدم؛ من با این دختره دیوونه می شدم... چاره چیه؟ ای خدا چی کار کنم!
- بیام اونجا دست از سر کچل من بر می داری؟
با دقت نگاهی بهم کرد و مثل گوسفند بهم زل زد. دستم رو جلو صورتش تکون دادم و گفتم:
- چیه چته؟
ابرویی بالا انداختم و با تردید پرسید:
- کلاه گیسه؟
دستی به موهام کشیدم که خودش جلو اومد و چند تا تار مو رو توی دستاش گرفت و کشید که آخی گفتم و هلش دادم.
- معلوم هست چی کار می کنی؟
- خودت گفتی سر کچل من، گفتم شاید کلاه گیسه!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو حرصی بستم.
- احمق تر از تو ندیدم!
نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
- داری کدوم آینه رو نگاه می کنی و باهاش حرف می زنی؟
چیزی نگفتم، اعصابم هم نمی کشید جواب این دختره خر رو بدم! گیر کی افتادم، خدایا واسه کدوم گناهم این رو فرشته عذابم قرار دادی؟ بهتر نبود با حرف زدن حلش می کردیم و پای این رو وسط نمی کشیدیم؟
- باهات میام!
لبخند پیروزمندانه ای زد.
- انتخاب دیگه ای نداشتی پسی جون!
تا خواستم چیزی بگم زود از روی صندلی بلند شد و ادامه داد:
- پاشو بریم، الان پروازمون می پره همسفر.
بلند شدم و همزمان زیر لبی غر زدم:
- ای خاک تو سر من که همسفر تو شدم.
ساکم رو برداشتم و دنبالش رفتم که همون موقع صدای یه زن که برام حکم ناقوس مرگ رو داشت تو سرم پیچید: «مسافران تهران_سائوپائولو به گیت شماره... مراجعه کنند.»
با سرخوشی به سمت همون گیت تقریبا پرواز کرد؛ چرا سرخوش نباشه خب؟ با من، یزدان رحمتی، داره میره برزیل، اونم به زور!
ناچار و با صورتی که انگار گیسوکمند با ماهیتابه معروفش زده بودش، دنبالش راه افتادم... فقط می تونم بگم خدا عاقبتم رو به خیر کنه و بیشتر از این روزا که این بلا سر خودم و فیلمام اومده، با این سفر بیلبورد نشم!
***
«هانا»
چمدونش رو تحویل داد و نگاه عمیق و پر فحشی بهم انداخت. منم به روی خودم نیاوردم و ابروهام رو دوبار بالا انداختم و گفتم:
- مطمئن باش با وجود من این سفر بهت خوش می گذره، بهترین سفر عمرت میشه!
دهن کجی کرد.
- آره، معلومه!
شماره گیت رو اعلام کردن و ما بعد دادن پاسپورت و شناسنامه و... برای چک کردنش، سوار هواپیما شدیم. کلا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت، منم از این سکوتش خوشحال بودم... البته بدمم نمی اومد یکم اذیتش کنم، ولی فعلا چیزی نگفتم.
یه احساس عجیبی داشتم از اینکه شونه به شونه یه آدم معروف دارم راه می رم و یا کنارش توی هواپیما نشستم. مهمان دارا آموزشای لازم رو دادن و بعد هواپیما بلند شد. توی کیفم دنبال هندزفریم می گشتم که یزدان با حرص برگشت و گفت:
- چرا شانس من انقدر قهوه ایه؟!
شونه ای بالا انداختم.
- والا نمی دونم... واسه منم همینجوریه!
لب هاش رو روی هم فشرد و از پنجره کنارش ابرهارو نگاه کرد. وقتی دیدم زیاد تو فکر رفته آهی کشیدم و گفتم:
- گشتم نبود، نگرد نیست!
با تعجب برگشت و نگام کرد.
- چی؟!
- دلیل قهوه ای بودن شانسمون!
پوزخندی به روم زد و نگاهی بهم انداخت.
- من که قهوه ای ترین شانسم الان پیشم نشسته، شاید با یکم فکر کردن در موردت پی به دلیلش ببرم.
خیلی حرصی شدم، دوست داشتم پاشم از پنجره هواپیما پرتش کنم بیرون. پسره معروفه یه کم عقل نداره! بر خلاف درونم که داشت آتیش می گرفت گفتم:
- ولی تجربه ثابت کرده، آدمایی با شانس قهوه ای، خودشون از شانسشون قهوه ای ترن!
- میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
سرم رو چند بار به نشونه آره تکون دادم که ادامه داد:
- خفه شو!
تند و پشت سر هم گفتم:
- خواهش می کنم از این خواهشا نکن!
چشم غره ای بهم رفت و سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد. بالاخره هندزفریم رو پیدا کردم، ولی یه جوری خودش رو گره زده بود، که هفت جدمم به کمکم می اومدن، نمی تونستن بازش کنن؛ کثافت دراز! مثل یزدان سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم.
چند دقیقه ای گذشته بود که صدای محکم کوبیده شدن دست یزدان به پاهاش اومد و من به شدت از جا پریدم. زیر لبی همش داشت غر غر می کرد، ترجیح دادم چیزی نگم، ولی بازم تکرار کرد و من یه متر دیگه از جام پریدم. دیگه نتونستم تحمل کنم و با لحنی نسبتا عصبی مخاطب قرارش دادم:
- چته؟! یه سفر مفت افتادی! کی تو این دوره زمونه پدر خودش رو مفتی می بره سفر، اونم کجا؟! برزیل! تو باید الان از من تشکر کنی...
کامل به سمتم چرخید و با جدیت گفت:
- می دونی چیه؟ تو کلا از این خوبیا در حق هیشکی نکن! همین واسه همه کافیه...
موهام رو زیر شال مرتب کردم و حرصی و طلبکار به پشتی صندلی تکیه دادم.
- تو اصلا خوبی بهت نیومده!
مثل من برگشت و به صندلیش تکیه داد:
- پس خوبی نکن، نمی دونم کی تورو تو دامن من انداخت.
- بابا چینه چینه دامنت، تورو جون مادرت، انقدر غر غر نکن می زنمت.
- الحق که شل مغزی بیش نیستی!
دیدم هندزفری تو گوشم نزارم، تا رسیدن به برزیل باید تحملش کنم. مثل پیرمردا می مونه، همش غر... آدم با یه دختر خوشکل، بره یه سفر مجانی برزیل، دیگه چی می خواد؟ از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم؛ اینم همچین بد نبود، به چشم برادر...
وجدانم نزاشت حرفم رو کامل کنم و جفت پا وسط افکارم پرید:
- تو این بی شوهری، به چشم برادری دیگه چه صیغه ایه؟
یکم فکر کردم و دیدم واقعا حرفش منطقیه! تو این بی شوهری، دیگه نمیشه کسی رو به چشم برادری دید. وجدان ما تحصیل کرده است، یه چیزایی حالیشه! بهش افتخار می کنم.
یهویی برگشت و با نگاش غافلگیرم کرد و در نهایت بی شعوری گفت:
- چیه یه ساعته مثل گوسفند بهم زل زدی؟!
به من گفت گوسفند؟! به من؟ به هانا؟ چطور جرئت می کنه... هانا آروم باش، گوسفند موجود شریفیه! خودم رو آروم کردم تا تو هواپیما زیر مشت و لگد نگیرمش، ولی نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.
- گوسفند خودتی، انعکاس خودتو تو چشمام دیدی! دوما می خوام کشفت کنم ببینم اون چیه که هم خره، هم گاوه، هم گوسفنده، هم غر غروئه، هم زشته، هم گند اخلاقه و هم توئه!
با چشمای گرد نگام کرد که یکی تو پیشونیم کوبیدم و با ذوق گفتم:
- دیدی کشفت کردم؟! دیدی چقدر قابلیت داشتی جناب یزدان رحمتی؟
با چهره ای پوکر برگشت و با حرص گفت:
- فقط مواظب باش آمریکا جذبت نکنه!
لبخندی زدم و در نهایت فروتنی و تواضع ادامه دادم:
- ریا نباشه، یه چند باری پیشنهاد دادن، ولی من ترجیح دادم به وطن خودم خدمت کنم!
پوزخندی زد.
- به خاطر نخبه بودنت نبوده، یه نمونه نادر از منگولیسما پیدا کردن، خواستن روت آزمایش کنن، ولی کار درستی کردی که نرفتی، ایران به یه دلقک و منگل نیاز داره!
خواستم چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو روی بینی اش گذاشت.
- خفه شو و تا رسیدن به اونجا چیزی نگو وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
اخمی کردم و روم رو ازش برگردوندم، هندزفری رو تو گوشام گذاشتم و چشمام رو بستم... خدا بگم چی کارت کنه هَستیار! آدم نمونده بود منو باهاش بفرستی اون ور؟
آهی کشیدم و آهنگ عشقم، شماعی زاده رو پلی کردم.
ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺖ ﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﻏﻢ ﻭ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺖ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﺩﺳﺘﻢ
غمو ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﺍﮔﻪ ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﺸﻬ ﺒﺎﺭﻭﻥ ﺑﯽ ﺍﻣﻮﻥ ﺑﺸﻪ
ﺩﻝ ﻭ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭﺩﺳﺖ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﻏﻢ ﻭ ﺭﻭﺳﯿﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺖ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ دستم
به اینجای آهنگ رسید و من تو بحرش بودم؛ کمرم خیلی ریز خود به خود قر می رفت... اصلا این آهنگ یه حال و هوایی داره!
با احساس اینکه طرف چپ گوشم هندزفری نداره، سرم رو چرخوندم که دیدم توی گوشش گذاشته. مردم چه پررو شدن. بی خیال چشمام رو بستم و چیزی نگفتم.
عزﯾﺰﻡ ﭘﺮﺑﺰﻥ ﻭﻫﻮﺍ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﮐﻦ
ﺩﺳﺖ ﺗﻮﮐﻔﺘﺮ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺁﺷﯿﻮﻧﻪ ﮐﻦ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺳﺒﺰﻩ ﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﭘﯿﮏ ﺑﻬﺎﺭ
ﺑﻬﺎﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﮔﻞ ﺗﻮﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻫﺰﺍﺭ
ﺗﻮﭼﺸﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﺩﺳﺘﻢ
ﻏﻢ ﻭﺭﻭﺳﯿﺎﻩ ﮐﻦ ﻭﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﺑﻮﯼ ﮔﻞ ﺍﻭﻣﺪه طﻼﯾﻪ ﺩﺍﺭ دستته
ﮔﻞ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻭﺍ شده همه ﺑﻬﺎﺭﻩ دستته
ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﮓ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻞ ﻋﺸﻖ
ﯾﻪ ﺳﺒﺪ ﺑﭽﯿﻨﻢ ﻭﺍﺳﺖ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﮔﻞ ﻋﺸﻖ
ﺁﺳﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﯾﮏ زمون دﻝ ﻋﺎﺷﻘﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ
ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﻦ ﻭﺗﻮﺭﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﺍﮔﻪ ﮐﻪ ﺳﺮﺩﻩ ﻫﻮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺁﺗﯿﺸﻢ ﺷﺪﻩ
ﻧﻔﺴﺖ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺗﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻝ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪﻩ
ﮔﻞ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭ ﺑﺎﻍ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﮑﺎﺭ
ﻣﻦ ﻭﺑﺎﻏﺒﻮﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺮﺕ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ
ﺍﺑﺮﺍ ﺭﻭ ﺭﻭﻭﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺮﺕ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ
ﻣﻦ ﻭ ﻫﻢ ﺯﺑﻮﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺮﺕ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﭘﺮ ﺑﺰﻥ ﻭﻫﻮﺍ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﮐﻦ
ﺩﺳﺖ ﺗﻮﮐﻔﺘﺮ ﻋﺸﻖ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻭ ﺁﺷﯿﻮﻧﻪ ﮐﻦ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺳﺒﺰﻩ ﺯﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﭘﯿﮏ ﺑﻬﺎﺭ
ﺑﻬﺎﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﮔﻞ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻫﺰﺍﺭ
ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
ﻏﻢ ﻭ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺩﺳﺘﺖ ﻭﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ
با احساس ویبره رفتن صندلی، با تعجب چشمام رو باز کردم و یزدو رو دیدم که از ته دل داره می خنده و روی صندلیش ولو شده. همونجور با چشمای گرد نگاش می کردم که با صدایی که ته مونده های خنده توش بود گفت:
- آخه این چیه گوش میدی؟ آهنگ گوش دادنتم مثل آدم نیست...
بعدم ادای شماعی زاده رو در آورد:
- تو چشام نگاه کن و دستتو بزار تو دستم!
این... این الان به شماعی زاده توهین کرد؟! مثل خر داشت قهقهه می کشید که کیفم رو برداشتم و محکم توی سرش کوبیدم. بعدم از موهاش گرفتم و شروع به کشیدم کردم. هی موهاش رو می کشیدم و فحشش می دادم، هی می کشیدم و فحشش می دادم.
- به شماعی زاده توهین کردی؟ خجالت نمی کشی؟ کپک نمی زنی؟
نالید و داد زد:
- وحشی موهام رو ول کن، آخ مامان!
جیغی زدم و گفتم:
- بگو غلط کردم تا ول کنم.
- عمرا!
اونم این بار دستش رو آوردم و موهام رو گرفت. هی اون می کشید من جیغ می زدم، هی من می کشیدم اون جیغ می زد. یه لحظه دیدم یزدان با اون عینکی که در مرز افتادن بود، به یه جایی پشت سرم خیره شد.
رد نگاهش رو گرفتم و به مردمی رسیدم که با دهنای باز و گوشی به دست از این دعوا فیلم می گرفتن. طی یک حرکت بسی ضایعانه، موهاش رو ول کردم و با یه لبخند ملیح به صندلی تکیه دادم. خدارو شکر یزدان عینک داشت و کسی نمی شناختش.
داشتم با تظاهر به عادی بودن همه چیز به صندلیم نگاه می کردم که یک خانوم بسی جیگر که مهمان دار بود بالا سرم ظاهر شد. نگاهی به قد و بالای رعناش کردم و به صورتش و اخمای غلیظش رسیدم. با لحن جدی گفت:
- اینجا چخبره؟
خواستم کارم رو ماست مالی کنم، ولی نمی دونستم چی بگم.
- امم، راستش... میگم...
با فکری که از سرم گذشت نیشم رو باز کردم و ادامه دادم:
- والا هیچی، این یکم از نظر عقلی کم داره... می دونین که شرایط نگه داری از اینا چقد سخته، واقعا گاهی آدم از دستشون کلافه میشه...
مهمان دار جیگر، با دلسوزی سری تکون داد و با ترحم نگاهی به یزدان کرد. بعدم دستش رو روی شونه من گذاشت و گفت:
- درسته، نگه داری ازشون واقعا سخته... من واقعا به خاطر رفتار تندم متاسفم!
لبخندی زدم و خودم رو از گربه شرک مظلوم تر کردم و گفتم:
- خواهش می کنم، این چه حرفیه، من معذرت می خوام که نظم رو به هم زدیم.
پشت بندشم سقلمه ای به یزدان زدم و اون رو خطاب قرار دادم:
- یزدان جان، از خانوم عذرخواهی کن...
می دونستم که یزدان چقدر حرصی شده و این بار حتما می کشتم. تا حالا هم واسه اینکه کسی چهره اش رو نشناسه کاری نمی کرد، وگرنه الان مجلس ختمم بود و روشنک و هستیار داشتن خرما پخش می کردن.
دستاش رو مشت کرد و بعد ناچارا گفت:
- ببخشید.
مهمان دار با مهربونی جوابش رو داد:
- اشکال نداره گل پسر، فقط کمتر خواهرت رو اذیت کن.
بعدم سری واسه من تکون داد و رفت. جرئت اینکه برگردم و یزدانرو نگاه کنم نداشتم. زیر چشمی دستاش رو دیدم که اونقدر محکم مشت کرده بود، رنگش به سفیدی می زد و رگاش معلوم بود. ده دقیقه ای گذشت و من همش تو استرس بودم و برای اولین بار ترسیده بودم.
تصمیم گرفتم طلسم رو بشکنم و باهاش حرف بزنم، الان نمی تونست کاری کنه، چون تو هواپیما بودیم، ولی شاید یکم عصبانیتش کم می شد. با تردید اسمش رو صدا زدم:
- یزدان؟
هیچ جوابی نداد و حتی سرش رو هم برنگردوند تا نگام کنه. آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و آروم گفتم:
- میگم...
بازم عکس العملی نشون نداد که با همون تن صدای آروم و چشمای ترسیده ادامه دادم:
- تو چشام نگاه کن و دستتو بزار تو...
تند سرش رو برگردوند و به سمتم براق شد که حرف توی دهنم ماسید، از جا پریدم و یکم به عقب خم شدم.
از لای دندونای چفت شده اش غرید:
- به نفعته تا می رسیم برزیل و می ریم هتل، هیچی نگی، وگرنه قید آبرو و شهرتم رو می زنم و همین جا یک بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن...
تو همون حالت و با ترس گفتم:
- ب...باشه... فقط...
با ترس به چشماش که نه، به عینکاش نگاه کردم و وقتی دیدم چیزی نگفت ادامه دادم:
- آسمون مگه مرغ داره؟! اصلا مگه مرغ می تونه پرواز کنه...
نفس عمیقی کشید که جفت دستام رو بردم بالا، رو به روش نگه داشتم و مظلوم گفتم:
- خب سوال بود، مغزم رو درگیر کرده!
- ببین هیچ سوالی از من نپرس، باهام حرف نزن، این اعصاب داغون منو داغون تر نکن، فهمیدی؟!
تند تند سرم رو تکون دادم که به حالت قبلیش برگشت و منم سرجام نشستم و شالم رو راست و ریست کردم. بعد چند ساعت، بالاخره رسیدیم؛ از یه طرف هیجان داشتم و از یه طرف ترس اینکه یزدان باهام نیاد به جونم افتاده بود.
سرم رو که بلند کردم تا به طرف خروجی هواپیما برم، کلی هلو دیدم که تا پیش از رسیدن لولویی بیش نبودن! چطور فرصت و حوصله کردن به این سرعت لباس عوض کنن و شالاشون رو در بیارن؟ من یه ساعته می خوام برم دستشویی حوصله ام نمی کشه!
از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونا، از فرودگاه بیرون اومدیم. یزدان یه تاکسی گرفت و سوار شدیم. آدرس هتلی که بابا رزرو کرده بود رو دادم و تا رسیدن به هتل هیچی نگفتم. یزدان عینکش رو در آورده بود و دیگه آزاد می گشت، چون اینجا ایران نبود.
تاکسی جلوی هتل ایستاد، یزدو کرایه رو داد و من بسی از این حرکت جنتلمنانه خوشم آمد. از تاکسی پیاده شدیم و وارد هتل شدیم؛ وقتی کلید اتاق رو خواستیم تازه فهمیدم که چه خاکی بر سرمون شده.
من و روشنک یه اتاق رزرو کرده بودیم و هستیار یه اتاق! الان باید با این می رفتیم تو یه اتاق، وای خدا...! با فکر به اینکه قرار نیست زیاد اینجا بمونیم، یکم دلم آروم گرفت و با اخمای در هم یزدان، به خاطر نبودن اتاق خالی دیگه، به سمت اتاق حرکت کردیم.
جرئت حرف زدن نداشتم و فقط ساکت، مثل جوجه اردک زشت، دنبالش می رفتم. به در اتاق که رسیدیم، کارت رو کشید و وارد شدیم. یزدان جلوتر رفت و من پشت سرش در رو بستم و همون جا کنار در وایسادم. چشمام رو بستم و آروم شمردم:
- یک... دو... سه!
به سه که رسیدم، یزدان از عصبانیت منفجر شد و داد زد:
- ای خدا... این چه شانسیه من دارم! این دختره از کجا پیداش شد، کاش پام می شکست و به فرودگاه نمی اومدم، کاش به حرف مادرم گوش کرده بودم و سفر نمی رفتم. الان خونه اون دختره ایکبیری بودم و داشتن بحث خاستگاری رو می کردن، ولی اینجا پیش این نبودم...
وقتی دیدم دیگه صدایی ازش در نمیاد، آروم لای چشمام رو باز کردم. خیره به من نگاه می کرد و وقتی دید منم دارم نگاش می کنم یهویی به سمتم هجوم آورد. چشمام رو بستم، جیغی کشیدم و پشت سرهم تند تند گفتم:
- یزدان جون مادرت منو نخور، دوتا پوست و استخون که خوردن نداره!
داد زد:
- جون مادر منو قسم نخور دختره نکبت!
دیدم دیگه داره زیادی پررو میشه، هی من هیچی نمیگم و این در گاله رو باز کرده بود و هر چی دلش می خواست، می گفت. اخمام رو تو هم کشیدم و به سمتش رفتم. یکی تخت سینه اش کوبیدم و مثل خودش داد زدم:
- فکر نکن فقط خودت بلدی داد بزنی! واسه من دور برداشتی؟ مدارکت دست منه و تا بهت ندم نمی تونی دو قدم اون ور تر بری! نمی خورمت که، من باید بترسم با پسر اومدم نه تو!
بعد این حرفا به سمت چمدونم رفتم، دسته اش رو گرفتم و با خودم به سمت اتاق کشیدمش. صدای نفس عمیقی که کشید و پشت بندش صداش رو شنیدم:
- با این اتاق و تخت دو نفره چی کار کنیم!
بدون اینکه به سمتش برگردم جواب دادم:
- هیچی! چون قراره فقط امشب و فردا شب رو اینجا باشیم.
چمدون رو روی تخت گذاشتم و به سمتش برگشتم که با حالت استفهام نگام کرد.
- یعنی چی؟ چرا فقط امشب؟
بالاخره که باید می فهمید، پس الان بگم بهتره! دلم رو به دریا زدم و گفتم:
- چون قراره بریم آمازون!
گیج پرسید:
- هتلش؟!
بهش نزدیک شدم و لپش رو کشیدم و با نیش باز و لحن مسخره ای جواب دادم:
- نه خاله جون، جنگلش!
به خاطر کاری که کردم اخمی کرد و بعد انگار تازه فهمیده باشه چی گفتم، کم کم چشماش گرد شد.
- چی؟! جنگل آمازون؟
نیشم رو بازتر کردم و سرم رو با ذوق تکون دادم که عربده کشید.
- وحشی خودت می ری برو، چرا پای من رو وسط می کشی؟ اومدم برزیل بس ات نیست؟! می خوای من رو سکته بدی؟ اصلا من نمیام...
اخم کردم و گفتم:
- عه... وحشی خودتی! باید بیای یادت که نرفته، مدارکت...
وسط حرفم پرید و یکی تو سر خودش کوبید.
- می دونم، می دونم... مدارک منه خاک بر سر دسته توئه!
بعدم به سمت دیوار رفت و چند بار محکم کله اش رو توی دیوار کوبید. با تعجب داشتم به کاراش نگاه می کردم؛ دیدم نرم جلوش رو نگیرم این خودش رو می کشه! سراسیمه به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم و با خنده گفتم:
- عه... نکن خره!
از خنده ام فکر کرد شوخی بوده موضوع آمازون و اول از لای چشماش نگام کرد و بعد با دیدن نیش بازم، نیشش باز شد و با خنده گفت:
- می دونستم شوخی می کنی! این کارو کردم تا نگران بشی و شوخی رو لو بدی...
بعدم بلند خندید که منم با خنده های اون خنده ام شدت گرفت و یکی تو شونه اش کوبیدم.
- هیچ وقت تو عمرم به اندازه الان جدی نبودم!
خنده اش یه دفعه ای تموم شد و شوکه نگام کرد.
- پس چرا نزاشتی سرم رو تو دیوار بکوبم؟
شونه ای بالا انداختم.
- چون دوست نداشتم همسفرم از سفر جا بمونه!
پنچر شد و به سمت همون دیوار رفت؛ سرش رو تو دیوار کوبید و بعد یه مشت محکم زد که من دردم گرفت. چند دقیقه سکوت کرد، فکر کردم مرده و به سمتش رفتم که یهویی داد زد:
- نه...!
بعدم با حالت گریه گفت:
- مامان کجایی...
دستم رو رو شونه اش گذاشتم و ادامه دادم:
- دقیقا کجایی، کجایی تو بی من، تو بی من کجایــــــــی...
داشتم چه چهه می زدم که دیدم با تعجب به من خیره شده. به طور اتوماتیک وار ساکت شدم، پوکر نگام کرد و بعد سرش رو بلند کرد و گفت:
- خدایا... خدایا!
با حرص و تعجب گفتم:
- به خدا چی کار داری الاغ تور!
بدون توجه به حرفم بهم نزدیک شد و با لحن مظلومی شروع به حرف زدن کرد.
- تو به قیافه من نگاه کن...
بهش نزدیک شدم و با چشمای ریز نگاش کردم و بعد سری تکون دادم و عقب رفتم.
- نگاه کردم.
لبخند مهربونی که عمرا باور کنم واقعیه زد و ادامه داد:
- حیف این صورت خوشکل و بدن ورزشکاری نیست که بره تو جنگل و طعمه شیر و پلنگا بشه؟!
از سر تا پاش رو نگاه کردم، چینی به دماغم دادم و گفتم:
- نه بابا آرنولد فشرده! از این بابت نگران نباش؛ شیر ببینتت نمی خورتت که هیچ، تا یه ماه حتی رغبت نمی کنه سراغ هیچ حیوونی بره! من باید از خودم نگران باشم که چهره ام به دل همه می شینه!
چشماش رو تو حدقه چرخوند و نفسش رو آه مانند بیرون داد. یهو ادای گریه در آورد و گفت:
- خدایا من چقد خرم، اون مدارک ارزشش رو داشت؟
با ادا و اصول خاصی گفتم:
- اِوا اینجوری نگو، بلا نسبت خر!
مثل دیوونه ها به سمت چمدونش اومد و دسته اش رو گرفت. با تعجب صداش کردم:
- یزدو؟! کجا داری می ری؟
برگشت سمتم و با جدیت انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت.
- هر کاری می خوای بکن، من اینجا نمی مونم.
دست به سینه و ریلکس گفتم:
- باشه!
ذوق مرگ شد و با چشمای ستاره بارون نگام کرد.
- یعنی مدارکم رو میدی؟
- من همچین چیزی نگفتم!
عاصی شد و کلافه گفت:
- تو چرا انقد خری؟!
گیج نگاش کردم؛ الان این که گفت چه ربطی به بحث ما داشت؟! کم نیاوردم و گفتم:
- اولا، چه ربطی داشت، دوما در جواب سوالت باید بگم، اثر همنشینی با خودته!
همون جا کنار در وایساده بود و داشت غر غر می کرد. پسر به این غر غرویی تو عمرم ندیدم. آخه یعنی چی؟ پسر باید محکم و مرد باشه، فردا پس فردا زنش چطور رو این حساب وا کنه، چطور این رو تکیه گاه فرض کنه.
روی تخت دراز کشیدم و گوشی رو تو دستم گرفتم. با خودم گفتم جواب غرغراش رو نمی دم، اونم خودش الان بس می کنه، ولی یه ربع تموم غر زد. نمی اومد یه جایی هم بشینه، چمدون به دست کنار در وایساده بود و می گفت می رم، ولی نمی رفت. مغزم داشت کم کم با غر غراش متلاشی می شد. آخرش نتونستم تحمل کنم و داد زدم:
- بســـــه! محض رضای خدا خفه شو... یه ربعه داری غر می زنی! یا برو یا بیا اینجا و مثل پسر آدم آروم بشین.
اولش شوکه نگام کرد، ولی بعد آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و گفت:
-یا حضرت عباس! این چه ترسناک شد.
بعدم چمدون رو همون جا ول کرد و زود روی کاناپه وسط اتاق نشست.
***
- باید لباس گرم با خودمون ببریم.
بی میل سری تکون داد و باشه ای گفت که ادامه دادم:
- باید چراغ قوه های قوی، کلی باتری، پاور بانک، وسیله های دفاعی و مواد غذایی هم ببریم.
با بیچارگی بازم سری تکون داد و چیزای جدید رو توی لیست نوشت. تا یه ساعت دیگه باید می رفتیم بازار و خریدامون رو می کردیم. فردا با کاروان راهی آمازون بودیم، چه حس خوبی داشت...
هیجان بند بند وجودم رو به اسارت خودش در آورده بود و خیلی خوشحال بودم که دارم به آرزوم می رسم، ولی از یه طرف نبود روشنک و از یه طرف دروغی که به مامان و بابا گفتم حالم رو بد کرده بود. امروز یه سیم کارت هم باید می گرفتم و تو اولین فرصت به مامان و بابا زنگ می زدم.
می دونستم قراره کلی توبیخ بشم که چرا بدون روشنک رفتم، ولی باید صداشون رو می شنیدم تا آروم بگیرم. چهره آویزونم باعث شد که یزدان امروز برای صدمین بار بپرسه:
- چی شد، پشیمون شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو کلافه بستم. بعد چند لحظه بازش کردم و نزدیکش شدم؛ صورتم رو تو فاصله یه وجبی از صورتش نگه داشتم و گفتم:
- برای صدمین بار امروز داری این سوال رو می پرسی! من پشیمون نمیشم...
با انگشتم چند بار به شقیقه اش ضربه زدم و ادامه دادم:
- این رو بی زحمت تو این کله پوکت فرو کن!
دستم رو پس زد و از جاش بلند شد. طلبکار داد زدم:
- کجا...؟!
برگشت و طلبکار تر داد زد:
- دستشویی؛ نمیای؟!
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- نه، برو با دوستات خوش بگذرون!
اخماش رو تو هم کشید و انگشت اشاره اش رو بالا آورد. از لای دندونای چفت شده اش غرید:
- من از این جنگل جون سالم به در ببرم، پام برسه ایران بیچاره ات می کنم! عوض همه اینارو سرت در میارم، فقط بشین و ببین...
با شوق به حرفاش گوش می دادم؛ عصبانیتش برام لذت بخش بود. وقتی با تموم حرصش کلمات رو ادا می کرد و اون چشمای به رنگ قهوه ایش رو ریز می کرد، یا وقتی که با عصبانیت تو اون موهای خوش حالتش دست می کشید.
همه و همه اینا برام جذاب بود... چون... چون من کرم داشتم! عاشقی به ما نیومده، شیطون باش و پادشاهی کن! نمی دونم از کی بهش خیره شده بودم که کلافه گفت:
- چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
متعجب پرسیدم:
- چجوری؟
- مثل خون آشام ها!
با فکری که به سرم زد، تصمیم گرفتم که اذیتش کنم! چون تو این یه روز فهمیده بودم که ترسو و سوسوله. پس آروم از سرجام بلند شدم و قدم به قدم بهش نزدیک شدم... تو همون عین هم با چشمایی خمار و لبخند ترسناکی نگاهش می کردم.
تو یه قدمیش ایستادم و دهنم رو باز کردم و با اشاره ای به دندونای نیش نسبتا بزرگم، شروع به حرف زدن کردم.
- اینارو دیدی؟
با تعجب سری تکون داد که دهنم رو بستم و ادامه دادم:
- دندونای نیشن! الان میگی چه ربطی داره، ولی...
یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم که یه قدم عقب رفت.
- ولی باید بگم که ویژگی اصلی یه خون آشام، دندونای نیش بزرگ و تیزه...
یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم و بازم متقابلا یه قدم عقب رفت. تو چشماش ترس رو می دیدم.
- ما خون آشاما، همیشه سعی کردیم از آدما پنهون بشیم، ولی من قانونشون رو شکستم و با یه انسان همراه شدم. قرار نبود رازم آشکار بشه، اما تو فهمیدی و کارم رو آسون تر کرد... من گشنمه!
با دستم یکی کوبیدم تخت سینه اش که چند قدمی عقب رفت. یکم تا دیوار فاصله داشت و حسابی ترسیده بود... توی نقش بازی کردن ماهر بودم و الان اینجا به دردم خورد. یه کارگردان داره ازم رو دست می خوره.
خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا خنده روی لبام ظاهر نشه و رسوا نشم که موفق هم شدم. چشمام رو ریز تر کردم و چند قدم دیگه بهش نزدیک شدم:
- شاید بشه که جرعه ای از خون تو رو بنوشم!
چشماش گرد شد و این بار خیلی بیشتر از قبل ترس رو توی چشماش دیدم، ولی بیخیال نشدم و یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم که به دیوار چسبید.
سرم رو آروم کنار گوشش بردم و با صدایی آروم و زمزمه وار، ولی ترسناک گفتم:
- قول میدم زیاد درد نکنه! فقط تا وقتی که دندونام وارد پوستت بشه درد داره، بعدش نه!
از ترس به نفس نفس افتاده بود و چشماش رو بسته بود. دیگه نتونستم تحمل کنم و کنار گوشش زدم زیر خنده! بلند قهقهه می زدم و هر از گاهی یکی تو شونه یزدان می کوبیدم. آخرش یه دستم رو روی شونه اش گذاشتم و با دست دیگم شکمم رو گرفتم و خم شدم. از خنده زیاد اشکام می ریختن و اما این خنده تمومی نداشت.
یزدان که تازه فهمیده بود چی شده، دستم رو پس زد و با یه اخم خیلی غلیظ به دستشویی رفت. تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ چشمام تر بودن و صورتم مثل گوجه فرنگی، سرخ سرخ شده بود. با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و به زور به خنده هام پایان دادم. شکمم واقعا درد گرفته بود، خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.
وقتی دیدم یزدان تو دستشوییه و حالا حالا ها قصد بیرون اومدن رو نداره، یه تیشرت سفید، با یه شلوار جین یخی تنگ از توی چمدون در آوردم و پوشیدم. موهامم دم اسبی بستم و کلاه کاپ طرح جین، به رنگ شلوارم، سرم کردم و کفشامم طبق معمول اسپرت و به رنگ سفید انتخاب کردم.
در هر حال داف و جیگر بودم، کوفت یزدان بشه که قراره با یه همچین دافی بره آمازون و از وجودش فیض ببره. یه بوسی واسه خودم فرستادم و روی تخت نشستم و منتظر یزدان موندم. بالاخره از دستشویی بیرون اومد و با یه چشم غره خفن به من، به سمت چمدونش اومد. زیپ چمدون رو باز کرد و یه تیشرت سفید برداشت، ولی تا نگاهش به تیشرت من افتاد، اون رو توی چمدون انداخت و یه تیشرت خاکستری رنگ، با شلوار اسلش سیاه در آورد.
بعدم بلند شد و منتظر به من نگاه کرد. منم پررو پررو به چشماش زل زدم. آخرش کلافه شد و دست به کمر گفت:
- نمی خوای بری دستشویی؟
- نه!
دستی به صورتش کشید و نفسش رو فوت مانند بیرون داد و یهویی تیشرتی که تنش بود رو در آورد. با دیدن این صحنه زود بلند شدم و به سرعت وارد دستشویی شدم.
خب من چه می دونستم که واسه لباساش میگه! از بس گیجم به خاطر همینه...! ده دقیقه گذشت، یه ربع گذشت، من داشتم تو توالت خفه می شدم، ولی اون نمی گفت که بیام بیرون. بعد بیست دقیقه کلافه شدم و در رو با شدت باز کردم و با توپی پر رفتم تا بهش فحش بدم که دیدم اتاق خالی خالیه و کسی توش نیست.
با تعجب وسط اتاق ایستادم و یه دور چرخیدم... کثافت داشت تلافی کاری که باهاش کردم رو در می آورد.
نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم و کوله و موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. سوار آسانشور شدم و دکمه همکف رو فشار دادم. خیلی از دست یزدان حرصی بودم، برای تلافی این کار رو کرده بود، من می دونم! نباید به هیچ وجه حرصم از کارش رو بروز بدم تا اون خوش خوشانش باشه. آسانسور ایستاد و اولین چیزی که بعد باز شدنش دیدم، یزدان بود.
روی مبل های چرم سیاه، نشسته بود و داشت با گوشیش ور می رفت. به سمتش رفتم و یکی محکم توی شونه اش کوبیدم. از جاش بلند شد و با دیدن من یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لبخند کجی گفت:
- بریم؟
همون طور که چشمام روی قسمت فر جلوی موهاش زوم بود، جواب دادم:
- بریم!
وقتی نگام رو روی موهاش دید، با اعتماد به نفس گفت:
- خوشکل شدم نه؟!
خیلی مدل موهاش به دلم نشست و واقعا خوشکل شده بود، ولی عمرا این رو به زبون می آوردم. پوزخندی روی لبم نشوندم و اشاره ای به جلوی موهاش کردم و با تمسخر گفتم:
- خوشکل؟! نه... بیشتر شبیه گوسفندی شدی که زیر بارون مونده و جلوی موهاش وز وزی شده!
چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه، ولی چون زیاد حرصی شده بود، نتونست. آخرش یه نگاهی با تمسخر به سر تاپام انداخت و بعد پوزخندی زد.
- شرط می بندم که تو هیچ وقت شوهر نمی کنی! می ترشی می مونی خونه بابات.
کوله ام رو راست و ریست کردم و در حالی که به سمت در خروجی هتل می رفتم، دستی توی هوا براش تکون دادم.
- شوهری که نمونه اش تو باشی رو صد سال سیاه نمی خوام!
از خود هتل یه تاکسی گرفتم و سوار شدم؛ اومدم در رو ببندم که یزدو هم سوار شد و خودش در رو بست. نگاهش کردم که سرش رو به طرف مخالف من بر گردوند. این پسره چقدر عجیب بود، پس این پسرای مغرور تو رمانا کجان؟! هر کی دور منه بدبخته، خل مشنگه! نمونه اش هم این که انقدر ترسو و سوسوله، واسه من مامان کجایی می خونه، ولی خدایی ازش خوشم میاد، بساط خنده من رو فراهم کرده. حواسم رو به آهنگی که صداش توی ماشین پیچیده بود، دادم.
می فهمیدم چی میگه، ولی هنوزم سفت و سخت روی عقیده خودمم که هیچ خواننده ای شماعی زاده نمیشه. آه غمگینی کشیدم و با صدای سوز داری یزدان رو صدا کردم که خیلی نامحترمانه و مثل یک موجود شریف جواب داد:
- ها؟!
نامردی نکردم و یکی پس کله اش کوبیدم که داد زد:
- چته وحشی؟
ریلکس گفتم:
- با یه خانوم محترم درست بحرف!
چپکی نگام کرد و با دوتا دستش روی پاهاش کوبید.
- پناه بر خدا، گیر چه آمازونی افتادیم!
با این حرفش نیشم تا بناگوش باز و هر سی و دو تا دندونم تو معرض نمایش گذاشته شد. با شوق به سمتش چرخیدم؛ بازوش رو گرفتم و چند بار تکون دادم و با یه لحن هیجان زده گفتم:
- جان من بگو چی گفتی، دوباره تکرار کن!
چشماش اندازه نعلبکی شده بود و با اون چشمای خوشکلش متعجب نگام می کرد. شونه اش رو از دستم بیرون کشید و با صدایی ناباور من رو خطاب قرار داد:
- الان تو از اینی که گفتم ذوق کردی؟
سرم رو پشت سر هم و تند تکون دادم که ناباور تر ادامه داد:
- خوشت میاد بهت بگن آمازونی؟
بازم سرم رو تند تند تکون دادم که لب هاش رو روی هم فشرد و بعد چند دقیقه گفت:
- واقعا دیگه چیزی ندارم که بگم!
با یه لبخند گله گشاد، دنباله حرفش رو گرفتم.
- زبون از وصف من قاصره، از بس دختر خوشکل و گل و خانومی ام من!
چهره اش پوکر شد و بهم اشاره ای کرد.
_دلیل سوراخ شدن لایه ازون هم معلوم شد.
دیگه چیزی بهش نگفتم؛ حرف اصلی که می خواستم بزنمم فراموش شد. هر چند اون که سلیقه نداره بفهمه شماعی زاده چه اسطوره ایه!
مشغول نگاه کردن به خیابونا شدم، تو این بین جای خالی روشنک پررنگ بود. اینجا بود کلی خوش می گذروندیم، ولی حیف که نیست. بچگیامون، نوجوونی و الان، همش تو فکر این روزا بودیم. وقتی که بیایم و برای رفتن به آمازون خرید کنیم.
هیچ وقت از هیچی نمی ترسیدیم، صبح تا شب فیلم ترسناک می دیدیم. بر خلاف دخترای دیگه که از سوسک می ترسیدن ما نمی ترسیدیم که هیچ، برعکس اون رو یه موجود قوی می دونستیم که با وجود ظاهر زشتش، با اون اعتماد به نفس میاد جلوت رژه می ره!
کاش به جای یزدان رحمتی اون کنارم بود.
دیگه داشتم بغض می کردم و فیلم هندی می شد، فقط یه نسیم کم داشتم تا بیاد و موهام رو به رقص در بیاره! دیدین تو این فیلم هندیا، دختره زیر زمینم باشه یه بادی هست که موهاش رو پخش و پلا کنه؟
اصلا این چه فکراییه که به سر من زده؟ همیشه خدا یه سری فکرای مزخرف تو سرم دارم.
سرم رو چرخوندم و به یزدان نگاه کردم؛ اونم تو فکر بود. از نظر من جدی بودن اصلا بهش نمی اومد، وقتی می خندید خیلی ناز می شد. نگام رو از اون هم گرفتم، دوست نداشتم بازم مچ ام رو بگیره و بفهمه دارم با چشمام رسما می خورمش. دلم الان فقط روشنک رو می خواست، خیلی یهویی حال و هوام ابری شد. باید خیلی زود سیم کارت بخرم و باهاش حرف بزنم و از همه چی بگم! از اینکه نامزد قورباغه اش چطور این رو سر بار من کرد.
با توقف تاکسی نگاهی به اطراف انداختم؛ توی شهر بودیم و مرکزای خرید اون اطراف بودن. یزدان دست تو جیبش کرد و کرایه تاکسی رو حساب کرد، منم اصلا به روی خودم نیاوردم که این بار نوبت من بود. اصلا به من چه؟ میگن نباید وقتی یه مرد باهاته، دست تو جیبت کنی!
پیاده شدیم و یزدان عینکش رو روی چشماش گذاشت منم کلاه ام رو مرتب کردم. اول با صرافی که اون نزدیک بود رفتیم و بعد اینکه کارمون اونجا تموم شد، به سمت مرکز خریدا رفتیم تا هر چی که لازم داریم رو بخریم. وارد مرکز خرید که شدیم، دوست داشتم هر چی دم دستم می رسه بخرم! از بس همه چیزاش رو دوست داشتم.
اول از هر چیز لباس گرم خریدیم؛ چون توی جنگل هوا سرد بود. درختای جنگلای آمازون خیلی بلند بودن و به خاطر همین نور کم به زمینش می رسید و هوا سرد بود. میمون ها هم بیشتر بالای درختا بودن و خیلی کم پیش می اومد که پایین بیان و فقط برای پیدا کردن غذا پایین می اومدن.
کلی باتری و چراغ قوه قوی خریدیم؛ وسایل دفاعی، پاور بانک و هر چیزی که برای سفر لازم می شد. می دونستم که جنگل خیلی خطرناکه، ولی من دوست داشتم این خطرارو به جون بخرم. باید تنهایی به آرزوی خودم و روشنک می رسیدم.
دوباره آهی از نبودن روشنک کشیدم و آخرین قدم برای خروج از مرکز خرید رو برداشتم. یزدان دست بلند کرد و تاکسی گرفت؛ اول خواستم مخالفت کنم، ولی با این همه خرید نمی شد پیاده رفت و ترجیح دادم خریدا رو بزاریم هتل و بعد دوباره بیرون بیایم. سوار تاکسی شدیم و به سمت هتل رفتیم، بعد گذاشتن وسایل توی اتاق و انداختن سیم کارت توی گوشیم، بیرون اومدیم و این بار پیاده راه افتادیم، تا توی شهر یه گشتی بزنیم.
واقعا قدم زدن توی خیابونای این کشور حس خوبی داشت، حس خوبی که با بودن روشنک عالی تر می شد. داشتیم همون طور قدم زنان جلو می رفتیم که روی یه پل آدمایی رو دیدم که دور یه چیزی جمع شده بودن. نزدیک تر که شدیم، صدای آهنگ رو شنیدم؛ چقدر از این شاد بودنشون خوشم می اومد. دستام رو با ذوق به هم کوبیدم و به سرعت نزدیکشون شدم.
یه زن و یه مرد داشتن می خوندن و یه سری زوج اون وسط دو نفره می رقصیدن. رقصاشون عالی بود و با اون کلاهای لبه دار رنگی رنگی، خیلی خوشکل شده بودن.
جلوتر رفتم و از همون دور مثل بقیه مردم شروع به دست زدن کردم. تو حال خودم بودم و با آهنگ همخونی می کردم که یکی دستم رو کشید. به خودم که اومدم وسط جمعیت بودم، انتظار داشتم یزدان باشه که من رو آورده وسط، ولی در مقابل یک پسی بسیار جیگر دیدم.
بی خیال شروع به رقصیدن کردم باهاش و تا می تونستم تخلیه انرژی کردم. زن و مردی که آهنگ می خوندن، یکم بعد با یه تعظیم تشکر و خداحافظی کردن. به زبون برزیلی به پسر گفتم که از آشناییت خوشوقتم و اونم در مقابل همین رو گفت.
چشم گردوندم تا بین جمعیتی که کم کم پراکنده می شدن، یزدان رو ببینم و بالاخره اون رو یه گوشه دیدم.
با نیش باز به سمتش رفتم و گفتم:
- بریم؟!
بی توجه به حرفم اشاره ای به پسره کرد و پرسید:
- اون پسره چی گفت؟
کلاهم رو راست و ریست کردم و با ادا و اصول جواب دادم:
- هیچی گفت که از آشناییت خوشوقتم خانم زیبا!
با تردید نگام کرد.
- ازت که خوشش نیومده؟
لبخندی زدم و با عشوه گفتم:
- نمی دونم، شاید!
بعدم با اخم پرسیدم:
- حالا به تو چه ربطی داره؟
منتظر بودم بگه حق نداری باهاش برقصی و ... ، ولی بیشعور برگشت و گفت:
- می خواستم بدونم که اگه ازت خوشش اومده بهش هشدار بدم که تو دیوونه ای و مثل مار بوآ خطرناکی!
لبخند ملیحی زدم و فاصله ام رو باهاش به حداقل رسوندم. با انگشت اشاره ام یکی روی سینه اش کوبیدم.
- من خطرناک نیستم؛ فقط با اون دخترای سوسول و لوس دور و برت فرق می کنم! اونا دنبال شوهر و عشوه و ادان، ولی من دنبال ماجراجویی و هیجان... تو هم انقدر بین اونا موندی که ترسو شدی!
اولش توی شوک موند، ولی بعدش سرش رو خم کرد و تو چند سانتی صورتم نگه داشت.
- دیگه داری بیشتر از کپنت حرف می زنی؛ خطرناک نیستی، ولی دیوونه ای! هیچ آدم سالمی هوس آمازون گردی نمی کنه؛ من ترسو نیستم، فقط جونم رو از سر راه نیاوردم!
کلافه از نفسای گرمش که روی صورتم پخش می شد، سرم رو برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم. دیگه از این همه بحث و جَدَل خسته شده بودم. خودش می دونست من منصرف نمیشم، ولی باز با این حال همش داشت بحث میکرد. با جدیتی که از منِ همیشه خندون بعید بود، شروع به حرف زدن کردم.
- ببین یزدو، با امروز، دو روز میشه که اومدیم اینجا و فهمیدی قراره بریم جنگل آمازون! با این حال همش داری بحث می کنی، می دونی من پشیمون نمیشم و قرار باشه بلایی هم سرت بیاد، تنها نیستی، منم هستم، یه کاروان باهامون هست! اون بلا سر دوتامون میاد... پس لطفا بس کن. فردا راهی می شیم.
این بار با یه لبخند ملیح و خوشکل، که به گفته روشنک بسی پسر کش بود، ادامه دادم:
- از هیجانش لذت ببر! هر آدمی تو زندگیش به هیجان نیاز داره... تا کی باید اسیر ترسامون باشیم؟ ترس آدم رو ضعیف می کنه، لذت های زندگیش رو ازش می گیره و اون رو از هر خوشی منع می کنه... این اصلا خوب نیست.
برام عجیب بود که اینجوری آروم داره به حرفام گوش می کنه و یه جور خاصی نگاهم می کنه! شاید شیفته حرف زدنم شده! پسره دیگه، یه دختر خوشکل و جیگر مثل من دیده، چه میشه گفت؟ برای اینکه از شر نگاهاش خلاص شم، دور شدم و منتظر نگاش کردم.
با این تصور که راضی شده، لبخند پیروز مندانه ای زدم. توی فکر بود و این صورت متفکر نشون می داد که موفق شدم قانعش کنم. بالاخره سکوت رو شکست:
- با حرفات موافقم؛ تو راست میگی، هر آدمی باید تو زندگیش هیجان داشته باشه، نباید بزاره ترساش اون رو تو مشتشون بگیرن...
سرش رو آورد کنار گوشم و آروم زمزمه کرد:
- همشون راستن و قبولشون دارم، ولی من بازم رفتن به آمازون رو بی عقلی محض می دونم!
هرم نفساش کنار گوشم حواسم رو پرت کرده بود، ولی با آخرین حرفش حواسم جمع و چشمام باز شدن، ولی تا خواستم چیزی بگم صدای یه زن اومد:
- Oh meu(ای جانم)
با تعجب سرم رو برگردوندم که یه پیرزن رو دیدم. یزدان هم سرش رو عقب کشید و با تعجب به پیرزن نگاه کرد. هر دوتامون گیج بودیم؛ اونم زبان پرتغالی بلد بود، ولی نمی دونستیم که چرا پیرزن این رو گفت.
با تعجب نگاش می کردیم که بهمون نزدیک شد. دست من و دست یزدان رو گرفت و تو دست هم گذاشت و بعد یه دستش رو روی شونه من و اون یکی رو روی شونه یزدان گذاشت.
_ Seu amor duradouro(عشقتون پایدار)
با تعجب نگاهی به هم کردیم و بعد یک صدا گفتیم:
- O que ?! (چی...؟)
پیرزن با دستای چروکیده اش صورتم رو قاب گرفت و با محبت و بغض گفت:
- Ela ama tanto, ela não gosta disso! (خیلی دوست داره، قدرش رو بدون)
سعی کردم توجیهش کنم، این چی می گفت؟ من و یزدان سایه هم رو با تیر می زدیم و این از عشق و عاشقی حرف می زد؟ خنده دستپاچه ای کردم و هل کرده شروع به حرف زدن کردم:
- Não, não, não é, você entendeu errado, nós ...
(نه نه، چنین چیزی نیست، شما اشتباه متوجه شدید، ما...)
لبخندی زد و وسط حرفم پرید.
- Não precisa ficar com vergonha, é normal para
(نیازی به خجالت نیست، واسه جوونا عادیه...)
پشت بندش نگاهش رو بین من و یزدان گردوند و ادامه داد:
- Vá ao desenho animado, com licença, incomode...!
(به کارتون برسید، ببخشین مزاحم شدم، بای!)
این رو گفت و رفت. هنوز توی شوک بودم که با صدای حرصی یزدان به خودم اومدم:
- من و این؟! عمراً... چطور فکر کرد من توئه دیوونه رو دوست دارم؟ اصلا با عقل جور در نمیاد! کلا من رو فاکتور بگیریم، کی عاشق این میشه؟
خیلی بهم برخورد و حرصی شدم؛ این داره به هانا این حرف رو می زنه؟ هانایی که کل پسرای فامیل واسش سر و دست می شکونن؟ هیچی نگفتم، نمی خواستم هم بگم، چون حرف روی اون تاثیر نداره... به خاطر همینم پام رو بلند کردم و یکی محکم توی ساق پاش کوبیدم که عربده کشید.
بی توجه بهش راه افتادم و یه تاکسی گرفتم؛ نمی دونم چطور با اون پاش بهم رسید و سوار شد. صورتش از درد جمع شده بود و من با دیدنش غرق لذت شدم؛ پسره الاغ هر چی لایق خودش هست رو به من نسبت میده، بلد نیست مثل آدم حرف بزنه. من نمی دونم این دخترا با چه امیدی عاشق این میشن؟ ظاهرش خوبه، ولی عقلش قد یه بچه هم نیست، ترسو بودنش هم که جای خود داره.
گوشیم رو در آوردم و شماره روشنک رو گرفتم؛ بعد چند تا بوق جواب داد و با ذوق گفت:
_هانی...!
بی توجه به اینکه اسمم رو مخفف کرده، مثل خودش با ذوق گفتم:
- سلام روشنایی، خوبی؟!
_فدات بشم رفیقم، تو چطوری؟ خوش می گذره؟
با تیکه و جوری که یزدان بشنوه، جواب دادم:
- آره، البته اگه خربازیای بعضیا نباشه!
یزدان با این حرفم سرش رو از تو گوشیش در آورد و با اخم نگام کرد و پشت بندش صدای خنده روشنک رو شنیدم.
- باهاته؟
- به لطف نامزدت آره، ارادت من رو بهش برسون، تا عمر دارم هفت جدش رو مورد عنایت قرار میدم.
- بهت خوش بگذره رفیق جونم، توجه نکن بهش!
از این همه محبت تو صداش لبخندی رو لبام شکل گرفت و با لحن مهربونی گفتم:
- مرسی نفسم!
چند لحظه ای سکوت شد و چیزی نگذشت که روشنک سکوت رو شکست.
- چنان هم بد نمی گذره، استوری گذاشته بود.
پوزخندی رو لبام شکل گرفت. الان این برزیل رو دوست نداشت و رفته عکس و استوری گذاشته، دوست داشت چی کار می کرد. کرم های درونم همه لولیدن گرفتن تا من به یزدان تیکه بندازم.
_پس بعضیا الکی فاز ناله گرفتن که برزیل خوب نیست، وگرنه عکس و استوری نمی زاشتن... اینجور آدما رو باید بگیری با موکش تک تک موهاشون رو از ریشه دربیاری و کچلشون کنی!