مرد زاهد و جهاد در راه خدا
مولوی يك داستانی آورده است ، میگويد : مرد زاهدی بود كه چون انواع اعمال بر و خير را انجام داده بود و فريضهها را بجا آورده بود و فقط جهاد مانده بود ، به عدهای سرباز گفت : " اگر جنگ با كفار پيش آمد مرا هم خبر كنيد " . به او خبر دادند كه فردا آماده حركت باش . روزی چادر زده و نشسته بودند كه خبر دادند دشمن حمله كرده است . آنها كه آمادگی سربازی داشتند به فوريت پريدند روی اسبها و رفتند و جنگيدند ، و اين آقای زاهد تا وقتی زره و شمشيرش را پيدا كرد و ورد و ذكر خواند ، جنگ گذشت و تمام شد ، و تا به خود جنبيد سربازها برگشتند . پرسيد چه شد ؟ گفتند : رفتيم ، كشتيم ، كشته داديم و برگشتيم . گفت : عجب ! پس ما چی ؟ !