گفت : من اخلاق بدی دارم ، وقتی روزه میگيرم خيلی عصبانی میشوم و حال
خودم را نمیفهمم ، ممكن است حرفی بزنم كه شما ناراحت شويد . خلاصه چون
روزه هستم و حالم اينطور است ببخشيد . من ديدم بد شرطی میكند . گفتم
اتفاقا اخلاق من هم همين طور است و تازه من بدتر هستم ، طوری عصبانی
میشوم كه بیاختيار بلند میشوم و میزنم به كله كسی . فكری كرد و گفت :
پس هر دو مواظب باشيم و از اين كارها نكنيم .
حرف راسل هم اينست كه میگويد آدم فكر میكند و میبيند كه اگر بخواهد
با ديگری بداخلاقی كند او هم بداخلاقی میكند . در نتيجه بهتر آن میبيند كه
بداخلاقی نكند . در اين نظريه ، اخلاق از آن مفهوم قداست افتاده ، آن
قداستی كه انسان فلان كار را انجام میدهد روی احساسات نوع دوستانه نه
خودپرستانه . میگويد : نه ، خودپرستانه . اين اولين عيب اين نظريه است
. ولی ممكن است بگويند حقيقت را بايد گفت ، انسان نبايد روی خيال حرف
بزند .
نقد اين نظريه
ايراد اساسی اين نظريه اين است كه پايه اخلاق را از اساس متزلزل میكند
، يعنی اين اخلاق درجايی حاكم است كه قدرتها مساوی باشند . وقتی افراد
بشر در جامعهای باشند كه قدرتها متساوی باشند و من از طرف همان قدر
بترسم كه او از من میترسد ، و از ناحيه او همان قدر امنيت داشته باشم كه
او از ناحيه من امنيت دارد ، مسلم اين اخلاق يعنی اخلاق هوشياری و اخلاق
حساب شده براساس منافع فردی میتواند حاكم باشد . اما آنجا كه يك طرف
قوی و طرف