غيبگو و پادشاه
مثل معروفی است ( كه البته افسانه است ) میگويند كه يك غيبگو و رمالی ، علم غيبگويی و رمالی را به بچهاش آموخته بود . خودش در دربار پادشاه حقوق خوبی میگرفت ، اين علم را به بچهاش آموخته بود كه بعد از خودش او اين پست را اداره كند . تا روزی كه او را به پادشاه معرفی كرد . پادشاه خواست كه او را امتحان كند . تخم مرغی در دستش گرفت و به او گفت : اگر گفتی كه در دست من چيست ؟ او هر چه حساب كرد نفهميد كه چيست . پادشاه گفت : وسطش زرد است و اطرافش سفيد . يك فكری كرد و گفت : اين سنگ آسيائی است كه در وسطش هويج ريختهاند . پادشاه خيلی بدش آمد و بعد پدرش را آورد و گفت : آخر اين چه علمی است كه به او آموختهای ؟ ! گفت : علم را من خوب آموختم ولی اين عقل ندارد . آن حرف اول را از روی علمش گفت ولی اين دومی را از روی بیعقليش گفت . شعورش نرسيد كه سنگ آسيا در دست انسان جا نمیگيرد . اين را عقل آدم بايد حكم بكند . اين داستان معروف است و من تا به حال از چند نفر شنيدهام . میگويند : يك وقت يك خارجی آمده بود كرج ، با يك دهاتی روبرو شد . اين دهاتی خيلی جوابهای نغز و پختهای به او میداد . هر سؤالی كه میكرد خيلی عالی جواب میداد . بعد او گفت كه تو اينها را از كجا میدانی ؟ گفت : " ما چون سواد نداريم فكر میكنيم " . اين خيلی حرف پرمعنايی است : آنكه سواد دارد معلوماتش را میگويد ولی من فكر میكنم . و فكر خيلی از سواد بهتر است .