آخوند مكتبی و شاگردان

داستانی كه مثنوی نقل كرده معروف است كه يك آخوند مكتبی بود كه‏
بچه‏های زيادی را درس می‏داد . ( در قديم بچه‏ها را خيلی اذيت می‏كردند ) .
بچه‏ها دلخوشی شان اين بود كه روزی از چنگ اين آخوند خلاص و آزاد بشوند .
بچه‏های زرنگ با خود گفتند كه ما چكار كنيم كه آخوند ما را رها كند .
نقشه‏ای كشيدند . فردا يكی از بچه‏ها كه اول آمد - و آخوند نشسته بود -
گفت : جناب آخوند خدا بد ندهد ، مثل اينكه مريض هستيد ، كسالتی داريد
. گفت نه كسل نيستم برو بنشين . رفت نشست . نفر بعد آمد و گفت :
جناب آخوند رنگ رويتان امروز پريده . آخوند كمی آرامتر گفت : برو
بنشين سرجايت . سومی آمد و همين را گفت ، و آخوند صدايش كمی شل‏تر شد .
ترديدش برداشت كه شايد من مريض هستم . هر بچه‏ای كه آمد همين را گفت .
سرانجام آخوند گفت : بلی كسلم ، خيلی ناراحتم ، و از او اقرار گرفتند كه‏
ناخوش است . گفتند اجازه بدهيد برايتان شوربائی بپزيم ، و كم كم آخوند
مريض شد و رفت دراز كشيد ، شروع كرد به ناله كردن و به بچه‏ها گفت‏
برويد منزل كه من ناخوش هستم . بچه‏ها هم همين را می‏خواستند .
غرض اينكه اين بچه‏ها در اثر تلقين ، اين بدبخت را انداختند و مريض‏
كردند .
حضرت فرمود : [ ای هشام ! ] اصلا به قضاوت مردم ترتيب اثر نده . و
عجيب دعوتهايی است راجع به استقلال عقل و فكر . فرمود : « لو كان فی‏
يدك جوزش و قال الناس فی يدك لؤلؤش ما كان ينفعك وانت »