بلكه به يك فرديت كامل معتقد است و می‏گويد انسان اساسا منفعت جو
آفريده شده و جز برای منفعت شخصی كاری را انجام نمی‏دهد ، به او هوشی‏
داده شده و آن هم كارش اينست كه انسان را در اينكه به منافعش از راه‏
بهتر و مطمئن‏تری برسد رهبری كند ، و وقتی كه هوشياری انسان زياد شد منتهی‏
به فعل اخلاقی يعنی فعلی كه در آن نفع اجتماع باشد - گو اينكه ريشه و
انگيزه آن نفع فردی است - می‏شود ، زيرا انسان به حكم آنكه منفعت جو
آفريده شده دنبال منفعت خود است و هميشه كوشش می‏كند كه از ميان منافع‏
، آن منفعتی را كه بهتر است كسب كند ، و از ميان دو ضرر ، ضرر كمتر را
متحمل شود ، و همواره در ميان نفع و ضرر در نوسان است كه بهتر نسبی را
انتخاب كند . انسان به نيروی هوش در می‏يابد كه زندگی اجتماعی ، در خارج‏
كادر اجتماع نمی‏تواند وجود داشته باشد ، و اگر بخواهد در اجتماع زندگی‏
كند و منافعش تأمين شود بهترين راه اينست كه حقوق و حدود ديگران را
محترم شمرد ، يعنی كارهايش را آنچنان تنظيم كند كه به نفع ديگران باشد و
لااقل ضرر ديگران در آن نباشد ، چون می‏داند كه اگر اين كار را بكند ديگران‏
هم با او مقابله به مثل می‏كنند ، يعنی ديگران هم طوری عمل می‏كنند كه نفع‏
او تأمين شود و ضرری به وی نرسد . بنابراين فعل اخلاقی فعلی است كه ناشی‏
از يك هوش زياد باشد كه هوش انسان او را رهبری كند به اينكه اگر
می‏خواهی منفعت خود را در حد اعلی به دست آوری بايد آن را در ضمن منفعت‏
اجتماع به دست آوری ، يعنی منافع خود را با منافع اجتماع هماهنگ كن ،
اگر برای اجتماع كار كنی منفعتت بهتر تأمين می‏شود . بنابراين نظريه ،
اخلاق از مقوله هوش فردی می‏شود ، هوشی