نفس عمیقی کشیدم و محکم دست یزدان رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با احساس هوایی که از کنار گوشم رد شد، روح از تنم جدا شد و چند لحظه بعد با احساس اینکه دورمون چند نفر هست چشمام رو با ترس باز کردم.

از ترس به سکسکه افتاده بودم، برگشتم و یزدان رو نگاه کردم که دیدم عرق از رو پیشونی اش جاریه! بدنم انگار خشک شده بود و فقط گردنم حرکت می کرد... بسم ا... گفتم، خودم رو حرکت دادم و پشتم رو نگاه کردم که در جا تنم یخ بست.

- یا خدا!

با "یا خدا" یزدان به خودم اومدم... عجب عنکبوتی! صد رحمت به عنکبوت های خونه خودمون، مامانم یه دمپایی می زد دل و روده اش می ریخت بیرون!

به این چند تا تیر زهرآلود زدن هنوز لنگای درازش رو حرکت میده. هنوز خیره سر بزرگش بودم که صدای جیغ یزدان رو شنیدم:

- نکن لنگ دراز، جا سوییچی بدبخت، کم به این سنگه آویزون شو! این لنگای درازت رو تکون نده، بدبخت تو مردی، گرمی نمی فهمی، چرا همچین می کنی؟

تو یه لحظه از حرکت ایستاد و بعدش سیخ شد! با سیخ شدنش، دوتایی با یزدان جیغی کشیدم و از جا پریدیم. با چشمای بسته داد زدم:

- یزدان این تیکه فیلمت رو سانسور کن!

- می کنم.

- آفرین!

با صدای اهل قبیله، چشمام رو باز کردم و با چند نفر که برگ های بزرگ رو می کشیدن تا روی عنکبوت بندازن، مواجه شدم.

- یزدان چشمات رو باز کن، تموم شد.

به محض اینکه این رو شنید، برگشت سمتم و گفت:

- متوجهشون کن، باید هر چه زودتر بریم!

سری تکون دادم.

- یکم دیگه که وقت دورهمیاشون شد، میریم کنارشون دور آتیش می شینم و می خوایم ببرنمون کنار رئیس قبیله!

- فکر خوبیه!

با یزدان وسط اون فضای خالی که تقریبا دایره شکل بود و هیچ درختی اطرافش نبود، ایستاده بودیم و به هیچ به وجه، به گوشه ها، درختا و سنگا نزدیک نمی شدیم.

چشممون بدجور ترسیده بود، برای اولین بار تو این چند وقت با خودم گفتم: "خاک بر سرت با این سفرت"

واقعا حق با مامانم بود، من یه دیوونه بودم که وقتی دیوونگیه بالا می زد، دیگه عقل کار نمی کرد، هر چی دل هوس می کرد انجام می دادم.

اصلا تقصیر کی بود که من اینجوری نترس بار اومدم؟ حالا نترس نترس هم نه، در شرایط خیلی حاد، قشنگ تا مرز سکته میش میرم؛ مثل همین الان با این عنکبوت بزرگ پشمالو!

بالاخره میون کلی ترس و عرق ریختن ما، بین اون همه چهار چشمی زل زدن به اطرافمون، خورشید به استراحت رضایت داد و ماه رو سر جاش نشوند. جنگل تاریک تاریک بود و فقط نور ماه به تنهایی مسئولیت روشن کردنش رو به دوش می کشید.

کم کم هر خانواده از قبیله میون سنگ هایی که دور هم به شکل دایره چیده بودن، هیزم ریختن و با روش خودشون، آتیش رو روشن کردن. دود آتیش بالا گرفت و فضا، نارنجی شد...

خیره به چوب های خشکی که آتیش بینشون زبانه می کشید، توی فکر رفتم. همین پارسال بود که تابستون، با جوونای فامیل رفتیم شمال و شب توی جنگل موندیم. درست دور یه آتیش، همین جوری، با جوجه کباب و لیموی ترش!

صدای خنده هامون کل جنگل رو برداشته بود، آهنگای اجق وجق محسن، پسر دایی ام، دیگه نا برای خندیدن نزاشته بود. جرعت حقیقتی که کردیم و تهش مجبور کردن لاله به اینکه بره بیمارستان و میکروفون بگیره دستش و بگه " دکتر سروش، شورتتو بپوش"

- هعییی!

- عاشق شدی؟

با تعجب برگشتم نگاهش کردم... من عاشق شده باشم؟ غیر ممکنه! کراش می زدم رو یکی، اونم به تعداد زیاد، ولی عاشق نه... تا حالا عاشق نشده بودم.

ابرویی بالا انداختم.

- نوچ! تو شدی؟

دستی میون موهاش کشید و گفت:

- اهوم!

- موهاش مشکیه؟

با تعجب برگشت سمتم و نگام کرد و ناباور پرسید:

- از کجا می دونی؟

شونه ای بالا انداختم.

- آهنگی که ظهر گوش می دادی.

- آها... آره موهاش مشکیه، البته بود!

این رو گفت و به جلوی پاش خیره شد... به نیمرخش خیره شدم و گفتم:

- یعنی چی؟ الان دیگه نیست؟

از کنارم رد شد و همزمان با اینکه به سمت اهل قبیله می رفت، گفت:

- بیخیال، بیا بریم دیگه کم کم داره شروع میشه!

با اینکه کرم های کنجکاوی به جونم افتاده بودن و داشتن ذره ذره از درون من رو می خوردن، دنبالش رفتم. فعلا تموم تمرکزم باید رفتن از این جنگل باشه، بعدش از طریق هستیار می فهمم چی به چیه!

دنبال یزدان به سمت اهل قبیله رفتم و روی کنده های چوب که دور آتیش برای نشستن گذاشته بودن، نشستم. بوی دود اذیتم می کرد، ولی چاره چی بود؟ باید تحمل می کردم.

گوشت گاو میشی که شکار کرده بودن رو روی به اصطلاح بشقاب های چوبی بزرگ گذاشتن و با سبزیجات تزئین کردن. امشب مراسم همیشگی شون داشت خیلی خاص پیش می رفت. با آداب خاصی گوشت هارو توی بشقاب ها و بعد روی سنگ های تخت می ذاشتن.

کم کم با زغال های خاموش مشغول کشیدن طرح هایی روی صورتشون شدن. هر کدوم روی پیشونیشون دو تا خط، کنار چشماشون یه خط سیاه رو تا روی شقیقه هاشون امتداد دادن و یه خط از لب پایینشون تا پایین چونه کشیدن.

احساس می کردم وسط یه فیلم و مستند هستم و من نقش یک پروفسور رو دارم که برای تحقیق به اونجا اومده... چیه؟ انتظار داشتین خودم رو کوچیک کنم؟ من به کم قانع نیستم!

کم کم همه چیز آماده شد و قشنگ همه به صورت دایره، دور آتیش جمع شدن و نیزه هارو بالا گرفتن و مشغول تمرین شدن...

رقص با نیزه ها به این صورت بود که سر نیزه رو از پایین به سمت بالا می بردن، بعد یه دور می چرخیدن و در عین چرخیدن، نیزه هارو بالا سرشون تکون می دادن و بعد دوباره روزی از نو روزی از نو!

با صدای کوبیده شدن یه چیزی به یه جسم آهنی، که صدای خیلی گوش خراشی بود، با زبون رمزشون که یک کلمه رو هم نفهمیدم... یه چیزی گفتن. با تموم شدن حرف طرف، همه یه جور خاصی ایستادن و بینشون فقط من و یزدان نشسته بودیم و گیج نگاهشون می کردیم.

کم کم رقص نیزه ها شروع شد؛ دور من و یزدان می چرخیدن و صداهای عجیب در می آوردن و می رقصیدن. با چشمای گرد مشغول نگاه کردن بودم که یزدان دادی زد و از جا پرید. با دادش همه تو هر حالتی بودن ایستادن و مات به جنگولک بازی هاش نگاه کردن. دستش رو به نشیمنگاهش گرفته بود و دور آتیش می چرخید و داد می زد و آخ و اوخ می کرد.

با تعجب نگاهش می کردم، زیاد جنگولک بازی در می آورد، ولی این بار فرق داشت. یه دفعه ای ترسیدم که نکنه چیزی نیشش زده باشه و با ترس به جاش نگاه کردم که با یک عدد نیزه نوک تیز، مواجه شدم. از سر نیزه گرفتم و تهش به یک فرد متشخص از افراد قبیله مهربون رسیدم که تو همون حالت خشکش زده بود و داشت یزدان رو نگاه می کرد.

تازه فهمیدم چی شده، به خاطر همینم نتونستم جلو خودم رو بگیرم و خنده بلندی کردم... با خندیدنم همه از شوک در اومدن و خندیدن. یزدان بالا سرم ایستاد و یکی پس کله ام کوبید که مغزم از دماغم بیرون زد. پشت بندشم داد کشید:

- احمق بیا بگو چطوری؟ نمی بینی دارم شبیه دونه های ذرت تو قابلمه می پرم این ور اون ور؟

جای جواب دادن بهش با ریتم خوندم:

- هم مسیر من، حال نشیمنگاهت، روبه راه نیست...

هم مسیر من حق تو از این مراسم، نیره و آه نیست...

داشتم می خندیدم که چشمم میون انبوه افراد قبیله، به یه زن با موهای سفید و صورتی سیاه افتاد... چشماش درشت و سیاه بود و میون سفیدی که کاسه چشماش رو پر کرده بود، خیلی به چشم می اومد.

چوبی تو دستاش بود که هر چقدر پایین تر می اومدی، قطرش کمتر می شد. با کوبیده شدن چوب روی زمین، زود از سر جام بلند شدم و همزمان با این حرکتم یزدان که داشت فحشم می داد، میخکوب شد و پرسید:

- چته؟

- پشت سرت رو نگاه کن!

با این حرفم رد نگاهم رو گرفت و به اون زن رسید... شاید فکری که تو سرم بود، مسخره باشه اما یه وقار خاصی تو رفتار و نگاهش بود. محوش بودم که همه نشستن و جلوی پاش زانو زدن... با این کار ماهم مجبور شدیم، زانو بزنیم و احترام بزاریم...

چهره خنثی اش رو از ما گرفت و رفت روی انتهایی ترین کنده چوب، بالاتر از همه نشست و نظاره گر شد... شاید مارو زیاد به حساب نیاورد و شایدم منتظر عکس العمل و رفتارمون بود.

کسی که به جسم آهنی کوبیده و نوید آمدن زن رو داده بود، بازم بالا رفت و این بار حواسارو به خودش جمع کرد.

- سلام بر اعضای قبیله... مثل هر سال، این بار هم در مراسم رقص نیزه و آتش، رئیس قبیله، افتخار دادند و مارو هم همراهی می کنند...

نگاهی به ما کرد و ادامه داد:

- اما این بار مهمانانی از دنیای بیرون، دنیای تمدن و اما وحشی گری داریم، دنیای بیرون، دنیاییه که انسان به انسان رحم نمی کنه! ملکه به دو انسان دنیای بیرون، اجازه حضور در جمع ما را دادند و خواستند کمی مارا با آهنگ هایشان سرگرم کنند.

یزدان با شنیدن این تقریبا داد زد:

- چی؟

ملکه با وقار خاصش چرخید و نگاهی به یزدان کرد و کمی بهش خیره شد. بعد از گذشت چند دقیقه که با سکوتش حکم یک ساعت رو داشت، لبخندی بهش زد. من رو می گین افتضاح غیرتی شدم و رگ غیرتم زد بالا! چه معنی میده به یزدان نگاه کنه و لبخند بزنه؟ آی نفس کش!

با نگاه هایی که خیره مون شد، فهمیدم باید پاشیم و یه آهنگ قر دار بخونیم. من که شماعی زاده بلد بودم، ولی یزدان رو نمی دونستم. پس زدم به شونه یزدان و زمزمه کردم:

- چی بخونیم؟

برگشت و با حرص آشکاری گفت:

- روضه سر قبرتو!

- برو تو جوب بخواب! شماعی زاده بلدی؟

یکم فکر کرد و بعد گفت:

- کدومشو؟

- امشب دل من هوس رطب کرده!

سری تکون داد.

- بلدم.

- خوبه، یزدان کم نزار، قشنگ تکون بده!

با بیچارگی دستش رو به نشیمنگاهش گرفت و زمزمه کرد.

- من تکون بده ام درد می کنه!

- تنها راه خلاصی مونه!

- باشه باشه! بریم... شروع کن.

رفتم و یکی از کاسه های چوبی رو با اجازه شون برداشتم و ریتم گرفتم که یزدان دستاش رو باز کرد. با تعجب نگاش کردم که برگشت و گفت:

- بخندی خفه ات می کنم! می خوام کم نزارم...

با فکر اینکه می خواد چی کار کنه لبخندی رو لبام اومد، ولی زود قورتش دادم و روی کاسه چوبی ریتم گرفتم و شروع کردم:

- امشب شب رقص و ساز و آوازه

مرغ دل من در اوج پروازه

با بندریای ساحل کارون

با هم نفسی که اهل اهوازه

یزدان دستاش رو به هم می کوبید، بعد سینه اش رو تکون می داد. فجیع خنده ام گرفته بود، ولی خودم رو کنترل می کردم. با صورتی سرخ شده، اوجش رو خوندم:

- امشب دل من هوس رطب کرده

عاشق شده از عشق تو تب کرده

امشب دل من هوس رطب کرده

عاشق شده از عشق تو تب کرده

امشب شب رقص و ساز و آوازه

مرغ دل من در اوج پروازه

با بندریای ساحل کارون

با هم نفسی که اهل اهوازه

یزدان قری به نشیمنگاهش داد و سینه اش رو لرزوند و بعد به ترتیب کف دستش رو به پیشونی اش زد. طاقت نیاوردم و خنده ریزی کردم، ولی چون فجیع توی حس بود و خیلی با نظم و ترتیب تکون می داد. حالا خوبه تکون بده اش درد می کرد...

- می خونم با بلم رون

می رقصم با نی انبون

شب و ماه نقره افشون

سر می کشه از تو آسمون

بوسه می خواد از رخ کارون

می خونم با بلم رون

می رقصم با نی انبون

شب و ماه نقره افشون

سر می کشه از تو آسمون

بوسه می خواد از رخ کارون

از رقصیدن یزدان همه خر کیف شده بودن و داشتن تقلید می کردن، ملکه هم یه قر ریزی می داد باهاش!

- امشب شب رقص و ساز و آوازه

مرغ دل من در اوج پروازه

با بندریای ساحل کارون

با هم نفسی که اهل اهوازه

امشب دل من هوس رطب کرده

عاشق شده از عشق تو تب کرده

امشب دل من هوس رطب کرده

عاشق شده از عشق تو تب کرده

آها... یزدان خان بیا وسط!

- بشنو زد دلم صدای کارون

آهنگ فرح، فضای کارون

احساس منو شنیده ای تو

از لای ترانه های کارون

می خونم با بلم رون

می رقصم با نی انبون

شب و ماه نقره افشون

سر می کشه از تو آسمون

بوسه می خواد از رخ کارون

می خونم با بلم رون

می رقصم با نی انبون

شب و ماه نقره افشون

سر می کشه از تو آسمون

بوسه می خواد از رخ کارون

امشب شب رقص و ساز و آوازه

مرغ دل من در اوج پروازه

با بندریای ساحل کارون

با هم نفسی که اهل اهوازه

امشب دل من هوس رطب کرده

عاشق شده از عشق تو تب کرده

امشب دل من هوس رطب کرده

عاشق شده از عشق تو تب کرده

با تموم شدن آهنگ، یزدان که بس تکون داده بود، نفس نفس زنون روی تخته سنگ افتاد. اما من که از کنسرت باشکوهم کیف کرده بودم، تعظیمی کردم و سازم رو که یه کاسه چوبی بود، بالا بردم...

تعظیمی کردم و دماغم رو تا آخرین حد بالا بردم... احساس می کردم شماعی زاده ام و بین این همه آدم کنسرت گذاشتم. معروفیتم حس خوبی داره، بین خودمون باشه!

با صدای رئیس قبیله به خودم اومدم و حواسم رو بهش دادم.

- آهنگ چیه؟

بادی به غبغب دادم و با عشق گفتم:

- امشب دل من هوس رطب کرده از حسن شماعی زاده!

با تشدید و خیلی ناجور گفت:

- شّمّاّهّی زّادّه؟!

از این نوع گفتنش صورتم در هم رفت و از دهنم پرید:

- شّمّاّهّی زّادّه عمته!

ابرویی بالا انداخت و دستی به موهاش کشید.

- واو! شّمّاّهّی زّادّه عمته!

پشت بندش نگاهی به سخنرانه کرد.

- آهنگ های شّمّاّهّی زّادّه عمته رو یاد بگیر برای مراسمامون!

با تعجب نگاهی بهش کردم... رئیس قبیله واقعا این بود؟ اوضاع رو برای درخواست راه خروج از اینجا فراهم دیدم. پس جلو رفتم و روی زمین نشستم و جلوی پاش زانو زدم.

- من از شما درخواستی داشتم، اگر اجازه بدهید.

چوب رو توی دستش گردوند.

- بگو!

تا آخرین حد ممکن خودم رو مظلوم و چشمام رو گرد کردم و توش با هزار زور و زحمت فکر به اینکه یهو یوزپلنگ بخورتم و این قضایا، نم اشک رو توشون نشوندم.

- ما... واسه گردش اومدیم... این جنگل و هر چی توشه، واسه من خیلی ارزش داشت، شاید باورتون نشه، ولی دیدن این قبیله هم واسه من یه آرزو بود... اما با کاروان که می اومدیم، گم شدیم و راهمون به اینجا رسید. ما به خاطر مهمان نوازی از شما تشکر می کنیم و بهتون قول میدیم که تموم آهنگای " شّمّاّهّی زّادّه عمته" رو بهتون بدیم. از شما خواهش می کنیم که راه خروج از جنگل و رسیدن به شهر رو به ما نشون بدین.

اخماش در اثر جدیت تو هم رفته بود و داشت نگام می کرد... یه لحظه ترسیدم که قبول نکنه و ما تا ابد اینجوری بمونیم. بالاخره به حرف اومد.

- از کجا اعتماد کنیم که پای انسان هارو به اینجا باز نمی کنین؟

بلند شدم و با جدیت گفتم:

- قول شرف میدیم!

از سر جاش بلند شد و در حالی که بهم نزدیک می شد گفت:

- فردا شمارو تا نزدیکی شهر می برن! شما هم به قول هاتون عمل کنید.

با این حرفش توی اونجام عروسی شد و جاش بود بندری می رقصیدم، درست مثل یزدان! لبخند خل مشنگانه ای زدم و چند بار کله ام رو تکون دادم.

- چشم، حتما... ممنون از شما بانوی زیبا!

لبخندی زد و اشاره ای به جمع کرد که خودم گورتون رو گم کنید رو ازش خوندم. یزدان که نزدیکم نبود و حرفای اون رو نشنیده بود، تند تند گفت:

- چی شد؟ راه رو نشونمون میدن؟

- آره، فقط بیا mp3 پلیر رو باید آهنگای شماعی زاده بریزم بدیم بهشون؛ خوششون اومده!

پوزخندی زد و دستاش رو توی جیب پالتوش فرو کرد.

- خوششون اومده؟

نگام رو بهش دوختم:

- آره، همه که تو نیستن بشینن آهنگای چرت و پرت گوش کنن.

انگشت اشاره ام رو به نشونه تاکید بالا بردم و ادامه دادم:

- اون اسطوره است، اسطوره!

انگشتم رو گرفت و پایین آورد.

- خیلی خب بابا، ببین انگشتت رو نمی کنی تو دماغم!

- ایی چندش!

بعد گفتن این، دست دراز کردم و mp3 پلیرش رو که تو دستاش گرفته بود، ازش گرفتم و رم خودم رو توش گذاشتم. تهشم بلند شدم و برای رئیس قبیله بردم... شماعی زاده اگر زنده بود، به من افتخار می کرد.

هر چند به یزدان نزدیکتر می شدم، یه صداهایی می شنیدم... کامل که رسیدم، گوش دادم ببینم چی میگه.

- امشب شب رقص و ساز و آوازه

مرغ دل من در اوج پروازه

با قبیله های جنگل آمازون

با هم نفسی که اهل آمازونه

امشب دل من هوس یه تخت کرده

دیوونه شده، از دست هانا تب کرده

سری به نشونه تاسف تکون دادم و نچ نچی کردم که به سمتم برگشت و طلبکار گفت:

- ها؟ چته؟

شونه ای بالا انداختم.

- هیچی والا!

- خب بیا قشنگ تعریف کن ببینم چی گفتن.

کنارش روی تخته سنگ نشستم.

- ازم قول گرفت که جاشون رو به انسان ها لو ندیم تا نیان و زندگی شون رو به هم نریزن، بعدم قول دادم و اونم گفت که فردا تا نزدیکی شهر می برنتون.

با این حرفم یزدان چشماش ستاره بارون شد و کم مونده بود قر بده. دروغ نگم منم خوشحال بودم... هم نگران روشنک بودم، هم نگران پدر و مادرم. به احتمال زیاد الان سرپرست کاروان رنگ زده و به هستیار گفته و اونا هم هر نوع فکری کردن...

***

- یزدان، چه حسی داری؟

دستاش رو توی جیبش فرو کرد.

- حس خوش رهایی از این جنگل ترسناک و یه آدم دیوونه مثل تو!

دیوونه خودش بود؛ من یه دختر بسی متشخص و خانومم که از هر انگشتش یه بلا، ببخشید یه هنر می باره و از بخت بدش خاستگار نداره. به هر حال مهم نیست، چیزی از ارزش های من کم نمیشه.

لبخند خبیثی زدم و گفتم:

- یزدان اصلا نگران نباش، واسه اینکه دلتنگ اینجا نشم، بازم میام... تورم با خودم میارم.

یزدان سر جاش ایستاد و بعد چند لحظه به سمتم برگشت و آب دهنش رو با ترس قورت داد.

- من از اینجا برم، میرم پیش یه دعا نویس و برای رهایی از تو دعا می نویسم.

- یهو دیدی دعا رو اشتباه نوشتن، تا ابد بیخ گوشت موندم.

چشماش گرد شد و با ترس نگام کرد.

- بلا به دور!

سری به نشونه تاسف تکون دادم.

- بدبخت، یکم به فکر چشمات باش! براشون ارزش قائل شو...

-الان من ارزش قائل نشدم؟

لبخندی زدم و تند تند پلک زدم.

- از وقتی که با من، تو این جنگلی و من همیشه پیش روتم، ارزش قائل شدی!

دستی توی موهاش که الان چون چند وقت بود نشسته بود و چرب شده بودن، کشید.

- لطفا تا رسیدن به شهر هیچی نگو!

- واسه حرف تو ساکت نمیشما، خودم حوصله تو ندارم.

از صبح زود، بعد از طلوع خورشید راه افتادیم... نمی دونم چقدر مونده برسیم، نمی دونم چقدر راه افتادیم. راه رو دارن درست میرن یا نمیرن... اما با تموم وجود سعی می کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم... دعا می کردم بعد ها از این روزا به عنوان یه خاطره شاد و خنده دار یاد کنم و اگه خدا خواست و شوهر کردم و بچه دار شدم، براش تعریف کنم.

بچه ام اگه به من رفته باشه، تحسینم می کنه و اگه به یزدان رفته باشه، همش غر می زنه.

- چی؟ یعنی الان تو یزدان رو در آینده شوهرت می دونی؟

- وجی جفتک ننداز بین افکارم! آرزو بر جوانان عیب نیست.

- به هر حال یه فکری برا خودت بکن، بیست و هشت ساله بشی، شوهر پیدا نکنی، یک چهارم اون چهل و پنج هزار و پونصد یارانه رو از دماغت می کشن بیرون!

- چهل و پنج هزار و پونصد خودش چیه که یک چهارمم داشته باشه.

- به هر حال به من مربوط نیست، صورتتم اینجوری کج و کوله نکن!

چشم غره ای به وجدان رفتم و به قدمام که آروم شده بود، سرعت بخشیدم. یکم دیگه راه رفتیم و چند نفر از قبیله که همراهمون اومده بودن، وایسادن. بهشون نزدیک شدیم و با یزدان هم دیگر رو یه بار نگاه کردیم.

- چی شده؟

شونه ای براش بالا انداختم.

- نمی دونم، الان می فهمیم.

یه نفرشون اشاره ای به رو به رو کرد.

- مستقیم برید، یکم دیگه به شهر می رسید. فقط مستقیم برید تا راه رو گم نکنین.

با تعجب گفتم:

- شما نمیاین؟

- ما به خاطر انسان ها نمی تونیم، فعلا!

و با گفتن این از راهی که اومده بودیم برگشتن. ترسم این بود که نکنه دوباره گم بشیم و کسی پیدامون نکنه! این بار گیر کولینا میافتیم و کباب میشیم و یه لقمه چپمون می کنن.

یزدان هم مثل من نگران بود، برای اینکه یه دلگرمی بشم، نفس عمیقی کشیدم و رو به جلو حرکت کردم و همزمان گفتم:

- یزدان بیا، باید هر چه زودتر برسیم.

چون فاصلمون یکم زیاد شده بود، دوید و خودش رو بهم رسوند.

- دیوونه شدی؟ بازم گم بشیم چی؟

- نمیشیم، فکرای منفی رو از ذهنت دور کن.

بی سر و صدا راه افتادیم، صدای غرش عجیب من رو می ترسوند، ولی فقط بسم ا... می گفتم و راهم رو می رفتم. برام عجیب بود که یزدان ساکت دنبالم میاد... شاید یکم ترسش ریخته، هر چند منی که کلی ادعای شجاعت می کردم، الان ترس دارم. هنوز فکرای تو ذهنم به اتمام نرسیده بودن که یزدان گفت:

- صدای غرش ها وحشتناک زیادن، خوف برم داشته! تا هوا تاریک نشده باید برسیم.

سری تکون دادم، باهاش موافق بودم... یکم دیگه رفتیم، مطمئن بودم هنوز کلی راه مونده... چون اثری از حیات انسان ها ندیدم. با صدای یزدان به سمتش برگشتم.

- باورم نمیشه!

با تعجب به دستش که توی جیبش بود نگاه کردم و بعد نگاهم رو به سمت چشمای گرد و شوکه اش سوق دادم.

- چی شده؟

یه چیزی از جیبش در آورد و جلو چشماش نگه داشت.

- من یه Gps داشتم... چرا حواسم نبود.

با خوشحالی نگاهش کردم، کوله رو روی زمین انداختم و به سمتش رفتم که با ذوق و شوق دستش رو بالا برد و گفت:

- با این راهو پیدا می کنیم و دیگه هیچ وقت گم نمیشیم.

دستم رو جلو دهنم گرفتم، از خوشحالی گریه ام گرفته بود... این گیجی و پرتی اش رو که نفهمیده بود Gps داره رو فاکتور گرفتم و بهش نزدیک شدم و خواستم از دستش بگیرم که یه چیز سیاه از روی شاخه درخت پرید و از تو دست یزدان که بالا گرفته بودش، قاپید.

یزدان ناباور چرخید و نگاهی به دست خالی اش انداخت و بعد یه نگاه به بالای سرش!

هنوز توی شوک بودم... یعنی تنها امیدمون نا امید شد؟ سرم رو بالا گرفتم و دنبال اون چیز سیاه گشتم که یه کلاغ رو روی شاخه بالا سرمون دیدم. لعنتی... یادم نبود که کلاغ عاشق چیزای زرق و برق دار و طلاییه!

- کلاغی؟

با تعجب به یزدان نگاه کردم، چی داشت می گفت.

- عجب سری، عجب دمی، عجب بالی، عجب صدایی، نیست رنگی بالاتر از سیاهی!

- خاک تو سرت! داری شعر میگی؟ الان خودت رو با اون مغز فندقی ات روباه می دونی؟

بی توجه به حرف من روی زمین، زیر شاخه نشست و این بار با حالتی گریه مانند ادامه داد:

- د خاک تو سرت ندید بدید آمازونی، بده اون Gps رو!

یکی پس کله اش کوبیدم که کلاغه پرواز کرد و رفت.

- عالی شد! دیگه راه رو گم نمی کنیم.

به سمت کوله ام رفتم و از روی زمین برش داشتم و راه افتادم. یکم که گذشت صدای قدمای یزدان رو پشتم شنیدم. همه جاش دردسر بود... جا اینکه بشینه کارش رو انجام بده، بردتش بالا و هورا هورا می کنه.

برای اینکه فکرم رو از این ماجرا ها منحرف کنم، زیر لبی شروع به خوندن آهنگ کردم و اون قدر خوندم و خوندم تا اینکه یه دفعه ای از دور، دیدم که از یه جایی به بعد، درختی نیست. به قدمام سرعت بخشیدم و با یاد آوری یزدان برگشتم که دیدم بی حال و آروم آروم، درحالی که چند متری ازم فاصله داره، داره به سمتم میاد.

سوتی براش زدم که حواسش بهم جلب شد و یکم قدماش رو تند تر کرد.

- چی شده؟

- فکر کنم رسیدیم، اون طرفا انگار درختی...

هنوز حرفم تموم نشده بود، که یزدان بی حال یهویی شبیه اسب شروع به دویدن کرد. دهنم باز موند و چشمام گرد شد... عجب خری بود این. برای اینکه زیاد عقب نیافتم، مجبور شدم با اون کوله بزرگ بدوم، ولی من که مثل یزدان توان نداشتم.

بالاخره با نفس نفس بهش رسیدم و فقط چند قدمی فاصله داشتیم که داد زدم:

- الاغ که نیستی، وایسا باهم بریم.

در حالی که نفس نفس می زد گفت:

- باید هر چه زودتر برسیم، من تلف شدم...

دیگه نا دویدن نداشتم، ایستادم و یکم استراحت کردم. قدمای یزدان هم کم کم آروم شده بود و توان دویدن نداشت. عوضی آشغال شبیه اسب می دوه.

ترجیح دادم آروم آروم راه برم و چون یزدان ازم دور شده بود، اون احتمالا زودتر می رسید. یهو از دور دیدم که یزدان مثل احمقا داره بندری می رقصه و می پره بالا پایین.

قدمام رو تند کردم و بهش رسیدم که صداش برام واضح شد.

- رسیدیم رسیدیم، به شهر رسیدیم.

لبخندی رو لبام شکل گرفت و نیشم تا بناگوش باز شد... این بار تقریبا دویدم تا بهش برسم. با رسیدن بهش شهر رو دیدم، ولی یک دفعه ای لبخند رو لبام ماسید و خوشی ام زیاد دووم نیاورد. یزدان که نگاهش به من بود و با دمش گردو می شکست، این بار متعجب شد.

- چی شده؟

با صدایی تحلیل رفته گفتم:

- بدبخت شدیم.

گیج پرسید:

- ها؟

- اینجا، اون جایی نیست که ازش وارد جنگل شدیم.

لبخند گیجی زد و بهم نزدیک شد.

- منظورت چیه؟ پس اینجا کجاست؟

- ایکیتوس، شهری وسط جنگل آمازون!

ناباور داد زد:

- چی...؟! ایکیتوس دیگه چه صیغه ایه؟

روی زمین نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.

- ایکیتوس یه شهر بندری بزرگ و مهم جنگل های پرو هست که از یه طرف به آب می رسه و از یه طرف به جنگل های انبوه آمازون... و این یعنی دسترسی جاده ای نداره!

با بیچارگی نشست و گفت:

- پس چی کار کنیم؟

- باید یه هفته روی آب های رود آمازون شناور بمونیم تا بتونیم برگردیم.

اعصابش خرد شد، اعصاب منم خرد بود... اشتباه متوجه شده بودن و مارو به اینجا آورده بودن. از روی زمین بلند شدم... حالم بدجور گرفته شده بود. کوله رو روی دوشم جا به جا کردم و به سمت شهر حرکت کردم... شاید یه حکمتی داشت... خدایا، خودمون رو به خودت سپردم؛ نجاتمون بده.

- کجا داری میری؟

- داخل شهر!

- مگه نمیگی اون شهر نیست؟

به سمتش برگشتم و گفتم:

- بهتر از موندن اینجاست، شاید گیر یه حیوون وحشی یا یه قبیله وحشی افتادیم.

انگار قانع شد که بی صدا دنبالم اومد. اولین قدمم رو برای بیرون رفتن از جنگل گذاشتم که یه جاده خاکی رو جلو روم دیدم. از همون جاده شروع به حرکت کردم... بیست دقیقه ای که راه رفتیم، به داخل شهر رسیدیم.

مردم در تکاپو بودن... یه شهر خیلی عادی بود، شایدم عادی نبود... مردم عادت کرده بودن به همسایگی با آمازون! نزدیکای غروب بود، ولی هنوز هوا تاریک نشده بود. خداروشکر یه ساعت درب و داغون برام موند که بتونم ساعت رو بفهمم.

بیشتر مردم دو چرخه داشتن، شاید ماشینی نبود و شاید هم بود... جمعیت این شهر دویست و بیست هزار نفر بود... باورش شاید سخت باشه، اما این شهر وجود داشت. میون کلی جنگل... بعد از یه رود بزرگ و با کلی خطرات. شهری که شاید خیلی ها از وجودش بی خبر بودن... فقط نمی دونستم چطور قراره از این شهر بیرون بریم و برگردیم.

کنار یه مغازه میوه فروشی ایستادم و فروشنده رو صدا زدم. امیدوار بودم که زبون پرتغالی یا حداقل انگلیسی رو بلد باشه. با تعجب بهمون نگاه کرد، این سر و وضع کثیف و گلی ما، نگاه کردن هم داشت.

به پرتغالی سلام کردم و حالش رو پرسیدم که جوابم رو داد. خیالم از این بابت راحت شد...

- می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

- بله، بفرمایید، روی اون صندلی ها بشینید، انگار خسته اید.

خدا خیرت بده ای زیر لبی گفتم و روی صندلی ها نشستم و اول از هر چیز قولنجم رو شکستم و بعد شروع کردم.

- تقریبا سه هفته است که به برزیل اومدیم... برای گشتن توی جنگل آمازون. با یه کاروان اومده بودیم، اما از بخت بد، گم شدیم و از کاروان جا موندیم.

یزدان وسط حرفم پرید:

- که تقصیر این بود.

لگدی به پاش زدم و زیر لبی "خفه شو" ای گفتم و بعد به پرتغالی ادامه دادم:

- گیر یه قبیله افتادیم و دو_سه...

بازم یزدان جفت پا پرید وسط حرفم.

- مگه نگفتن از ما به انسان ها نگید؟

برگشتم و با حرص گفتم:

- همه می دونن این قبایل تو جنگل هست، فقط جاشون رو نمی دونن. پس خفه شو! یه بار دیگه بپری وسط حرفم با اون ساطور تکه تکه ات می کنم!

ترسیده کله اش رو عقب کشید و به مرده اشاره کرد که یه چشم غره بهش رفتم.

- خب داشتم می گفتم، تقریبا میشه گفت سه هفته است، حالا یه دو روز این ور اون ور، پیش اونایی ام. الانم اشتباه حرفمون رو متوجه شدن و به جای اینکه مارو به شهری که ازش اومده بودیم برسونن، مارو آوردن ایکیتوس!

متفکر نگامون کرد که خودم رو مظلوم کردم و یه قطره اشک به زور از یکی از چشمام پایین انداختم. از جاش بلند شد و گفت:

- می برمتون یه مسافر خونه، اونجا باشین تا ببینیم بعد چی میشه.

با خودم فکر کردن مگه اینجا هم مسافر خونه داشت؟ کسی اصلا واسه مسافرت می اومد؟ شونه ای بالا انداختم، حالا که هست، به تو چه ربطی داره؟

با یزدان دوتایی بلند شدیم و بعد از اینکه مرد مغازه اش رو دست یه پسر جوون که انگار پسرش بود سپرد، دنبالش راه افتادیم. تو مسافر خونه، با حرف و ضمانت مرد راهمون دادن، چون ما شناسنامه و کارت ملی مون تو هتل بود.

به اتاق که رسیدم، اول از هر چیزی به حموم رفتم و یه حموم حسابی کردم... حال فکر کردن به هیچ کدوم از بدبختی هامون رو نداشتم...

فقط می خواستم زود حمومم تموم شه و برم رو تخت نرم بخوابم. خودم رو با حوله ای که تو اتاق بود خشک کردم؛ اگه تو شرایط عادی بود حتما حوله خودم رو می آوردم و جز با اون خودم رو خشک نمی کردم، ولی الان نه! الان همه چی فرق می کرد... دیگه برام مهم نبود.

بعد از پوشیدن چند دست لباس تمیز، که شامل یه شلوار جین و یه تیشرت می شد، پوشیدم. اینارو هم به اون مرد مدیون بودیم، که رفت و برامون گرفت.

افراد این شهر، خیلی خونگرم بودن... فکر می کردم ازمون استقبال چندانی نشه، ولی شد... از رو خیرخواهی بهمون خیلی کمک کردن.

میون این افکارم، چشمام سنگین شد و از فرط خستگی و بی خوابی این چند وقت به خواب عمیقی فرو رفتم.

***

با تابیدن نور مستقیم از لای روزنه های پرده، به صورتم، از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. که یه موجود زشت با موهای برق گرفته ای که چند تار موش، داشت اون بالا بالاها با ریتم می رقصید، رو تو آینه دیدم. دستی بهشون کشیدم که پایین اومدن، البته اون چند تارمویی که زیاد پایه رقص بودن نمی اومدن.

دست و صورتم رو شستم و بعد اینکه موهام رو به زور شونه زدم و مرتب کردم، با کش بستم و از اتاق بیرون رفتم.

مستقیم به سمت اتاق یزدان رفتم، تا ببینم چی کار می کنه. در زدم، که بعد چند دقیقه منتظر موندن در رو باز کرد. نگاهم که به سر و وضعش افتاد، زود چشمام رو گرفتم.

- لباستو بپوش بی ادب!

پوزخند صدا داری زد که از لای دو انگشت وسطی و سبابه دزدکی نگاه کردم. عجب سیکس پکایی داشت... پشتش به من بود و دنبال پیرهنش می گشت که پیداش کرد و پوشیدش. زود دو تا انگشتم رو بهم چسبوندم تا نبینه داشتم نگاهش می کردم. اونم فکر کرد من انقدر دختر خوبی ام که نگاه نکردم، واسه همینم گفت:

- باز کن چشماتو... لباس پوشیدم.

دستم رو برداشتم و وارد اتاق شدم، بعدم در اتاق رو بستم. به در تکیه دادم و گفتم:

- چه برنامه ای داری؟

دستی که توی موهاش بود رو از توی موهاش در آورد و از تو آیینه بهم نگاه کرد.

- برنامه؟ من برنامه ای ندارم...

به سمتم چرخید و جلو اومد.

- تو باید برنامه بچینی که من رو به این سفر کوفتی آوردی!

گفتم یکم آدم شده، نگو هنوزم همون خره! دست به سینه ایستادم.

- به جای اینکه دوباره سر این بحث کنی، بیا راه چاره رو پیدا کنیم. گذشته ها گذشته!

- نه اتفاقا نگذشته، الان وقت این حرفاست.

- یزدان خفه شو! باز زبونت دراز شده و غرغرات رو شروع کردی... تا دیروز که قشنگ راه می اومدی... الان بحث ما نجات پیدا کردنه!

قدم قدم جلو اومد تا اینکه فاصله رو به حداقل رسوند و جلو روم وایساد. جفت دستاش رو بالای سرم روی در گذاشت. از این همه نزدیکی معذب شده بودم، واسه همینم یکی تخت سینه اش کوبیدم.

- فاصله اسلامی رو رعایت کن.

با لحن مسخره ای گفت:

- آخییی حاج حانوم!

سرش رو جلو آورد و خواست چیزی بگه که در اتاق زده شد و بالاخره ازم فاصله گرفت. نفس عمیق نامحسوسی کشیدم و در رو باز کردم. همون مرد صاحب میوه فروشی بود... قرار بود امروز بیاد و یه راهی نشونمون بده.

از اتاق بیرون رفتیم و بعد خوردن یه صبحونه مفصل، همراه مرد وارد شهر شدیم. خودش دو چرخه داشت و دوتا دو چرخه هم واسه ما کرایه کرد که من خیلی شرمنده شدم... چون زیاد دست تو جیبش کرد واسه ما!

سوار دو چرخه شدیم و همون طور که می رفتیم به صحبتای مرد هم گوش می دادیم.

- اینجا شهریه که خیلی کم مردم راهشون بهش میافته، کسایی که بیشتر میان گردشگرا، ماجراجوها، کاوشگرا هستن. گاها، فامیل افرادی که اینجا هستن هم میان، اما کم پیش میاد. این شهر دویست و بیست هزار نفر جمعیت داره و یکی از شهرای مهم و بندریه!

از ایکیتوس گفت و گفت و گفت. تموم شهر رو با دو چرخه گشتیم... دیگه طاقتم داشت طاق می شد، به اندازه کافی ماجراجویی کرده بودم. پس رفتم سر اصل مطلب و گفتم:

- چطور میشه از اینجا رفت؟

- اینجا دسترسی جاده ای نداره و پس یا از راه هوایی باید برید، یا آب!

یزدان باز خوشمزگی اش گل کرد و گفت:

- یعنی بال در بیاریم و پرواز کنیم؟

مرد پوکر نگاهش کرد.

- نه، با هواپیما!

چشم غره ای به یزدان رفتم و رو به مرد گفتم:

- از راه هوایی باید ساده تر باشه، درسته؟ چون من شنیدم یه هفته باید روی آب باشیم تا برسیم اون ور!

- درسته، فقط هوایی خیلی سخته، چون اینجا هواپیمایی نداریم... گاها بعضی ها با هواپیمای شخصی شون میان، ولی در حالت عادی نداریم.

پوفف همه درا یکی یکی داشتن به رومون بسته می شد. من یه هفته نمی تونم رو آب باشم تا برسم. جدا از این ها قرار بود یه ماه اینجا باشم... شاید هستیار و روشنک فهمیده باشن گم شدم، ولی چیزی به مامان بابام نگفته باشن.

- موبایل کار می کنه اینجا؟

با این حرف یزدان به زمان حال برگشتم و از فکر و خیال دل کندم. مرد جواب داد:

- موبایل عادی نه، یه نوع موبایل های خاصی هستن.

عجول گفتم:

- کی داره از اونا؟

- افراد محدودی دارن، که از شانس شما، یکیشون از دوستای نزدیکمه!

- پس بیاین بریم، منتظر چی هستین؟

مرد با این حرف یزدان راهش رو کج کرد و گفت:

- دنبالم بیاین.

تا رسیدن به اون خونه، از استرس نزدیک بود پس بیافتم. با رسیدنمون دوچرخه هارو یه جایی گذاشتیم و جلوی در ایستادیم و تا مرد بره و موبایل رو بگیره. شماره سرپرست کاروان رو داشتیم و امیدوار بودیم که بعد زنگ زدن، برامون یه کاری کنه.

مرد با یه گوشی تو دستش برگشت که از خوشی جیغی کشیدم و از دستش گرفتم. شماره رو زدم و با هزار سلام و صلوات دکمه تماس رو فشار دادم. خدا خدا می کردم جواب بده، یا براش مهم باشیم... بالاخره جواب داد و صداش رو شنیدم:

- بله؟

هول هولکی گفتم:

- سلام خانوم، ما دو نفر از کاروان شماییم که چند هفته پیش گم شدیم...

- وایی خدای من، شما کجایید؟ هانا یزدان، حالتون خوبه؟

- خوبیم، ما خوبی ام، ما تو ایکیتوس هستیم، جاده ای نداره از اونجا برگردیم...

وسط حرفم پرید و زود گفت:

- من هلیکوپتر می فرستم براتون، شما اونجا باشین!

از خوشی گریه ام گرفته بود.

- خیلی ممنونم ازتون کی میاد؟

- امروز میاد، وسایلتون رو جمع کنید، خیلی خوشحال شدم از اینکه زنده این.

بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و به مرد دادم. یزدان داشت بال بال می زد که بفهمه چی گفتن که بین گریه هام خندیدم و گفتم:

- امروز با هلیکوپتر میان دنبالمون... یزدان نجات پیدا کردیم.

تا حرفم تموم شد یزدان دادی از خوشحالی کشید و تا به خودم بیام، بغلم کرده بود و تو هوا می چرخوندم وکنار گوشم داد می زد. سرگیجه گرفته بودم و گوشمم در حال کر شدن بود که بالاخره پایین گذاشتم و دستپاچه دستی به موهاش کشید.

- خب دیگه بریم وسایلمون رو جمع کنیم.

مرد خیلی ساکت وایساده بود و داشت با لبخند به خوشحالیمون نگاه می کرد. دمش گرم که این همه کمکمون کرد...

تا مسافر خونه رسوندمون و ما رفتیم تا وسایلی که همراه داشتیم رو جمع کنیم. کوله ام که شب قبل شسته بودم، خشک شده بود، پس با خیال راحت وسایلم رو توش گذاشتم. اصلا طاقت انتظار نداشتم...

با صدایی شبیه صدای هلیکوپتر کوله ام رو روی شونه ام گذاشتم و از اتاق بیرون زدم که دیدم یزدان هم مثل من عجله داره. بیرون رفتیم از مسافر خونه که خانم با اتیکت رو دیدم و از خوشحالی محکم بغلش کردم. از بغل من که در اومد، رفت و یزدان رو بغل کرد.

بعد کلی ابراز خوشحالی از دیدن هم، مارو به سمت هلیکوپتر راهنمایی کرد و سوار شدیم. هلیکوپتر پرواز کرد و چند دقیقه بعد، ما بالای آمازون بودیم. یه سرسبزی بی نهایت... که اگر انسان خرابش نمی کرد، همین طوری سرسبز می موند...

دلم براش تنگ می شد... درسته سختی هم کشیدیم، ولی من اینجا به آرزوم رسیدم... تو همین جنگل! هوای خوب و تمیزش رو هیچ جا نمی تونم پیدا کنم...

زیر لب زمزمه کردم:

- دلم برات تنگ میشه!

***

از پله های هواپیما پایین اومدم... نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم.

- هیچ جا کشور خود آدم نمیشه!

یزدان در حالی که کلاهش رو روی سرش مرتب می کرد، گفت:

- بیا بریم بابا، میریم اون ور نفس عمیق می کشه که اینجا چقدر خوبه، میایم اینجا، هیچ جا کشور خود آدم نمیشه!

چپکی نگاش کردم.

- بی ادب!

وارد فرودگاه شدیم و بعد از گرفتن چمدون ها، به سمت خروجی رفتیم. یزدان فکر کنم ماشین داشت و توی پارکینگ فرودگاه گذاشته بود. قصد این رو هم نداشت من رو با خودش ببره، ولی من پررو تر از این حرفام!

هی دنبالش رفتم و رفتم، تا اینکه به پارکینگ رسید. هنوز متوجه من نشده بود، من رو که دید، اخمی کرد.

- چیه؟ چرا شبیه جوجه اردک زشت دنبالم افتادی؟

همزمان با اینکه در جلوی ماشین رو باز می کردم سوار می شدم گفتم:

- دیدم تعارف نکردی، گفتم خودم بیام بشینم تا برسونیم، خودت که شعور نداری!

پوفی کرد و بعد گفتن چند تا چیز زیر لبی که مطمئنم فحش بود، اومد سوار شد و با سرعت بالایی از پارکینگ بیرون رفت. تو خیابون که قشنگ داشت با سرعت بالا می تازوند.

- آدرس!

آدرس رو بهش دادم؛ همش تو فکر این بودم که بر می گردم مامان بابام اگر فهمیده باشن چه عکس العملی نشون میدن؟ شاید خوشحال شن و مامانم از خوشحالی با دمپایی بزنتم. بابام هم بغلم کنه و طوری بچلونتم که عوض کتکی که به خاطر دروغ گفتنم می خواست بهم بزنه رو دربیاره.

بعد از مدتی، بین کلی فکر به خیابونمون رسید. وارد کوچه که شد، کلی پارچه سیاه دیدم و ناراحت از اینکه خدا می دونه کی مرده، به خونه هایی که طی می شد نگاه کردم. آخرش رسیدم به مال خودمون.

با تعجب افرادی که با لباس های سیاه داشتن بیرون می اومدن رو نگاه کردم. چخبره اینجا؟

- یزدان همین جا نگه دار!

یزدان نگه داشت و با تعجب گفت:

- کسی تون فوت کرده؟

گیج گفتم:

- نمی دونم!

از ماشین پیاده شدم و چمدونم رو از یزدان گرفتم که چشمم به اسم کسی که مرده بود افتاد.

«هانا ریاحی، فرزند محترم یاسین ریاحی و نازنین مجیدی!»

ناباور به اسم نگاه کردم.

- گم شدنم رو گفته پیدا شدنم رو نگفته خانوم بی اتیکت.

صدای خنده یزدان و پشت بندش حرفش رو شنیدم.

- الان این مجلس ختم توئه؟

با غضب برگشتم سمتش و گفتم:

- خفه شو! وایسا ببینم چی شده!

وارد حیاط شدم که صدای گریه و شیون رو شنیدم. الان چطوری برم تو و بگم من اومدم؟ سکته نمی کنن زنا؟ نگاهی به لباسام انداختم... همه شم سفید بود... من چه می دونستم اینا خرمام رو هم پخش کردن. خوبه گفته بودم مردم خرما پخش نکنین، به خاطر من به اقتصاد خانواده لطمه نزنید.

با احساس شنیدن صدای روشنک یه دور چرخیدم و حیاط رو نگاه کردم که یه گوشه از حیاط تکیه داده به درخت دیدمش. که آهنگ گذاشته بود و داشت خیلی آروم می خوند و صداش بین صدای شیون زنای فامیل و مامانم گم می شد.

- دل دنیا رو خون کردی

که اینجوری تو رفتی

تموم دلخوشی هامو

تو با رفتن، گرفتی

دل دنیا رو خون کردی

که اینجوری تو رفتی

تموم دلخوشی هامو

تو با رفتن، گرفتی

مثل حس، یه عشق تازه بودی

مثل افسانه بی اندازه بودی

هیشکی برای من، شبیه تو نبوده

دنیا، چه بی رحمی، آخه تنهایی زوده

با سقلمه یزدان به خودم اومدم و اشکام رو پاک کردم. هی می گفتم بمیرم چی کار می کنین، می خندیدن، ولی الان دیدم. دلم نیومد بیشتر از این ناراحت باشه، پس جلو رفتم و کنارش نشستم. آروم صداش زدم:

- روشنک؟

ساکت شد و قاب عکسی که عکس دوتامون توش بود، از دستش افتاد. سرش رو به سمتم چرخوند و با دیدنم، جیغی کشید و از حال رفت. با تعجب دو تا تو صورتش زدم، که بیدار نشد... وا چیزیش نشده باشه؟

با صدای اون زنا ریختن بیرون، همش می گفتم کمک کنین، آب قند بیارین، ولی هیچکدوم هیچ عکس العملی نشون نمی دادن. یه لحظه با خودم گفتم نکنه مردم و نمی بیننم؟

سرم رو که چرخوندم، دیدم همه کنار هم جمع شدن و با ترس نگام می کنن. بلند شدم و به سمتشون رفتم، که خاله زنکای فامیل داد زدن:

- ای داد، جنه!

این رو که گفتن بهم برخورد، دختر به این نازی، جن چه صیغه ایه؟ هی نزدیک می شدم و هی اونا دور می شدن، یهو از بین جمعیت یه زنی پرید بیرون! می شناختمش، زهرا خانوم بود، یه زن که تو محله مون دعا و طلسم می نوشت و منم ازش می ترسیدم.

- خانم ها نترسید، تا به جن کاری نداشته باشین، کاریتون نداره! بسم ا... بگین.

چشمام دیگه داشت از کاسه بیرون می پرید، مامانم کجا بود؟ به سمتشون رفتم و داد زدم:

- بابا منم، جن کجا بود؟ هانام.

زهرا خانوم باز داد زد:

- نه نه، گوش نکنید، صداش رو نشنوید، جنه خودش رو به شکل هانا در آورده. بسم ا... بسم ا...

- زهرا خانوم بس کنید، منم هانا، من نمردم!

زهرا خانوم چشماش رو ریز کرد، اخماش رو تو هم کشید و به سمتم اومد.

- فکر کنم جن سمجیه!

یکی از زنا داد زد:

- نههه، زهرا خانوم، نرید، می خوردتون، تسخیرتون می کنه!

ولی زهرا خانوم به حرفش گوش نداد و اومد دورم چرخید. هی زیر لبی یه وردی می خوند و تو صورتم با کلی تف فوت می کرد. قشنگ تو همون چند دوری که چرخید، اون قدر آبیاری ام کرد که من پنج سانتی متر رشد کردم.

صدای خنده یزدان رو که شنیدم، برگشتم گفتم:

- یزدان یه چیزی بگو، بگو که جن نیستم!

چشم همه زنا به اون دوخته شد، زهرا خانوم منتظر نگاش کرد و گفت:

- تو می بینی اش؟

یزدان اخماش رو تو هم کشید و رو به زهرا خانم پرسید:

- چیو؟

- هانارو!

- نه من کسی رو نمی بینم.

با این حرفش چشمام گرد شد.

- یزدان نامرد، یعنی چی منو نمی بینی، کثافت بیشعور!

دوباره زهرا خانوم شروع کرد دورم چرخیدن و ورد خوندن و آبیاری کردن. همش می خواستن غیبم کنن، که غیب نمی شدم. یکی از زنا از بین جمعیت داد زد:

- شنیدم جن وسایل رو از خودش عبور میده، وایسین امتحان کنیم.

ابروهام بالا رفتن و هنوز حرفش رو تجزیه و تحلیل نکرده بودم که یه دمپایی پنج کیلویی صاف تو صورتم خورد. آخی گفتم و دادی زدم... صورتم بی حس بی حس شده بود و از درد اشک تو چشمام جمع شده بود.

صدای داد مامانم رو که شنیدم، در حالی که با یه دستم بینی ام گرفته بودم و با دست دیگه دمپایی رو گرفته بودم، بلند شدم.

- بسه! این جا چخبره؟ جن چیه؟ هانای منه!

ای به قربون مادر خودم برم، به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. چقدر دلتنگ عطرش و آغوش گرمش بودم... تو بغلم زار زار گریه می کرد و من دلم براش ریش می شد... زیر گوشم مدام قربون صدقه ام می رفت تا اینکه پرسید:

- چرا بهمون دروغ گفتی؟ دیدی واسه چی قبول نمی کردیم؟ وقتی بهمون گفتن با کاروان رفتی، ولی گم شدی مردیم و زنده شدیم... گفتن دیگه امیدی به زنده بودنش نیست... تو تنها تو جنگل...

با گریه وسط حرفش پریدم:

- من تنها نبودم مامان!

یکم ازم دور شد و گفت:

- پس کی باهات بود؟

اشاره ای به یزدان بیشعور که الان مودب وایساده بود کردم.

- یزدان باهام بود.

یهویی مامان داد زد:

- چی؟

نمی دونم چی شد، که یه لحظه دیدم دمپایی دستم نیست و تو دست مامانمه و مامان داره با دمپایی می زنتم.

- ذلیل مرده چش سفید، پا شدی با یه پسر مجرد رفتی آمازون که چی بشه؟ اون قدر سرخود شدی؟ چه با افتخارم میگه من تنها نبودم. خاک تو سر خودم کنم که چنین دختری تربیت کردم.

هی می گفت و می زد، هی می گفت و می زد. خاک تو سر صاحب دمپایی! آخه آدم دمپایی اینطور سنگین می خره؟

یزدان جلو اومد و پا درمیونی کرد.

- خانم نکنین، چیزی نشده که!

تا این رو گفت، مامانم برگشت و یکی محکم تو شونه یزدان کوبید.

- تو خفه شو پسره آشغال! دختر من رو برداشتی بردی وسط جنگل آمازون، یه جای خلوت و وسط کلی درخت! خدا می دونه توی اون همه سوراخ سنبه، چه بلاهایی که سرش نیاوردی!

پنجمی رو توی شکمش کوبید.

- دختر منو چرا به زور برداشتی با خودت بردی؟

یزدان دست مامانم رو گرفت و بین جیغ جیغای مامانم داد زد:

- خانوم محترم، من دخترتونو نبردم، دخترتون به زور منو برده! مدارکم رو برداشته بود و مجبورم کرد. دختر شما بلا ملا سر پسر نیاره، کسی بلا سرش نمیاره!

ای خاک تو سرت یزدان! مامانم که تا الان داشت بالا پایین می پرید، بی حرکت ایستاد و به من نگاه کرد. که چشمام رو مظلوم کردم و یه لبخند زدم. همون لحظه یکی محکم تو گوش یزدان زد:

- خاک تو سرت که شعور و عقل حرف زدنم نداری!

فکر کردم بیخیال من شده که دمپایی تو دستش رو پرت کرد و صاف خورد تو شکمم.

- من تورو آدمت می کنم، پسر مردمو به زور برداشتی بردی آمازون؟ خجالت نکشیدی؟

رو کرد به مردم و گفت:

- بفرمایید می بینید که دخترمون سر و مر و گنده است، ببخشید زحمتتون دادیم.

بعدم برگشت طرفم و ادامه داد:

- دفعه دیگه بمیری واست عمرا مجلس ختم بگیرم.

همه مردم رفتن و من موندم که مظلوم یه گوشه وایساده بودم. دستام رو تو هم قفل کرده بودم، با پام رو زمین نقش های فرضی می کشیدم و لب پایینم رو می جویدم.

همش داشتم فکر می کردم چه جوابی داریم که به مامان بدم... خب مثلا میگم، مجبور شدم با خودم ببرمش... یه ابروم رو بالا انداختم و متفکر به آسمون نگاه کردم و پام از حرکت ایستاد.

خب اینجا سوال پیش میاد که چه اجباری و سوال منطقی هم هست که جوابی براش ندارم.

امم...مثلا میگم روشنک نیومد، اون وقت مامانم میگه نیومد که نیومد، تو چرا برنگشتی! بگم آخه آرزوی اونم بود و گفت دوتایی بهش برسیم، میگه خاک تو سرتون واسه آرزوتون، آمازون هم شد آرزو؟ بعدم شروع می کنه به نصیحت که دخترای همسن تو خونه شوهرن!

لبم رو به طرف راست کج کردم، ابروهام رو بالا دادم و مردمک چشمام رو به اطراف چرخوندم. خواستم تغییر حالت بدم که یکی از پشت محکم بغلم کرد... ترسیدم نکنه حیوونی چیزی باشه، آمازون روم تاثیر گذاشته.

جیغی کشیدم و چون هول کرده بودم، روی زمین افتادم. روشنک داد زد:

- احمق منم!

با حرص گفتم:

- بیشعور ترسیدم.

بی توجه به من گفت:

- وایی وقتی گفتن امیدی به زنده بودنت نیست، اصلا یه حال افتضاحی پیدا کردم... نمی دونی چقدر ناراحت شدم... حالا که پیدا شدی و زنده ای، مجبوری تموم اون ناراحتی هام رو برام جبران کنی!

چشمام که گرد شده بودن، کم کم ریز و لبام غنچه شدن. دخترک سوء استفاده گر!

- خیلی الاغی من چه زجر هایی که نکشیدم... اومدم خاله زنکای فامیل بهم میگن جن، مامانم جلو مردم با دمپایی می زنتم و حرف بارم می کنه، دوستمم که ازم جبران می خواد، من با چه کسایی در ارتباطم.

همون لحظه مامانم دروازه رو بست و جارویی رو که گوشه حیاط بود برداشت و به سمتم اومد. فکر کردم می خواد بیاد حیاط رو که کثیف شده جارو بزنه، که دیدم نه، ایشون بسی طلبکارانه و عصبی، داره به سمت من بدبخت میاد.

فرار رو بر قرار ترجیح دادم و دو تا پا داشتم، دو تا پای دیگه قرض کردم و د برو که رفتیم. دور تا دور حیاط رو می دویدم و جیغ می زدم، مامانمم جارو به دست دنبالم می دوید و فحشم می داد.

دیگه به معنای واقعی، هلاک شده بودم. مامان نفس کم آورد و یه گوشه از حیاط ایستاد؛ خم شد و دستش رو به کمرش گرفت و همون جور که بین نفساش حرف می زد، جارو رو تکون می داد.

- آخه آشغال کله، نتونستی یه زنگی بزنی بگی من زنده ام؟ که این همه من گریه نکنم؟ الهی خودم حلواتو پخش کنم.

اخمی کردم و کله ام رو بالا دادم.

- پخش کردی دیگه، چی می خوای؟ بعدم من از کجا می دونستم اون باطری قلمی خبر زنده بودنم رو نداده؟

روشنک از گوشه حیاط داد زد:

- باطری قلمی کیه؟

- خانم بی اتیکت!

گیج نگام کرد.

- حالا سوال پیش میاد خانوم بی اتیکت کیه؟

- خانم با اتیکت!

مامان روی زمین نشست و محکم زد به سینه اش.

- با همین کاراشه که منو سکته میده دیگه، شیرمو حلالت نمی کنم.

این رو که گفت خاطراتی قدیمی در ذهنم شکل گرفت.

- عه...؟ که شیرتو حلالم نمی کنی؟ مگه بابا نگفت تو به من شیر خشک می دادی؟

یه دیقه دستش روی سینه اش ایستاد و تو یه حالت خشک شده، با دهن نیمه باز و چشمایی گرد که فقط مردمکش بین من و روشنک می چرخید، موند، ولی طولی نکشید که دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:

- آی قلبم! بچه بزرگ کن تهش یه شیر خشک رو به یادت بیاره... راسته میگن اولاد وفا نداره، از بچگی کلی زحمت براش کشیدم الان قد گوریل وزن داره و شبیه چنار دراز شده، اون یه شیر خشک یادش مونده بهش دادم... مثل پتک می کوبه تو سرم!

این مامان ما هم عجیب فاز می گیره! به سمتش رفتم، دروغ نگم نگران شدم... بهش که رسیدم کنارش زانو زدم و صورتش رو بین دستام گرفتم.

- مامان حالت خوبه؟ اصلا غلط کردم، تو به من شیر دادی، شیر خشک چه صیغه ایه!

همون لحظه جارو برداشت و تو سرم کوبید که از جا پریدم.

- عه مامان چخبرته؟

- یعنی خاک تو سرت کنم!

پوفی کردم و چشمام رو یه دور تو کاسه چرخوندم.

- باز چرا؟

جارو رو سمتم پرت کرد.

- چون عرضه تور کردن اینم نداشتی!

دهنم اندازه غار علیصدر باز شد؛ مامان مارو...

- مامان عشق باید خودش بیاد.

- خودش بیاد خودش بیاد چه صیغه ایه؟ اونقدر دیوونه بازی در آوردی که آخر نگرفتت.

- اصلا مامان می دونی اون کی بود؟

با اخم نگام کرد که ادامه دادم:

- کارگردان بود، یزدان رحمتی! اون چرا باید منو بگیره؟ کلی دختر خوشکل تر از من دورشه، دم به تله نداده، حالا بیاد منو بگیره؟ اصلا من باهاش ازدواج نمی کنم.

- چی؟ حالا هر کی باشه، چرا نگیره، دلشم بخواد، بعدم می خواست بگیرتت تو ازدواج نمی کردی خودم تک تک موهات رو می کندم، کچلت می کردم.

- خشونت، علیه، زنان، نازنین، الان؟

- برو گم شو تو اتاقت تا ماهیتابه رو تو حلقت نکردم، بابات داره از مجلس ختمت بر می گرده، اومد چیزی از اون پسره نگی، قلبش بایسته!

باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی با روشنک، وارد اتاقم شدم، تا هم یه حمومی بکنم، هم یکم بخوابم.

***

موهام رو مرتب کردم، چند تقه به در زدم و بعد شنیدن "بفرمایید" وارد اتاق شدم. مشغول تایپ یه چیزی تو لب تاپ بود و هنوز متوجه من نشده بود. سلامی کردم که تا من رو دید، یه لحظه خشکش زد.

قدم قدم جلو رفتم و رو به روی میزش ایستادم؛ جفت دستام رو روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم که خودش رو توی صندلی اش جمع کرد و گفت:

- خوبی؟

لبخند ژکوندی زدم که زیاد دووم نیاورد و تبدیل به اخمای وحشتناکی شد.

- خوبم؟ من الان خوبم؟ این پسره چیه با من فرستادی آمازون؟

خودش رو مظلوم کرد.

- یزدان رو میگی؟

- ن پ، ابولقاسم فردوسی رو میگم.

- خب چی کار کرده؟

روی صندلی رو به روی میزش نشستم و کیفم رو روی میز جلوم پرت کردم.

- بگو چی کار نکرده، پسره سوسول! اون ور بس نبود، این ورم کرماش رو ریخت و مامانم رو به جونم انداخت.

صندلی اش رو جلو کشید، دستاش رو تو هم قفل کرد و روی میز گذاشت.

- عه چی گفته؟

با حرکت سرم موهام رو از صورتم کنار زدم.

- هر چی که نباید می گفت رو گفت و رفت! خبری ازش نداری؟

- نه، می ترسم برم پیشش! هم اینجا تو طلبکاری، هم اون! برم یه بادمجون می کاره زیر چشمم.

پقی زدم زیر خنده و بین خنده هام گفتم:

- یزدان؟ یزدان می زنتت؟ اون دماغش رو بگیری جونش در رفته، بعد تو ازش می ترسی؟

هستیار هم خنده اش گرفت و بعد یکم خندیدن گفت:

- خب حالا، بسه دیگه غیبت نکنیم.

تلفن رو برداشت و ادامه داد:

- چی می خوری بگم بیارن؟

کیفم رو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم.

- هیچی، من دیگه میرم، فقط واسه یه چیزی اومدم.

اخمی از سر جدیت کرد.

- واسه چی؟

- آدرس خونه، یا محل کار یزدان رو می خوام.

از جاش بلند شد و پرسید:

- آدرس می خوای چی کار؟

- یه چند تا تصفیه حساب شخصی دارم.

ترسیده گفت:

- بلا ملا سرش نیاری هانا، آبروش رو نبری، این پسره معروفه! گناه داره، حالا هر چند اذیتت هم کرده باشه، حقش این نیست. این مدت خیلی تو فشاره! اون...

پوفی کردم و وسط حرفش پریدم:

- سرم رفت، نفست نرفت؟ بابا خودم اون قدر عقل دارم آبروش رو نبرم، تو آدرسش رو بده!

- قول بده!

- قول چی؟

- این که آبروش رو نمی بری.

کلافه چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم؛ بعدم شمرده شمرده گفتم:

- قول میدم آبروش رو نبرم.

لبخندی زد، از روی میزش یه کاغذ برداشت و بعد با خودکار آدرس رو نوشت.

- آدرس محل کارش رو نمیدم، اما این دو تا آدرس خونه خودش و خونه خانواده شه!

با دیدنشون لبخندی رو لبام نقش بست.

- اون وقت آقا یزدانتون نمی ترسه شب لولو بخورتش، که خونه مجردی گرفته؟

خندید و بین خنده هاش گفت:

- برو هانا، برو! کم مزه بریز... فقط یادت نره چی گفتم.

- یادم نمیره نترس!

خداحافظی کردم و از اتاقش بیرون اومدم... یزدان خان، دارم براتون! که من رو نمی بینی ها؟ میری به مامانم میگی من به زور تورو بردم آمازون؟

با لبخندی شرور سوار ماشین شدم و عینک آفتابی ام رو روی صورتم گذاشتم. با همون لبخند ماشین رو روشن و دنده رو عوض کردم و د برو که رفتیم.

همون طور که دستم رو به سمت دستگاه پخش می بردم، گفتم:

- بی همگان به سر شود، بی آهنگ به سر نمی شود.

" قول میدم، همه فهمیدن

اون نگاهاتو بهم دیدن

مجبورم، آخه مغرورم

اگه از تو به حد یک نفس دورم

ما همه دور همیم، دور از حسای تلخیم

به قول شاعر یکم، بچرخ تا بچرخیم

تا اومدی رو به روم، وقت این آهنگ شد

جانم هماهنگ شو با ما آخ نفسم تنگ شد"

آقا یزدان حواست به خودت باشه که اومدم. نقشه های بسی خفنی براش داشتم، که باید روشنک رو با خودم میاوردم و یکم کمکم می کرد.

***

- حواست بهم باشه روشنک! از پشت ساپورتم کن!

- ساپورت ساپورتی، برو!

شیشه ماشین رو داد بالا و منتظر حرکت من موند. نگاهی به بخش صندوق مانند پشت موتور انداختم و بعد از مطمئن شدن از اینکه همه چی جمع و جوره، موتور رو روشن کردم و با هزار سلام و صلوات حرکت کردم.

موتور سواری رو از پسر های فامیل یاد گرفته بودم و این رو مدیون میل زیادم به هیجان بودم و روشنکم واسه این دنبالم می اومد، چون می ترسیدم یهو وسط خیابون بیافتم و از اونجا که شانس نداشتم، قشنگ تو جوب می افتادم.

بالاخره بعد از کلی روندن، به جلوی در خونه اش رسیدم.

خر شانس خر پول تو خونه زندگی نمی کرد که، قشنگ یه پا قصر بود. اگه این خونه است، مال ما چیه... خدایا کرمت رو شکر، نزار بیشتر از این از زندگی ام نا امیدشم.

از موتور پیاده شدم و شلوار جین گشاد رو که کم مونده بود از کمرم بیافته و بی آبرو بشم رو بالا کشیدم. کت لی رو هم که با یه کش محکم کرده بودم مرتب کردم و کلاه کاست رو روی سرم گذاشتم.

از توی بخش صندوق مانند پشت موتور، جعبه پیتزای مخصوص رو در آوردم و با گفتن "خدایا به امید تو" به سمت در خونه اش رفتم. قبل از زنگ زدن نگاهی به ته کوچه کردم که روشنک رو دیدم.

جرئت گرفتم و دستم رو به سمت زنگ بردم و فشارش دادم. خدا خدا می کردم خودش در رو باز کنه که صداش توی گوشم پیچید:

- بله؟

نفس عمیقی کشیدم و با صدای پسرونه ای که خداروشکر قابلیتش رو داشتم، جواب دادم:

- خونه آقای رحمتی؟

با کمی مکث جواب داد:

- بله!

- پیتزا سفارش داده بودین، اونو براتون آوردم.

- ما پیتزا سفارش ندادیم.

صدام رو طلبکارانه کردم:

- یعنی چی سفارش ندادین، من که بی کار نیستم! بفرمایین بیاین سفارشتون رو بگیرین.

کمی مکث کرد و بعد صدای فوت کردن حرصی نفسش رو شنیدم.

- باشه، الان میام.

جلوی جیغی که می اومد از خوشحالی از گلوم خارج بشه، رو گرفتم و منتظرش موندم. همین الانم صداشون رو می شنیدم... صداهایی که از خباثت من ناشی می شدن.

بالاخره اومد و در رو باز کرد... بعد یه هفته ندیدنش دلم برا این خل مشنگ تنگ شده بود... پسره سوسول! آخرشم ته و توی عشقش رو در نیاوردم.

عینک زده بود و یه ماسکم رو لبش بود، آخه کسی نبود بهش بگه، احمق، مگه آدم شب عینک دودی می زنه؟ اونم انقدر خنگ که عینکش مخصوص شب نیست!

هعییی... با کیا ما هشتاد و پنج میلیون نفر شدیم.

- آقا پیتزا رو بدید.

پیتزا رو به سمتش دراز کردم که دست تو جیبش کرد و پول پیتزا رو حساب کرد. پول رو در حالی که نگاه خبیثم به پیتزا بود گرفتم...

آقا یزدان نمی دونی که برای چی یه تراول پنجاه تومنی دادی، هر چند اینا برای تو پول خرده... ولی بماند!

رفت تو و در رو بست... به محض بسته شدن در جلوی در خونه اش شروع کردم به رقصیدن.

- جونی جونوم یار جونوم

بیا دردت به جونم

شب مهتاب، لب دریا

سی تو آواز می خونم

از اون ور روشنک با ماشین بوق بوق زنان به سمتم اومد و کنارم که رسید با خنده شیشه رو پایین داد.

- احمق داری چی کار می کنی، برو سوار موتور شو بریم تحویلش بدیم.

در حالی که می خوندم و قر می دادم گفتم:

- وایسا خوشحالی کنم قشنگ، قر تو کمرم فراوونه نمی دونم کجا بریزم...

روشنک واسم ادامه اش داد:

- تو خونتون!

بعد کلی قر دادن سوار موتور شدم و رفتم تا تحویلش بدم.

***

«یزدان»

غر غر کنان وارد خونه شدم... من کی پیتزا سفارش داده بودم که یادم نمی اومد؟ نفس عمیقی کشیدم؛ حتما کار محسن بیشعوره، سفارش داده و بعد دوست دخترش زنگ زده گذاشته رفته. حالا چی کارش کنم این رو؟

به سمت آشپزخونه رفتم و جعبه پیتزا رو روی اپن گذاشتم... خواستم اول توی یخچال بزارم، ولی بعد یهو تصویر یه پیتزای مخلوط خوشمزه تو ذهنم شکل گرفت... منم که عاشق فست فود!

با اشتها جعبه رو برداشتم و روی میز نهارخوری گذاشتم. روی صندلی نشستم و جعبه رو جلو کشیدم. با یه نیش باز در جعبه رو باز کردم، که یهو یه چیزی تو صورتم پرید.

از ترس خواستم خودم رو عقب بکشم که صندلی افتاد و منم با صندلی افتادم. از بالای سرم کلی چیز سیاه رنگ دیدم که دارن پرواز می کنن.

داد بلندی کشیدم و هر جور شده از روی صندلی افتاده پایین اومدم و از آشپزخونه پریدم بیرون!

سوسکای بال دار تو خونه وز وز می کردن و می چرخیدن و این ور من بودم که داشتم از ترس پس میافتادم. خودم رو به مبل رسوندم و از روی مبل پتوی نازک تابستونی رو برداشتم و روی سرم انداختم، واسه اینکه تا توی اتاق ازم محافظت کنه... به اتاق که رسیدم هر دو تا حشره کش رو برداشتم و درشون رو باز کردم.

توی پذیرایی می دویدم و حشره کش می زدم، می دویدم و حشره کش می زدم.

دیگه به سرفه افتاده بودم و داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردم که بالاخره آخریشون رو کشتم. بی حال و به زور، بلند شدم و تک تک پنجره ها رو به اضافه در خونه باز کردم و بعد انجام همه این کار ها، یه گوشه بی حال افتادم.

همش داشتم سرفه می کردم...

پدر صاحب پیتزا فروشی رو در می آوردم، پیتزا می فروشن به مردم یا سوسک بالدار؟!

یه دفعه ای چشمام گرد شد... لااقل باید یه پیتزا تو جعبه می بود، ولی من ندیدم که؟

با این فکر بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... نگاهی به جعبه انداختم که دیدم خالی خالیه! معلوم نیست کی خواسته باهام شوخی خرکی بکنه که این کارو کرده!

با حرص یکی به جعبه کوبیدم که روی زمین افتاد، خواستم برگردم پذیرایی که یه نوشته زیرش، توجهم رو جلب کرد. خم شدم و از روی زمین برداشتمش.

"عزیزم، دوباره، بگو منو چند تا دوست داری؟

به سوسکا نگاه کن، بگو منو چند تا دوست داری؟"

با حرص جعبه رو روی زمین انداختم.

- هانای بیشعور!

در و پنجره هارو بستم و با احتیاط اینکه روی سوسکای مرده پا نزارم، به اتاقم رفتم. گوشیم رو از روی عسلی چنگ زدم و بیرون رفتم. خاک تو سرت کنم هانا، اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

همون طور که به سمت تاب توی حیاط می رفتم، شماره هستیار رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد و قبل از اینکه حتی سلام کنم شروع به توجیه کردن خودش کرد.

- یزدان، به جون هستیار این سفر به سود خودت بود... شنیدم دادی فیلمنامه اش رو بنویسن. می دونی چقدر خوب میشه؟ می ترکونه، یه شروع پر قدرت برای یزدان رحمتی!

وسط حرفاش پریدم:

- حرف نزن هستیار، هیچی نگو! ضررش بیشتر از سودش بوده! شماره هانا رو برام بفرست.

- واسه چی می خوای؟ چی کارش داری؟

با یاد آوری کاری که کرده، اخمام تو هم رفت.

- دیدم پیتزا آوردن، من سفارش نداده بودم، فکر کردم محسن سفارش داده و بعد رفته. پا شدم رفتم گرفتمش، پولش رو حساب کردم، اومدم خونه بازش که می کنم می بینم پر سوسک بال داره! دیوونه شدم تا اینارو کشتم... اصلا با چه جرئتی این کارو کرده؟ چندشش نشده؟

زمزمه هستیار رو شنیدم:

- پس واسه همین آدرس خونه ات رو می خواست!

با حرص گفتم:

- چی؟!

- هیچی، میگم خودش نکرده، آدم داره! نمی ترسه ولی چندشش میشه.

مطمئن بودم یه چیز دیگه گفته!

- هستیار خودت رو نزن به اون راه، الان یه چیز دیگه گفتی!

پشت تلفن سکوت برقرار شد و بعد چند لحظه، صدای هستیار اومد:

- چی؟ یزدان نمی شنوم؟

- میگم راستشو بگو تو آدرس خونه ام رو دادی؟

- صدات قطع و وصل میشه، من الان شماره هانا رو می فرستم.

تا خواستم چیزی بگم، صدای بوق توی گوشم پیچید! پس این آدرس خونه ام رو داده، واسه تو هم دارم هستیار! هم نقشه می چینه من رو با این دختره می فرسته آمازون، هم آدرس خونه ام رو میده این بلا سرم بیاد! مگر اینکه دستم بهت نرسه، تو که باید واسه کارای این فیلمه بیای، اون موقع من می دونم و تو!

- ای بر امواتت صلوات هستیار!

با لرزیدن گوشی توی دستم، از فکر بیرون اومدم که پیام هستیار رو دیدم. بدون اتلاف وقت و با توپی پر، شماره هانا رو گرفتم که انگار روی گوشی خوابیده باشه، در جا جواب داد:

- الو؟

با حرص گفتم:

- الو و زهرمار! دختره دیوونه این چه کاریه کردی؟

تک خنده رو مخی کرد.

- سلام یزدو جونم، خوبی؟ دلتنگ دیدار و صدات بودم، گفتم بیام ببینمت! یه هدیه هم برات آوردم، به یاد آن ایام خوشی که در آمازون گذراندیم، ناراحت شدن داره؟

نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بعد دادن چند تا فحش زیر لبی، گفتم:

- حرف نزن هانا، هیچی نگو! تازه داشتم از دستت یه نفس راحت می کشیدم که این کارو کردی! ببین دیگه ارتباطی نداریم، برو ولم کن، وگرنه بد می بینی!

- آ آ، نشد که! میگن هر چه از دوست رسد نیکوست... بعدم من نگرفته بودمت که ولت کنم... حالا بر فرض مثال ولت نکنم، می تونی سوسک برام بیاری؟

- خیلی خری!

- یه ماه با یه خر همسفر بودن، تاثیر خودش رو گذاشته! یزدان خان، اینا جواب اون کارایی بود که اون روز تو حیاط ما کردی... کرم ریختی، کرم ریختم، کرم بریزی، بازم کرم می ریزم. دیگه بی حساب شدیم، شما رو به خیر و مارو به سلامت! دیگه شماره ات رو نبینم...

گوشی رو قطع کرد... دختره دیوونه! خدا کنه دیگه هیچ وقت راهمون به هم نیافته.

یه دفعه ای تموم اون یک ماه سفر برزیل و آمازون، از ذهنم مثل یک فیلم گذشت! ناخواسته لبم به لبخند باز شد... دختر عجیبی بود، خیلی عجیب تر از عجیب! مثل زیبا فقط به فکر لباس و مد نبود... به فکر این نبود نکنه ناخناش بشکنن، آخ پام اوف نشه!

هیچ وقت نخواست خودش رو به هم آویزون کنه... اینا از اون یه دختر خاص ساختن، یه دختری که...

یهویی اخمام تو هم رفت، چی دارم میگم من؟ دارم اون هانای دیوونه رو با زیبا که انقدر دخترانه و با ناز و ادا برخورد می کنه، مقایسه می کنم؟ به خاطر تموم زجرا و سختی هایی که تو اون سفر کشیدم، از این دختره نفرت دارم، نفرت!

- سر شبی دیوونه شدم!

باید امشب رو می رفتم خونه مامان بابام، اینجا عمرا می تونستم بمونم، فردا باید چند نفر رو می آوردم کل خونه رو تمیز می کردن. در خونه رو قفل کردم و سوار ماشینم شدم و بعد از بیرون بردن از حیاط، مستقیم به سمت خونه روندم.

***

«هانا»

- یزدان رحمتی، کارگردان برجسته کشورمان، در مصاحبه ای با خبرنگاران، از مجموعه ای بسیار متفاوت خبر داد. این کارگردان طی تقریبا یک سال و نیم، دو فیلم سینمایی عرضه کردند که متاسفانه استقبال چندانی نداشت، اما این بار از شروعی دوباره و بسیار قوی خبر دادند. بخشی از مصاحبه ایشون رو می بینیم.

از روی مبل پایین اومدم و به تلویزیون نزدیک شدم و رو به روش نشستم. تلویزیون یزدان رو در حالی که کلی خبرنگار دورش رو گرفته بودن، نشون داد.

- سلام آقای رحمتی، درسته که می خواید یه مجموعه بسازید؟

- سلام عرض می کنم خدمت همه، بله، درسته، مجموعه "عشق آمازونی" ژانر کمدی و ماجراجویی داره و به جرئت می تونم بگم که مجموعه متفاوتی هست... طی یک سال و نیم اخیر، فعالیت هام متاسفانه ضعیف بودن، به خاطر همینم از طرفدارام عذرخواهی می کنم... ولی قول یه مجموعه بسیار متفاوت رو میدم... منتظرش باشین.

- آقای رحمتی نمی تونین یه خلاصه ای از موضوعش بدین؟

- نه متاسفانه، نمی تونم بگم! ممنون از همه خداحافظ.

از کادر خارج شد و رفت... هعییی پسره خوشکل! داشتم نگاهش می کردم... یعنی بازیگراش کی ان؟ پوفف... دلم براش تنگ شده، می خوام ببینمش همش اذیتش کنم!

- دیدی چه خوشکله؟

با حسرت سری تکون دادم.

- آره!

- قد و بالای رعناش رو دیدی؟

- دیدم!

- خاک تو سر خودت کردی؟

- کردم!

یهو یه چیزی محکم خورد تو ملاجم و درد شدیدی در آن نقطه به وجود آورد.

- منم یه دمپایی بزنم دلم خنک شه!

دستم رو به سرم گرفتم و از روی زمین بلند شدم؛ مامان مارو باش! بقیه بحث شوهر کنن مامانشون خفه شون می کنه، من مامانم چون این رو تور نکردم می زنتم. راه اتاقم رو در پیش گرفتم که صدای مامان متوقفم کرد.

- روشنک زنگ زد، من جواب دادم! گفت حوصله اش سر رفته بیا بریم بیرون، تو هم برو یکم بوی ترشی از خونه بره، منم یه نفس راحت از دستت بکشم.

با لبای آویزون به سمتش برگشتم و معترض صداش زدم:

- مامان!

- مامان و یامان، راست میگم دیگه! یه ماه دیگه دانشگاه ها باز شده، باید بری درس بخونی... این تابستون رو که اصلا نگاه به کتابتم ننداختی، واسه من پاشدی رفتی آمازون، من نمی دونم تو و روشنک آخرش چه دکتری میشین! اون که تئاترم کار می کنه، تو هم که کلا دنبال دیوونه بازی...

- مامان میشه بس کنی؟

- نه! برو گم شو از جلو چشمام.

به اتاقم رفتم و خودم رو حاضر کردم... دو هفته ای از اون روزی که سر یزدان بلا آوردم می گذره و سر جمع تقریبا یک ماه میشه که از آمازون برگشتیم. چند روز پیش دورهمی داشتیم می دیدم، که یهو یزدان ظاهر شد... چنان متشخص و شق و رق اومد که فکم چسبید به پارکتای خونه!

یه لحظه با خودم فکر کردم، این همون یزدانیه که راه به راه داد می زد و بالا پایین می پرید؟ وقتی میگن سکه دو رو داره، باید یقه یزدان رو بگیرن، نشونش بدن، از کادر پرتش کنن بیرون!

همه چی خوب پیش می رفت و کلی می خندیدم، که یهو مهران مدیری برگشت پرسید:

- عاشق شدی؟

یزدانم مثل چی دروغ گفت و بعد یکم خندیدن، جواب داد:

- نه!

منم از دهنم در رفت:

- ای بمیری دروغ گو، مگه خودت نگفتی!

بابامم طی یک نگاه متعجب برگشت نگام کرد و مامانمم برای اینکه سوتی ام رو جمع کنه، گفت:

- چه پسر خوبی، معلومه آمازون رفته!

بابام متعجب تر نگاه کرد که قربون مامانم برم، زد کانال رو عوض و عصر جدید نگاه کرد. منم تا وقتی برم تو اتاقم، تو خماری اون مصاحبه موندم. بلی... مامان ما بسی ریلکس سوتی میده و جمعش می کنه!

نیم ساعت حاضر شدنم طول کشید و بعد از اون یه تک به روشنک زدم که یعنی حاضر بشه من میرم دنبالش! بعد از خداحافظی از مامان و شنیدن جواب پر محبت "بری که بر نگردی" از خونه بیرون زدم و سوار ماشینم که مثل خیلیا لامبورگینی و فراری نیست، شدم.

در بین حرف هایم اضافه کنم که این ماشینم واسه من خریده نشده، ماشین قبلی بابام بود که به زور و اعتصاب غذا، بهم اعتماد کرد و برای خودش یکی دیگه خرید؛ این رو داد به من و نتیجه اعتمادش درست دومین باری که رانندگی کردم باهاش، با کوبیدن به تیر برق داده شد.