جوهر روح انسان را فقط قوه عاقله می‏دانستند و بس ، و ساير قوا را مادی و
بدنی می‏دانستند ، حتی قوه خيال را يك قوه بدنی می‏دانستند و معتقد بودند
كه وقتی انسان می‏ميرد جوهر روحش كه همان عقلش باشد باقی می‏ماند و بقيه‏
قوا تابع بدن هستند و با بدن ، خراب می‏شوند . ولی ملاصدرا معتقد است كه‏
چنين نيست .
بنابراين نظريه ، اخلاق نه از مقوله محبت است و نه از مقوله زيبايی ،
بلكه در واقع از مقوله آزادی عقل و حكومت مستقل عقل است ، و روح اخلاق‏
برمی‏گردد به حاكميت عقل بر بدن و به آزادی عقل در مقابل قوای بدنی .
نظر ديگری كه از كانت نقل شده اينست كه اخلاق نه از مقوله محبت است‏
، نه از مقوله زيبايی و نه مربوط به عقل ، بلكه او معتقد به يك وجدان‏
اصيل اخلاقی است ، به يك حسی و به يك قوه الهام بخشی در انسان كه آن‏
قوه مستقلا بر انسان فرمان می‏راند . می‏گويد اساسا حس اخلاقی حس جداگانه‏ای‏
است ، نه به نوع دوستی مربوط است ، نه به زيبايی ، و نه به عقل و فكر ،
بلكه خود وجدانی است كه به انسان داده شده . پس اين حس خود مقوله‏
مستقلی می‏شود غير از اينها ، از مقوله تكليف می‏گردد ، ولی يك تكليف‏
ضميری ، تكليفی كه از ضمير انسان ناشی می‏شود نه از غير ضمير .
نظريه ديگری كه نقل شد نظريه‏ای بود كه اساسا منكر همه اين حرفهاست ،
نه به احساسات نوع دوستی در انسان قائل است كه واقعا بشود غايت فعل‏
انسان منافع غير باشد ، نه به زيبايی معنوی و معقول معتقد است ، نه به‏
عقل مجرد از بدن ، و نه به وجدان اخلاقی ،