روشنک فهمید چی گفتم، یزدان هم قشنگ تیکه رو گرفت و خیلی هم ضایع خودش رو به اون راه زد. روشنک همش می خندید، دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود. یکم بعد گفت:
- الان پیشته؟
- آره!
بعدم رو به یزدان ادامه دادم:
- یزدو یه غر غر بکن روشنک بشنوه!
هیچی نگفت و فقط با اون چشمای خوشکلش، بهم چشم غره ای رفت که حواسم از روشنک پرت شد. این سلبریتی ها چون سلبریتی ان، خوشکلن، یا چون خوشکلن، سلبریتی ان؟ برام سوال شده!
_کوفتت بشه هانی، پسره کم جیگرم نیستا! بچسب بهش شاید خر مغزشو گاز گرفت و اومد گرفتت. راستی اخلاقش چجوریه؟ خوشو نمی گیره؟
سفره دلم رو پهن و شروع به گله کردن، کردم.
_فقط غر غر می کنه! هر چی تو مجازی دیدی رو فاکتور بگیر، کلا دور بنداز! یک سوسولیه، یک سوسولیه!
در یک آن یزدان صورتش سرخ سرخ شد؛ اخماش تو هم رفتن و روی پیشونیش چین انداختن. دستی که آزاد بود رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. با دیدن این حال و وضعش گرخیدم و فکر کردم الان داد می زنه و تو همین تاکسی فاتحه ام رو می خونه.
گوشی رو تو دستم محکم تر گرفتم که تو یه آن دیدم که دستم خالیه! با تعجب برگشتم و نگاهی به دست خالی ام کردم که گوشی رو توش ندیدم. بلافاصله نگام رو به سمت یزدان سوق دادم که گوشی رو تو دستش دیدم؛ عجب پسی بی ادبی بود!
با یه نفس عمیق که برای کنترل عصبانیتش بود، شروع به حرف زدن کرد.
_من رحمتی ام!
با خنده زیر لبی زمزمه کردم:
- فکر کردم نعمتی هستی!
با اخم های وحشتناکی که اصلا بهش نمی اومد، اونم بعد این همه سوسول بازی، نگام کرد. صورتم پوکر شد و با حرکت دست و سر پرسیدم:
- ها؟!
هیچی نگفت و در عوض جواب روشنک رو که می دونستم الان مثل خری که بهش تیتاب داده باشن، داره از یزدان و اون قیافه مثل میمونش تعریف می کنه، داد:
- بله، لطف دارین؛ خب بریم سر بحث اول، سوالی که از شما دارم اینه که چطور شما با همچین دختر دیوونه ای دوست هستید؟ این کم کمش سه چهار تخته اش کمه!
شاکی و طلبکار داد زدم:
- هو...!
_تو کله ات.
با نیش باز گفتم:
- ذخیره اش کن واسه عمت!
پشت چشمی نازک کرد که مانند خواهران ما شد؛ حرکتش بسی دخترانه و دلبرانه بود... این اخوی یک پارچه خانم شده!
بحث رو تموم کردم تا ببینم وقتی جواب روشنک رو می شنوه، صورتش چه شکلی میشه. روشنک پیش هر کی بود، حتی اگه فرد مقابلش مهم ترین آدم روی کره زمین بود، هیچ وقت پشت من رو خالی نمی کرد. روی دوستیمون حساس بودیم و می دونستم الان یزدان رو قهوه ای می کنه و همین طور هم شد. یزدان کم کم داشت اخماش غلیظ تر می شد و شدت غلظت، اندازه قهوه ای شدنش رو نشون می داد.
_هر دوتاتون دیوونه این!
این رو گفت و گوشی رو قطع کرد و توی بغلم انداختش. این الان گوشی رو روی روشنک قطع کرد؟! خجالت نکشید چنین حرکت زشتی انجام داد؟ کپک نزد؟
اخمام رو تو هم کشیدم و زیر لبی چند تا فحش جانانه نثارش کردم. یه ذره ادب نداره، یا گوشیم رو از دستم می قاپه، یا بهم توهین می کنه و گوشی رو روی دوستم قطع می کنه. الان هیچی نگم بهتره، فردا خود به خود حالش گرفته میشه و من شاد میشم! با فکر به فردا لبخند دلنشینی روی لبام نقش بست و زنگ زدن به مامان و بابا رو به بعدا موکول کردم.
***
زن قری به گردنش داد و لبخندی مکش مرگ ما تحویل یزدان خان داد، اما یزدان کلا حواسش اینجا نبود و داشت به جنگلی که حدود 100متر دیگه واردش می شدیم نگاه می کرد. صدای پرنده ها می اومد، هوا یه سردی دلچسبی داشت... اینجا بوی زندگی می داد.
با صدای دست زدن های زن که سعی داشت حواسمون رو به خودش جمع کنه، بهش نگاه کردم.
- خب خب خب کوله هاتون رو روی شونه تون بندازین و راه بیافتین.
کوله ام رو به دستور خانم با اتیکت روی شونه ام انداختم و اومدم همراه کاروان راه بیافتم که صدای یزدان رو شنیدم:
- همه چی اونجا بهداشتیه نه؟
نفس عمیقی کشیدم؛ هستیار خاک بر سرت با این همسفری که برام پیدا کردی!
لبخند حرصی زدم.
- بله بله، همه چیز کاملا بهداشتی بدون حتی یک میکروب و باکتری!
با تعجب سری تکون داد.
- واقعا؟!
چهره ام پوکر شد و همزمان با کشیدن دستش گفتم:
- بیا بچه پاستوریزه، وسط جنگل چه بهداشتی می خوای؟
چشم غره ای بهم رفت و ناچارا دنبالم اومد... با به به و چه چه وارد جنگل شدیم؛ خوشحال بودم کسایی که باهاشون اومدم انقدر ذوق و شوق دارن، البته باید یزدان رو فاکتور گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک و تمیز آمازون رو به داخل ریه هام فرستادم. بالاخره تونستم به آرزوم برسم. حتی پا گذاشتن روی خاکش هم ذره ذره انرژی رو به وجودم تزریق می کرد. مست هوا و منظره زیباش بودم که صدای یزدان مثل به تیغ روی افکارم خط کشید.
- اینجا چه ترسناکه!
چشمام رو با حرص بستم و نفس عمیقم رو تند بیرون دادم. منظره به این زیبایی کجاش ترسناک بود؟ سانت به سانتش سرشار از حس تازگی و طراوت بود، ولی یزدان چی از این هوای پاک می فهمید؟
از اول عمرمون رو توی هوای آلوده تهران گذروندیم، زیر یه سقف دودی و الان اینجا توی این هوای پاک تازه داشتیم زندگی می کردیم. دوست داشتم نسبت به غرغراش بی توجه باشم و از همین اولش رو به خودم زهر نکنم، ولی خودش ساکت نمی شد. به سمتش برگشتم و با آرامشی که کلی به این ور اون ور چنگ زدم تا به دستش بیارم گفتم:
- هیچی نگو و همین اولش رو زهرم نکن! از این هوای پاک لذت ببر، برگردی تهران محاله ببینیش...
با حالت زاری ناله گفت:
- چطور هیچی نگم، چه هوای پاکی؟ اینجا فقط بوی مرگ می ده!
پوزخندی زدم.
_تنها جایی که می تونی توش زندگی رو لمس کنی اینجاست! اینجا در اصل بوی زندگی می ده، آمازون رو به ریه های زمین تشبیه کردن... می دونی که ریه ها توی زندگی انسان چقدر اهمیت دارن و برای زمین هم همینه! نباشه ما انسان ها هم نیستیم.
_یه جوری از آمازون تعریف می کنی انگار ارث آبا و اجدادته!
چیزی نگفتم و شیفته وار به درختا چشم دوختم. دستم رو بلند کرده بودم و روی تک تک برگا دست می کشیدم. این جنگل واسم از همه چیز با ارزش تر بود، سانت به سانتش برام یه دنیا ارزش داشت و اگه امکانش بود تا ابد اینجا می موندم. نه تمدن می خوام، نه امکانات ... یه دنیای پاک می خوام که آدماش باهم خوب باشن.
بیرون از اینجا تمدن هست، ولی انسانیت و مهربونی نیست؛ دنیا کثیف شده و آدماش وحشی! مهر و محبتی که حیوونا واسه هم خرج می کنن، هیچ انسانی خرج نمی کنه... تو حال و هوای مسائل فلسفی بودم که بازم غرغرای یزدان رو اعصابم خط کشید. این چرا انقدر غر غر می کرد، الان دیگه چی کار می تونه بکنه؟ حالا که اومده چرا نمی خواد لذتش رو نصیب خودش بکنه؟ همون طور که راه می رفتم گفتم:
- همانا خودت خفه شو و الا از خفه کنندگان هستم.
با تعجب گفت:
- آیه جدیده؟
_آره؛ آیه یک، سوره خفه!
یه لحظه از حرفم نگذشته بود که صدای دادش بلند شد. جلوتر از اون بودم و نمی دیدم چی شده، ولی با صدای فریادش، چشمام گرد شدن و بعد چند لحظه مکث، با ترس اینکه نکنه حیوونای وحشی بهش حمله کرده باشن، برگشتم که دیدم محکم تنه درخت رو چسبیده و چشماش رو بسته و داره داد می زنه:
- هانا خبر مرگت بیا من رو نجات بده! هانا... جون مادرت بیا! هانا این بد نگاه می کنه!
با تعجب به اطراف نگاه کردم که یه متر دور تر از اون، یه بچه میمون رو دیدم که قدم به قدم به یزدان نزدیک می شد و یزدان هر باری که لای چشماش رو باز می کرد و می دیدش، داد می زد و من رو صدا می کرد.
توجه همه به یزدان جمع شده بود و با تعجب نگاهش می کردن. بچه میمون ناز هم با تعجب سرش رو هی کج می کرد.
با دیدن میمون تازه فهمیدم چی شده و از شوک بیرون اومدم و پقی زدم زیر خنده و با صدای من بقیه هم خندیدن. هر بار با دیدن قیافه یزدان خنده ام شدت می گرفت و وقتی که میمون با یه پرش پرید روی دوش یزدان و سرش رو گرفت، به مرز انفجار رسیدم.
یزدان با داد و فریاد بالا پایین می پرید و سعی می کرد که میمون رو از خودش جدا کنه، ولی اون بدتر موهاش رو می کشید و جاش رو محکم می کرد. یزدان بالاخره جرئت کرد و با ترس میمون رو گرفت و از روی خودش پایین آورد، یا بهتره بگم روی زمین پرت کرد.
هنوز داشتم می خندیدم و اشک از چشمام جاری بود، ولی با چیزی که دیدم، خنده ام کم کم کمرنگ شد و مات موندم. یزدان هنوز اون رو ندیده بود و مدام خودش رو می تکوند که سایه اش روی سرش افتاد. نگام رو از بالا به پایین آوردم و روی صورت یزدان زوم کردم.
- خاک تو سرش شد!
یزدان سرش رو بالا کرد تا اونی که روش سایه انداخته رو ببینه که درست بالای سرش روی یکی از شاخه های محکم درخت، یه میمون بزرگ رو دید. گمونم مادر همون کوچیکه بود که یزدان رو موقع پرت کردن اون کوچیکه رو زمین دیده بود و الان اومده پایین تا یه درس درست و حسابی بهش بده.
البته می دونستم که میمونا زیاد بلایی سرش نمیارن، چون وحشی نبودن و بیشتر حیوونای بانمکی بودن. یزدان مات و مبهوت قدمی به عقب برداشت که میمون پایین اومد و بهش نزدیک شد. قدم به قدم بهش نزدیک می شد و یزدان هم با چشمای گرد شده از ترس، دور می شد، ولی در کمال ناامیدی به بن بست رسید و به یه درخت برخورد کرد. یکی تو سرش کوبید و با حالت زاری گفت:
- شانس مارو باش! مردم با یه داف پشتشون به دیوار می خوره تهش می رسه به رمانتیک بازی، من با میمون خوردم به بن بست.
میمون بهش نزدیک شد و سرش رو جلوی صورتش برد و یزدان صورتش رو به چپ متمایل کرد. میمونه دستش رو جلو برد و موهای جلوی یزدان رو که بازم فرش کرده بود، تو دستاش گرفت و سرش رو به سمت خودش چرخوند. بعدم با زبون خودش چند تا چیز که بیشتر به نظر می رسید فحش باشه، گفت و در آخر یه سیلی چاشنی اش کرد و همون لحظه هم یه موز روی سرش افتاد. به بالای درختی که یزدان بهش تکیه داده بود نگاه کردم و یه میمون رو دیدم. میمونه شکمش رو گرفته بود و به یزدو اشاره می کرد و به شاهکار خودش می خندید. با دیدن این صحنه بازم ترکیدم و با صدای بلندی یزدو رو صدا زدم.
- یزدان...؟!
همون طور که به میمونه خیره بود و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنه، با صدای لرزونی جواب داد:
- ه...ها؟!
بین خنده هام گفتم:
- میگن میمون چو میمون بیند خوشش آید!
از ترس نای حرف زدن نداشت و خیره تو چشمای میمون نگاه می کرد. با خنده به سمتش رفتم که میمونه حواسش جمع من شد و نگام کرد. سعی کردم یکم آروم رفتار کنم تا یکی تو صورت منم نکوبن. وقتی به موزی که روی زمین افتاده بود رسیدم، خم شدم و برش داشتم و به سمت بچه میمون درازش کردم. پرید و به سمتم اومد و به سرعت موز رو از دستم قاپید.
بالاخره به یزدان رسیدم و جلوی میمون بزرگ وایسادم؛ نگاهی به من و نگاهی به یزدان انداخت و یکی دیگه رو شونه اش کوبید. بعدم خم شد و بچه اش رو روی دوشش گذاشت و رفت. همین که دور شد، یزدان تکیه داده به تنه درخت، سر خورد و بی حال روی زمین افتاد.
دوست نداشتم به حالش بخندم، ولی واقعا خنده داشت. یه پسر گنده بخواد از میمون بترسه، یعنی نمی دونست میمون ها هیچ کاری نمی تونن بکنن؟! برام عجیب بود. پوف کلافه ای کردم و خم شدم تا از کوله پشتیش آب معدنیش رو دربیارم و بدم بخوره. زیپش رو آروم باز کردم و بالاخره آب معدنی رو در آوردم و جلو صورتش نگه داشتم. سرش رو بالا آورد و من رو دید، می دونستم به خاطر خنده هام اعصابش خورده و الان دوست داره کله ام رو بکنه، ولی چه کنم، نمی شد نخندم!
اخمی کرد و نفس عمیقی کشید.
- خنده هات تموم شد؟
- نه جون تو، یه نمه دیگه مونده ته گلوم گیر کرده!
- بمونه خفه ات کنه!
آب معدنی رو از دستم گرفت و سرش رو باز کرد و کلش رو یه جرعه سر کشید. با تعجب نگاش کردم، این شکمه یا تانکر آب؟
بطری آب معدنی خالی رو پرت کرد سمتم و از روی زمین بلند شد. با اخمای غلیظ به سمت سرپرست کاروان رفت و دستش رو روی شونه هاش انداخت. مثلا فکر کرد من حسودی ام میشه؟
همه راه افتادن و دست یزدان هنوز روی شونه زن بود... منم بیخیال همه جا بودم؛ اصلا فکر نمی کردم یزدانی هم هست.
وسطای راه بود که یه لحظه حس کردم یزدان داره بهم نگاه می کنه... سرم رو به سمتش چرخوندم و نگاش کردم که پوزخندی زد و با ابرویی بالا انداخته سرش رو برگردوند و برگردوندن سرش همانا و رفتنش با دماغ توی درخت جلوش همانا!
داد محکمی که کشید درختای جنگل رو لرزوند!
خانوم با اتیکت پیشش نشست شروع و اوه مای گاد اوه مای گاد کردن کرد! با یه لبخند اعصاب خورد کن بالا سرش وایسادم... تا سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد، دماغش رو دیدم که داره خون ریزی می کنه.
تک خنده ای کردم و با دیدن خنده ام، اخمی کرد که دماغش درد گرفت و اخم هنوز ننشسته از روی پیشونیش پاک شد. دستمال بهش دادن و با ریختن آب تمیزش کردن... یکم بعد همه پا شدیم و با یزدان دماغ خونی، به راه افتادیم و یزدان خان دیگه روش نشد پیش خانوم با اتیکت بره!
همون طور که راه می رفتیم و یزدان دستش به بینی اش بود و هر از گاهی یه آه و ناله ای می کرد، هوس کرم ریختن کردم. لگدی به سنگ ریزه زیر پام زدم.
- هعییی!
یزدان از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت.
- ها؟ چته؟
مغموم گفتم:
- داشتم به تو فکر می کردم...
وسط حرفم پرید و بدون حتی یک لحظه وقفه بین کلمات، تند تند حرف زد.
- آره خب، چرا فکر نکنی؟ پسر عین دسته گل رو آوردی وسط یه جنگل وحشی و خطرناک ککتم نگزید. چرا فکر نکنی وقتی به زور و برداشتن مدارک منو اینجا کشوندی و الان دماغم رو شکستی!
- ولی من به این فکر نمی کردم!
- پس چی؟
- داشتم فکر می کردم آدم تو آفتابه پپسی بخوره ولی پیش یه خانم با اتیکت اینجوری ضایع نشه!
پوکر نگام کرد و نفس عمیقی کشید.
- خاک بر سرت که هنوز آدم نشدی!
خندیدم و نگاهی به ساعتم انداختم؛ کم کم داشت شب می شد... درست نزدیک شب مارو آورده بود اینجا پس انقدرم با اتیکت نبود این خانوم خوشمله که هیکلش شبیه باربیه!
یکم دیگه جلو رفتیم و من همش داشتم با حسرت به اطرافم نگاه می کردم... به جنگلی که چند ساعت دیگه باید ازش دل می کندم و بر می گشتم اون هتل! هتلی که کنار آمازون بود... از پنجره هاش می شد دید، ولی خود آمازون که نمی شد، می شد؟
روشنک خیلی اینجا رو دوست داشت، دلم واسه رفیقی که کم از خواهر برام نبود تنگ شده! کاش بود و خودش بین درختای آمازونی می چرخید و زیبایی هاش رو از نزدیک می دید... می دید و لمسش می کرد و لذت می برد...!
اما حیف که همه چی به کامش نشد و پدری که از جونش براش عزیز تر بود، رو تخت بیمارستان افتاد و اون آنقدر با مرام بود که من رو از رفتن منصرف نکنه! منصرف نکنه تا الان اینجوری از این طبیعت و منظره بکر، لذت ببرم.
تنها چیزی که بهم این بین ضدحال می زد و دهن کجی می کرد، حضور پر رنگ و نچندان خوشایند یزدان بود... یزدان رحمتی، کارگردان سینما که با وجود معروفیت و اینکه بیست و نه سالش بود، بسی سوسول بار اومده بود و بدتر از بعضی از دخترا از سوسک می ترسید.
فکر نمی کردم چنین پسری باشه و فهمیدم هست. یزدان نمونه بارزشون بود و اون بهم فهموند، همه پسرا شجاع و نترس نیستن و همون طور که دختر ترسو داریم... پسر ترسو هم داریم که این ترس دست خود آدم نیست...
ترس ها تو وجود آدمن و آدم به آدم فرق می کنه! یکی ترس تاریکی داره، یکی ترس حشرات، یکی ترس از ارتفاع و یکی ترس تنها شدن! ترس چیزی نیست که ازش خجالت بکشی و بخوای به خاطرش شرمنده باشی... این تو وجود توئه! فقط وقتی با وجود ترس هات می تونی شجاع باشی که نزاری کسی بفهمه! تو موقعیتش قرار بگیری و ککت نگزه تا از ترست استفاده نشه و زمینت نزنن.
زیر لبی شروع به خوندن یه آهنگ کردم.
- هانا قشنگ تر از پریا
تنها تو کوچه نریا
یزدان رحمتی اینا دزدن
عشق منو می دزدن
عشق منو می دزدن
- خدایا به این رحم کن... گناه داره، دختره، کسی نمی گیرتش!
چشم غره ای به یزدان که سرش رو به آسمون بود و داشت برام طلب شفا می کرد رفتم.
- بی ادبه شل مغز!
دوربین رو برداشتم و از یه زاویه دیگه هزارمین عکسم رو گرفتم. باید از همه جاش عکس و فیلم می گرفتم تا روشنک احساس کنه این جا بوده و خودش سانت به سانتش رو گشته.
- بچه ها یکم دیگه میریم بعد یه جا بشینین غذا بخوریم.
یزدان بلافاصله زیر لبی غر زد:
- اگه تا اون موقع غذا نشدیم چشم!
بعد این حرف دوباره همه راه افتادیم و یکم جلوتر رفتیم... به جرئت می تونم بگم تو این هوای پاک و سالم تازه داشتم معنی زندگی رو می فهمیدم، این جنگل و درختا نبودن، ما آدما چطور توی هوای آلوده دووم می آوردیم؟ چطور می تونستیم به زندگیمون ادامه بدیم؟ کاش آدما قدر این طبیعت بکر رو بدونن...
یکم که جلوتر رفتیم، خانم با اتیکت دستور توقف داد و ما مثل بچه های آدم، به جز یزدان که خم شده بود و به زمین نگاه می کرد، نشستیم. کنسرو هارو در آوردیم و مشغول خوردن شدیم، سعی می کردم تا حد امکان به یزدان نگاه نکنم و بهش توجهی نداشته باشم.
بعد از یکم دیگه نشستن و خوردن کنسرو ها، بلند شدیم و بار و بندیلمون رو جمع کردیم تا دوباره راه بیافتیم. پالتوم رو از توی کوله بزرگم در آوردم و تنم کردم... هوا کم کم داشت سرد می شد و من تو این جنگل دوست نداشتم سرما بخورم.
هندزفری رو مثل همه افراد کاروان، توی گوشم گذاشتم و مشغول گوش دادن آهنگ شدم.
عشق تو دروغ بود دیگه
نه دیگه نه من نه تو دیگه
می خوام اسمتو فراموش کنم
آتیشتو خاموش کنم
حواستو چشمات میگن
برق روی لب هات میگن
عشقمو به بازی گرفتی
خانوم منو اشتباهی گرفتی
دیگه می دونم، می دونم دوسم نداری
نگو که هنوز واسه من یه بیقراری
دیگه می دونم، می دونم دوسم نداری
نگو که هنوز واسه من یه بیقراری
مهره مار داری تو، دلبری
اما می گذری از عشق تو همش سرسری
بابا مهره مار داری تو دلبری
اما می گذری از عشق تو همش سرسری
اگه مهره مار نداشتی
چشای سیاه نداشتی
نگاه بلا نداشتی
تو دلا که جا نداشتی، تو دلا که جا نداشتی
( سعید آسایش، مهره مار)
خواننده ساکت شد و فقط موسیقی بی کلامش به گوش می خورد و وادارم می کرد خیلی ریز قر بدم...
تو فاز بودم که دستی محکم به شونه ام زد و چون غافلگیر شدم، پام به سنگ جلوم گیر کرد و محکم روی زمین افتادم و با کله رفتم تو گل و چمن های روی زمین.
هنوز تو شوک بودم و نمی دونستم چی شده و چه خبره! به خودم که اومدم بلند شدم و یه جفت کفش جلوی چشمام دیدم و بالا که رفتم رسیدم به یک عدد الاغ در جامه انسان!
آروم بلند شدم و دستی به صورت گلی ام کشیدم... خواننده بی خبر از همه جا داشت واسم ساز بندری و رقص می زد و می خوند.
عشقمون رسید آخرش
کی آخه میشه باورش
دل منو بهم پس بدین
یا که منو از دست بدین
نگو که دلت با منه
نگو که دلت می شکنه
هندزفریا رو از توی گوشم بیرون کشیدم و با mp3 پلیرم، توی کوله انداختم. اخمام بدجوری تو هم بود و به قول روشنک که همیشه می گفت، سگ شدم.
نفس عمیقی کشیدم و با گوشایی که ازش دود بیرون می زد، بهش نزدیک شدم. به یه قدمی اش که رسیدم، یکی محکم تخت سینه یزدان مات و مبهوت کوبیدم که دادی زد.
با دادش هل کردم و جیغ بلندی زدم و پریدم بالا! هی اون داد می زد من داد می زدم، هی اون می پرید بالا من می پریدم بالا. یهو به خودم اومدم و وایستادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- چته؟ چرا داد می زنی؟!
به جایی کنار پام اشاره کرد.
- سوسک!
- به خاطر سوسک تو داد می زنی؟ از سوسکم می ترسی؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- ترس نداره؟
- نداره!
نفس عمیقی کشیدم و روی زمین نشستم. دو تا تو سرم کوبیدم و با حالت گریه گفتم:
- خدایا... این چه بلاییه که سر من نازل کردی؟ چرا من؟ چرا من باید گیر این بیافتم؟ چه گناهی کردم؟
شاکی داد زد:
- من رو سر تو نازل شدم یا تو به زور بر سر خودت نازلم کردی؟ آوردیم وسط این جنگل و دو قورت و نیمتم باقیه؟
از روی زمین بلند شدم و سینه به سینه اش وایسادم.
- خیلی باید خوشحالم باشی که آوردمت! فکر کردی خودم خواستم؟ فکر می کنی به دلخواه خودم با توئه ترسو و سوسول اینجام؟
خنده مسخره ای کرد.
- نه پس به دلخواه عمه من بود! تا یه آدم معروف دیدی فوری هل برت داشت پاشدی اومدی پیشم و زدی تو فاز عشوه و ادا، دیدی نتونستی خامم کنی مدارکو برداشتی...
با اخمایی در هم وسط حرفش پریدم و با انگشت اشاره ای یه دونه تو سینه اش کوبیدم.
- پیاده شو باهم بریم آلبالو! عشوه می اومدم که تو الان خیلی وقت بود وا داده بودی... همش تقصیر اون هستیار بی شعوره که الان من با تو میمون تو جنگلم... البته باید ازم تشکر کنی که تورو به زادگاهت برگردوندم...
- وایسا وایسا!
ساکت شدم و در حالی که نفس نفس می زدم به قیافه متعجبش نگاه کردم.
- این هستیار چه ربطی داره؟
- هستیار گفت که تو چند وقته فیلمات فروش نمیره و می خوای بری روسیه! واسه اینکه ایده خوب بهت داده بشه، گفت با خودت ببرش... بدون که کشته مرده با تو بودن نیستم و دست خودم بود صد سیاه نگاهتم نمی کردم چه برسه به اینکه باهات بیام جنگل و با یه بچه سوسولی که مدام به معروفیتش می باله و فکر می کنه هر کسی به خاطر معروفیتش بهش نزدیک میشه!
با عصبانیت از لای دندونای چفت شده اش غرید:
- چرا به خودم نگفت؟ مگه خودم حق انتخاب نداشتم؟
بهش نزدیک شدم، لپش رو کشیدم و با لبخند رو مخی گفتم:
- حق انتخاب داشتی، عقل انتخاب نداشتی بیبی!
پشت بندش یه دستمال کاغذی از جیبم در آوردم و مشغول تمیز کردن گل و لای روی صورتم شدم. یکم که تمیز شد، برگشتم تا دوباره راه بیافتیم... یزدان هنوز داشت غر می زد و اجداد هستیار رو مورد عنایت قرار می داد.
دستی روی شونه اش کوبیدم.
- جمع کن بریم پسی جون!
کوله ام رو روی دوشم انداختم و برگشتم، با چیزی که دیدم تعجب کردم و نه کشداری گفتم. دوباره سیصد و شصت درجه چرخیدم تا بلکه اثری از کاروان ببینم، ولی حتی دریغ از یه آدم... کسی نبود!
یزدان هنوز متوجه جا موندن و عقب افتادنمون نبود.
- یزدو عقب افتادیم...نیستن!
حق به جانب برگشت و گفت:
- خودت عقب افتاده ای، درست...
یهو با تعجب اطرافش رو نگاه کرد و ادامه داد:
- نیستن؟ چطور نیستن؟
شوکه جواب دادم:
- نمی دونم... نیستن دیگه!
- مگه ما رو نمی بینن که رفتن؟ خیلی ریز بودیم؟
سرش رو به سمت آسمون بلند کرد و با حالت زاری ادامه داد:
- خدایا... این چه سرنوشت شومیه؟ چرا من، چرا ما؟ چرا...
همون لحظه یه چیز سفید قهوه ای لزج روی پیشونی اش افتاد و آروم آروم از روی پیشونی اش سر خورد و به سمت پایین اومد...
با چندش دستی بهش کشید و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
- اوس کریم ما که باهم کلکل نداریم، داریم؟
بهش توپیدم:
- اویی حواست به حرفات باشه!
مظلوم نگاهم کرد که دلم غش رفت.
- نمی خوام! چرا به کبوترش گفت برینه بهم؟
- لایق همون بودی، واسه همینه!
خنده حرصی کرد، با دستمال صورتش رو پاک کرد و زود کوله اش رو برداشت و از جهتی که اونا رفتن، شروع به حرکت کرد. زیر لبی با حرص زمزمه کردم:
- یه تعارفم نکرد بی ادب!
بند کوله رو گرفتم و تقریبا دویدم تا به یزدان برسم و وقتی رسیدم کم کم سرعتم رو کم کردم. یه ساعتی بدون وقفه و شکستن سکوت رفتیم و رفتیم و همش به جایی می رسیدیم که اول بودیم...
- پنجاه بار برگشتیم همین جا، درست جایی که جا موندیم.
اخمش غلیظ شد و گفت:
- لعنت به این شانس نداشته ام؛ چی کار کنیم حالا؟ همش تقصیر تو بود!
بدتر از خودش اخم کردم.
- جای اینکه دنبال مقصر بگردی، دنبال پیدا کردن راه چاره باش!
چشم غره ای بهش رفتم و دست به سینه وایسادم. پسره بیشعور، خودش دعوا راه انداخت، خودش من رو پرت کرد تو گل و الانم باز داره پررویی می کنه! یاد رمان دختر نقاب دار افتادم که آنالیا به ارمیا می گفت میمون آمازونی... آنا نیستی ببینی میمون آمازونی اصلی اینه! ارمیا خیلی بهتر بود طفلک...
یهو با صدای غرش، یه متر از جا پریدیم و دوتایی با یزدان به سمت هم رفتیم و کنار هم وایسادیم. با ترس و لرز پرسید:
- میگم صدا چی بود؟
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
- فکر کنم پلنگ بود!
با حالتی گریه مانند و صدایی که سعی می کرد بلند نشه، گفت:
- خدا... به جوونی ام رحم کن، الان یه لقمه چپ میشیم.
- نه نترس کاری به ما ندارن!
گفتم، ولی خودمم از حرفی که زدم مطمئن نبودم... چطور ممکنه کاری بهمون نداشته باشن؟ کاش کاروان متوجه نبودمون بشه و برگردن دنبالمون!
یزدان این بار با چشمای گرد من رو نگاه کرد. بعدم با بیچارگی و لحنی مسخره گفت:
- نه، کاری ندارن که! میان یه خوش آمد میگن می رن. بعدم با ریتم برات می خونن"عطر گل محمدی، به آمازون خوش آمدی"
تو این شرایط هم خنده ام گرفته بود و هم با خودم فکر می کردم که حرفش چقدر منطقی بود. پلنگ که نمیاد باهام حرف بزنه، میاد یه صفایی به شکمش بده و کی از ما بهتر! یه لحظه با فکر اینکه شیر بالا سرمون باشه و داره کم کم دندوناش رو جلو میاره تا بخوردمون، لرزیدم و این بار منم با ترس گفتم:
- خب پس چی کار کنیم؟!
به تبعیت از من اونم بلند شد.
- نمی دونم که!
نگاهی به اطرافم انداختم که توجهم به درخت کنارمون جلب شد. نیشم رو باز کردم و انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم.
- بریم بالای این؟!
نگاهش رو از پایین به بالای درخت کشید و گفت:
- فقط میمونا می تونن از این بالا برن!
- اینم حرفیه!
- چی کار کنیم پس؟
نگاه دیگه ای به اطراف انداختم. فعلا که چیزی معلوم نبود و خدا می دونست که صدای غرش از کجا میاد. تازه اولای جنگل بودیم و هنوز به وسطاش نرسیده بودیم. کوله ام رو روی دوشم انداختم و گفتم:
- فعلا که هیچی اینجا نیست!
یزدان دست به کمر پوف کلافه ای کرد و طی یک حرکت بسی جذاب دستی توی موهاش کشید.
- آره، ولی برسن چی کار کنیم؟ از الان باید به فکر باشیم.
- خب الان تو این وسط راه حلی داری؟
سرش رو خاروند و با تردید گفت:
- نه!
- خب پس هیچی؛ بیا یکم دیگه جلو بریم. شاید یه جایی پیدا کردیم که پناه بگیریم و شب اونجا بمونیم.
راه افتادم که بازوم کشیده شد و تقریبا تو بغل یزدان پرت شدم.
- چی چیو شب اینجا بمونیم! راه رو داری اشتباه می ری. جنگل رو اومدی، با میموناش هم زیارت کردی، دیگه چی کار می خوای بکنی؟ تا دیر نشده بیا برگردیم.
- یه ساعته داریم دور خودمون می چرخیم، تو روز بهتر می تونیم پیدا کنیم راهمونو!
ناچار دنبالم اومد، هنوز زیاد دور نشده بودیم که دوباره صدای غرش این بار تند تر و پشت سر هم اومد. ناخودآگاه برگشتم و با ریتم خوندم:
- تو پلنگ منی
منو چنگ می زنی
تو شکار و دلبری
بابا تو خیلی خفنی
یزدان با تعجب نگام کرد و زرتی پرید وسط آهنگ.
- چی کار داری می کنی؟
- هیس... می خوام حس قدرت بهش بدم!
سری به نشونه تاسف تکون داد.
- که بعدا بیاد دهنمونو سرویس کنه؟
بدون اینکه جواب سوالش رو بدم، ادامه اش رو خوندم:
- من شکار توام
تحت فشار توام
چت و مت شدم الان
قفل چشای تو ام
جلوتر رفتم و ادامه دادم:
- بی قرارم کردی
تو شکارم کردی
من خراب تو شدم
ببین چی کارم کردی
خنجری داری تو چشات
ظهره تابستونه دمات
یه سفر برم به قربونت
بشم فدا مدات!
- بسه...! نخون... من شکار توام من شکار توام! واسه من عاشقانه می خونه برا پلنگ...
- تو یه تیکه آجری، حتی پلنگم احساس داره!
بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش چند متر اون ور تر کشوند.
- امشب زیر همین درختا می خوابیم، اینجا زمینش خشکه.
موافقت کردم و به درختی که کنارم بود تکیه دادم. هوا خیلی سرد بود و با وجود لباس گرمم داشتم یخ می زدم. تکیه ام رو از درخت برداشتم و یه پتوی کوچیک، در آوردم و دور خودم پیچیدم. یزدان هم این کارو کرد که با غیض نگاهش کردم و بعد چند لحظه به یه جای دیگه خیره شدم. همش تقصیر اون بود که جا موندیم، به خاطر ترسای بی خودش!
همش منتظر بودم گرمم بشه، ولی انگار این سردی تمومی نداشت و تا مغز استخونمون نفوذ کرده بود.
از گوشه چشم نگاهی به یزدان انداختم تا ببینم اونم هنوز بیداره و سردشه یا تخت گرفته خوابیده که دیدم اونم بیداره و همش در حال وول خوردنه. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت و گفت:
- چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟
دماغم رو بالا کشیدم و مظلوم پرسیدم:
- تو هم سردته؟
سری تکون داد.
- آره، خیلی!
می ترسیدم یه سوال بپرسم و اون رو عصبی کنم و غرغراش شروع بشه. یکم این پا و اون پا کردم، ولی آخرش طاقت نیاوردم و با تردید گفتم:
- پس چی کار کنیم؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- آتیش روشن کنیم؟
تند جواب دادم:
- نه نه، اصلا! ممکنه جنگل آتیش بگیره.
- پس باید تا صبح بلرزیم، شایدم از سرما مردیم.
- ای دهنت رو گل بگیرن که همش نفوس بد می زنی!
با حرص روم رو ازش گرفتم و به لرزیدن ادامه دادم. ده دقیقه ای گذشت که احساس کردم یزدان می خواد یه چیزی بگه. سرم رو برگردوندم و دهنش رو دیدم که مثل ماهی باز و بسته می شد و یه حرفی که می اومد سر زبونش بیاد و آخرین لحظه از گفتنش پشیمون می شد. شکم درد گرفته بودم از این دست دست کردنش و آخرش خودم گفتم:
- زود بگو چی می خوای بگی دیگه! یه ساعته دهنت رو مثل ماهی باز و بسته می کنی.
نفس عمیقی کشید و با اخمایی که به زور تو همشون برد گفت:
- من یه پیشنهادی دارم، ولی فکرای بد نکن! چون فقط برای گرم شدنمونه.
به حالت استفهام نگاش کردم؛ چرا باید در مورد پیشنهادی که برای گرم شدنمونه من فکرای بد بکنم؟ این فکر منحرف و خراب خودش رو با من یکی می کنه؟ تا خواستم یه چیزی بگم، خودش ادامه داد:
- بیا پتو هارو یکی کنیم!
گیج پرسیدم:
- ها؟!
- میگم بیا پتو هارو یکی کنیم.
تازه ذهنم به کار افتاد و فهمیدم این پتو های کوچیک رو یکی کنیم، اتفاقای دیگه ای هم باید بیفته. به خاطر همین بود که می گفت فکرای بد نکن و فقط برای گرم کردن خودمونه! پیشنهادش بد نبود، ولی نمی تونستم برم تو بغل اون و امشب رو تو بغلش بخوابم. سریع اخمام رو تو هم کشیدم و مخالفت کردم.
- امکان نداره!
یزدان نفس عمیقی کشید و کامل به سمتم چرخید.
- ببین تنها راه گرم شدنمونه! وگرنه تا صبح قندیل می بندیم.
- من نمی تونم بیام بغل تو!
صورتش رو کج و کوله کرد و گفت:
- خوردنی نیستی بخورمت! گفتم که، فقط برای گم شدنمونه. یه میمون هم باهام بود همین رو بهش می گفتم...
بیشعور من رو با میمون یکی می کنه؟ بی لیاقت! حالا خوبه وقتی اون میمونا نزدیکش شدن، داشت سکته می کرد. وسط حرفش پریدم و حرفای تو دلم رو به زبون آوردم.
- حالا خوبه وقتی اون میمونا رو دیدی کم مونده بود سکته کنی!
با حرص جواب داد:
- مثال زدم!
-تو غلط می کنی من و میمون رو با هم یکی می کنی و تو مثالت ازمون استفاده می کنی!
چشماش رو بست و نفس عمیق دیگه ای برای آروم شدنش کشید.
-می دونی چیه؟ حقته تا صبح اینجا یخ بزنی؛ یه پیشنهاد ساده رو تا کجاها کشوندی!
دوباره به درخت تکیه داد و پتو رو محکم تر دور خودش پیچید. مثل چیز پشیمون شده بودم. آخرشم با لجبازیام کار دست خودم می دم.
هر از گاهی از گوشه چشم نگاهی به یزدان می انداختم وبا دیدن چشمای بسته اش حرص می خوردم. نمی دونم چقدر گذشت، ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم! خیلی سردم بود و هر چقدر می گذشت، هوا سرد و سردتر می شد. طاقت نیاوردم و با صدایی لرزون اسمش رو صدا زدم:
- یزدان؟
_ها؟!
با من و من گفتم:
- میگم... تو...
ریلکس گفت:
-پشیمون شدی؟
_آره!
چشماش رو باز کرد و اشاره ای به کنار خودش کرد.
_ بیا اینجا!
پا شدم و بعد برداشتن کوله و پتو، به سمتش رفتم. کوله رو کنار کوله اون گذاشتم و خودم منتظر موندم ببینم چی کار می کنه. تنه درخت به اندازه ای بزرگ بود که دو نفری بتونیم بهش تکیه بدیم، پس یکم کنار رفت و برام جا باز کرد. با تردید و یکم خجالت، کنارش نشستم. پتو رو ازم گرفت و روی پتوی خودش انداخت و بعد پتوهارو دور جفتمون پیچید و گفت:
- سرت رو روی سینه ام بزار!
کاری که گفت رو کردم و اون دستش رو دور گردنم انداخت. کامل توی بغلش بودم و اون دستاش رو حصاری دور بدنم کرده بود. یکم خجالت می کشیدم، ولی حداقلش این بود که کم کم داشتم گرم می شدم. این وسط تنها چیزی که اذیتم می کرد، دست راستم بود که جا نداشت و نمی دونستم چی کارش کنم. مدام وول می خوردم و جای اون رو عوض می کردم و این یزدان رو کلافه کرده بود. بالاخره کاسه صبرش لبریز شد و کلافه از لای دندوناش غرید:
- چته هی وول می خوری؟
مظلوم گفتم:
- دست راستم جا نداره!
پوفی کرد و با دست آزادش دستم رو گرفت و روی شکمش گذاشت. اما دستم رو ول نکرد و همونطور توی دستاش بود. این بار راحت تر بودم و چشمام رو بستم. گرمی بغل یزدان و سردی که هنوز توی صورتم بود، خواب آلودم کردن و باعث رو هم رفتن چشمام شدن.
***
با حس برخورد نفسای گرمی به گردنم، چشمام رو باز کردم. حالتمون تغییر کرده بود و این بار کامل تو بغل یزدان بودم و اون سرش کنار گردنم بود. خجالت کشیدم و زود ازش دور شدم و بلافاصله دستی به گردنم کشیدم. یزدان با این حرکتم چشماش رو باز کرد و با دست مالیدشون.
خودم رو به کوچه علی چپ زدم و نگاهی به آسمون کردم. صبح شده بود و اثری از تاریکی توی جنگل نبود. کش و قوسی به بدنم دادم و رو به یزدان گفتم:
- پاشو یه چیزی بخوریم و زود حرکت کنیم.
با این حرفم صاف سر جاش نشست و گفت:
- راه رو پیدا می کنیم دیگه؟!
_آره!
با خوشحالی بلند شد و پتوش رو توی کوله گذاشت، بعدم کنسروش رو در آورد و شروع به خوردن کرد. به تبعیت از اون پتورو جمع کردم و کنسرو رو در آوردم تا بخورم. پنج دقیقه ای خوردنش طول کشید و بعد یزدان بود که بالا سرم وایساده بود و بی صبرانه منتظر پیدا کردن راه خروج از این جنگل زیبا بود.
بالاخره تموم شد و قوطی کنسرو رو توی نایلون انداختم و بلند شدم. راهی که دیروز با کاروان به اینجا اومده بودیم رو در پیش گرفتیم تا از جنگل بیرون بریم. نیم ساعتی گذشت، ولی هر چقدر راه می رفتیم به جایی نمی رسیدیم. کم کم داشتم مطمئن می شدم که راه رو گم کردیم، ولی دوست نداشتم این واقعیت رو باور کنم. آخرش یزدان کلافه شد و گفت:
- یه ساعته داریم دور خودمون می چرخیم!
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- نخیرم! یکم دیگه راه بریم می رسیم.
اشاره ای به اطراف کرد.
_چند بار به اینجا برگشتیم! یکم دیگه جلو بریم برای چندمین بار می رسیم به جایی که دیشب بودیم.
گوش نکردم و حرفش رو باور نداشتم، ولی با دیدن منظره ای آشنا به صحت حرفش پی بردم. جایی که بودم وایستادم و گفتم:
- باشه پس، بیا این بار از این طرف بریم.
پوزخندی زد و همزمان باشه ای گفت. دوباره رفتیم و رفتیم و بازم به همون جا رسیدیم. یزدان با حالت زاری گفت:
- گم شدیم هانا، گم شدیم! خیالت راحت شد؟
_آخرش راه رو پیدا می کنیم! بیا بریم.
یه راه دیگه رو رفتیم، ولی هر بار نا امیدتر از بار قبل می شدم. همه جا تکراری بود، هر جایی می رسیدیم درختا و منظره تکراری داشت. هر دومون داشتیم از خستگی هلاک می شدیم و قدمامون آروم شده بود که با رد شدن چیزی از بالای سرمون و برخوردش با درختای پشت سر، چشمامون گرد شد و با ترس ایستادیم. ناخودآگاه به هم نزدیک شدیم و یک صدا گفتیم:
- یا خدا!
چیزی نگذشت که مثل همون چیز زیر پامون افتاد و این بار هر دو جیغ کشیدم، چشمامون رو بستیم و همدیگه رو بغل کردیم. با لحنی که بیچارگی ازش می بارید یزدان رو صدا زدم که جواب داد:
- ها؟!
_یزدو یه اعترافی بکنم؟!
یزدان به جای جواب به سوالم گفت:
- می دونم مثل سگ پشیمونی و به گه خوردن افتادی!
_به این شدتم نه، ولی درست حدس زدی!
یزدان با حالت گریه و ریتم خوند:
- ولی دیگه پشیمونی سودی نداره، نداره، نداره!
دنباله آهنگش رو گرفتم و ادامه دادم:
- چشمای من می خواد بباره بباره بباره...
_همش تقصیر توئه که در خطریم، در خطریم، در خطریم!
یکی رو شونه اش کوبیدم و با ریتم گفتم:
- به جای این حرفا دعا کن جون سالم در ببریم، در ببریم، در ببریم!
کم کم صدای له شدن برگا زیر پاها و قدم هایی رو شنیدیم. جفتمون از ترس، جرئت باز کردن چشمامون رو نداشتیم و تو حالتی که قسمتی از سر یزدان به صورتم چسبیده و سر من روی شونه اش بود، چشمامون رو بسته و همدیگرو بغل کرده بودیم. با صدایی لرزون گفتم:
- ی... یز... دان... حی... وون... وح... شی... نباشه؟!
بدتر از من، با ترس و لرز جواب داد:
- ن... می... دو... نم!
با شنیدن صدای تقریبا جیغ مانندی که به هیچ زبونی شبیه نبود، دوتایی جیغی زدیم، از هم جدا شدیم و بالا پریدیم. این بار چشمام باز شده بود و آدم هایی رو دیدم که خودشون رو با لباسایی از پوست حیوونا پوشونده بودن و تو دستشون نیزه، تیر و کمان و وسایل دفاعی بود. یزدان با صدای آرومی زمزمه کرد:
- اینا کی ان؟!
می دونستم کی ان، ولی شک داشتم که از کدوم قبیله ان. سرخ پوست های جنگل آمازون بودن، ولی اینکه کدوم قبیله ان رو نمی دونستم. شانس ما باشه دقیقا خطرناک ها هستن. با صدایی آروم تر جوابش رو دادم:
- شانس بیاریم قبیله کولینا نباشن!
کم کم دورمون پر شد و ما وسطشون وایساده بودیم، پشتمون به هم بود و با ترس می چرخیدیم. نگاهی بهشون انداختم؛ روی سرشون کلاه و یا هدبندایی بود که از گیاها ساخته شده بود و بعضا پر هایی روی قسمت جلوشون دیده می شد.
- قبیله کولینا رو میشه تشریح کنی؟!
در حالی که دوتایی، به خاطر اینکه هر لحظه حصار دورمون رو تنگ تر می کردن، به هم نزدیک می شدیم جواب دادم:
- آدمخوارن!
همزمان با آروم آروم چرخیدنمون، هین بلند بالایی گفت و پشت بندش زود رو به آسمون کرد و با لحن زاری ادامه داد:
- خدایا کولینا نباشن!
منم به تبعیت از اون سرم رو به سمت بالا گرفتم و اشاره ای به یزدان کردم.
_خدایا راست میگه.
بالاخره از حرکت ایستادن و از بینشون یکی خارج شد و خیلی آروم اومد جلو! یه قدم خواستم عقب برم که محکم به یه چیزی برخوردم و دوتایی باهاش افتادیم. زود برگشتم و نگاهی به پشتم انداختم که یکی از همونا رو دیدم...
بدنم از ترس یخ زد؛ به سرعت نور بلند شدم و دست طرف رو گرفتم و بلندش کردم و همین که چرخیدم، نوک تیز نیزه رو کنار نوک بینی ام دیدم.
لبخند ژکوند و ضایعی زدم و دستم رو بلند کردم؛ بای بایی کردم.
- هلو اخوی، خوبین خوشین؟ خانواده، اهل قبیله؟
یهو جلو اومد که تند تند گفتم:
- خدا شاهده یه تیکه پوست و استخوون خوردن نداره!
تو دو قدمی ام ایستاد و توی صورتم غرید و نفس گرمش رو توی صورتم فوت کرد. شانس ندارم که... یادش بخیر ننه ام همیشه می گفت " مردم برق می گیرتشون ما قبضش رو می گیریم..." ننه نیستی ببینی جا یه پسر جیگر کی جلو دخترت وایساده!
اشاره ای به کنارم کرد که فکر کردم منظورش اونیه که روش افتادم.
- غلط کردم، قصدم فرود اومدن رو اون اخوی خوشتیپتون نبود، یهو...
وسط حرفم پرید، نیزه اش رو جلو آورد و دوباره اشاره ای به کنارم کرد و غرید. نگاهی به کنارم کردم و چراغ قوه ام رو تو جیب کناری کوله دیدم. زود درش آوردم و اشاره کردم که اینو می خوای؟ سرش رو با اخم تکون داد که زود گرفتمش جلوش و گفتم:
- اینو می خوای؟ چیزی نیست که! خواستی بیا کوله ام رو میدم.
چراغ قوه رو گرفت و دور شد و دوباره عقب رفت و درست سر جاش، توی دایره ای که دورمون تشکیل داده بودن ایستاد و نیزه رو مثل بقیه گرفت. یزدان خیلی آروم پرسید:
- کولینان؟
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم.
- گمون نکنم، فکر کنم اون قبیله مهربون و کنجکاو آمازونن!
یزدان با حرص گفت:
- آمازونی آمازونیه دیگه! قبیله هاش فرق نمی کنن که! در هر حال وحشی ان.
سقلمه ای تو پهلوش کوبیدم.
- نخیر! اینا مهربونن و فقط نسبت به آدما کنجکاون، مثل کولینا نمی گیرن تیکه تیکه ات کنن!
- اصلا مهربونی شون اشک منو در آورده! اون نیزه هارو نمی بینی که هر آن ممکنه بکنن تو شکممون؟
در حالی که بهشون نگاه می کردم جواب دادم:
- باید اعتمادشون رو جلب کنیم...
- چجوری؟
- نمی دونم، تو فیلما دیدم که اینا زیاد آهنگ خوندن دوست دارن!
با تعجب گفت:
- آهنگ؟! اینا که زبونی هم ندارن، چطور؟!
با لحن مسخره ای گفتم:
- اینو دیگه نمی دونم، از خودشون بپرس!
پوفی کرد و پرسید:
- خب حالا چی کار کنیم؟
ریلکس گفتم:
- شروع کن.
پشتش رو از پشتم جدا کرد و مستقیم و با تعجب نگام کرد.
- چی رو؟
نیشم رو باز کردم.
- آهنگ بخون!
دهنش رو اندازه غار علیصدر باز کرد.
- ها؟! چی بخونم؟
پوکر نگاش کردم.
_هر چی! فقط بخون.
ژست فکر کردن به خودش گرفت. یعنی یه آهنگ خوندن انقدر سخت بود؟ دیگه داشت جونم به لبم می رسید که صداش رو شنیدم.
_پیدا کردم.
با این حرفش دستام رو بالا نگه داشتم تا دست بزنم و آهنگه یکم ریتم بگیره که یزدان چشماش رو بست و شروع کرد، ولی ای کاش شروع نمی کرد.
همیشه اشتباه، شده جمله هام
جوابم اون نبوده که، شنفتم
از بس به هر کسی، گفتم عاشق نبود
به اون که عاشقش شدم، چیزی نگفتم
این شهر دیوونه به من یاد داد
آدم که تنها باشه راحت تره
لعنت به تنهایی و دیوونگی اش
لعنت به راحتی که سخت می گذره
بین چهچهه هاش دستم رو که تو هوا خشک شده بود، پایین آوردم و یکی محکم تو سرش کوبیدم که دستش رو به سرش گرفت و اخمی از درد کرد.
- چیه، چرا می زنی؟
- ببند در گاله رو خودم بخونم، از تو عن مگسم نصیب ما نمیشه! تو دست بزن فقط و جاهایی که نیاز به همراهی داشت و بخون، مطمئنم شنیدی آهنگ رو.
پشت بندش نگاهی به چهره سرخ پوستا انداختم که دیدم بدجور اخماشون تو همه و گیج نگامون می کنن. خودم رو آماده کردم و با گفتن یک دو سه، شروع کردم:
- "ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﺪﻥ ﺗﻮ ﺑﻴﻘﺮﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻴﺎﻡ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ
ﺑﻴﺎﻡ ﻭ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺑﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﻲ ﺧﺒﺮ
ﻣﻴﺎﻡ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﻨﺖ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻲ
ﻧﻔﺲ ﮔﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﻲ ﺗﻮ ﺩﻳﮕﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲ ﺛﻤﺮ
ﺍﻟﻬﻲ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﺕ ﻓﺪﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎﺕ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﻤﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ
ﻣﻴﺎﻡ ﺗﺎ ﻋﻄﺮ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺟﻮﻥ ﺑﺪﻩ
ﻣﻴﺎﻡ ﺗﺎ ﮔﺮﻣﻲ ﺑﻮﺳﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺭﮔﻢ ﺧﻮﻥ ﺑﺪﻩ
ﺑﮑﺶ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺧﺴﺘﮕﻴﻤﻮ ﺑﮕﻴﺮ
ﺑﺬﺍﺭ ﻋﻤﺮﻱ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﺗﻮﻱ ﺩﺳﺖ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﺖ ﺍﺳﻴﺮ
ﺍﻟﻬﻲ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﺕ ﻓﺪﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎﺕ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﻤﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ"
به اینجا که رسیدم، یزدان هم همراه با من شروع به خوندن کرد.
- حالا یارم بیا
دلدارم بیا
حالا دل به تو دادم
تورو دارم بیا
کم کم انگار خوششون اومده بود که نیزه هاشون رو بلند کردن و خندیدن. آروم آروم شروع به بالا پایین پریدن کردن. آروم به یزدان علامت دادم مثل اونا این کارو بکنه و اونم از ترس قبول کرد و دوتایی بالا پایین می پریدم و دست می زدیم.
_ﺳﺮﺕ ﺭﻭ ﺗﮑﻴﻪ ﮔﺎﻫﻢ ﮐﻦ، ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻦ
ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﻤﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﺑﻴﺎ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﺭﺍﻫﻢ ﮐﻦ
ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺣﺒﺎﺏ ﻗﻠﻪ ﻗﺎﻓﻢ
ﺗﻮ ﺷﻴﺮﻳﻨﻢ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﮐﻮﻫﻮ ﺑﺸﮑﺎﻓﻢ
ﺍﻟﻬﻲ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﺕ ﻓﺪﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎﺕ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﮐﻪ می میرم ﺑﺮﺍﺕ
- حالا یارم بیا
دلدارم بیا
حالا دل به تو دادم
تورو دارم بیا
ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﺪﻥ ﺗﻮ ﺑﻴﻘﺮﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻴﺎﻡ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ
ﺑﻴﺎﻡ ﻭ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺑﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﻲ ﺧﺒﺮ
ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﻨﺖ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻲ
ﻧﻔﺲ ﮔﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﻲ ﺗﻮ ﺩﻳﮕﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲ ﺛﻤﺮ
ﺍﻟﻬﻲ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﺕ ﻓﺪﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎﺕ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﻤﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ
- حالا یارم بیا
دلدارم بیا
حالا دل به تو دادم
تورو دارم بی
ﻣﻴﺎﻡ ﺗﺎ ﻋﻄﺮ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﺎﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺟﻮﻥ ﺑﺪﻩ
ﻣﻴﺎﻡ ﺗﺎ ﮔﺮﻣﻲ ﺑﻮﺳﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺭﮔﻢ ﺧﻮﻥ ﺑﺪﻩ
ﺑﮑﺶ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺧﺴﺘﮕﻴﻤﻮ ﺑﮕﻴﺮ
ﺑﺬﺍﺭ ﻋﻤﺮﻱ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﺗﻮﻱ ﺩﺳﺖ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﺖ ﺍﺳﻴﺮ
ﺍﻟﻬﻲ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﺕ ﻓﺪﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﺎﺕ
ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﻤﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ
- حالا یارم بیا
دلدارم بیا
حالا دل به تو دادم
تو رو دارم بیا
با تموم شدن آهنگ، به روش و زبون خودشون خوشحالیشون رو نشون دادن. در حالی که نفس نفس می زدم، با لبخند به یزدان نگاه کردم. یزدان هم متقابلا لبخندی زد و انگشت شصتش رو به نشونه لایک، بالا آورد.
با ذوق نگاهم رو از اون گرفتم و به اعضای قبیله دوختم که دیدم دور هم جمع شدن و دارن حرف می زنن، هر از گاهی هم با چشمای ریز به ما خیره می شدن. با این صحنه یاد بره ناقلا افتادم!
یزدان با صدای آرومی پرسید:
- سران قریش چرا دور هم جمع شدن؟
آروم تر جواب دادم:
- دارن تصمیم می گیرن که مارو با خودشون ببرن یا نه!
با تعجب نگام کرد.
- هنوز اعتماد نکردن بهمون؟
- نه دیگه، هر چیزی اصولی داره!
با لحنی مسخره گفت:
- ماشالا با هر چی آمازونی هم هست رابطه داری و از رفتاراشون با خبری!
اخمی کردم و دست به سینه گفتم:
- یزدان میدم کولینا بخورنتا!
- ازت بعیدم نیست.
خواستم چیزی بگم که یکی از اعضای قبیله، همونی که چراغ قوه ام رو برداشته بود، به سمتمون اومد و تو سه قدمیمون راهش رو به سمت من کج کرد. هی نزدیک و نزدیک تر شد که یزدان با ذوق گفت:
- دمت گرم داداش، بخورش!
ای آدم فروش کثافت! نگاه چی میگه! با این حرفش همونی که نزدیک من بود با اخم چرخید و به سمتش براق شد. یزدان همین که این حرکتش رو دید، سرش رو پایین انداخت و با نوک کفشاش روی زمین خط های فرضی کشید، ولی طرف همچنان خیره و با اخم بهش نگاه می کرد.
آخرش یزدان طاقت سنگینی نگاهش رو نیاورد و روش رو بالا کرد و نفس عمیقی کشید.
_خونه قشنگی هم داریدا! ماشالا برازندتونه.
با این حرفش پوکیدم و بلند زدم زیر خنده که بقیه اعضای قبیله هم وقتی دیدن من خندیدم، بی دلیل شروع به خندیدن کردن. همونی که داشت با اخم به یزدان نگاه می کرد، جهت نگاهش رو تغییر داد و بعد یکم زل زدن به من، چرخید و با دست اشاره داد دنبالش بریم.
با ذوق اشاره ای به یزدان کردم که نفس حبس شده اش رو بیرون داد و دنبالمون حرکت کرد. مدت زیادی از حرکتمون نگذشته بود که سرم رو چرخوندم و به طرف راستم نگاه کردم که یکی از اعضا، لبخندی زد.
دستم رو روی سینه ام گذاشتم، یکم خم شدم و یه لبخند مکش مرگ ما زدم.
- سوراخ جورابتیم داداش!
این رو که گفتم سقلمه ای به کناریش زد و با من اشاره کرد... هعییی چه کنیم دیگه، شخصیت کاریزماتیکی داریم ما!
هر کی از کنارمون رد میشه عاشقمون شده، نبینید این یزدان عاشقم نشده، این کلا معلوم نیست با خودش چند چنده، من به جاش بودم خیلی وقت بود که از خودم خاستگاری کرده بودم و دو تا بچه هم تو دامن خودم گذاشته بودم.
در بین این همه رویا و اعتماد به نفسی که لایه اوزون رو داشت سوراخ می کرد، وجدان مثل یه موجود شریف خودش رو انداخت وسط و گفت:
- مگه خرگوشی که با این سرعت تولید مثل می کنی؟
اصلا از این دخول وجدان میان رویاهایم خوشمان نیامد و از آنجایی که از قدیم الایام مرسوم است جواب ابلهان خاموشیست، سکوت کردم.
اصلا چرا این چند وقته همه من رو با یه حیوان توی یه مثال همراه می کنن؟ این با منطق جور در میاد؟! معلومه که نمیاد!
بیخیال این فکر ها شدم و تا رسیدن به مکان اونا، از منظره لذت بردم. بالاخره رسیدیم و کم کم کلی آدم و بچه از گوشه و کنار بیرون اومدن. جای زیبایی بود؛ خونه هاشون تقریبا مثل غار بود، ولی با این تفاوت که تو کوه نبود و یه جاهایی وسط سنگای جنگل که فضای خالی داشتن بود و بعضیا با پوست حیوون چادر زده بودن.
نمی دونستم چطور جواب اون همه چشمای متعجب رو بدم و به خاطر همینم کف دستام رو به هم چسبوندم و بالا آوردم و مثل هندی ها جلوی صورتم گرفتم. همزمان سرم رو تکون دادم تا یه جورایی معنی سلام بهشون القا بشه.
روی تخته سنگی که نزدیکمون بود نشستم که یزدان هم بی رو در بایستی، روی سنگ ولو شد و سرش رو به شونه من تکیه داد. فکر کردم الان خودش رو جمع و جور می کنه که دیدم نه بابا، قصدش رو نداره!
سرش رو با دستام گرفتم، هل دادم و همزمان گفتم:
- بد نگذره! یکم فاصله ات رو رعایت کنی بد نیست!
نچی کرد و با دستاش، دستم رو از سرش جدا کرد و این بار سرش رو روی پام گذاشت. با تعجب نگاش می کردم که سنگینی نگام رو حس کرد و طلبکار گفت:
- واسه من فاصله ماصله نکن! خودت دیشب تو بغلم بودی.
دستم رو مشت کردم و کنار لبم بردم، بعدم با تعجب دنباله حرفش رو گرفتم.
- عه عه عه! خجالت نمی کشی دیشب رو به روم میاری؟! خوبه گفتی واسه هیچی نیست و فقط برای گرم شدنمونه! سو استفاده شمارو هم دیدیم.
نیم خیز شد و گیج نگام کرد.
- سو استفاده؟!
اون قدر که حرصم گرفته بود، حالیم نبود دارم چی میگم و هر چی که نباید می گفتم رو گفتم.
- بله، سو استفاده! صبح بیدار شدم یه جوری من رو بغل کرده بودی که انگار...
ادامه اش رو خوردم و تازه به خر بازیام پی بردم. من چی به این گفتم؟ مگه قرار نبود نگم؟ چشمای یزدان برقی زدن و با شیطنت گفت:
- نگو بهت بد گذشته که باور نمی کنم!
هل کرده گفتم:
- نه نه، نه که بد گذشته باشه...
مشتاق نگام کرد که تازه به عمق فاجعه پی بردم و اخم کردم. با همون اخم و لحن جدی ادامه دادم:
- چرا باید بغل تو میمون به من خوش بگذره؟
اخمی کرد و کامل نشست، بعدم بهم نزدیک شد و صورتش رو تو چند سانتی صورتم نگه داشت. چشمای قهوه ایش رو به چشمام دوخت و زمزمه کرد:
- اگه یکم مثل دخترای دیگه بودی و به جای وحشی بازی عشوه بلد بودی، خیلی وقت بود که مخ من زده شده بود و تو زن یه کارگردان جیگر می شدی!
از نزدیکی اش معذب شده بودم، ولی اخمم رو حفظ کردم و خودم رو نباختم.
- تو مگه مخ داری که من بزنم؟! آدم در مورد داشته هاش حرف می زنه نه نداشته هاش!
اخمی کرد و دوباره سرش رو روی پام گذاشت و همزمان با بستن چشماش گفت:
- به هر حال یه فرصت طلایی رو از دست دادی!
- فرصتای قهوه ای به فرصتای طلایی که تو باشی می ارزن.
نچ نچی کرد.
- همین کارارو کردی که ترشیدی!
چشمام گرد شد و با صدایی جیغ جیغو گفتم:
- من ترشیدم؟! عمت ترشیده!
تند از روی پام بلند شد و یه نگاهی بهم کرد و گفت:
- اگه اینطوری نیست بگو ببینم پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
انگشت سبابه ام رو محکم وسط سینه اش کوبیدم.
_چون هنوز مردی رو پیدا نکردم که لیاقت خوشبخت شدن رو داشته باشه.
پوزخندی زد و گفت:
- نخیر، بگو کسی از ترس بدبخت شدن نمی گیرتم!
خوب بلد بود حرصم رو در بیاره، من دوست داشتم مجرد باشم، شوهر می خوام چی کار؟ همش بشینه سرم غر بزنه، بعدم باردار بشم و افسردگی بگیرم؟ هر چند مادر شدن رو خیلی دوست داشتم، از این هم آگاه بودم که منبع همه حرفام ترشیدگی و قحطیه شوهره!
چشم غره ای به یزدان رفتم و گفتم:
- من شوهر می خوام چی کار؟ هر وقت بخوام ازدواج کنم، جلو خونمون یه صف طولانی خاستگار هست.
با لحن مسخره ای گفت:
- آره آره، حتما همین طوره! لابد صدات می زنن عشق آمازونی من؟ تو هم بر می گردی میگی گم شو کثافت، اونم یه جعبه از تو جیبش درمیاره و یه حلقه که با پاهای عنکبوت درست شده و نگینش کله عنکبوته رو نشونت میده، تو هم که خر، زود جواب بله میدی و سالیان سال با خوشبختی زندگی می کنین.
لبخندی زدم و محکم هلش دادم.
- تا کور بشه چشم حسود!
خودش رو جمع و جور کرد و روی تخت سنگ نشست.
- میگم خری میگی نه!
- هعییی... دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
خواست چیزی بگه که چند تا از اعضای اون قبیله که زن هم همراهشون بود، بهمون نزدیک شدن. همزمان با هم بلند شدیم و سری تکون دادیم. یکی از دخترایی که همراهشون بود، با تعجب به من نگاه می کرد. مثل دخترای افتاب مهتاب ندیده بود. زمزمه وار به یزدان گفتم:
- یزدو واست زن بگیرم؟
با تعجب گفت:
-ها؟! کی؟
نامحسوس اشاره ای به دختره کردم.
- اینو، آفتاب مهتاب ندیده است.
پوکر نگام کرد و صورتش رو به نشونه چندش جمع شد.
- نمی خوام با فامیلای تو که از دم آمازونی ان فامیل شم.
- حالا اینجوری میگی، من که می دونم آخرش یکی از این شاخا و پلنگای اینستا رو که دماغشون اندازه بند انگشت شده و لباشون شتریه می گیری! اوناهم دنبالت راه میافتن میگن عجقم عجقم! لیاقت دخترای درست درمون رو نداری!
چشم غره ای بهم رفت و شروع به غر غر کرد که یه ذره هم برام مهم نبود و بی خیال منتظر موندم که اعضای قبیله حرفشون رو بزنن، البته من که نمی فهمیدم چی میگن. با زبونشون که عجیب بود، یه چیزی گفتن و بعد یه کاسه چوبی رو که انگار با یا چوب نرم ساخته شده بود، به سمتمون گرفتن.
با تعجب ازشون کاسه رو گرفتیم که دیدیم یه گوشتی توش هست. لبخندی زدم بهشون که فهمیدن ازشون تشکر می کنیم و رفتن. یزدو با چندش به گوشت نگاه کرد و گفت:
- به نظرت خامه؟
گوشت رو چند بار زیر و رو کردم و وقتی دیدم خام و کثیف نیست، گفتم:
- نه تمیزه! اینا که غار نشین نیستن خام بخورن، روی آتیش کبابش می کنن!
با تردید نگاهی به گوشت انداخت و دستش رو جلو آورد که یه تیکه اش رو بکنه، ولی نزاشتم و محکم زدم رو دستش. با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ها؟! چته؟
اخمی کردم و همزمان با نشستنم گفتم:
- از توی کیفت قاشق و چنگال در بیار، بعد بیا بخور!
پوفی کرد و روی تخته سنگ نشست. لنگاش رو از هم باز کرد و کوله اش رو میون پاهاش گذاشت. به سرعت زیپ کوله رو باز کرد و قاشق و چنگال رو در آورد.
بدون اینکه وقت رو تلف کنه، به جون گوشت توی کاسه افتاد و خورد. منتظر به صورتش نگاه می کردم تا ببینم نظرش چیه و وقتی دیدم با لذت چشماش رو بست، منم از تو کوله قاشق و چنگالم رو در آوردم و شروع به خوردن کردم.
هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که از دست قبیله آمازون غذا بخورم، اصلا فکرش رو نمی کردم که پام رو توی جنگل بزارم، ولی هیچ کاری نشد نداره!
گوشت که تموم شد، یزدان آخیشی گفت و روی سنگ ولو شد و چشماش رو بست. الان یه خواب روی تخت خواب می چسبید، ولی اینجا این سختی هارم داشت.
کاسه رو برداشتم و به سمت مردم قبیله رفتم. کاسه رو بهشون دادم و در میان نگاه های متعجبشون به سمت یزدان رفتم و منم با فاصله از اون روی تخت سنگ ولو شدم، ولی سرم نزدیک سر اون بود.
چشمام بسته بود که صدای یزدان رو شنیدم:
- مثلا قرار بود کلا کنار کاروان باشیم.
تنها به گفتن" اهوم" اکتفا کردم؛ چیز دیگه ای هم نداشتم بگم! کافی بود از زیبایی های این جنگل خاص می گفتم و یزدان می زد از وسط دو نصفه ام می کرد. با صداش از فکر کردن دست کشیدم و حواسم رو بهش دادم.
- ولی جا موندیم و راهو گم کردیم.
آروم و بدون اینکه تغییر حالت بدم گفتم:
- شاید اونا بتونن راه خروج رو نشونمون بدن!
احساس کردم سرش رو به سمتم چرخونده، برای همینم چشمام رو باز کردم و سرم رو به سمتش چرخوندم که فهمیدم درست حدس زدم. روش به من بود و چشماش رو باز کرده بود. خیره توی چشمام نگاه کرد و پرسید:
- چطوری؟ مگه زبونشون رو بلدی؟
باورم نمی شد که من و یزدان نشستیم و انقدر آروم با هم حرف می زنیم. بدون غر، بدون دعوا، بدون کل کل و تیکه انداختن، عادی و معمولی!
ابروهام رو بالا انداختم.
- نمی دونم، ولی هیچ کاری نشد نداره!
پوزخند صدا داری زد، شایدم پوزخند نبود، یه چیزی مثل یه خنده کوتاه و کم عمر!
سرش رو همزمان تکون داد.
- مثل اومدن تو به آمازون؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
- یا شایدم مثل کشوندن من به آمازون!
فکر کردن بازم می خواد کلکل کنه و غر بزنه، ولی اینطوری نشد. تو چشماش زل زدم و با صدای آرومی گفتم:
- آره دقیقا!
_چرا دوست داشتی بیای آمازون؟
_از بچگی با روشنک اهل هیجان و ماجراجویی بودیم، دوست داشتیم همه جارو بگردیم و از همه چی سر دربیاریم. بر خلاف همه دخترا از سوسک و عنکبوت و در کل از هیچ جک و جونوری نمی ترسیدیم. یه روز مستندی رو در مورد جنگل آمازون دیدیم؛ از همون روز عاشق این جنگل شدیم و کلی در موردش تحقیق کردیم و آرزومون اومدن به اینجا شد. به پدر و مادرمون گفتیم می خوایم به عنوان سفر بیایم برزیل و هستیار، نامزد روشنکم مجبور کردیم! اونا هم بی خبر از همه جا قبول کردن، تو فرودگاه خبر دار شدم بابای روشنک مریض شده و اونم خواهش کرد که خودم تنها برم، ولی من دوست نداشتم و...
میون حرفم پرید:
- و تصمیم گرفتی من رو با خودت بیاری؟؟
با یاد آوری اون روز خنده ام گرفت و با خنده گفتم:
- واقعا اصلا اولش قصدم این نبود، هستیار گفت می خوام یکیو باهات بفرستم، وقتی اومد بهم گفت که نزارم بری روسیه و با خودم بیارمت آمازون! بهش گفتم ننه ام بفهمه با پسر مجردم نصفه ام می کنه، گفت نمی فهمن و خلاصه بقیه ماجرا که خبر داری!
تک خنده ای کرد.
- من دستم به هستیار برسه خفه اش می کنم!
خندیدم و گفتم:
- ولی قبول کن که اومدن به آمازون یه تجربه خاص بود و خوش گذشت.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اگه اون خندیدنا و مسخره کردنات رو فاکتور بگیریم آره!
- آخه خیلی ضایع بازی در میاوردی، مثلا پیش اون میمونا!
با یاد آوریش خندیدم و یزدان هم با دیدن خنده ام، تک خنده ای کرد و سری با خنده تکون داد. چند دقیقه که گذشت دیدم به چشمام زل زده، با تعجب پرسیدم:
- چیزی شده؟
نچی گفت و با سر اشاره ای بهم کرد.
- چرا شبیه روحی تو؟
چشمام گرد شد؛ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- کجام شبیه روحه؟ فقط پوستم سفیده! حرفتو پای تعریف از خوشکلی ام می زارم.
چند لحظه ای گذشت که دو تا کله بالا سرمون ظاهر شد. با یزدان نگاهی به هم انداختیم و بعد تند سر جامون نشستیم.
دو تا بچه بودن که صورت بامزه ای داشتن. کوله ام رو از کنار پام برداشتم و زیپش رو باز کردم. می خواستم بهشون یه چیزی بدم، به هر حال اینا هم دختر بودن و شاید از این چیزا دوست داشته باشن.
دو تا دستبند رو در آوردم و زیپ کوله رو بستم.
با تعجب به من و دستبند توی دستام نگاه می کردن که دست یکیشون رو گرفتم و یه دستبند رو براش بستم. اون یکی با دیدن این زود جلو اومد و دستش رو جلو آورد. دستبند دیگه رو به دست اون بستم که دو تایی با ذوق نگاهی به هم کردن و به سمت مامان باباشون فرار کردن.
با لبخند بهشون نگاه می کردم که یزدان گفت:
- خوششون اومد؟!
- اهوم، این قبیله نسبت به آدما خیلی کنجکاون و وسایلشون رو دوست دارن!
_جالبه، فکر نمی کردم اینجور آدما وجود داشته باشن.
لبخند خوشکلی زدم و بهش نگاه کردم.
- این دنیا پر شگفتیه، شگفتی هایی که هنوز آدما کشفش نکردن.
- تو خیلی عجیبی!
با تعجب گفتم:
- چرا؟!
شونه ای بالا انداخت و همزمان با بلند شدنش گفت:
- چون مثل هیچ دختری نیستی.
حرفش رو پای تعریف گذاشتم و نیشم باز شد. روی ابرا سیر می کردم که تازه یادم اومد بپرسم کجا میره و بلند صداش زدم:
- یزدان؟!
برگشت و پرسشی نگام کرد که ادامه دادم:
- کجا میری؟
- می خوام برم دست به آب.
با تعجب نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
- اینجا؟!
پوکر نگام کرد.
_نخیر، اینجا نه! میرم یه جایی رو پیدا می کنم.
شونه ای بالا انداختم.
_باوشه!
یزدان رفت و من دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و توی فکر و خیال غرق شدم.
مثلا اگه یزدان عاشقم شده باشه، ازم خاستگاری کنه، چی میشه! میشم زن یزدان رحمتی، خوشکلم هست، فقط یه نمه اخلاقش چرته، هر چند شیطون بودنش رو دوست دارم.
فکر کن همه دخترا آرزو داشته باشن کله ام رو بکنن، تا عکسامون رو دیدن، فحشم بدن بگن، کوفتش بشه چه جیگری نصیبش شده، بعد یه نگاه به منم بکنن بگن، حالا دختره هم کم جیگری نیست.
توی اکران فیلماش باهاش برم و عکس بگیریم، اینا رو بیخیال کلی روزای عشقولانه و...
یهویی به خودم اومدم و حرصی گفتم:
- این چه فکراییه من دارم می کنم، بزار کانال رو عوض کنم.
بازم دستام رو زیر چونه ام گذاشتم و این بار فکر کردم که برگردم تهران، اونجا یه روزی یزدان بهم زنگ بزنه و پیشنهاد بازی تو یه فیلم رو بهم بده. برم اونجا ازم بخوان این سفر رو تعریف کنم تا فیلمنامه اش کنن؛ بعدم برای یزدان فیلم رو بازی کنم و توی طول فیلم عاشقم شه و بعد پنج قلو حامله شم و اسماشون رو بزارم، غضنفر، اصغر، اکبر، دو تاشونم دختر باشن سحر و سمر!
صورتم توی هم رفت و اخم کردم؛ چرا همه فکرا می رسه به ازدواج و عشق و عاشقی من و یزدان؟!
خیر سرم خیال پردازی هم بلد نیستم. میگن هر چی اول تو رویات و بعد تو واقعیت ساخته میشه، من بخوام رویا بسازم و بعد از روی اون رویا واقعیت ساخته بشه، کلا زندگی قهوه ای خواهم داشت، آخه پنج قلو چه صیغه ایه!
***
هر چی ما می ریم پیش تر و پیش تر
من دوست دارم بیشتر و بیشتر
هر چی ما می ریم پیشتر و پیشتر
من دوست دارم بیشتر و بیشتر
همزمان با زمزمه آهنگ، آب رو توی کاسه ریختم و با احتیاط جلو رفتم. تموم تمرکزم روی آب بود که نریزه و کل زحمتم به فنا نره! کم کم داشتم به اعضای قبیله نزدیک می شدم تا آب رو بهشون بدم.
یزدان یه گوشه وایساده بود و داشت بقیه رو نگاه می کرد و باید از کنار اون رد می شدم...
خیلی آروم جلو رفتم و دقیق موقعی که خواستم از کنارش رد بشم، دادی کشید و پرید که خورد به من و کاسه آبی که با زحمت آورده بودم روی سرم خالی شد و تقریبا موش آب کشیده شدم.
صورتم در هم رفت و اخمام غلیظ شد.
- لعنت بهت یزدان!
دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس حبس شده اش رو بیرون داد.
- وایی ترسیدم.
- از چی؟! باز از چی ترسیدی؟
اومد کنارم وایساد و به قبیله اشاره کرد. دقت که کردم یه گراز خونی رو دیدم...
- اون گرازه رو دیدی؟ امروز شکارشونه! اینا کارای خیلی عجیبی انجام میدن... ترسیدم رفیقای گرازه باشن.
چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و آروم تکرار کردم:
- دم... بازدم... دم... بازدم... دم...
- تا اسمشون رو نگی نمی تونی انجامشون بدی؟
چشمام رو باز کردم و نگاهم رو به چشمای قهوه ای روشنش دوختم. لبخند ملیحی به روش پاشیدم که خندید و گفت:
- وای خداروشکر، گفتم الان خفه ام می کن...
همون لحظه ای که اومد حرفش تموم بشه یکی محکم تو سرش کوبیدم.
- وحشی چته؟
- من چمه؟ تو چته؟ چی زدی یزدو؟ آخه گاو میش نرم نرمک بهت نزدیک میشه؟
پیشونیش رو خاروند و گفت:
- عه... راست میگی؟
صورتم رو کج و کوله کردم.
- نه په، دروغ میگم.
کاسه رو از روی زمین برداشتم و همزمان با گفتن "خدا بهت رحم کنه با این عقلت" از کنارش رد شدم و راهی که با مشقت اومده بودم و دوباره رفتم.
بالاخره با تلاش های فراوان کاسه آب رو رسوندم و به اعضای قبیله دادم. تازه فهمیده بودیم که چندان بی زبون هم نیستن... اونی که باهاش حرف زدن هم، مثلا زبون رمزیشون بوده که به نظرم خیلی هم به درد می خورد؛ فقط یه نمه آدم رو ناجور و دیوونه جلوه میده!
با قدم هایی شل، سست و چهره ای که کلافگی و بی حوصلگی ازش می بارید، روی یه تخته سنگ نشستم و نگاهم رو به آسمون دوختم.
آبی آسمون، با ابر های سفید تزئین شده بود...
بچه که بودم، فکر می کردم آسمون یه بوم نقاشیه که خدا با رنگ سفید داره روش نقاشی می کنه... وقتی هم نقاشیش خراب شد، اشکاش می ریزن و ما به اشکای خدا می گیم بارون!
عصبانی که میشه از دست ما، از دست نقاشیش، رعد و برق می زنه؛ من همیشه از این عصبانیت می ترسیدم...
گاهی بغل مامان و بابام می خوابیدم، گاهی هم می رفتم زیر پتو! بچه بودم دیگه... احساس می کردم زیر پتو دست هیچ کسی بهم نمی رسه!
از این افکارم تک خنده ای کردم؛ این عادت پتو رو سر کشیدن الانم باهام بود... تا نکشم رو سرم خوابم نمی بره!
خیلی ناگهانی دلم واسه خونه و مامان بابا تنگ شد... اگه نتونم از تو این جنگل بیرون برم چی میشه؟ درگیر جنگ های قبیله ای بشیم حتما می میریم!
شانسی که داشتیم گیر افتادنمون پیش این قبیله بود، بقیه شون رحمی ندارن، نیزه رو می کنن اونجامون، از تو دهنمون بیرون میارن!
با تصورش از روی تخته سنگ پایین پریدم و خودم رو بغل کردم.
- ویی، چه وحشتناک!
با چشم دنبال یزدان گشتم که دیدم اونم روی یه تخته سنگ نشسته! دقت که کردم هندزفری اش رو توی گوشش دیدم... دلم برا هندزفری و mp3 پلیرم تنگ شد!
بیشتر از یه هفته است که اینجا و پیش این قبیله ایم... دقیق یادم نیست چندمین روز بود، ولی هندزفری رو در آوردم توی گوشم بزارم که پنج تا دهن باز و چشم گرد جلو روم دیدم که تند تند پلک می زدن و به هندزفری و mp3 پلیر توی دستم نگاه می کردن.
لبخند ملیحی به روی اون چند تا دختر بچه که نه، یکی شون ماشاء الله قد گوریل وزن و قد داشت و قشنگ پنج تا مثل من رو تو بغلش جا می کرد، زدم.
آروم خواستم یه دستبند بهشون بدم بلکه برن و بیخیال mp3 پلیر بشن، که نشد! خواستم بپیچونم که پیچوندنم و هندزفری رو با mp3 برداشتن و فرار کردن.به خودم که اومدم دیدم پشتم بهشونه و دستم و گوشم خالی مونده!
همون روز شاهد این بودم که هندزفریم رو تو هوا تاب می دادن و می کردن تو دهنشون... اما هیچکدوم قدر وقتی که mp3 افتاد و اون گوریل زشت پشمالو لهش کرد، قلبم رو به درد نیاورد...
قلبم یه جوری ترک خورد که صدای آخش رو شنیدم!
از ته دل "هعییی" گفتم و به سمت یزدان راه افتادم. کنارش نشستم و بی تعارف یکی از هندزفریاش رو از توی گوشش در آوردم و تو گوش خودم گذاشتم. وسطای آهنگ بود، برای اولین بار از ریتم یه آهنگ جدید خوشم اومد.
"هر کی بپرسه من
میگم بهش کیه
اون خاطراتمه
روزای رفتمه
اون معنی تموم
این شعرای دفتره
میاد یه روزی اون
موهاش مشکیه
هر کی بپرسه من
میگم بهش کیه
اون خاطراتمه
روزای رفتمه
اون معنی تموم
این شعرای دفتره"
نگاهی به موهام کردم، موهای من مشکی نبود! لعنتی... خاک بر سرت، اینم نتونستی تور کنی... تهش اصغر بقال سر کوچه عاشقت میشه!
اما کنجکاو بودم بدونم که یزدان عاشق کی شده، شاید درست نبود تو این وضعیت، بپرسم... باید هر چه زودتر از اینجا می رفتیم.
سقلمه ای به یزدان زدم که برگشت و سرش رو به نشونه چیه تکون داد. هندزفری رو از گوشم در آوردم، انگشتام رو تو هم قفل کردم و با ناراحتی به زیر پام زل زدم.
- یزدان باید یه کاری کنیم، راه فرار رو باید پیدا کنیم، من... من می خوام...
- برو کوچولو، برو پیش مادرت!
با تعجب سرم رو بلند کردم و نگاش کردم... با جدیت برگشت و گفت:
- خب می گفتی!
یعنی من داشتم الکی حرف می زدم؟ حواسش به من نبود؟
توجهم به انگشت شبابه و شصتش جلب شد که داشت به شلوارش می مالوندش. اشاره ای بهش کردم.
- اون چی بود؟
شونه ای بالا انداخت.
- هیچی یه عنکبوت کوچیک بود، خب می گفتی!
عجیب بود از عنکبوت نترسیده! دوباره رفتم تو فاز غم... دلم خیلی گرفته بود، سینه ام سنگین شده و نفسام به زور در می اومد.
تازه می فهمم که از آلودگی هوا تنگی نفس نمی گیریم، نفسا گاهی به یه نفر بند ان، که نباشن می گیرن... اونا هم از این سینه بیرون نمیان.
تو این جنگل، بین کلی اکسیژن، من بازم دارم خفه میشم... چون عزیزام نیستن!
سرم رو تکون دادم تا حواسم پرت شه.
- میگم من... من می خوام هر چه زودتر راه رو پیدا کنیم و بریم.
نفس عمیقی کشید و صورتش رو خاروند. سنگینی نگاهش رو روی چشمام که اشک توشون سرک می کشید، حس کردم.
- منم می خوام، ولی چطور باید بهشون بفهمونیم؟
با صدایی گرفته و چشمایی براق از اشک خیره چشماش شدم.
- زبون دارن، می تونیم یه جوری بهشون بفهمونیم.
بغض کرده بودم و بغض تو صدام مشهود بود؛ اونقدر انگشتام رو توی هم فشرده بودم که رنگشون به سفیدی می زد. یزدان به روم نیاورد، ولی مطمئن بودم بغض تو صدام رو حس کرده و اشک تو چشمام رو دیده.
دستش رو جلو آورد و دستام رو که از فرط تحمل بغض تو گلوم می لرزید، بین دستاش گرفت و آب دهنش رو قورت داد که سیبک گلوش بالا پایین شد.
از پشت پرده ای از اشک، نگاهش رو دیدم که عجیب مهربون شده... لباش رو با زبون تر کرد و خواست چیزی بگه که صدای داد اومد. این بار نه به زبون رمز، به زبونی که چند کلمه رو متوجه شدم. یزدان ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:
- چرا تکون نخوریم؟
نگاهی به جلوی پام انداختم و سایه تقریبا بزرگی دیدم. نفس توی سینه ام حبس شد، یاد این فیلمای وحشتناک جک و جونوری افتادم. آروم یزدان رو صدا زدم:
- ی...یز...ز...دان...
- چی شده؟
با صدایی آروم و ترسان، که می لرزید، گفتم:
- نه حرکت کن، نه پشت سرت رو نگاه کن!
پشت سرم حسش می کردم، شاید خیلی نزدیک، عرق سرد پشتم نشسته بود و نه جرئت حرکت داشتم نه جیغ زدن... تو مرز سکته بودم.